در رسالت نهضت حسینی بود که زن انقلابی، بهمثابه وجود تاریخی جدید، نقشآفرینی کرد. در این مورد، اولین زن، زینب کبری، پرورش یافته دامان فاطمه زهرا (ع)، بود که میبایست رهبری جنبش را پس از امام (ع) بهدست گیرد و کار آن را بهاتمام رساند. اکنون بر امام (ع) است که در این روزهای سخت، خواهر را برای احراز این مسئولیت سنگین آماده سازد.
چون اندکاندک آشکار شد که جنگ ناگزیر است، همه بر آن آگاهی یافتند و البته نتیجه چنین پیکاری از پیش روشن بود. زینب پریشانحال گفت: «امروز است که بیبرادر شوم، ای جانشین گذشتگان و ای پناه باقیماندگان…».
امام (ع) چون این نگرانی را ملاحظه نمود، در مقابلش محکم ایستاد و چنین گفت:
«یا اختاه لایذهبنّ بحلمک الشیطان فانّ اهل السّماء یموتون و اهل الارض لایبقون. کل شیئ هالک الا وجهه، له الحکم و الیه ترجعون. فاین ابی وجدی الـّذان هما خیر منی ولی بهما و بکل مسلم اسوه حسنه»، «ای خواهر نگران باش که شیطان حلم ترا نرباید (نگران مباش که من کشته میشوم) و بدان همهٴ اهل آسمانها میمیرند و زمینیان نیز بقای جاویدان نخواهند داشت. جز خدای کسی بر جای نماند و جز خدای کسی حکم نمیراند. بازگشت همگان بهسوی اوست. اکنون بگو پدر من مرتضی و جد من مصطفی چه شدند؟ که هر دو برتر از من بودند؛ اکنون من باید از ایشان و دیگر مسلمانان پیروی کنم».
و اینجا کاسه دو چشمان حسین (ع) پر از اشک شد و گفت: «لوترک القطا لنام. یا اختاه بهحقی علیک اذا انا قتلت فلاتشقّی علی جیباً و لاتخمشی علی وجها…»، «اگر پرنده بهحال خود واگذاشته میشد و صیاد تعقیبش نمیکرد، هرآینه بهخواب خوش میآرمید. ای خواهر ترا سوگند میدهم به حق من بر تو، گاهی که من کشته شوم، گریبان در مرگ من چاک نزن و چهره بهناخن خراشیده مکن».
بدینگونه امام (ع) با ترسیم فلسفهیی عام و کلیتر، که مرگ قطعی جمیع جنبندگان آسمان و زمین باشد و آنگاه اشاره بهپیامبر (ص) و علی و حسن و مادرش (ع)، مرگ خود را در ضمیر خواهر تحتالشعاع قرار داد تا مبادا که غرقه در آن رقّت، که در آن لحظات برای چنان زنی که بدین حد مصیبت بیند بسیار طبیعی بود، شیطان حلمش را برباید و در انجام وظایف بعدیش کوتاهی افتد».
از این مکالمات و آموزشها تا پایان عاشورا، مکرر انجام پذیرفت. سپس آن بانوی منزه و والامقام در نهایت شکیبایی انقلابیش و شهامت دلیرانهاش که گواه بر رفعت روح پاکیزهاش بود، امر جنبش را عهدهدار شد و به نیکوترین صورت، رسالت والایی را که پس از امام (ع) به او رسیده بود بهپیش برد. زینب کبری با ایستادگی جسورانه در برابر مخوفترین جباران زمان و عمل پرشور افشاگرانه در مقابل انبوه مردمی که از حقایق دور نگاهداشته شده بودند، قالب قدیمی وجود زن را که صرفاً در ادامه نسل و خودنمایی هوسانگیز خلاصه میشد، در هم شکست و وجود انقلابی جدیدی را که بهلحاظ کمّی معادل نیمی از آحاد انسانی است، بر تاریخ بیفزود.
آزمایشی از روح یاران
در این زمان امام (ع) کاغذ خواست و نامهیی بهمضمون همان سخنان که در چند منزل پیش بهیاران «حر» گفته بود، (هرکس سلطان ستمکاری را ببیند… ) نوشت و این نامه را بهوسیلهٴ شخصی برای «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نحبه» و «رفاعةبن شدّاد» و «عبداللهبن وال» فرستاد. فرستادهٴ امام (ع) در راه بهوسیلهٴ «حصینبن تمیم» که نگهبان راهها بود، دستگیر شد و او را بهکوفه بردند و شهید کردند.
وقتی خبر مرگ او بهحضرت رسید، گفت: «ای پروردگار من، از برای ما و دوستانمان در نزد تو مکان و منزلتی است، ما را با ایشان در مستقر رحمت خویش جمع فرما، چه تو بر هر چیز قادری».
در این زمان بعضی از اصحاب در حضور حضرت نظریاتی اظهار کردند و راهی نشان دادند. از جمله «هلالبن نافع بجلی» گفت: «پدرت نیرو نیافت که همهٴ مردم را دوستدار خویش کند، چه بسیار کسان که وعدهٴ یاری دادند و وقت عمل پایمردی خود را از دست دادند. گفتارشان شیرینتر از عسل و عملشان تلختر از هندوانهٴ ابوجهل بود. امروز کار تو نیز بر همان منوال است. آنکس که عهد بشکند و بیعت را زیر پا بگذارد، جز خویشتن را زیان نمیرساند و خداوند بینیاز است از ایشان. اکنون تو ما را به هر چه خواهی فرمان کن، چه بهسوی مغرب و چه سوی مشرق؛ سوگند بهخدا ما از قضای الهی رنجیده نشویم و از آنچه مقرر کرده بیم نداریم و ملاقات خداوند را مکروه نشماریم و بر نیت و عقیدهٴ خود ثابت و استواریم و دوستان شما را دوست و دشمنانتان را دشمنیم».
سپس «بریر بن خضیر» بهپاخاست و گفت: «ای فرزند رسول خدا (ص)، خداوند بر ما منتی نهاده و نعمتی بزرگ عنایت کرده تا فرصت یافتیم پیش روی تو با دشمن دین پیکار کنیم و به این کار تا جایی ادامه میدهیم تا تمام اعضا و جوارح ما از هم بگسلد. روی پیروزی و رستگاری نبیند گروهی که از یاری تو دست برداشته و حقوق ترا ضایع کردند».
از سوی دیگر در عصر نهمین روز محرم، فرزند سعد، بهقصد خاتمه کار بر مرکب نشست و فرمان حمله داد و خطاب بهافرادش گفت: «یا خیلالله ارکبی و بالجنّة ابشری». شگفتا که این همان کلام رسول خدا (ص) بود که در یکی از غزوات در مقام دفاع از حریم آیین، بهمجاهدان اسلام گفت: «ای سواران خدا، سوار شوید و بهبهشت بشارت یافتهاید».
اکنون تحریف و فریبکاری بیشرمانه تا کجا رسیده بود که ابن سعد، این زاهدنما و روحانی و محدث قلابی، که هیچ شهرت پهلوانی و شمشیرزنی نداشت و صرفاً بهخاطر استفاده از وجهه عوامفریبش توسط عبیداللهبن زیاد، بدینمقام انتخاب شده بود، بهخاطر کشتن فرزند رسول خدا (ص) از آن استفاده میکرد.
چون امام (ع) از هیاهوی سپاه آگاه شد، پرچمدارش عباس را فرستاد تا سبب را بجوید. گفتند یا باید تسلیم شوید یا جنگ کنیم. آنگاه امام (ع) بهبرادرش گفت یک شب مهلت گیرد تا آماده شوند و قرآن بخوانند و استغفار کنند. چرا که قرآن و دعا در چنین احوالی است که بن معنای خود را افاده میکند. سپس مهلت گرفتند و مذاکره با ابنسعد به بنبست رسید و جنگ مسلم شد.
امام (ع) آن شب یاران را گرد آورد و از آنچه رفته بود با ایشان سخن گفت و دیگر بار درصدد شد تا یاران را که در این مدت چندینبار تصفیه شده بودند، بیازماید و از روحیة ایشان آگاه شود، مبادا که در «حزب خدا» اندک ناخالصییی از «حزب شیطان» نفوذ کرده باشد؛ چه اکنون در آستانهٴ شهادتی نهچندان دور، بهترین فرصت بود تا چنین ناخالصی خودبهخود آشکار شده و صاحبش را از صحنه دور سازد. امام (ع) در آن شرایط سخت و بحرانی که بسا پشتها بهخاک میساید و قرارها را از کف میرباید و فکر را مختل میکند، با آرامشی تمام چنین آغاز کرد:
«خدا را بهنیکوترین وجهی سپاسگزارم و در عافیت و گرفتاری او را ستایش میکنم. خدایا ترا سپاس میگزارم که ما را بهپیامبرت سرفراز کردی و قرآن را بهما آموختی و ما را در دین و احکام آن دانا و فقیه ساختی و برخوردار از گوشها و دیدهها و دلها قراردادی (قدرت شناسایی) و ما را از آلودگی شرک برکنار داشتی. پس ما را شکرگزار نعمتهایت قرار ده (مرا موفق بهانجام رسالتمان بدار). راستی که من یارانی با وفاتر و بهتر از یاران خود و خویشانی نکوکارتر و مهربانتر از خویشان خود نمیشناسم. خدا همهتان را جزای خیر دهد. گمان میکنم که روز نبرد با این سپاه رسیده و من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم. همگی بدون منع و حرجی راه خود را در پیش گیرید و از این تاریکی شب استفاده کنید».
مورخان بزرگ بعد از خطبهٴ شب عاشورای امام (ع) جز اظهار فداکاری و پایداری، از یاران امام (ع) چیزی ننوشتهاند. همگی مینویسند که چون خطبهٴ امام (ع) بهپایان رسید، اصرار ورزید که مرا تنها بگذارید و همهتان بهسلامت از این گرفتاری برهید. پیش از همهٴ یاران وی، برادران و فرزندان و برادرزادگان امام (ع) و پسران عبداللهبن جعفر و پیش از همه عباسبن علی، همصدا گفتند: «چرا برویم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا چنان روزی را پیش نیاورد که تو کشته شوی و ما زنده باشیم».
سپس امام (ع) رو بهفرزندان عقیل گفت: «ای فرزندان عقیل، شما را همان کشته شدن مسلم بس است. شما را آزاد گذاشتم بروید».
گفتند: «سبحانالله، مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را و بهترین عموزادگان خود را بگذاریم و برویم و همراه ایشان تیر و نیزه و شمشیر بهکار نبریم و ندانیم که کار آنها با دشمن بهکجا رسید. بهخدا قسم چنین کاری نخواهیم کرد. بلکه جان و مال و خانوادهٴ خود را در راه خدا و یاری تو میدهیم و همراه تو میجنگیم تا ما هم بهسرفرازی شهادت برسیم. زشت باد آن زندگانی که پس از تو باشد».
