رحمان یک گرافیست کامپیوتر و طراح بود. او همچنین در طراحیهای سه بعدی در کامپیوتر و انیمیشنهای کامپیوتری سررشته داشت و در فن فیلمبرداری تجربه و سابقه زیادی کسب کرده بود. ولی قبل از هر چیز یک انسان آزادیخواه بود که آزادی را نه فقط برای خودش بلکه برای همه مردم ایران میخواست و برای رسیدن به آن از دادن هیچ بهایی فروگذار نمیکرد. خیلی شوخ طبع بود و همه اطرافیانش دوست داشتند سر به سرش بگذارند.
وقتی خبر شهادت تنها فرزندم را در میان خبر شهادت دیگر همرزمانم در اشرف شنیدم ناخودآگاه به این فکر افتادم که رحمان هرگز ایران را ندیده بود. وقتی چهار ساله بود از مرز ترکیه ایران را به اتفاق او ترک کردم. یک سال قبل یکی از عموهایش در سن 20سالگی در اصفهان زیر شکنجه پاسداران بهشهادت رسیده بود. یک سال پس از خروج ما از ایران مادر بزرگ رحمان در سن 45سالگی در زیر شکنجه بهشهادت رسید. تنها عموی باقی ماندهاش در سال 1987 در سن 23سالگی دستگیر و بهدلیل ارتباطی که با ما داشت اعدام شد.
رحمان را ابتدا به دانمارک فرستادیم و چند سالی در آنجا زندگی و تحصیل کرد. همیشه برایم نامه مینوشت و از دوستان و آشنایان هم احوالش را میشنیدم. در مدرسه و در میان جوانان بسیار محبوب بود. خیلی به فوتبال و بهخصوص تیم بارسلون علاقه داشت و به غیر از مطالعه و تحصیلات زمان زیادی به آن اختصاص میداد. چند سال بعد به آلمان رفت و به تحصیلاتش در آنجا ادامه داد. او پناهنده آلمان بود.
وقتی به اشرف آمد جوان رشیدی شده بود و 18سال داشت. هرگز لحظه دیدارمان را از خاطر نمیبرم. پس از اینکه او را در آغوش کشیدم و حال و احوال کردیم از او پرسیدم: «چرا به اینجا آمدهیی؟ مگر چیزی کم داشتی؟»
او به من پاسخ داد: «برای آزادی. برای یک ایران دمکراتیک». به او گفتم: «مگر در آلمان آزادی نبود؟!». گفت: «برای مردم ایران نبود». به او گفتم: «راه ما سخت و طولانی است». گفت: «میدانم. آزادی دادنی نیست، گرفتنی است».
وقد مکر الّذین من قبلهم فللّله المکر جمیعاً یعلم ما تکسب کلّ نفسٍ وسیعلم الکفّار لمن عقبی الدّار.
وقتی خبر شهادت تنها فرزندم را در میان خبر شهادت دیگر همرزمانم در اشرف شنیدم ناخودآگاه به این فکر افتادم که رحمان هرگز ایران را ندیده بود. وقتی چهار ساله بود از مرز ترکیه ایران را به اتفاق او ترک کردم. یک سال قبل یکی از عموهایش در سن 20سالگی در اصفهان زیر شکنجه پاسداران بهشهادت رسیده بود. یک سال پس از خروج ما از ایران مادر بزرگ رحمان در سن 45سالگی در زیر شکنجه بهشهادت رسید. تنها عموی باقی ماندهاش در سال 1987 در سن 23سالگی دستگیر و بهدلیل ارتباطی که با ما داشت اعدام شد.
رحمان را ابتدا به دانمارک فرستادیم و چند سالی در آنجا زندگی و تحصیل کرد. همیشه برایم نامه مینوشت و از دوستان و آشنایان هم احوالش را میشنیدم. در مدرسه و در میان جوانان بسیار محبوب بود. خیلی به فوتبال و بهخصوص تیم بارسلون علاقه داشت و به غیر از مطالعه و تحصیلات زمان زیادی به آن اختصاص میداد. چند سال بعد به آلمان رفت و به تحصیلاتش در آنجا ادامه داد. او پناهنده آلمان بود.
وقتی به اشرف آمد جوان رشیدی شده بود و 18سال داشت. هرگز لحظه دیدارمان را از خاطر نمیبرم. پس از اینکه او را در آغوش کشیدم و حال و احوال کردیم از او پرسیدم: «چرا به اینجا آمدهیی؟ مگر چیزی کم داشتی؟»
او به من پاسخ داد: «برای آزادی. برای یک ایران دمکراتیک». به او گفتم: «مگر در آلمان آزادی نبود؟!». گفت: «برای مردم ایران نبود». به او گفتم: «راه ما سخت و طولانی است». گفت: «میدانم. آزادی دادنی نیست، گرفتنی است».
وقد مکر الّذین من قبلهم فللّله المکر جمیعاً یعلم ما تکسب کلّ نفسٍ وسیعلم الکفّار لمن عقبی الدّار.