برای مناسبت 30فروردین 51 - شهادت اولین دسته از پیشتازان مجاهد در زمان شاه.
شعری هست به نام «آیههای زمینی» که یادآور سالهای اوجگیری اختناق حکومت شاه است. اگر چه فروغ ابتدای آن دوران را بعد از 15خرداد 42 تصویر کرد و در اوج آن اختناق، دیگر خودش نبود، اما این شعر دقیقاً توصیف سالهاییست که ما جوانان آن زمان به تلخترین صورت آن را درک کردیم. همان سالها که ساواک در خیابانها جولان میداد و همه میگفتند با شاه نمیشود درافتاد. همان سالها که به قول فروغ «خورشید سرد شد، و برکت از زمینها رفت،
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
...
و شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند»...
بله در همان سالها که باز هم به قول فروغ، «دیگر کسی به عشق نیندیشید، و دیگر کسی به فتح نیندیشید، و هیچ کس، دیگر به هیچ چیز نیندیشید» و من اضافه میکنم همان سالها که بسیاری از فرصت طلبان و آخوندهای ترسو، به مداحی شاه اندیشیدند و یا هم که از ترس به غارهای خود پناه بردند، ... . و باز به قول فروغ، «موشهای موذی، اوراق زرنگار کتب را، در گنجههای کهنه جویدند»، بله همان سالها که گویی «خورشید مرده بود، و فردا در ذهن کودکان، مفهوم گنگ گمشدهای داشت، و مردم،
گروه ساقط مردم، دلمرده و تکیده و مبهوت، در زیر بار شوم جسدهاشان، از غربتی به غربت دیگر میرفتند»، بله، در همان سالها، «گاهی جرقهای، این اجتماع ساکت بیجان را، یکباره از درون متلاشی میکرد».
من آن جرقهها را هم دیدم. جرقههایی که «در پشت چشمهای له شده، در عمق انجماد»، ایمان آورده بود «به پاکی آواز آبها». بله! من آن «آیههای زمینی» را از دهان که نه، از کلمات دفاعیات آن قهرمانان در دادگاه شاه شنیدم.
بله من آن جرقهها را هرازگاهی میشنیدم. نامش مهدی رضایی بود، نامش ناصر صادق بود، نامش جزنی بود، نامش امتداد داشت در نامهای مجاهدین و فداییهایی که بهرغم ترس و انجمادی که در رگهای بسیاری دیگر میرفت، شجاعانه سلاح برداشته بودند. به فکر این هم نبودند که شمارشان کم است و شاه ژاندارم منطقه شده است.
صاف جلوی عالمی ایستادند، با کلماتی که به کلمات پیامبران در بارگاه فرعونها و نمرودها میمانست شجاعانهترین دفاعها را از خلق خود کردند و مستدلترین حکمها را علیه شاه و دستگاه خونریزش صادر کردند و بعد هم صاف جلوی تیرک تیرباران ایستادند. عجیب است که فروغ هم اسم شعرش را آیههای زمینی گذاشت. آیا میدانست که کسی خواهد آمد و آیههای زمینی را خواهد آورد.
فروغ در ابتدای آن دوران، ناامیدانه پرسیده بود که «آه، ای صدای زندانی! آیا شکوه یأس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه، ای صدای زندانیای آخرین صدای صداها».... اما آنها اثبات کردند که آری! نقبی به سوی نور خواهد زد. و دیدیم که چند سال بعد مردم در پاسخ به آن صدای زندانی، همه به خیابانها ریختند و شاه و ستمش را جمع کردند.
حالا، علاوه بر درود به آن قهرمانان که کاری پیامبرانه کردند، یک حرف دیگر هم هست. یا بهتر است بهصورت سؤال این حرف را بزنم:
آن جوانان عزمشان را از کجا آوردند؟
آیا جوانان هر دوره هم میتوانند چنین نقشی ایفا کنند؟
آیا در این کارستان شهیدان سی فروردین، پیامی برای جوانان ایران هست؟
آیا امتداد پرچم و راه آن قهرمانان را میبینند که چگونه میتازد و به برخاستن فرا میخواند؟.