آنگاه «مسلم بن عوسجه» برخاست و گفت: «اگر دست از یاری تو برداریم و ترا تنها بگذاریم، عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ بهخدا قسم نمیروم و از تو جدا نمیشوم تا نیزة خود را در سینهٴ دشمنانت بکوبم و تا بتوانم شمشیر خود را از خونشان سیراب کنم و آنگاه که هیچ سلاحی در دست من نباشد تا با ایشان بجنگم سنگبارانشان کنم. بهخدا قسم که ما دست از او بر نمیداریم تا خدا بداند که در نبودن پیامبرش حق فرزند او را رعایت کردهایم. بهخدا قسم اگر بدانم که من کشته میشوم و سپس زنده میشوم و آنگاه مرا بهآتش میسوزانند و سپس زنده میشوم و در آخر خاکستر مرا بهباد میدهند و هفتاد مرتبه با این صورت میمیرم و زنده میشوم، از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا این کار را نکنم با آنکه تنها یکبار کشته میشوم و پس از آن برای همیشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود».
چون سخنان «مسلمبن عوسجه» بهپایان رسید، «زهیربن قین» برخاست. همان مردی که روزی در راه عراق از امام (ع) دوری گزید و نمیخواست که اصلاً با وی ملاقات کند. زهیر گفت: «بهخدا قسم دوست دارم که کشته شوم و سپس زنده شوم و آنگاه بار دیگر کشته شوم تا هزار بار و این وسیلهیی باشد که خداوند ترا و جوانان اهلبیت ترا حفظ کند و شما زنده بمانید».
در این اثنا «محمد بن بشیر» را خبر دادند که فرزندت را که در مرز است، بهتلافی تو اسیر گرفتهاند تا حسین (ع) را ترک کنی. گفت: «در راه خدا بهحساب میرود و من دوست ندارم که او اسیر شود و من بعد از او باقی بمانم».
امام (ع) به «محمد» گفت: «خدا ترا رحمت کند؛ من بیعت خود را از تو برداشتم. برو و فرزند خود را از بند اسارت برهان».
محمد گفت: «مرا جانوران درنده زندهزنده پاره کنند، اگر از خدمت تو دور شوم».
شبانگاه «شمربن ذیالجوشن»، که از بستگان مادری فرزندان امالبنین بود، برای بار دوم از جانب ابنزیاد برای ایشان (عبدالله، جعفر، عثمان و عباس) که جملگی در خدمت امام (ع) بودند، امان آورد.
عباس بیرون آمد و فریاد زد: «دستهای تو قطع شود از آن امانی که تو از آن لعنت شده خدا آوردهای. ای دشمن خدا ما را امر میکنی که دست از برادر خود برداریم، آیا ما را امان میدهی و از برای پسر رسول خدا امان نیست؟».
در همین شب مرگبار، که کمترین امید برای نجات نبود، «بریر بن خضیر همدانی»، «حبیببن مظاهر» و «زهیربن قین» و عدهیی دیگر از یاران با یکدیگر مزاح میکردند.
عبدالرحمن به بریر گفت: «این چهوقت شوخی است؟ این لحظهیی نیست که خود را بهباطل مشغول داریم».
بریر گفت: «قبیلهٴ من همگان میدانند که من نه در پیری و نه در جوانی باطل را دوست نداشتهام و بهکارهای بیهوده مشغول نبودهام. اینکه تو میبینی شوق بشارتی است که از بازگشت ما بهاو (خدا) بر میخیزد. سوگند بهخدای که ما ساعتی با ایشان پیکار کنیم و آنگاه به ملاقات خدا نائل میشویم».
حبیببن مظاهر گفت: «بهخدا قسم که در طول عمر از مزاح کردن رو گردان بودم، ولی اکنون وقت مزاح است. زیرا ساعتی دیگر شاهد پیروزی را در آغوش میگیریم. بدین جهت جای اندوهناک شدن نیست».
چنیناند یاران حسین (ع) که جنبش را بر دوش خود حمل کردند و از خون خود آب دادند. بهراستی با وجود این انسانهای پاک و اندک که هفتاد و اندی بیش نبوده، اما در مقابل انبوه بسیاری سپاه مسلح اردو زدهاند، جنبش بهنقطهٴ کمال شکوهمندانهیی رسیده بود که نیشخند جسورانهٴ ایشان به مرگ، بهتآمیزترین تجلی فداکارانهاش میباشد.
در ورای عمل این «تصفیهشدگان» برگزیده که «امان» را پاره کرده، اسارت فرزند را شکر میگزارند و با مرگ محتوم بهمزاح مینشینند، فلسفه و حیات ژرفتری از تعابیر حماسی قهرمانان باستان باید جستجو نمود، که بدون برخورداری از آن و آگاهی بالضروره عمیقش، محال است بتوان انسانها را چنین منقلب ساخت. نه شجاعت در حد اعلای خود و نه شعار با منتهای زیبایی خود، کافی نمیباشد».
آنچه میتوان بهاختصار از این فلسفه ـکه روان ایشان را از خود پرکرده و خالی از هر انگیزهٴ منفعتطلبانه و عاطفهگرایانه، آنها را مخلصانه در پی خود میکشدـ بیان داشت، این است که با تمامی وجود و به سرسختی کامل، بر حسب مواعید قرآنی، در وجود فرزند تکاملیابندهٴ نوع انسان، آینده شورانگیزی سراغ داشتند که با حیاتی بس عالیتر و پیچیدهتر که بهخصلت جاودانگی مشخص میگردد، آراسته است. در برابر چشماندازی که بر تحقق «بازگشت بهخدا» (… الیه راجعون) است، زندگانی فعلی جز «متاع پر ابتلای» اندک و گذرایی بیش نیست، که بیهیچ حد و مرز باید صرف کشت و کار چنان حیاتی گردد.
بهراستی که در حصول چنین بازگشت قدسی و مظفرانه، که سرآمد واقعی منحنی تکاملی وجود ملموس است، بارها «کشته و زنده شدن» نیز بسی گرامی است.
عاشورا- روز بزرگ
اکنون با چنین یاران و چنین ذخیرهٴ انبوه انسانی، که عامل تعیینکننده جمیع تعارضات اجتماعی است، جنبش هیچ از آن بیم ندارد که قوایش را بهمیدان گسیل داشته و پیشاپیش نوید پیروزی را اعلان نماید. گو که دشمن تا آنجا که میتواند، در آن سو لشکر انبار سازد. بدینسان امام (ع) برای فرود آوردن کاریترین ضربه، همهچیز را مهیا میدید و بر همین اساس بود که در مقابل دشمن بهقوت تمام آگهی میداد:
«فان نهزم، فهزّامون قدما و ان نغلب فغیر مغلّبینا»، «پس اگر ما شما را شکست دهیم، سیرهٴ قدیم ما (و جمیع حقطلبان راستین) است و اگر مغلوب شما گردیم (در حقیقت شکست نخوردهایم) زیرا ما شکستناپذیریم».
بدینگونه روز بزرگ جنبش در دهمین روز محرم سال 61 فرارسید. شب این روز بهنظافت و آماده کردن سلاح و استغفار و مزاح سپری شد. بامداد امام (ع) یاران خود را که 32تن سوار و 40تن پیاده بودند سازمان داد. «زهیربن قین» را بر جناح راست و «حبیببن مظاهر» را بر جناح چپ فرماندهی داد و پرچم را بهدست عباس سپرد و خود در قلب این آرایش جای گرفت.
ابنسعد نیز صفوف خود را مرتب نمود. «عمرو بن حجاج» را بر جناح راست و «شمربنذیالجوشن» را بر جانب چپ گماشت و آنگاه «عروه بن قیس» را بر سواران و «شبث بن ربعی» را هم بر پیادگان سرکرده کرد و پرچم را بهغلام خود سپرد.
شگفتا که «ابن حجاج» و «عروه» و «شبث» همانها بودند که با «حجار بن الحر» و «یزید بن حارث» و «محمدبن عمر»، امام را بهرسیدن میوههای کوفه آگهی داده و عاجلاً حضور او را طلبیده بودند و اکنون به نامردی و جنایتپیشگی وقیحانهیی، چنین مقاماتی را احراز نمودهاند.
پس اینهنگام ابنسعد فرمان داد تا جبهه امام (ع) محاصره شد و دایرهاش تنگ گردید. از این سو امام (ع) که دیگر همهچیز را تدارک دیده بود، دست بهدعا برداشت:
«اللهم انت ثقتی فی کل شدّة و انت لی فی کل امر انزل بیثقة وعدّة کم من کرب یضعف عنه الفؤاد و تقلّ فیه الحیله و یخذل فیه الصدیق و یشمت به العدوّ و انزلته بک و شکوته الیک رغبتاً منّی الیک عمن سواک، ففرجته و کشفته فانت ولی کل نعمه و صاحب کل حسنهٴ و منتهی کل رغبة ».
«خدایا تویی معتمد و پشتیبان من در هر اندوه گلوگیری؛ تویی امید من در هر شدت جانکاهی؛ تویی ملجأ و ساز و برگ من. چه بسیار اندوه دلاویز که دل را بهناتوانی اندازد و راه چاره را مسدود کند و دوست را بهدست خذلان فرسایش دهد و دشمن را به شماتت وا دارد. که چون بهدرگاه تو روی آوردم و شکایت بهتو کردم و راز دل جز با تو نگفتم، آن بلای متراکم را تو فرج بخشیدی و زایل ساختی. پس تویی ولی هر نعمت و خداوند هر نیکویی و منتهای هرخواست و آرزو».
بدینگونه امام (ع) روز عاشورا چندینبار سخن گفت و خطابه خواند. روز خود را با دعا شروع کرد و پیش از آنکه خطابهیی بخواند یا با دشمن سخن بگوید، صدای خویش را بهراز و نیاز برداشت و توفیق هدایت و ارشاد را از خدا میخواست. دعای امام (ع) و خطابههایش همه در نهایت فصاحت و بلاغت و رسایی سخن ایراد شده است. سخنانی که از روحی آرام و مطمئن و نیرومند، که گویی همهٴ این سپاه، دوستان و ارادتمندان اویند و برای یاری وی فراهم شدهاند، حکایت میکند.
امام (ع) گفت تا خارهایی را که درون خندقی که بهاین خاطر تدارک شده و ریخته بودند، آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت حمله کند. چون باز همهمهٴ سپاه درگرفت، امام (ع) مقابل ایشان رفت تا اگر هنوز وجدان انسانی و خداترسی مانده است بیدار سازد و امر را از ابهام خارج سازد. پس، سوار شد و با صدایی هر چه رساتر که بیشترشان میشنیدند، فریاد کرد:
«ای مردم عراق گفتارم را بشنوید و در کشتن شتاب نورزید تا شما را بر آنچه بر من واجب است موعظه کنم و عذر خود را درآمدن بهعراق بازگویم. آنگاه اگر عذر مرا پذیرفتید و سخن را باور کردید و از راه عدل و انصاف با من رفتار نمودید راه خوشبختی خود را هموار ساختهاید و شما را بر من راهی نباشد؛ اگر هم عذر مرا نپذیرفتید و از راه عدل و انصاف منحرف شدید، کشتن من پس از این باشد که پشت و روی این کار را با دیدهٴ تأمل بنگرید و از روی شتابزدگی و بیفکری به چنین کار بزرگی دست نبرید. پشتیبان من خدایی است که قرآن را فرستاده است. خدا بندگان شایستهٴ خویش را سرپرستی میکند».
امام حسین (ع) از هر سخنوری که پیش از وی بوده است یا پس از وی بیاید، شیواتر و رساتر سخن گفت و سپاه کوفه را مخاطب قرار داده گفت: «مرا بشناسید و ببینید که من که هستم؟ آنگاه بهخود آیید و خود را ملامت کنید و نیک بیندیشید که آیا کشتن و پامال کردن حرمت من برای شما جایز است؟».
