صف تظاهرات پیش میرفت. خیابان به خیابان نامهای گذشته توسط خود مردم دگرگونه میشد. ما از قیطریه راه افتاده بودیم و حالا رسیده بودیم به خیابان پهلوی. اسم، درهمان طول خیابان تغییر کرد. مردم شعار میدادند، خیابان مصدق! خیابان مصدق! یک اسم ممنوعه! بر دهان تمامی مردم! عجب!
بعد به خیابان شاهرضا پیچیدیم. مدتی نگذشت که اسم این خیابان هم تغییر یافت. مردم شعار دادند خیابان انقلاب! خیابان انقلاب!. انقلاب!؟ همه دارند از انقلاب میگویند؟!
بعد به میدان 24اسفند رسیدیم. اسم آن میدان هم شد میدان انقلاب.
سمت راست میدان که به شمال میرفت و به کوی دانشگاه میرسید، خیابان امیریه نام داشت. آن هم بعدها اسمش شد: خیابان کارگر.
در همهٴ آن لحظات تا میدان شهیاد که میدان آزادی شد، به اطرافم نگاه میکردم. دیگر فقط تعدادی دانشجو نبودیم. یک پیرمرد که چند دندانش ریخته بود سمت راست من حرکت میکرد. یک کارگر پشت سر من، یک زندانی سیاسی آزاد شده ستم چپم، یک پسر14ساله جلوی من داد میزد و پایش را به زمین میکوبید.
هر پاییکه او میکوبید شادی تمام وجود من را از جا میپراند. چرا که میدیدم همه چیز سرشار امید است. همه چیز شوق بهتر شدن زندگی است. مرتباً با خود میگفتم آیا به راستی آن رؤیاها که سالها داشتیم، جامه عمل پوشیده؟! آیا باور کنم؟
در روزها و ماههای بعد خمینی آمد. آمد و اسم حکومتش را حکومت مستضعفین گذاشت. توی آموزشهای مخفی مجاهدین که در بین دانشجویان مبارز منتقل میشد شنیده بودم که مستعضفین یعنی کارگر و برزگر. زحمتکش، نیروهای بالنده! پس این خمینی هم که میگوید حکومت مستضعفین، یعنی روزگار محرومان درست خواهد شد؟
… حالا نگاه میکنم. سی و پنجسال از آن روزها گذشته. حکومت مستضفعین بهچی تبدیل شده؟
رقمهای ثروتهای میلیاردی آخوندها را در این نوشته نمیشود تکرار کنم! چه کار کنم؟! اصلاً آیا لزومی دارد؟ چون همه میدانند. بر بام جهان کوس رسوایی این سارقان انقلاب زده شده؛ کوس سرقتها و ثروتهایشان. عکسهای قصرهای آخوندهای حکومتی را در این مقاله بچسبانم؟ نمیشود که! همه چیز را هم که همه دیدهاند!
فقط یک رقم را که آن را هم همه میدانند دوست دارم یادآوری کنم: حقوق کارگر را. که چهار پله زیر خط فقر است. یک عکس هست که من هر وقت آن خانوادهٴ کارگری و سفرهٴ خالیشان را میبینم گریهام میگیرد.
در اینجا یک عکس را هم از میان انبوه عکسهای مشابه اینجا میگذارم.
بعد به خیابان شاهرضا پیچیدیم. مدتی نگذشت که اسم این خیابان هم تغییر یافت. مردم شعار دادند خیابان انقلاب! خیابان انقلاب!. انقلاب!؟ همه دارند از انقلاب میگویند؟!
بعد به میدان 24اسفند رسیدیم. اسم آن میدان هم شد میدان انقلاب.
سمت راست میدان که به شمال میرفت و به کوی دانشگاه میرسید، خیابان امیریه نام داشت. آن هم بعدها اسمش شد: خیابان کارگر.
در همهٴ آن لحظات تا میدان شهیاد که میدان آزادی شد، به اطرافم نگاه میکردم. دیگر فقط تعدادی دانشجو نبودیم. یک پیرمرد که چند دندانش ریخته بود سمت راست من حرکت میکرد. یک کارگر پشت سر من، یک زندانی سیاسی آزاد شده ستم چپم، یک پسر14ساله جلوی من داد میزد و پایش را به زمین میکوبید.
