بهمناسبت سالگرد درگذشت مجاهد صدیق اشرفی محسن انصاری
با تاریکی میان درختان، به پیچ راه رسیدم. روی دشت، همهجا پرسهی سیاهههای شب بود. شاخههای سر راه، نورها را هاشور میزدند. صداها نهیبم زدند: بنویسش! نورها صدایم کردند: بنویسش! حضوری در سایهها خواند: بنویسش! یادهایم بر سرم ریختند و احاطهام کردند: بنویسش... !
با صندلی چرخدارش از میان جلگهها، دریاها، دشتها و راههای خاطراتم رسید. نشاط خنده، گونههایش را پر میکرد. این آخریها سخت میخندید. خندههایش بیصدا شده بود. پرتو نگاهش را همیشه آرام نثارت میکرد. در خلسهی متفکرانهی هنگامههایی که سر در گریبان میبرد، تا دستی چون پنجهی پرندهیی بر شانهاش مینشست، پلکش را بالا میانداخت و شیطنت دو مردمک، تو را خم میکرد تا از پس نیش و نوش نجوایی در گوشت، خندهیی بیپروا سر دهی.
محسن انصاری اسطوره نبود، اما دست در کمرگاه اسطوره انداخت. سالیانش را اینچنین با عشق به مدارا طی کرد. به «درد» تسخر زد و به «رنج»، آری گفت. همان رنجهایی که سرمایههای فخر زندگیاند. رنجهایی که عشق بر آنها بوسه میزند.
چند صباحی دست در کار ویراستاری و صفحهبندی نشریه مجاهد داشت. دو شمارهی مجلهی اشرف را هم صفحهبندی و تنظیم کرد. اما کمتر کسی از تبحر او در ظرافتهایی اینچنین خبر داشت. بینام در نشانههایی بود که ذرههای یک مقاومت و پایداری سی ساله را به هم پیوند دادهاند.
در سالهای گذشته بسیار دیدمش و با هم همصحبت شدیم. جسمش آب میشد و نحیف، و چشمش آرام آرام در گودی فرو میرفت. با این همه در تمام جلسات و اجتماعات و مراسمها حاضریراق بود. او از انصار محسن و نیکو و باوفای مبارزه و پایداری در برابر ایلغار خمینی ابلیس بود. حرامیان دستآموز آخوندهای دیومسلک، قریب دو سال دریافت منظم داروهای ضروری و حیاتیاش را از او دریغ کردند و التیام دردهایش را بر نتافتند. اما این محرومیتهای پیدرپی و مداوم، با پرتوی که پایداری و شکیبایی او بر آنها میانداخت، شناسنامهی زندگیاش را زرینتر نمودند و به افتخار و غرورش افزودند. او هرگز نشکست. دریغ التیام دردهایش را در هشت سال مقاومت و محاصرهی اشرف، در مشت فشرد و نعرهی زندهباد آزادی، زنده باد پایداری سر داد.
محسن، از یاران آرمان آزادی مردم ایران بود. وجودی نیکو و محسن، از تبار انصار جاودانهی گل سرخ که روز 27مرداد 90 در اشرف جست و پرید و رفت...
با سنگ صبور صبح ميگفت سخن
بازآمدهيي از شب خونين وطن
سنگ از پس روي شرمگين، گفت سخن:
تو سنگ صبور قصه هستي يا من؟