و سپس بهتفصیل خود و خاندانش را معرفی کرد و کسان معتمدی را که در نزد آنان، چون «زیدبن ارقم»، مشهور بودند نام برد تا صدق گفتارش را از آنها پرس و جو کنند و چون پاسخ نشنید و کسی در مقام جواب بر نیامد، ناچار کسانی را نام برد و روی سخن را بهآنها کرد و گفت: «ای ”شبث بن ربعی“ و ای ”حجار“ و ای ”قیسبن اشعث“ و ای ”یزیدبن حارث“ ، مگر شما بهمن نامه ننوشتید که میوهها رسیده است و زمینها سبز و خرم شد و سپاهیان عراق برای جاننثاری تو آمادهاند، پس هرچه زودتر رهسپار عراق شو؟».
اما هیهات که در آنسو جز سبعیت و قساوت چیزی حکمروا نبود و لاجرم هیچ پاسخ مساعدی بر نیامد، الا آنکه این نامبردگان گفتند: «ما نامهیی ننوشته و دعوتی نکردهایم!».
و باز چون امام (ع) یادشان آورد که آبی را که بر همگان آزاد است بر او بستهاند، یکی فریاد زد: «بیهوده مگوی، ترا از آن آب نصیبی نیست».
بدین ترتیب مبرهن شد که در آنسو، کمتر بهرهیی از شرافت انسانی، که بدون آن زندگی آدمی بیمورد است، موجود نیست و لذا امام (ع) گفت:
«ان القوم، استحوذ علیهم الشّیطان فانسیهم ذکرالّله اولئک حزب الشّیطان الا انّ حزب الشّیطان هم الخاسرون»، (سورهٴ المجادله، آیهٴ 19) «شیطان بر این جماعت غالب گشته و ذکر خدا را از یاد ایشان برده. این جماعت حزب شیطاناند و بدانید لشکر شیطان زیانکار است».
از این پس بود که با سکوت آگاهانه و عکسالعمل منفی آن جماعت ددمنش در برابر راستی و حقیقت، آخرین غباری نیز که ممکن بود چهرهٴ شفاف آیینهٴ جنگ انقلابی را بپوشاند، برطرف شد.
لیکن، باز امام ابنسعد را خواست و بهاو گفت: «ای عمر آیا تو گمان میکنی که این زنازاده پسر زنازاده، ترا سلطنت ری خواهد داد؟ سوگند بهخدا که سلطنت ری ترا مبارک نخواهد بود. این سخن بشنو و هر چه خواهی کن. همانا بعد از من ترا هیچ بهره و نصیب از دنیا و آخرت نباشد. زود میبینم که سر ترا از بدن جدا کنند و بازیچهٴ بچههای کوفه گردد».
ابنسعد خشمگین شد و بهمیان سپاه خود آمد و چون جماعتی از لشکریانش خوش نمیداشتند که جنگ سر بگیرد، دید که زود است که سخنان امام حسین (ع) و آنگاه گفتار «حر» و دیگران تأثیر بخشد، دستور داد پرچمها را بهجلو بردند و خود تیری بهعنوان شروع جنگ بهسوی لشکر امام (ع) انداخت و لشکریان خود را بهشهادت طلبید که: «شاهد باشید و بهامیرالمؤمنین یزید برسانید که من اولین کس باشم که جنگ را شروع کردم و تیری بهسوی حسین انداختم…». جنگ آغاز شد. در اولین وهله از میان اصحاب امام (ع) «عبداللهبن عمیر کلبی» و «حر» چنانکه گفتیم بهمیدان رفته و پس از کشتاری سترگ از دشمن، خود شهید گردیدند.
جنگ بالا گرفت و کار سخت شد، امام حسین (ع) و برخی دیگر صورتشان از شوق میدرخشید. آنها آرامش خاطر داشتند و در ایشان اندک ضعفی پیدا نبود. سایر صحابه، اینان را بههم نشان داده و بهآنها تأسی میجستند. امام (ع) در این ساعتهای صعب، همان فلسفهٴ ژرف را یادآور شد و گفت:
«صبراً بنی الکرام، فما الموت الا قنطره، تعبر بکم عن البؤس و الضّراء الی الجنان الواسعه و النّعیم الدائمه، فایکم یکره ان ینتقل عن سجن و عذاب. ان ابی حدّثنی عن رسولالله (ص) انّ الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر و الموت جسر هؤلاء الی جهنّمهم ماکذبت ولاکذّبت…»،
« مقاومت ای بزرگزادگان، پس مرگ نیست مگر پلی که عبورتان میدهد از رنج و سختی بهسوی بهشتهای گسترده و نعمتهای پایدار؛ پس کدامتان کراهت دارد که از زندان و عذاب (زندگی در نظام ستمگر) منتقل گردد. همانا پدرم از فرستادهٴ خدا ـکه درود خدا بر او بادـ نقل نمود که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر، و مرگ پل این سپاهیان است بهسوی جهنمشان. در حدیث او گزاف و دروغ نبود و من نیز دروغ نمیگویم».
پس یاران هر یک با شوق و شوری وصفناپذیر، اجازهٴ جهاد گرفته و بهمیدان میرفتند. هر یک از اصحاب که میرفت دیگران این آیه را تلاوت میکردند: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا». (سورهٴ احزاب، آیهٴ 23)
وقتی «وهب» بهمیدان رفت، آنچنان سهمگین بر دشمن حمله کرد که اینان جنگ تنبهتن را از یاد بردند و دستجمعی بهاو حمله کردند. همسرش در حالیکه حربة سنگینی در دست داشت بهوی نزدیک شد. وهب، در حالی که کوشش میکرد با وجود زخمهایی که برداشته بود، سرپا بایستد، از همسرش میخواست که بهمیان حرم بازگردد. ولی او میگوید: «خیر، باز نمیگردم، نمیگذارم تنها بهبهشت بروی. قسم بهپدر و مادرم امروز روز افتخار من و توست که در راه عزیزترین و برجستهترین افراد از فرزندان رسول خدا (ص) میجنگیم».
حسین (ع) گفت: «خدا ترا جزای نیکو دهد. بهمیان چادر باز گرد. او قبول کرد و بهمیان چادر خود بازگشت. هنوز بیشاز 17روز از ازدواج وهب و همسرش نمیگذشت. ولی اینچنین مشتاقانه بهسوی مرگ شرافتمندانه شتافتند. وقتی وهب حملات سنگین خود را شروع کرد، این رجز را میخواند:
«ای مادر وهب، جوانی که ایمان بهپروردگار دارد، با نیزه و شمشیر از تو نگهداری میکند و بهاین گروه، تلخی جنگ را میچشاند. من دارای نیرو و شمشیر برانم، هنگام بلا ناتوان نیستم. و خدای دانا مرا بس است».
وهب عدهٴ بسیاری را کشت. چون دستجمعی به او حمله کردند، از شدت جراحات وارده تاب مقاومت نیاورد و از اسب بهزیر افتاد. آنگاه وهب نیمهجان را بهنزد ابنسعد آوردند.
ابنسعد گفت «ما اشد صولتک» (چه دشوار و سخت است حمله تو) و فرمان داد تا سر وهب را جدا ساختند و پیش روی سپاه حسین (ع) انداختند . مادر وهب سر فرزند را بر گرفت و بوسید و گفت:
«الحمدلله الذی بیض وجهی بشهادتک بین یدی ابیعبدالله، ثم قالت الحکم لله یا امّة السّوء اشهد ان النصاری فی بیعها و المجوس فی کنائسها خیر منکم».
«سپاس خدا را که روی مرا بهشهادت تو، (روشن ساخت) پیش روی حسین سفید کرد».
آنگاه بهلشکر عمر روکرد و گفت: «حکم از برای خداست ای ملت نکوهیده، گواهی میدهم که نصارا و گبر بر شما شرف دارند».
سپس سر وهب را بهسوی سپاه ابنسعد پرتاب کرد و گفت: «خداوندا امید مرا قطع مکن». گویی شرم داشت آنچه را که در راه خدا داده بود در نزد خود بیابد.
همسر وهب نیز بهمیان میدان رفت. جسد شوهر را در آغوش کشید و در حالی که بر زخمهای او بوسه میزد میگفت: «بهشت بر تو مبارک باد».
با اینحال، رذیلانه او را بهدستور شمر در کنار همسرش شهید ساختند. بدینگونه زن انقلابی دیگری در صدر تاریخ جا گرفت. شگفتا که صحنههای شورانگیز این روز بزرگ چه نامحدود و نامتناهی است. ورود هر یک از یاران بهمیدان بر پیکر لشکر لرزه میانداخت و در عین قدرت و برتری نظامی، بهتلخی طعم ذلت و ضعف را بهایشان میچشاند.
آنگاه که «عابس» بهمیدان رفت، هماورد طلبید، فریاد زد: «مرد میخواهم، مرد». ربیع تمیم از لشکریان ابنسعد گفت: «من عابس را میشناسم و در جنگها رشادتهایش را دیدهام». در پی او هرکه عابس را میشناخت شمهیی از رشادتها و تهور دلیرانهاش را بر گفت. از اینهمه در دل لشکر ترسی بس شدید افتاد و هیچکس پا پیش ننهاد. عاقبت عابس، آن سکوت ذلیلانه را که بر آن سو حاکم شده بود، شکست و خود ابنسعد را بهجنگ خواند، اما ابنسعد کجا و جنگ با عابس کجا؟
عابس جوانمرد، از اینهمه بیچارگی و مسکنت دشمن، بهرقت افتاد. کلاهخود را از سر برداشت و زره از تن دور کرد. باشد که یکی جرأت کند و بخت خود را در حمله به این دژ، که اکنون بیحصار شده، بیازماید. اما باز هم از آنسو هیچ جنبشی ندید. گویی که هر کس مرگ مجسم را در مقابل میبیند. عجبا که بهرغم آنهمه سپاهی که فیروزی بر ایشان مسلم بود، چگونه تماماً در محاقی از خواری خائنانه فرو رفته و در مقابل یک تن بیکلاه و زره، اینگونه مسخ شده بودند.
در پایان، ابنسعد در امتناع خفتبار خود و لشکریان سفلهاش از مقابله با عابس، که بهخوبی مبین بیمایگی نیروهای ضد حق است، فرمان داد تا قهرمان را سنگباران کردند و جملگی بهیکباره بهاو حمله بردند. بدینگونه عابس که عاقبت از خستگی ناشی از بیهماوردی به درآمده بود، دلیرانه تاخت آورد و از دشمن بسیاری را به خاک انداخت. اما دریایی از سرنیزه و تیر که او را هدف گرفته بود، تمامی نداشت. او دلیرانه بهشهادت رسید.
ابنسعد که از کشته او نیز باک داشت، گفت: «هیچکس یکتنه او را نکشت! بلکه همگان در قتلش همدست شدند».