شعری هست به نام «آیههای زمینی» که یادآور سالهای اوجگیری اختناق حکومت شاه است. اگر چه فروغ ابتدای آن دوران را بعد از 15خرداد 42 تصویر کرد و در اوج آن اختناق، دیگر خودش نبود، اما این شعر دقیقاً توصیف سالهاییست که ما جوانان آن زمان به تلخترین صورت آن را درک کردیم. همان سالها که ساواک در خیابانها جولان میداد و همه میگفتند با شاه نمیشود درافتاد. همان سالها که به قول فروغ «خورشید سرد شد، و برکت از زمینها رفت،
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
...
و شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصوّر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند»...
بله در همان سالها که باز هم به قول فروغ، «دیگر کسی به عشق نیندیشید، و دیگر کسی به فتح نیندیشید، و هیچ کس، دیگر به هیچ چیز نیندیشید» و من اضافه میکنم همان سالها که بسیاری از فرصت طلبان و آخوندهای ترسو، به مداحی شاه اندیشیدند و یا هم که از ترس به غارهای خود پناه بردند، ... . و باز به قول فروغ، «موشهای موذی، اوراق زرنگار کتب را، در گنجههای کهنه جویدند»، بله همان سالها که گویی «خورشید مرده بود، و فردا در ذهن کودکان، مفهوم گنگ گمشدهای داشت، و مردم،
گروه ساقط مردم، دلمرده و تکیده و مبهوت، در زیر بار شوم جسدهاشان، از غربتی به غربت دیگر میرفتند»، بله، در همان سالها، «گاهی جرقهای، این اجتماع ساکت بیجان را، یکباره از درون متلاشی میکرد».
من آن جرقهها را هم دیدم. جرقههایی که «در پشت چشمهای له شده، در عمق انجماد»، ایمان آورده بود «به پاکی آواز آبها». بله! من آن «آیههای زمینی» را از دهان که نه، از کلمات دفاعیات آن قهرمانان در دادگاه شاه شنیدم.
بله من آن جرقهها را هرازگاهی میشنیدم. نامش مهدی رضایی بود، نامش ناصر صادق بود، نامش جزنی بود، نامش امتداد داشت در نامهای مجاهدین و فداییهایی که بهرغم ترس و انجمادی که در رگهای بسیاری دیگر میرفت، شجاعانه سلاح برداشته بودند. به فکر این هم نبودند که شمارشان کم است و شاه ژاندارم منطقه شده است.
صاف جلوی عالمی ایستادند، با کلماتی که به کلمات پیامبران در بارگاه فرعونها و نمرودها میمانست شجاعانهترین دفاعها را از خلق خود کردند و مستدلترین حکمها را علیه شاه و دستگاه خونریزش صادر کردند و بعد هم صاف جلوی تیرک تیرباران ایستادند. عجیب است که فروغ هم اسم شعرش را آیههای زمینی گذاشت. آیا میدانست که کسی خواهد آمد و آیههای زمینی را خواهد آورد.
فروغ در ابتدای آن دوران، ناامیدانه پرسیده بود که «آه، ای صدای زندانی! آیا شکوه یأس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه، ای صدای زندانیای آخرین صدای صداها».... اما آنها اثبات کردند که آری! نقبی به سوی نور خواهد زد. و دیدیم که چند سال بعد مردم در پاسخ به آن صدای زندانی، همه به خیابانها ریختند و شاه و ستمش را جمع کردند.
حالا، علاوه بر درود به آن قهرمانان که کاری پیامبرانه کردند، یک حرف دیگر هم هست. یا بهتر است بهصورت سؤال این حرف را بزنم:
آن جوانان عزمشان را از کجا آوردند؟
آیا جوانان هر دوره هم میتوانند چنین نقشی ایفا کنند؟
آیا در این کارستان شهیدان سی فروردین، پیامی برای جوانان ایران هست؟
آیا امتداد پرچم و راه آن قهرمانان را میبینند که چگونه میتازد و به برخاستن فرا میخواند؟.