هشتمین شمارهی این منظومه پیش روی شماست. این منظومه با مطالعهی اخبار قتلعام سی هزار زندانی سیاسی مجاهد در سال 67 نوشته شده. و در آن بعد از شرح ماجراهای چگونگی غصب حاکمیت مردم توسط خمینی، به شرح زمینههای قتلعام و سپس، پایداریهای زندانیان بر سر آرمانشان پرداخته میشود.
حرص خونخواران برای اعدام
به پیش قاضی جانی، جوانی
بیاوردند و گفتا: «از کیانی؟
بیا و بازگو جرمت چه بوده
دلیل و رهبر عشقت که بوده»
بگفت: «عشقم همین که خلق آزاد
بسازد خانهای را با دل شاد
سر سفره نهد نان و پنیری
بنوشد کودکش هر صبح شیری»
بگفتا: «نیستی اینک منافق؟»
بگفتا: «نه، منم بر مردم عاشق»
بگفتا: «حاضری بر مین نهی گام
بگفتا کیست بر این سازد اقدام؟
مگر جان رایگان باشد که بازی
فدای جنگ بیمعنی بسازی؟»
بگفتا: «گشت معلوم ای منافق
که بر راه منافق هستی عاشق
هنوزم بر سر موضع نشستی
دل از آن رهبرانت کی گسستی؟»
بدین حرص و بهانه یا به ترفند
بدادش تا بدار آویز سازند!
بیاوردند و گفتا: «از کیانی؟
بیا و بازگو جرمت چه بوده
دلیل و رهبر عشقت که بوده»
بگفت: «عشقم همین که خلق آزاد
بسازد خانهای را با دل شاد
سر سفره نهد نان و پنیری
بنوشد کودکش هر صبح شیری»
بگفتا: «نیستی اینک منافق؟»
بگفتا: «نه، منم بر مردم عاشق»
بگفتا: «حاضری بر مین نهی گام
بگفتا کیست بر این سازد اقدام؟
مگر جان رایگان باشد که بازی
فدای جنگ بیمعنی بسازی؟»
بگفتا: «گشت معلوم ای منافق
که بر راه منافق هستی عاشق
هنوزم بر سر موضع نشستی
دل از آن رهبرانت کی گسستی؟»
بدین حرص و بهانه یا به ترفند
بدادش تا بدار آویز سازند!
اعدام به جرم عشق به برادر
به یک دختر بگفت او بار دیگر:
«برای بیگناهی عذر آور!»
بگفتا: «من نکردم هیچ کاری
نبوده با کسی من را قراری»
«برای بیگناهی عذر آور!»
بگفتا: «من نکردم هیچ کاری
نبوده با کسی من را قراری»
بگفتا: «یک برادر داشتی تو
به سینه مهر او را کاشتی تو
هوادار منافق بوده است او
دلش را با نفاق آلوده است او
کنون او را بدار آونگ کردیم
ره حلقوم او را تنگ کردیم
بگو اینک تو او را دوست داری
از او مهری به زیر پوست داری؟»
به یاد آن برادر دیده پر اشک،
ز مرگ او فتاده در دلش رشگ،
به سینه مهر او را کاشتی تو
هوادار منافق بوده است او
دلش را با نفاق آلوده است او
کنون او را بدار آونگ کردیم
ره حلقوم او را تنگ کردیم
بگو اینک تو او را دوست داری
از او مهری به زیر پوست داری؟»
به یاد آن برادر دیده پر اشک،
ز مرگ او فتاده در دلش رشگ،
بگفتا: «مهر همخون را خدا داد!
هواخواهی به قلب آشنا داد
من و او هر دو از یک مادرستیم
یکی شیر از یکی رگ خورده هستیم
گناهی نیست مهر فرد همخون
نخوانده جرم، این را، غیرمجنون»
هواخواهی به قلب آشنا داد
من و او هر دو از یک مادرستیم
یکی شیر از یکی رگ خورده هستیم
گناهی نیست مهر فرد همخون
نخوانده جرم، این را، غیرمجنون»
بگفتا: «دیدی ای دخت منافق!
طناب دار را هستی تو لایق
تو مهر ضد ما در سینه داری
از او باشد به قلب تو شراری»
چنین میرفت ظلم دیو دجال
به هر بند و درون هر سیه چال
طناب دار را هستی تو لایق
تو مهر ضد ما در سینه داری
از او باشد به قلب تو شراری»
چنین میرفت ظلم دیو دجال
به هر بند و درون هر سیه چال
حکایت داریوش کینژاد
آن یکی زردشتی آوردند پیش
که تو را باشد کتاب زند، کیش
نام نیکش داریوش کِینژاد
نیک بود او در کنش هم در نهاد
گفت: «بر دارش کشید او گبر هست
چون منافق هست حکمش جبر هست»
داریوش از راه و ایمان برنگشت
پایداری کرد و از جانش گذشت
گفتهی زردشت بد پندار نیک
زان سپس گفتار و هم کردار نیک
این زمان این هرسه را آن داریوش
کرد جاری پیش شیخ دینفروش
نیک گفتاری همه اندیشهاش
راه نیکوی مجاهد پیشهاش
آن دفاع از نام و بگذشتن زجان
بهترین کردار دوران نیست هان!؟
که تو را باشد کتاب زند، کیش
نام نیکش داریوش کِینژاد
نیک بود او در کنش هم در نهاد
گفت: «بر دارش کشید او گبر هست
چون منافق هست حکمش جبر هست»
داریوش از راه و ایمان برنگشت
پایداری کرد و از جانش گذشت
گفتهی زردشت بد پندار نیک
زان سپس گفتار و هم کردار نیک
این زمان این هرسه را آن داریوش
کرد جاری پیش شیخ دینفروش
نیک گفتاری همه اندیشهاش
راه نیکوی مجاهد پیشهاش
آن دفاع از نام و بگذشتن زجان
بهترین کردار دوران نیست هان!؟
داستان مسعود خستو، نوهی پدر طالقانی
دیگری مسعود خستو بیگناه
چون بیاوردند در بیدادگاه
گفت قاضی: «هان! که باشد این دگر
گفت: «من هستم نوه از آن پدر»
گفت: «منظور از پدر گو با شتاب»
گفت: «آن کو بود روح انقلاب!»
گفت: «روح انقلاب این رهبر است
این خمینی که همه ما را سر است»
گفت: «نه! منظور من فرزانهایست
که ازین رهبر بسی دور و بریست
آیتاللهی ست او از طالقان
جملهی خلقند او را عاشقان»
گفت: «این را هم جزایش هست دار
گر چه هرگز سر نزد زو هیچ کار»
اینچنین جان هر آن مظلوم را
می گرفتند و هر آن محکوم را
می کشیدندش به اوج دارها
آن تبهکاران و آن خونخوارها
چون بیاوردند در بیدادگاه
گفت قاضی: «هان! که باشد این دگر
گفت: «من هستم نوه از آن پدر»
گفت: «منظور از پدر گو با شتاب»
گفت: «آن کو بود روح انقلاب!»
گفت: «روح انقلاب این رهبر است
این خمینی که همه ما را سر است»
گفت: «نه! منظور من فرزانهایست
که ازین رهبر بسی دور و بریست
آیتاللهی ست او از طالقان
جملهی خلقند او را عاشقان»
گفت: «این را هم جزایش هست دار
گر چه هرگز سر نزد زو هیچ کار»
اینچنین جان هر آن مظلوم را
می گرفتند و هر آن محکوم را
می کشیدندش به اوج دارها
آن تبهکاران و آن خونخوارها
م. شوق
*** ادامه در بخش نهم ***.