اکنون، دشمن از اینهمه شجاعت و بیباکی، که بالصراحه ناقض اصل «بقای وجود» بود، که وی در ورای آن بههیچ باور نداشت، بهشدت وحشتزده شده و برخود میلرزید. به اینجهت سعی نمود با نفرات زیاد بهایشان حمله کند. همچنین از فرط جبن از هیچ عمل ننگبار خائفانه دریغ نمیکرد که شهادت وهب نیز از همین دست بود. بهراستی که در این روز بزرگ چه حقیقت ژرفی بهملموسترین صورت در میدان نبرد رخ مینمود که بر اساس آن اصالت تعیینکننده، بهمثابه سنتی جاودانی و لایزال، نه در کمیت نفرات و تجهیزات، بلکه محققاً در متن کیفیات واقع است. کیفیت نیز نیست چیزی جز عنصر آگاه و فداکاری که صرفاً ویژگی ذات انسانی است. از اینرو «تعادل جدیدی» در آن دشت خونبار حکمفرما بود که هیچ با آنچه دشمن از «موازنهٴ قوا» تلقی داشت تطبیق نمیکرد. هفتاد و اندی تن در برابر 20 یا 30هزار! و چه رعب جانکاهی از آنان در دل اینان افتاده بود.
از همین سیرهٴ اصیل و دائمی است که قرآن چنین یاد میکند: «کم من فئة قلیلة غلبت فئةً کثیرةً باذن الله و الله مع الصابرین»، (سورهٴ بقره، آیهٴ 249) «چه بسیار گروهی اندک که بهاذن خدا برگروه بسیار غلبه نمود (و چنین است که) خدا یار مقاومتکنندگان است».
و بهجهت همین مقاومت بود که نمونههای باز هم بدیعتری در این روز بزرگ طلوع نمود.
«عمرو بن جناده»، 11ساله بود! پس از آنکه پدرش کشته شد، از امام (ع) اجازهٴ پیکار خواست! امام (ع) گفت این جوان که پدرش شهید گشته، شاید شهادتش برای مادرش بسیار ناگوار باشد و بدینجهت اجازهٴ پیکار نداد. عمرو گفت: «ای حسین! مادرم مرا بهجنگ امر نموده». سپس امام (ع) بهاو اجازه داد! وی بهمیدان رفت و بعد از مدتی پیکار شهید شد! سر او را نیز بریده بهپیش سپاه حضرت پرتاب کردند. مادرش سر عمرو را برداشت ابتدا پاکیزه کرد، ولی گویی شرم داشت که چیزی را که به خدا هدیه کرده باز پس گیرد! بدینجهت سر را بهسوی سپاه ابنسعد پرتاب کرد و خود در حالیکه بهخوبی مسلح شده بود، بهایشان حمله کرد! در ضمن حملهاین رجز را میخواند:
«من پیرزن ضعیف و لاغر و ناتوانی هستم که شما را در حمایت از فرزندان شریف فاطمه با ضربههای دردناک و سخت میزنم». چندی پیکار کرد تا سر انجام حضرت او را بهمیان خیمهها بازگرداند.
آنچه از تعداد رزمآوران امام (ع) کم میشد بر عزم و جسارت باقیماندگان میافزود. امام (ع) خود در آخرین لحظه بر بالین شهیدانش حضور مییافت و آن سران پاکباخته را بهدامن میگرفت، مینواخت و با نگاه رضایتمندانهیی بدرقة بهشت میکرد. گاه نیز بهمیان حرمش میرفت تا تسلی دهد و بهویژه خواهرش را به صبر و شکیب تبلیغ مینمود و برای رسالت نزدیک آمادهاش میساخت.
در میان یاران تب پر التهابی برای شهادت وجود داشت. چنانکه قاسم، فرزند نوجوان امام حسن (ع)، که گویا صحبت از عقد و ازدواجی نیز برایش رفته بود، برای شهادت بیتاب شده و میپرسید: «ای عمو، آیا من هم کشته میشوم؟»،
امام (ع) گفت: «ای فرزند، مرگ در نزدت چگونه است؟»،
پاسخ داد: «یاعمّ، الموت عندی احلی من العسل» عمو، مرگ بهنزدم از عسل شیرینتر است. اگر ما بر حقیم چرا از مرگ بهراسیم؟
امام (ع) که این همه آمادگی را در او میدید، گفت: «آری، تو نیز مقام شهادت مییابی».
کمکم روز بهظهر نزدیک میشد و از تعداد یاران حضرت کاسته میگردید. دشمن بر شدت حملات خود افزوده بود و کار را بر حضرت و خانواده و یاران او سخت گرفته، دیگر قطرهیی آب در خیام یافت نمیشد. کودکان کوچک از شدت تشنگی فریاد میکردند و مادران، آنها را آرام میساختند. اما این آرامش دیری نپایید.
با اینهمه، در این وقت «عمرو بن عبدالله الانصاری» که به «ابوثمامه» مشهور بود، آمد و گفت: «ای اباعبدالله، جان من فدای تو باد، اگر هر چند جنگ دشوار گردد، دوست دارم یک نماز دیگر با تو بگزارم و آنگاه در خون خود غلتیده، شهید گردم و با خدای خود دیدار کنم».
امام (ع) فرمود: «وقت نماز را یادآوری کردی، خداوند ترا از نمازگزاران قرار دهد».
«حصینبن تمیم» از سپاه عمر سعد چون شنید، فریاد زد: «نماز شما پذیرفته نیست».
حبیببن مظاهر که حضور داشت، گفت: «ای منافق حیلهگر، آیا نماز فرزند رسول خدا (ص) پذیرفته نیست؟».
حصین گفت (در حالیکه رجز میخواند) : «ای حبیب آمادهٴ شمشیر شیر دلاور نجیبی باش که ناگهان با شمشیر هندی برّان برّاق مانند شیر بر سرت رسد»، و حبیببن مظاهر را بهپیکار طلبید.
حبیب بهحسین (ع) گفت: «آرزومندم که آخرین نماز را در بهشت بخوانم». و اجازهٴ پیکار با «حصین» خواست. اجازه یافت و بهمیدان رفت و رجزخوانان پیش روی سپاه میرفت:
«من حبیب، پسر مظاهرم، اگرچه شمارهٴ شما پیمانشکنان از ما بیشتر است، لکن ما بردبار و باوفا و تواناتریم. حق و حجت با ماست. در دست من شمشیر برّانی است، که در میان شما آتش دوزخ میافروزد».
حبیب با تنی خمیده و سالخورده به حصین حمله کرد و ضربه سختی بر بینی او وارد آورد. حصین بر زمین افتاد و وقتی حبیب قصد کرد او را بکشد، دوستان حصین حمله کردند و او را از معرکه خارج ساختند. سپس حبیب فریاد زد: «ای بدترین گروه و بدترین مشرکین، بهخدا سوگند اگر ما بهاندازه ثلث شما بودیم شما پشت بهجنگ کرده و فرار میکردید».
یعقوبی مینویسد: «حبیب 62تن را کشت و در آخرین لحظات چندین نفر با نیزه و شمشیر به او حمله کردند و او را از اسب به زیر انداختند و سرش را از بدن جدا ساختند».
مرگ حبیب برای امام (ع) بسیار دردناک بود. یک مرد پیر، با این همه دلاوری و جوانمردی، که از فرط کهولت چینهای پیشانی را با دستمال بسته بود، تا مانع دیدش نگردد، لیکن از جنگ فرو نمیگذشت.
«زهیر بن قین» بهحضرت گفت: «ای حسین مگر ما برحق نیستیم؟ چرا در مرگ حبیب روی تو شکسته شد؟»،
امام (ع) گفت: «میدانم که ما و شما بر حقیم و بهراه رشد و هدایت میرویم».
خوشا مقام زهیر که در مقامی است که بهتسلی امامش میکوشد. زهیر دوباره گفت: «پس دیگر چه باک داریم که اینک بهسوی پروردگار خواهیم شتافت».
امام (ع) با عدهیی از یاران، که هنوز شهید نشده بودند، نماز برپا داشت و عدهیی را نیز مأمور حفاظت کرد. بعد از نماز مجدداً چشمانداز آینده پر شورشان را ترسیم نمود و به بهشت بشارت داد. آنگاه زهیر بهمیدان رفت و پس از قهرمانیهای بسیار، سرفرازانه شهید شد و سپس هر یک از اصحاب… تا دیگر از یاران، کس نماند.
از اینهنگام مردان خاندان امام (ع) که تا اینزمان، یاران به اصرار نگذاشته بودند به میدان بروند، به میدان رفته دلاوریها کردند. بهراستی شهادت قاسم و علیاکبر، چه شکوهمندانه و در عین حال دردناک است.
علی بهپدر میگفت: «اذاً لاابالی بالموت»، «من از مرگ بیم ندارم».
شگفتا، از این تحمل و بردباری. اما هنوز مصیبتهایی که امام (ع) باید در راه تحقق آرمانهای قرآنیش ببیند، پایان نیافته بود. عاقبت زمانی رسید که در جانب امام (ع) جز پرچمدار رشیدش، عباس، دیگری نبود. تشنگی بهشدت خیام امام (ع) را میآزرد. پرچمدار مشک برداشت و بهسوی فرات حمله برد.
با تکاپوی بسیار و از پا درآوردن تعدادی از دشمن، بهرود رسید. خود بهغایت تشنه بود و ظرف را پر کرد، سینهاش تماماً از عطش میسوخت. در مقابلش آب سرد و گوارا موج میزد و صداکنان میغلتید و میرفت. دستش رفت تا کفی برای نوشیدن برگیرد. اما ناگهان موجی تند، از آنگونه که تا کنون زورق وجودش را در توفان حادثه پیش رانده بود، در ضمیرش خروشید و یاد یاران تشنهکام را در جان خستهاش پر کرد. بهویژه برادرش که هنوز پس از او نیز با تشنگی، لحظات جانفرسا در پیش داشت. بر خود نهیب زد: «ای نفس! پس از حسین زنده نباشی. او و یارانش آشامنده مرگهایند و تو آب سرد میطلبی؟ ابداً، این با دین من نمیسازد و از انسان معتقد برنمیآید».
در مراجعت با حملات ناجوانمردانهٴ انبوهی از دشمنان روبهرو شد. دست راست در اثر تیرهای شرزه قطع شد. اما سپهسالار رشید را که بهدین خود محکم چسبیده و بهاعتقاداتش جان سپرده بود، چه باک؟ شمشیر را بهدست دیگر داد و گفت:
«سوگند بهخدا اگر دست راستم را بریدند، سستی نمیورزم، پیوسته از دین و پیشوایم که زادهٴ محمد موحد پاک است، دفاع میکنم. «والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی».
دست چپ نیز در برابر سپاهی که اکنون جز عباس هدفی نداشت، دیری نپایید. بهاسب رم داد تا بهخیام برسد و میخواند: «ای نفس، مبادا که از کفار در ترس افتی، بهرحمت خداوند جبار، ترا بشارت باد، خدای آفریننده، و فرستندهٴ رسول پاک».
بدینگونه لحظهیی دیگر، آن پرچمدار والا که جوانمردی و وفاداریاش، جاودانه بر بیرق جنبش و هر جنبش انقلابی دیگر خواهد درخشید، با بدنی چاک و پاره، قرین شهادت شد.
از این پس عباس (ع) که یکبار نفس را در سوزندهترین تمنای طبیعیش شکسته و نیز در آخرین دقایق بهتنهایی در مقابل یک لشـکر، دلیرانه آن را از ترس و رعب بر کنار داشته بود، بهصورت آموزگار راستین «وفا» و «بیباکی» درآمد و در تاریخ، سیمای یک «سوگند» بهخود گرفت.