هر پاییکه او میکوبید شادی تمام وجود من را از جا میپراند. چرا که میدیدم همه چیز سرشار امید است. همه چیز شوق بهتر شدن زندگی است. مرتباً با خود میگفتم آیا به راستی آن رؤیاها که سالها داشتیم، جامه عمل پوشیده؟! آیا باور کنم؟
در روزها و ماههای بعد خمینی آمد. آمد و اسم حکومتش را حکومت مستضعفین گذاشت. توی آموزشهای مخفی مجاهدین که در بین دانشجویان مبارز منتقل میشد شنیده بودم که مستعضفین یعنی کارگر و برزگر. زحمتکش، نیروهای بالنده! پس این خمینی هم که میگوید حکومت مستضعفین، یعنی روزگار محرومان درست خواهد شد؟
… حالا نگاه میکنم. سی و پنجسال از آن روزها گذشته. حکومت مستضفعین بهچی تبدیل شده؟
رقمهای ثروتهای میلیاردی آخوندها را در این نوشته نمیشود تکرار کنم! چه کار کنم؟! اصلاً آیا لزومی دارد؟ چون همه میدانند. بر بام جهان کوس رسوایی این سارقان انقلاب زده شده؛ کوس سرقتها و ثروتهایشان. عکسهای قصرهای آخوندهای حکومتی را در این مقاله بچسبانم؟ نمیشود که! همه چیز را هم که همه دیدهاند!
فقط یک رقم را که آن را هم همه میدانند دوست دارم یادآوری کنم: حقوق کارگر را. که چهار پله زیر خط فقر است. یک عکس هست که من هر وقت آن خانوادهٴ کارگری و سفرهٴ خالیشان را میبینم گریهام میگیرد.
در اینجا یک عکس را هم از میان انبوه عکسهای مشابه اینجا میگذارم.

یک پرسش هم توی ذهنم میچرخد که آیا این کارگران شرکت ریسندگی وبافندگی، که همین حقوق چهارپلهیی زیرخط فقر خودشان را سی و دو ماه! یعنی دو سال وهشت ماه! دریافت نکرده بودند، چطوری زندگیشان را گذراندند؟ صبح در صبحانه چه خوردند؟ ناهار چه خوردند؟ شام چه؟ تازه همان حقوقشان را که به تهیهٴ تنها نان خانواده نمیرسید، 32ماه نگرفتند؟! پس چگونه اجارهٴ مسکن خود را دادند؟ راستی چگونه زندگی کردند؟
دوباره تصویر خمینی جلوی چشمم میآید. عجب دروغگویی بود؟! عجب وارونهگویی!
واژهی حکومت مستضعفان و دزدیهای میلیاردی خامنهای و همپالکیهایش در ذهنم میچرخد. تلویزیون را روشن میکنم. باز هم دارند دروغ میگویند! حسن روحانی دارد میگوید: «کارگران باید بتوانند از طریق تشکلها و جمعیتهای ازادشان صدایشان را به گوش مسئولان و وزارت کار برسانند». پس چرا امروز نگذاشتند کارگران بهمناسبت روز کارگر حتی راهپیمایی کنند؟ شعارهای پرطنین این آخوند در تلویزیون ادامه دارد. که من یاد حرفهایی مشابه همین حرفها میافتم. موقع تبلیغات انتخاباتیاش میگفت: «زندانییی نباید وجود داشته باشد که لازم باشد بگوییم زندانی سیاسی آزاد باید گردد». عجب دروغگویی!
و بعد یک رقم دیگر جلوی چشمم میآید: اعدام ۲۹ زندانی در شهرهای مختلف طی ۶روز در همین اردیبهشت!. بهخاطر میآورم که بالاترین رقم اعدامها در همین یکسال و در دورهٴ همین آخوند که سخنرانی میکند اجرا شده!
و بعد یک خبر دیگر: هجوم و ضرب و جرح زندانیان سیاسی بند 350.
دوباره یاد کلمه مستضعفان میافتم. پس، در این نظام، همه چیز وارونه است. همهٴ امیدهای آن روزها، به یأس و حسرت تبدیل شده. به کجا باید پناه برد؟
دوباره یاد همان صف میافتم. صف انقلاب. چارهیی جز انقلاب هست؟ انقلابی با رهبری شایستهاش.