ادامه دارد… .
چون اندکاندک آشکار شد که جنگ ناگزیر است، همه بر آن آگاهی یافتند و البته نتیجه چنین پیکاری از پیش روشن بود. زینب پریشانحال گفت: «امروز است که بیبرادر شوم، ای جانشین گذشتگان و ای پناه باقیماندگان…».
امام (ع) چون این نگرانی را ملاحظه نمود، در مقابلش محکم ایستاد و چنین گفت:
«یا اختاه لایذهبنّ بحلمک الشیطان فانّ اهل السّماء یموتون و اهل الارض لایبقون. کل شیئ هالک الا وجهه، له الحکم و الیه ترجعون. فاین ابی وجدی الـّذان هما خیر منی ولی بهما و بکل مسلم اسوه حسنه»، «ای خواهر نگران باش که شیطان حلم ترا نرباید (نگران مباش که من کشته میشوم) و بدان همهٴ اهل آسمانها میمیرند و زمینیان نیز بقای جاویدان نخواهند داشت. جز خدای کسی بر جای نماند و جز خدای کسی حکم نمیراند. بازگشت همگان بهسوی اوست. اکنون بگو پدر من مرتضی و جد من مصطفی چه شدند؟ که هر دو برتر از من بودند؛ اکنون من باید از ایشان و دیگر مسلمانان پیروی کنم».
و اینجا کاسه دو چشمان حسین (ع) پر از اشک شد و گفت: «لوترک القطا لنام. یا اختاه بهحقی علیک اذا انا قتلت فلاتشقّی علی جیباً و لاتخمشی علی وجها…»، «اگر پرنده بهحال خود واگذاشته میشد و صیاد تعقیبش نمیکرد، هرآینه بهخواب خوش میآرمید. ای خواهر ترا سوگند میدهم به حق من بر تو، گاهی که من کشته شوم، گریبان در مرگ من چاک نزن و چهره بهناخن خراشیده مکن».
بدینگونه امام (ع) با ترسیم فلسفهیی عام و کلیتر، که مرگ قطعی جمیع جنبندگان آسمان و زمین باشد و آنگاه اشاره بهپیامبر (ص) و علی و حسن و مادرش (ع)، مرگ خود را در ضمیر خواهر تحتالشعاع قرار داد تا مبادا که غرقه در آن رقّت، که در آن لحظات برای چنان زنی که بدین حد مصیبت بیند بسیار طبیعی بود، شیطان حلمش را برباید و در انجام وظایف بعدیش کوتاهی افتد».
از این مکالمات و آموزشها تا پایان عاشورا، مکرر انجام پذیرفت. سپس آن بانوی منزه و والامقام در نهایت شکیبایی انقلابیش و شهامت دلیرانهاش که گواه بر رفعت روح پاکیزهاش بود، امر جنبش را عهدهدار شد و به نیکوترین صورت، رسالت والایی را که پس از امام (ع) به او رسیده بود بهپیش برد. زینب کبری با ایستادگی جسورانه در برابر مخوفترین جباران زمان و عمل پرشور افشاگرانه در مقابل انبوه مردمی که از حقایق دور نگاهداشته شده بودند، قالب قدیمی وجود زن را که صرفاً در ادامه نسل و خودنمایی هوسانگیز خلاصه میشد، در هم شکست و وجود انقلابی جدیدی را که بهلحاظ کمّی معادل نیمی از آحاد انسانی است، بر تاریخ بیفزود.
آزمایشی از روح یاران
در این زمان امام (ع) کاغذ خواست و نامهیی بهمضمون همان سخنان که در چند منزل پیش بهیاران «حر» گفته بود، (هرکس سلطان ستمکاری را ببیند… ) نوشت و این نامه را بهوسیلهٴ شخصی برای «سلیمان بن صرد» و «مسیب بن نحبه» و «رفاعةبن شدّاد» و «عبداللهبن وال» فرستاد. فرستادهٴ امام (ع) در راه بهوسیلهٴ «حصینبن تمیم» که نگهبان راهها بود، دستگیر شد و او را بهکوفه بردند و شهید کردند.
وقتی خبر مرگ او بهحضرت رسید، گفت: «ای پروردگار من، از برای ما و دوستانمان در نزد تو مکان و منزلتی است، ما را با ایشان در مستقر رحمت خویش جمع فرما، چه تو بر هر چیز قادری».
در این زمان بعضی از اصحاب در حضور حضرت نظریاتی اظهار کردند و راهی نشان دادند. از جمله «هلالبن نافع بجلی» گفت: «پدرت نیرو نیافت که همهٴ مردم را دوستدار خویش کند، چه بسیار کسان که وعدهٴ یاری دادند و وقت عمل پایمردی خود را از دست دادند. گفتارشان شیرینتر از عسل و عملشان تلختر از هندوانهٴ ابوجهل بود. امروز کار تو نیز بر همان منوال است. آنکس که عهد بشکند و بیعت را زیر پا بگذارد، جز خویشتن را زیان نمیرساند و خداوند بینیاز است از ایشان. اکنون تو ما را به هر چه خواهی فرمان کن، چه بهسوی مغرب و چه سوی مشرق؛ سوگند بهخدا ما از قضای الهی رنجیده نشویم و از آنچه مقرر کرده بیم نداریم و ملاقات خداوند را مکروه نشماریم و بر نیت و عقیدهٴ خود ثابت و استواریم و دوستان شما را دوست و دشمنانتان را دشمنیم».
سپس «بریر بن خضیر» بهپاخاست و گفت: «ای فرزند رسول خدا (ص)، خداوند بر ما منتی نهاده و نعمتی بزرگ عنایت کرده تا فرصت یافتیم پیش روی تو با دشمن دین پیکار کنیم و به این کار تا جایی ادامه میدهیم تا تمام اعضا و جوارح ما از هم بگسلد. روی پیروزی و رستگاری نبیند گروهی که از یاری تو دست برداشته و حقوق ترا ضایع کردند».
از سوی دیگر در عصر نهمین روز محرم، فرزند سعد، بهقصد خاتمه کار بر مرکب نشست و فرمان حمله داد و خطاب بهافرادش گفت: «یا خیلالله ارکبی و بالجنّة ابشری». شگفتا که این همان کلام رسول خدا (ص) بود که در یکی از غزوات در مقام دفاع از حریم آیین، بهمجاهدان اسلام گفت: «ای سواران خدا، سوار شوید و بهبهشت بشارت یافتهاید».
اکنون تحریف و فریبکاری بیشرمانه تا کجا رسیده بود که ابن سعد، این زاهدنما و روحانی و محدث قلابی، که هیچ شهرت پهلوانی و شمشیرزنی نداشت و صرفاً بهخاطر استفاده از وجهه عوامفریبش توسط عبیداللهبن زیاد، بدینمقام انتخاب شده بود، بهخاطر کشتن فرزند رسول خدا (ص) از آن استفاده میکرد.
چون امام (ع) از هیاهوی سپاه آگاه شد، پرچمدارش عباس را فرستاد تا سبب را بجوید. گفتند یا باید تسلیم شوید یا جنگ کنیم. آنگاه امام (ع) بهبرادرش گفت یک شب مهلت گیرد تا آماده شوند و قرآن بخوانند و استغفار کنند. چرا که قرآن و دعا در چنین احوالی است که بن معنای خود را افاده میکند. سپس مهلت گرفتند و مذاکره با ابنسعد به بنبست رسید و جنگ مسلم شد.
امام (ع) آن شب یاران را گرد آورد و از آنچه رفته بود با ایشان سخن گفت و دیگر بار درصدد شد تا یاران را که در این مدت چندینبار تصفیه شده بودند، بیازماید و از روحیة ایشان آگاه شود، مبادا که در «حزب خدا» اندک ناخالصییی از «حزب شیطان» نفوذ کرده باشد؛ چه اکنون در آستانهٴ شهادتی نهچندان دور، بهترین فرصت بود تا چنین ناخالصی خودبهخود آشکار شده و صاحبش را از صحنه دور سازد. امام (ع) در آن شرایط سخت و بحرانی که بسا پشتها بهخاک میساید و قرارها را از کف میرباید و فکر را مختل میکند، با آرامشی تمام چنین آغاز کرد:
«خدا را بهنیکوترین وجهی سپاسگزارم و در عافیت و گرفتاری او را ستایش میکنم. خدایا ترا سپاس میگزارم که ما را بهپیامبرت سرفراز کردی و قرآن را بهما آموختی و ما را در دین و احکام آن دانا و فقیه ساختی و برخوردار از گوشها و دیدهها و دلها قراردادی (قدرت شناسایی) و ما را از آلودگی شرک برکنار داشتی. پس ما را شکرگزار نعمتهایت قرار ده (مرا موفق بهانجام رسالتمان بدار). راستی که من یارانی با وفاتر و بهتر از یاران خود و خویشانی نکوکارتر و مهربانتر از خویشان خود نمیشناسم. خدا همهتان را جزای خیر دهد. گمان میکنم که روز نبرد با این سپاه رسیده و من همه را اذن رفتن دادم و آزاد گذاشتم. همگی بدون منع و حرجی راه خود را در پیش گیرید و از این تاریکی شب استفاده کنید».
مورخان بزرگ بعد از خطبهٴ شب عاشورای امام (ع) جز اظهار فداکاری و پایداری، از یاران امام (ع) چیزی ننوشتهاند. همگی مینویسند که چون خطبهٴ امام (ع) بهپایان رسید، اصرار ورزید که مرا تنها بگذارید و همهتان بهسلامت از این گرفتاری برهید. پیش از همهٴ یاران وی، برادران و فرزندان و برادرزادگان امام (ع) و پسران عبداللهبن جعفر و پیش از همه عباسبن علی، همصدا گفتند: «چرا برویم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خدا چنان روزی را پیش نیاورد که تو کشته شوی و ما زنده باشیم».
سپس امام (ع) رو بهفرزندان عقیل گفت: «ای فرزندان عقیل، شما را همان کشته شدن مسلم بس است. شما را آزاد گذاشتم بروید».
گفتند: «سبحانالله، مردم چه خواهند گفت اگر ما بزرگ و سرور خود را و بهترین عموزادگان خود را بگذاریم و برویم و همراه ایشان تیر و نیزه و شمشیر بهکار نبریم و ندانیم که کار آنها با دشمن بهکجا رسید. بهخدا قسم چنین کاری نخواهیم کرد. بلکه جان و مال و خانوادهٴ خود را در راه خدا و یاری تو میدهیم و همراه تو میجنگیم تا ما هم بهسرفرازی شهادت برسیم. زشت باد آن زندگانی که پس از تو باشد».
آنگاه «مسلم بن عوسجه» برخاست و گفت: «اگر دست از یاری تو برداریم و ترا تنها بگذاریم، عذر ما نزد خدا چه خواهد بود؟ بهخدا قسم نمیروم و از تو جدا نمیشوم تا نیزة خود را در سینهٴ دشمنانت بکوبم و تا بتوانم شمشیر خود را از خونشان سیراب کنم و آنگاه که هیچ سلاحی در دست من نباشد تا با ایشان بجنگم سنگبارانشان کنم. بهخدا قسم که ما دست از او بر نمیداریم تا خدا بداند که در نبودن پیامبرش حق فرزند او را رعایت کردهایم. بهخدا قسم اگر بدانم که من کشته میشوم و سپس زنده میشوم و آنگاه مرا بهآتش میسوزانند و سپس زنده میشوم و در آخر خاکستر مرا بهباد میدهند و هفتاد مرتبه با این صورت میمیرم و زنده میشوم، از تو جدا نخواهم شد تا در راه تو جان دهم و چرا این کار را نکنم با آنکه تنها یکبار کشته میشوم و پس از آن برای همیشه سرفراز و سعادتمند و سربلند خواهم بود».
چون سخنان «مسلمبن عوسجه» بهپایان رسید، «زهیربن قین» برخاست. همان مردی که روزی در راه عراق از امام (ع) دوری گزید و نمیخواست که اصلاً با وی ملاقات کند. زهیر گفت: «بهخدا قسم دوست دارم که کشته شوم و سپس زنده شوم و آنگاه بار دیگر کشته شوم تا هزار بار و این وسیلهیی باشد که خداوند ترا و جوانان اهلبیت ترا حفظ کند و شما زنده بمانید».
در این اثنا «محمد بن بشیر» را خبر دادند که فرزندت را که در مرز است، بهتلافی تو اسیر گرفتهاند تا حسین (ع) را ترک کنی. گفت: «در راه خدا بهحساب میرود و من دوست ندارم که او اسیر شود و من بعد از او باقی بمانم».
امام (ع) به «محمد» گفت: «خدا ترا رحمت کند؛ من بیعت خود را از تو برداشتم. برو و فرزند خود را از بند اسارت برهان».
محمد گفت: «مرا جانوران درنده زندهزنده پاره کنند، اگر از خدمت تو دور شوم».
شبانگاه «شمربن ذیالجوشن»، که از بستگان مادری فرزندان امالبنین بود، برای بار دوم از جانب ابنزیاد برای ایشان (عبدالله، جعفر، عثمان و عباس) که جملگی در خدمت امام (ع) بودند، امان آورد.
عباس بیرون آمد و فریاد زد: «دستهای تو قطع شود از آن امانی که تو از آن لعنت شده خدا آوردهای. ای دشمن خدا ما را امر میکنی که دست از برادر خود برداریم، آیا ما را امان میدهی و از برای پسر رسول خدا امان نیست؟».
در همین شب مرگبار، که کمترین امید برای نجات نبود، «بریر بن خضیر همدانی»، «حبیببن مظاهر» و «زهیربن قین» و عدهیی دیگر از یاران با یکدیگر مزاح میکردند.
عبدالرحمن به بریر گفت: «این چهوقت شوخی است؟ این لحظهیی نیست که خود را بهباطل مشغول داریم».
بریر گفت: «قبیلهٴ من همگان میدانند که من نه در پیری و نه در جوانی باطل را دوست نداشتهام و بهکارهای بیهوده مشغول نبودهام. اینکه تو میبینی شوق بشارتی است که از بازگشت ما بهاو (خدا) بر میخیزد. سوگند بهخدای که ما ساعتی با ایشان پیکار کنیم و آنگاه به ملاقات خدا نائل میشویم».
حبیببن مظاهر گفت: «بهخدا قسم که در طول عمر از مزاح کردن رو گردان بودم، ولی اکنون وقت مزاح است. زیرا ساعتی دیگر شاهد پیروزی را در آغوش میگیریم. بدین جهت جای اندوهناک شدن نیست».
چنیناند یاران حسین (ع) که جنبش را بر دوش خود حمل کردند و از خون خود آب دادند. بهراستی با وجود این انسانهای پاک و اندک که هفتاد و اندی بیش نبوده، اما در مقابل انبوه بسیاری سپاه مسلح اردو زدهاند، جنبش بهنقطهٴ کمال شکوهمندانهیی رسیده بود که نیشخند جسورانهٴ ایشان به مرگ، بهتآمیزترین تجلی فداکارانهاش میباشد.
در ورای عمل این «تصفیهشدگان» برگزیده که «امان» را پاره کرده، اسارت فرزند را شکر میگزارند و با مرگ محتوم بهمزاح مینشینند، فلسفه و حیات ژرفتری از تعابیر حماسی قهرمانان باستان باید جستجو نمود، که بدون برخورداری از آن و آگاهی بالضروره عمیقش، محال است بتوان انسانها را چنین منقلب ساخت. نه شجاعت در حد اعلای خود و نه شعار با منتهای زیبایی خود، کافی نمیباشد».
آنچه میتوان بهاختصار از این فلسفه ـکه روان ایشان را از خود پرکرده و خالی از هر انگیزهٴ منفعتطلبانه و عاطفهگرایانه، آنها را مخلصانه در پی خود میکشدـ بیان داشت، این است که با تمامی وجود و به سرسختی کامل، بر حسب مواعید قرآنی، در وجود فرزند تکاملیابندهٴ نوع انسان، آینده شورانگیزی سراغ داشتند که با حیاتی بس عالیتر و پیچیدهتر که بهخصلت جاودانگی مشخص میگردد، آراسته است. در برابر چشماندازی که بر تحقق «بازگشت بهخدا» (… الیه راجعون) است، زندگانی فعلی جز «متاع پر ابتلای» اندک و گذرایی بیش نیست، که بیهیچ حد و مرز باید صرف کشت و کار چنان حیاتی گردد.
بهراستی که در حصول چنین بازگشت قدسی و مظفرانه، که سرآمد واقعی منحنی تکاملی وجود ملموس است، بارها «کشته و زنده شدن» نیز بسی گرامی است.
عاشورا- روز بزرگ
اکنون با چنین یاران و چنین ذخیرهٴ انبوه انسانی، که عامل تعیینکننده جمیع تعارضات اجتماعی است، جنبش هیچ از آن بیم ندارد که قوایش را بهمیدان گسیل داشته و پیشاپیش نوید پیروزی را اعلان نماید. گو که دشمن تا آنجا که میتواند، در آن سو لشکر انبار سازد. بدینسان امام (ع) برای فرود آوردن کاریترین ضربه، همهچیز را مهیا میدید و بر همین اساس بود که در مقابل دشمن بهقوت تمام آگهی میداد:
«فان نهزم، فهزّامون قدما و ان نغلب فغیر مغلّبینا»، «پس اگر ما شما را شکست دهیم، سیرهٴ قدیم ما (و جمیع حقطلبان راستین) است و اگر مغلوب شما گردیم (در حقیقت شکست نخوردهایم) زیرا ما شکستناپذیریم».
بدینگونه روز بزرگ جنبش در دهمین روز محرم سال 61 فرارسید. شب این روز بهنظافت و آماده کردن سلاح و استغفار و مزاح سپری شد. بامداد امام (ع) یاران خود را که 32تن سوار و 40تن پیاده بودند سازمان داد. «زهیربن قین» را بر جناح راست و «حبیببن مظاهر» را بر جناح چپ فرماندهی داد و پرچم را بهدست عباس سپرد و خود در قلب این آرایش جای گرفت.
ابنسعد نیز صفوف خود را مرتب نمود. «عمرو بن حجاج» را بر جناح راست و «شمربنذیالجوشن» را بر جانب چپ گماشت و آنگاه «عروه بن قیس» را بر سواران و «شبث بن ربعی» را هم بر پیادگان سرکرده کرد و پرچم را بهغلام خود سپرد.
شگفتا که «ابن حجاج» و «عروه» و «شبث» همانها بودند که با «حجار بن الحر» و «یزید بن حارث» و «محمدبن عمر»، امام را بهرسیدن میوههای کوفه آگهی داده و عاجلاً حضور او را طلبیده بودند و اکنون به نامردی و جنایتپیشگی وقیحانهیی، چنین مقاماتی را احراز نمودهاند.
پس اینهنگام ابنسعد فرمان داد تا جبهه امام (ع) محاصره شد و دایرهاش تنگ گردید. از این سو امام (ع) که دیگر همهچیز را تدارک دیده بود، دست بهدعا برداشت:
«اللهم انت ثقتی فی کل شدّة و انت لی فی کل امر انزل بیثقة وعدّة کم من کرب یضعف عنه الفؤاد و تقلّ فیه الحیله و یخذل فیه الصدیق و یشمت به العدوّ و انزلته بک و شکوته الیک رغبتاً منّی الیک عمن سواک، ففرجته و کشفته فانت ولی کل نعمه و صاحب کل حسنهٴ و منتهی کل رغبة ».
«خدایا تویی معتمد و پشتیبان من در هر اندوه گلوگیری؛ تویی امید من در هر شدت جانکاهی؛ تویی ملجأ و ساز و برگ من. چه بسیار اندوه دلاویز که دل را بهناتوانی اندازد و راه چاره را مسدود کند و دوست را بهدست خذلان فرسایش دهد و دشمن را به شماتت وا دارد. که چون بهدرگاه تو روی آوردم و شکایت بهتو کردم و راز دل جز با تو نگفتم، آن بلای متراکم را تو فرج بخشیدی و زایل ساختی. پس تویی ولی هر نعمت و خداوند هر نیکویی و منتهای هرخواست و آرزو».
بدینگونه امام (ع) روز عاشورا چندینبار سخن گفت و خطابه خواند. روز خود را با دعا شروع کرد و پیش از آنکه خطابهیی بخواند یا با دشمن سخن بگوید، صدای خویش را بهراز و نیاز برداشت و توفیق هدایت و ارشاد را از خدا میخواست. دعای امام (ع) و خطابههایش همه در نهایت فصاحت و بلاغت و رسایی سخن ایراد شده است. سخنانی که از روحی آرام و مطمئن و نیرومند، که گویی همهٴ این سپاه، دوستان و ارادتمندان اویند و برای یاری وی فراهم شدهاند، حکایت میکند.
امام (ع) گفت تا خارهایی را که درون خندقی که بهاین خاطر تدارک شده و ریخته بودند، آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت حمله کند. چون باز همهمهٴ سپاه درگرفت، امام (ع) مقابل ایشان رفت تا اگر هنوز وجدان انسانی و خداترسی مانده است بیدار سازد و امر را از ابهام خارج سازد. پس، سوار شد و با صدایی هر چه رساتر که بیشترشان میشنیدند، فریاد کرد:
«ای مردم عراق گفتارم را بشنوید و در کشتن شتاب نورزید تا شما را بر آنچه بر من واجب است موعظه کنم و عذر خود را درآمدن بهعراق بازگویم. آنگاه اگر عذر مرا پذیرفتید و سخن را باور کردید و از راه عدل و انصاف با من رفتار نمودید راه خوشبختی خود را هموار ساختهاید و شما را بر من راهی نباشد؛ اگر هم عذر مرا نپذیرفتید و از راه عدل و انصاف منحرف شدید، کشتن من پس از این باشد که پشت و روی این کار را با دیدهٴ تأمل بنگرید و از روی شتابزدگی و بیفکری به چنین کار بزرگی دست نبرید. پشتیبان من خدایی است که قرآن را فرستاده است. خدا بندگان شایستهٴ خویش را سرپرستی میکند».
امام حسین (ع) از هر سخنوری که پیش از وی بوده است یا پس از وی بیاید، شیواتر و رساتر سخن گفت و سپاه کوفه را مخاطب قرار داده گفت: «مرا بشناسید و ببینید که من که هستم؟ آنگاه بهخود آیید و خود را ملامت کنید و نیک بیندیشید که آیا کشتن و پامال کردن حرمت من برای شما جایز است؟».
و سپس بهتفصیل خود و خاندانش را معرفی کرد و کسان معتمدی را که در نزد آنان، چون «زیدبن ارقم»، مشهور بودند نام برد تا صدق گفتارش را از آنها پرس و جو کنند و چون پاسخ نشنید و کسی در مقام جواب بر نیامد، ناچار کسانی را نام برد و روی سخن را بهآنها کرد و گفت: «ای ”شبث بن ربعی“ و ای ”حجار“ و ای ”قیسبن اشعث“ و ای ”یزیدبن حارث“ ، مگر شما بهمن نامه ننوشتید که میوهها رسیده است و زمینها سبز و خرم شد و سپاهیان عراق برای جاننثاری تو آمادهاند، پس هرچه زودتر رهسپار عراق شو؟».
اما هیهات که در آنسو جز سبعیت و قساوت چیزی حکمروا نبود و لاجرم هیچ پاسخ مساعدی بر نیامد، الا آنکه این نامبردگان گفتند: «ما نامهیی ننوشته و دعوتی نکردهایم!».
و باز چون امام (ع) یادشان آورد که آبی را که بر همگان آزاد است بر او بستهاند، یکی فریاد زد: «بیهوده مگوی، ترا از آن آب نصیبی نیست».
بدین ترتیب مبرهن شد که در آنسو، کمتر بهرهیی از شرافت انسانی، که بدون آن زندگی آدمی بیمورد است، موجود نیست و لذا امام (ع) گفت:
«ان القوم، استحوذ علیهم الشّیطان فانسیهم ذکرالّله اولئک حزب الشّیطان الا انّ حزب الشّیطان هم الخاسرون»، (سورهٴ المجادله، آیهٴ 19) «شیطان بر این جماعت غالب گشته و ذکر خدا را از یاد ایشان برده. این جماعت حزب شیطاناند و بدانید لشکر شیطان زیانکار است».
از این پس بود که با سکوت آگاهانه و عکسالعمل منفی آن جماعت ددمنش در برابر راستی و حقیقت، آخرین غباری نیز که ممکن بود چهرهٴ شفاف آیینهٴ جنگ انقلابی را بپوشاند، برطرف شد.
لیکن، باز امام ابنسعد را خواست و بهاو گفت: «ای عمر آیا تو گمان میکنی که این زنازاده پسر زنازاده، ترا سلطنت ری خواهد داد؟ سوگند بهخدا که سلطنت ری ترا مبارک نخواهد بود. این سخن بشنو و هر چه خواهی کن. همانا بعد از من ترا هیچ بهره و نصیب از دنیا و آخرت نباشد. زود میبینم که سر ترا از بدن جدا کنند و بازیچهٴ بچههای کوفه گردد».
ابنسعد خشمگین شد و بهمیان سپاه خود آمد و چون جماعتی از لشکریانش خوش نمیداشتند که جنگ سر بگیرد، دید که زود است که سخنان امام حسین (ع) و آنگاه گفتار «حر» و دیگران تأثیر بخشد، دستور داد پرچمها را بهجلو بردند و خود تیری بهعنوان شروع جنگ بهسوی لشکر امام (ع) انداخت و لشکریان خود را بهشهادت طلبید که: «شاهد باشید و بهامیرالمؤمنین یزید برسانید که من اولین کس باشم که جنگ را شروع کردم و تیری بهسوی حسین انداختم…». جنگ آغاز شد. در اولین وهله از میان اصحاب امام (ع) «عبداللهبن عمیر کلبی» و «حر» چنانکه گفتیم بهمیدان رفته و پس از کشتاری سترگ از دشمن، خود شهید گردیدند.
جنگ بالا گرفت و کار سخت شد، امام حسین (ع) و برخی دیگر صورتشان از شوق میدرخشید. آنها آرامش خاطر داشتند و در ایشان اندک ضعفی پیدا نبود. سایر صحابه، اینان را بههم نشان داده و بهآنها تأسی میجستند. امام (ع) در این ساعتهای صعب، همان فلسفهٴ ژرف را یادآور شد و گفت:
«صبراً بنی الکرام، فما الموت الا قنطره، تعبر بکم عن البؤس و الضّراء الی الجنان الواسعه و النّعیم الدائمه، فایکم یکره ان ینتقل عن سجن و عذاب. ان ابی حدّثنی عن رسولالله (ص) انّ الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر و الموت جسر هؤلاء الی جهنّمهم ماکذبت ولاکذّبت…»،
« مقاومت ای بزرگزادگان، پس مرگ نیست مگر پلی که عبورتان میدهد از رنج و سختی بهسوی بهشتهای گسترده و نعمتهای پایدار؛ پس کدامتان کراهت دارد که از زندان و عذاب (زندگی در نظام ستمگر) منتقل گردد. همانا پدرم از فرستادهٴ خدا ـکه درود خدا بر او بادـ نقل نمود که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر، و مرگ پل این سپاهیان است بهسوی جهنمشان. در حدیث او گزاف و دروغ نبود و من نیز دروغ نمیگویم».
پس یاران هر یک با شوق و شوری وصفناپذیر، اجازهٴ جهاد گرفته و بهمیدان میرفتند. هر یک از اصحاب که میرفت دیگران این آیه را تلاوت میکردند: «فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا». (سورهٴ احزاب، آیهٴ 23)
وقتی «وهب» بهمیدان رفت، آنچنان سهمگین بر دشمن حمله کرد که اینان جنگ تنبهتن را از یاد بردند و دستجمعی بهاو حمله کردند. همسرش در حالیکه حربة سنگینی در دست داشت بهوی نزدیک شد. وهب، در حالی که کوشش میکرد با وجود زخمهایی که برداشته بود، سرپا بایستد، از همسرش میخواست که بهمیان حرم بازگردد. ولی او میگوید: «خیر، باز نمیگردم، نمیگذارم تنها بهبهشت بروی. قسم بهپدر و مادرم امروز روز افتخار من و توست که در راه عزیزترین و برجستهترین افراد از فرزندان رسول خدا (ص) میجنگیم».
حسین (ع) گفت: «خدا ترا جزای نیکو دهد. بهمیان چادر باز گرد. او قبول کرد و بهمیان چادر خود بازگشت. هنوز بیشاز 17روز از ازدواج وهب و همسرش نمیگذشت. ولی اینچنین مشتاقانه بهسوی مرگ شرافتمندانه شتافتند. وقتی وهب حملات سنگین خود را شروع کرد، این رجز را میخواند:
«ای مادر وهب، جوانی که ایمان بهپروردگار دارد، با نیزه و شمشیر از تو نگهداری میکند و بهاین گروه، تلخی جنگ را میچشاند. من دارای نیرو و شمشیر برانم، هنگام بلا ناتوان نیستم. و خدای دانا مرا بس است».
وهب عدهٴ بسیاری را کشت. چون دستجمعی به او حمله کردند، از شدت جراحات وارده تاب مقاومت نیاورد و از اسب بهزیر افتاد. آنگاه وهب نیمهجان را بهنزد ابنسعد آوردند.
ابنسعد گفت «ما اشد صولتک» (چه دشوار و سخت است حمله تو) و فرمان داد تا سر وهب را جدا ساختند و پیش روی سپاه حسین (ع) انداختند . مادر وهب سر فرزند را بر گرفت و بوسید و گفت:
«الحمدلله الذی بیض وجهی بشهادتک بین یدی ابیعبدالله، ثم قالت الحکم لله یا امّة السّوء اشهد ان النصاری فی بیعها و المجوس فی کنائسها خیر منکم».
«سپاس خدا را که روی مرا بهشهادت تو، (روشن ساخت) پیش روی حسین سفید کرد».
آنگاه بهلشکر عمر روکرد و گفت: «حکم از برای خداست ای ملت نکوهیده، گواهی میدهم که نصارا و گبر بر شما شرف دارند».
سپس سر وهب را بهسوی سپاه ابنسعد پرتاب کرد و گفت: «خداوندا امید مرا قطع مکن». گویی شرم داشت آنچه را که در راه خدا داده بود در نزد خود بیابد.
همسر وهب نیز بهمیان میدان رفت. جسد شوهر را در آغوش کشید و در حالی که بر زخمهای او بوسه میزد میگفت: «بهشت بر تو مبارک باد».
با اینحال، رذیلانه او را بهدستور شمر در کنار همسرش شهید ساختند. بدینگونه زن انقلابی دیگری در صدر تاریخ جا گرفت. شگفتا که صحنههای شورانگیز این روز بزرگ چه نامحدود و نامتناهی است. ورود هر یک از یاران بهمیدان بر پیکر لشکر لرزه میانداخت و در عین قدرت و برتری نظامی، بهتلخی طعم ذلت و ضعف را بهایشان میچشاند.
آنگاه که «عابس» بهمیدان رفت، هماورد طلبید، فریاد زد: «مرد میخواهم، مرد». ربیع تمیم از لشکریان ابنسعد گفت: «من عابس را میشناسم و در جنگها رشادتهایش را دیدهام». در پی او هرکه عابس را میشناخت شمهیی از رشادتها و تهور دلیرانهاش را بر گفت. از اینهمه در دل لشکر ترسی بس شدید افتاد و هیچکس پا پیش ننهاد. عاقبت عابس، آن سکوت ذلیلانه را که بر آن سو حاکم شده بود، شکست و خود ابنسعد را بهجنگ خواند، اما ابنسعد کجا و جنگ با عابس کجا؟
عابس جوانمرد، از اینهمه بیچارگی و مسکنت دشمن، بهرقت افتاد. کلاهخود را از سر برداشت و زره از تن دور کرد. باشد که یکی جرأت کند و بخت خود را در حمله به این دژ، که اکنون بیحصار شده، بیازماید. اما باز هم از آنسو هیچ جنبشی ندید. گویی که هر کس مرگ مجسم را در مقابل میبیند. عجبا که بهرغم آنهمه سپاهی که فیروزی بر ایشان مسلم بود، چگونه تماماً در محاقی از خواری خائنانه فرو رفته و در مقابل یک تن بیکلاه و زره، اینگونه مسخ شده بودند.
در پایان، ابنسعد در امتناع خفتبار خود و لشکریان سفلهاش از مقابله با عابس، که بهخوبی مبین بیمایگی نیروهای ضد حق است، فرمان داد تا قهرمان را سنگباران کردند و جملگی بهیکباره بهاو حمله بردند. بدینگونه عابس که عاقبت از خستگی ناشی از بیهماوردی به درآمده بود، دلیرانه تاخت آورد و از دشمن بسیاری را به خاک انداخت. اما دریایی از سرنیزه و تیر که او را هدف گرفته بود، تمامی نداشت. او دلیرانه بهشهادت رسید.
ابنسعد که از کشته او نیز باک داشت، گفت: «هیچکس یکتنه او را نکشت! بلکه همگان در قتلش همدست شدند».
اکنون، دشمن از اینهمه شجاعت و بیباکی، که بالصراحه ناقض اصل «بقای وجود» بود، که وی در ورای آن بههیچ باور نداشت، بهشدت وحشتزده شده و برخود میلرزید. به اینجهت سعی نمود با نفرات زیاد بهایشان حمله کند. همچنین از فرط جبن از هیچ عمل ننگبار خائفانه دریغ نمیکرد که شهادت وهب نیز از همین دست بود. بهراستی که در این روز بزرگ چه حقیقت ژرفی بهملموسترین صورت در میدان نبرد رخ مینمود که بر اساس آن اصالت تعیینکننده، بهمثابه سنتی جاودانی و لایزال، نه در کمیت نفرات و تجهیزات، بلکه محققاً در متن کیفیات واقع است. کیفیت نیز نیست چیزی جز عنصر آگاه و فداکاری که صرفاً ویژگی ذات انسانی است. از اینرو «تعادل جدیدی» در آن دشت خونبار حکمفرما بود که هیچ با آنچه دشمن از «موازنهٴ قوا» تلقی داشت تطبیق نمیکرد. هفتاد و اندی تن در برابر 20 یا 30هزار! و چه رعب جانکاهی از آنان در دل اینان افتاده بود.
از همین سیرهٴ اصیل و دائمی است که قرآن چنین یاد میکند: «کم من فئة قلیلة غلبت فئةً کثیرةً باذن الله و الله مع الصابرین»، (سورهٴ بقره، آیهٴ 249) «چه بسیار گروهی اندک که بهاذن خدا برگروه بسیار غلبه نمود (و چنین است که) خدا یار مقاومتکنندگان است».
و بهجهت همین مقاومت بود که نمونههای باز هم بدیعتری در این روز بزرگ طلوع نمود.
«عمرو بن جناده»، 11ساله بود! پس از آنکه پدرش کشته شد، از امام (ع) اجازهٴ پیکار خواست! امام (ع) گفت این جوان که پدرش شهید گشته، شاید شهادتش برای مادرش بسیار ناگوار باشد و بدینجهت اجازهٴ پیکار نداد. عمرو گفت: «ای حسین! مادرم مرا بهجنگ امر نموده». سپس امام (ع) بهاو اجازه داد! وی بهمیدان رفت و بعد از مدتی پیکار شهید شد! سر او را نیز بریده بهپیش سپاه حضرت پرتاب کردند. مادرش سر عمرو را برداشت ابتدا پاکیزه کرد، ولی گویی شرم داشت که چیزی را که به خدا هدیه کرده باز پس گیرد! بدینجهت سر را بهسوی سپاه ابنسعد پرتاب کرد و خود در حالیکه بهخوبی مسلح شده بود، بهایشان حمله کرد! در ضمن حملهاین رجز را میخواند:
«من پیرزن ضعیف و لاغر و ناتوانی هستم که شما را در حمایت از فرزندان شریف فاطمه با ضربههای دردناک و سخت میزنم». چندی پیکار کرد تا سر انجام حضرت او را بهمیان خیمهها بازگرداند.
آنچه از تعداد رزمآوران امام (ع) کم میشد بر عزم و جسارت باقیماندگان میافزود. امام (ع) خود در آخرین لحظه بر بالین شهیدانش حضور مییافت و آن سران پاکباخته را بهدامن میگرفت، مینواخت و با نگاه رضایتمندانهیی بدرقة بهشت میکرد. گاه نیز بهمیان حرمش میرفت تا تسلی دهد و بهویژه خواهرش را به صبر و شکیب تبلیغ مینمود و برای رسالت نزدیک آمادهاش میساخت.
در میان یاران تب پر التهابی برای شهادت وجود داشت. چنانکه قاسم، فرزند نوجوان امام حسن (ع)، که گویا صحبت از عقد و ازدواجی نیز برایش رفته بود، برای شهادت بیتاب شده و میپرسید: «ای عمو، آیا من هم کشته میشوم؟»،
امام (ع) گفت: «ای فرزند، مرگ در نزدت چگونه است؟»،
پاسخ داد: «یاعمّ، الموت عندی احلی من العسل» عمو، مرگ بهنزدم از عسل شیرینتر است. اگر ما بر حقیم چرا از مرگ بهراسیم؟
امام (ع) که این همه آمادگی را در او میدید، گفت: «آری، تو نیز مقام شهادت مییابی».
کمکم روز بهظهر نزدیک میشد و از تعداد یاران حضرت کاسته میگردید. دشمن بر شدت حملات خود افزوده بود و کار را بر حضرت و خانواده و یاران او سخت گرفته، دیگر قطرهیی آب در خیام یافت نمیشد. کودکان کوچک از شدت تشنگی فریاد میکردند و مادران، آنها را آرام میساختند. اما این آرامش دیری نپایید.
با اینهمه، در این وقت «عمرو بن عبدالله الانصاری» که به «ابوثمامه» مشهور بود، آمد و گفت: «ای اباعبدالله، جان من فدای تو باد، اگر هر چند جنگ دشوار گردد، دوست دارم یک نماز دیگر با تو بگزارم و آنگاه در خون خود غلتیده، شهید گردم و با خدای خود دیدار کنم».
امام (ع) فرمود: «وقت نماز را یادآوری کردی، خداوند ترا از نمازگزاران قرار دهد».
«حصینبن تمیم» از سپاه عمر سعد چون شنید، فریاد زد: «نماز شما پذیرفته نیست».
حبیببن مظاهر که حضور داشت، گفت: «ای منافق حیلهگر، آیا نماز فرزند رسول خدا (ص) پذیرفته نیست؟».
حصین گفت (در حالیکه رجز میخواند) : «ای حبیب آمادهٴ شمشیر شیر دلاور نجیبی باش که ناگهان با شمشیر هندی برّان برّاق مانند شیر بر سرت رسد»، و حبیببن مظاهر را بهپیکار طلبید.
حبیب بهحسین (ع) گفت: «آرزومندم که آخرین نماز را در بهشت بخوانم». و اجازهٴ پیکار با «حصین» خواست. اجازه یافت و بهمیدان رفت و رجزخوانان پیش روی سپاه میرفت:
«من حبیب، پسر مظاهرم، اگرچه شمارهٴ شما پیمانشکنان از ما بیشتر است، لکن ما بردبار و باوفا و تواناتریم. حق و حجت با ماست. در دست من شمشیر برّانی است، که در میان شما آتش دوزخ میافروزد».
حبیب با تنی خمیده و سالخورده به حصین حمله کرد و ضربه سختی بر بینی او وارد آورد. حصین بر زمین افتاد و وقتی حبیب قصد کرد او را بکشد، دوستان حصین حمله کردند و او را از معرکه خارج ساختند. سپس حبیب فریاد زد: «ای بدترین گروه و بدترین مشرکین، بهخدا سوگند اگر ما بهاندازه ثلث شما بودیم شما پشت بهجنگ کرده و فرار میکردید».
یعقوبی مینویسد: «حبیب 62تن را کشت و در آخرین لحظات چندین نفر با نیزه و شمشیر به او حمله کردند و او را از اسب به زیر انداختند و سرش را از بدن جدا ساختند».
مرگ حبیب برای امام (ع) بسیار دردناک بود. یک مرد پیر، با این همه دلاوری و جوانمردی، که از فرط کهولت چینهای پیشانی را با دستمال بسته بود، تا مانع دیدش نگردد، لیکن از جنگ فرو نمیگذشت.
«زهیر بن قین» بهحضرت گفت: «ای حسین مگر ما برحق نیستیم؟ چرا در مرگ حبیب روی تو شکسته شد؟»،
امام (ع) گفت: «میدانم که ما و شما بر حقیم و بهراه رشد و هدایت میرویم».
خوشا مقام زهیر که در مقامی است که بهتسلی امامش میکوشد. زهیر دوباره گفت: «پس دیگر چه باک داریم که اینک بهسوی پروردگار خواهیم شتافت».
امام (ع) با عدهیی از یاران، که هنوز شهید نشده بودند، نماز برپا داشت و عدهیی را نیز مأمور حفاظت کرد. بعد از نماز مجدداً چشمانداز آینده پر شورشان را ترسیم نمود و به بهشت بشارت داد. آنگاه زهیر بهمیدان رفت و پس از قهرمانیهای بسیار، سرفرازانه شهید شد و سپس هر یک از اصحاب… تا دیگر از یاران، کس نماند.
از اینهنگام مردان خاندان امام (ع) که تا اینزمان، یاران به اصرار نگذاشته بودند به میدان بروند، به میدان رفته دلاوریها کردند. بهراستی شهادت قاسم و علیاکبر، چه شکوهمندانه و در عین حال دردناک است.
علی بهپدر میگفت: «اذاً لاابالی بالموت»، «من از مرگ بیم ندارم».
شگفتا، از این تحمل و بردباری. اما هنوز مصیبتهایی که امام (ع) باید در راه تحقق آرمانهای قرآنیش ببیند، پایان نیافته بود. عاقبت زمانی رسید که در جانب امام (ع) جز پرچمدار رشیدش، عباس، دیگری نبود. تشنگی بهشدت خیام امام (ع) را میآزرد. پرچمدار مشک برداشت و بهسوی فرات حمله برد.
با تکاپوی بسیار و از پا درآوردن تعدادی از دشمن، بهرود رسید. خود بهغایت تشنه بود و ظرف را پر کرد، سینهاش تماماً از عطش میسوخت. در مقابلش آب سرد و گوارا موج میزد و صداکنان میغلتید و میرفت. دستش رفت تا کفی برای نوشیدن برگیرد. اما ناگهان موجی تند، از آنگونه که تا کنون زورق وجودش را در توفان حادثه پیش رانده بود، در ضمیرش خروشید و یاد یاران تشنهکام را در جان خستهاش پر کرد. بهویژه برادرش که هنوز پس از او نیز با تشنگی، لحظات جانفرسا در پیش داشت. بر خود نهیب زد: «ای نفس! پس از حسین زنده نباشی. او و یارانش آشامنده مرگهایند و تو آب سرد میطلبی؟ ابداً، این با دین من نمیسازد و از انسان معتقد برنمیآید».
در مراجعت با حملات ناجوانمردانهٴ انبوهی از دشمنان روبهرو شد. دست راست در اثر تیرهای شرزه قطع شد. اما سپهسالار رشید را که بهدین خود محکم چسبیده و بهاعتقاداتش جان سپرده بود، چه باک؟ شمشیر را بهدست دیگر داد و گفت:
«سوگند بهخدا اگر دست راستم را بریدند، سستی نمیورزم، پیوسته از دین و پیشوایم که زادهٴ محمد موحد پاک است، دفاع میکنم. «والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی».
دست چپ نیز در برابر سپاهی که اکنون جز عباس هدفی نداشت، دیری نپایید. بهاسب رم داد تا بهخیام برسد و میخواند: «ای نفس، مبادا که از کفار در ترس افتی، بهرحمت خداوند جبار، ترا بشارت باد، خدای آفریننده، و فرستندهٴ رسول پاک».
بدینگونه لحظهیی دیگر، آن پرچمدار والا که جوانمردی و وفاداریاش، جاودانه بر بیرق جنبش و هر جنبش انقلابی دیگر خواهد درخشید، با بدنی چاک و پاره، قرین شهادت شد.
از این پس عباس (ع) که یکبار نفس را در سوزندهترین تمنای طبیعیش شکسته و نیز در آخرین دقایق بهتنهایی در مقابل یک لشـکر، دلیرانه آن را از ترس و رعب بر کنار داشته بود، بهصورت آموزگار راستین «وفا» و «بیباکی» درآمد و در تاریخ، سیمای یک «سوگند» بهخود گرفت.
ادامه دارد… .