19بهمن در زندان اوین
... غروب آن روز، پاسدارها و بازجوها در حالیکه با هم پچ پچ میکردند با تمسخر و طعنه حرفهایی به ما میزدند. همان روز مرا برای روبهرو کردن با یک خواهر همرزمم به نام «سیبا شریفپور» و برای شناسایی او به بند ۲۰۹برده بودند. در راهرو ۲۰۹ ایستاده بودم که دیدم مزدوران بهنحوی کاملاً غیرعادی، برو بیا دارند و آهسته با هم حرف میزنند. اما در بین حرفهایشان، ناگهان با قهقهه میخندند و میگویند باید جشن بگیریم. مضطرب شده بودم و میگفتم خدایا چه خبر است؟ اما هر چه از زیر چشمبند نگاه میکردم، سر درنمیآوردم موضوع چیست.
مرا به سلول برگرداندند و گفتند فعلاً کار داریم، بعد میآوریمت و با طعنه گفتند حالا بگذار برود سراغ دوستانش تا او هم در جشن آنها شرکت کند. آن شب خیلی دلهره داشتم، چون همهٴ مزدوران در هر کجا که بودند خندههای چندشآوری میکردند و مدام به ما نیش میزدند. از صحبت بچههای دیگر که از بازجویی برگشته بودند، معلوم شد این داستان در همهٴ شعبههای بازجویی بوده است. بازجوها میخندیدند و میگفتند باید شیرینی بدهیم و همه بچهها از یکدیگر میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟
روز بعد، با شنیدن خبر شهادت اشرف و موسی و یارانشان، تازه فهمیدیم آن همه دلقکبازی جلادان بهخاطر چه بوده است. دژخیمان که به خیال خودشان کار سازمان را تمام شده میدانستند، برای درهم شکستن زندانیان، اجساد شهدا را به حیاط بند ۲۰۹ اوین آوردند و بر روی خاکریزهای آنجا گذاشتند و زندانیان را در دستههای ۴۰ نفره، صف به صف برای دیدن اجساد میآوردند. لاجوردی جلاد، «محمد» فرزند اشرف را در بغل گرفته و بالای اجساد شهیدان آورد. دژخیم میخواست با اینکار و با قهقهههای کریه و مشمئزکنندهاش، روحیه بچهها را خرد کند. به دستور لاجوردی، اجساد شهیدان را طوری گذاشته بودند که سرهایشان روی یک تیرآهن قرار گرفته بود که حالت الاّکلنگی داشت. لاجوردی برای عذاب دادن بیشتر بچهها پایش را روی سر دیگر این تیرآهن گذاشته بود و فشار میداد تا سر شهیدان بلند شود. مدتی به همان صورت نگه میداشت و ناگهان پایش را برمیداشت. سر دیگر تیرآهن میافتاد و سرهای شهیدان محکم روی تیرآهن کوبیده میشد. لاجوردی قهقهه کریهی سر میداد و میگفت، بیایید شهیدان سرفرازتان را ببینید که چطور به هلاکت رسیدهاند! با نگاهش در چشم تکتک بچهها واکنش آنها را ارزیابی میکرد. لاجوردی با این کارهایش میخواست بچهها را هرچه بیشتر متشنج کند. با قهقهه میگفت امروز، روز جشن ما و عزای شماست. اما همه با نگاههای خشمآلودشان طوری به او نگاه میکردند که عاقبت از رو رفت. لاجوردی همچنین رذیلانه از زندانیان میخواست به شهیدان اهانت کنند، اما عموم بچهها برعکس به شهیدان ادای احترام کردند و بهصورت خود لاجوردی تف انداختند و البته بهای آن را هم که اعدام و تیرباران بود، پرداختند.
بهاین ترتیب، چیزی که رژیم آخوندی میخواست آن را به نمایش قدرت خود و عاملی در جهت تضعیف روحیه زندانیان مجاهد و مبارز تبدیل کند، برعکس، تبدیل به صحنهیی برای برانگیختگی زندانیان مجاهد شد. آنچنان که جلادان که ابتدا میخواستند همهٴ زندانیان را به دیدن پیکرهای شهیدان ببرند، از این کار منصرف شده و آوردن بچهها بالای سر اجساد شهیدان را متوقف کردند.
انعکاس ۱۹ بهمن در بندها
وقتی خبر شهادت اشرف و موسی از تلویزیون بند پخش شد، اول هیچکس باور نکرد. بعد همهٴ بند را سکوت فرا گرفت و هیچکس هیچ حرکتی نمیکرد. پروین حائری با آن که از بازجویی آمده بود و نمیدانست چه خبری از تلویزیون پخش شده، برخلاف همیشه که سرحال و راست قامت، با چهرهیی مصمم و خندان در بند راه میرفت و هیچگاه از هیچ چیز خم به ابرو نمیآورد، انگار فاجعه را بو کشیده باشد، با رنگی پریده و چهرهیی نگران و آشفته وسط بند ایستاده بود. به او گفتم پروین چه شده که اینقدر نگرانی؟ گفت: «تو بگو چرا همهجا ساکت است؟»
حق با او بود. آخر سکوت، قانون پاسدارها بود، به همین دلیل باید همیشه بند پر از جنب و جوش میبود. اما آن روز و در آن لحظات، همه در بهت و حیرت بهسر میبردند. اما این سکوت زیاد دوام نیاورد. سکوت را دکتر هاجر رباطکرمی و فاطمه آصف که قدری مسنتر و جاافتادهتر از بقیه بودند، شکستند. آنها از اتاقشان بیرون آمدند و گفتند سکوت خواست رژیم است. این رژیم است که میخواهد همه را به سکوت بکشاند و همه چیز را تمام شده اعلام کند. پروین هم که تا آن موقع ساکت در راهرو قدم میزد، به سرعت به طرف آنها رفت و گفت من هم همین را میگویم. این سه نفر، که بعدها بهشهادت رسیدند، سکوت بند را شکستند. ابتدا هاجر شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وقتی به آن قسمت رسید که «من دشمنم با کسیکه تو را دشمن دارد و دوستم با کسی که ترا دوست بدارد»، صدایش را بالا برد. بهزودی آن سردی و ماتم اولیه جایش را به آتش خشم و کینهٴ صدچندان داد که در دلها افروخته شده و شعله میکشید. بچهها محبتی بیش از پیش نسبت به هم احساس میکردند. احساس میکردم مثل زنجیر بههم پیوستهیی شدهایم که دیگر هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند. دژخیمان از صحنههای تکاندهندهٴ اجساد شهیدان در حیاط بند ۲۰۹ فیلم گرفتند تا آن را در بندها نشان بدهند تا به خیال خود روحیه بچهها را درهم بشکنند. اما با نشاندادن آن فیلمها، انفجاری در هر بند ایجاد شد. همهٴ بچهها از اتاقها به راهرو بند آمده بودند تا تصاویر شهیدان را ببینند. در آن لحظات، حالت بچهها وصفکردنی نبود. سرود میخواندند، گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با هم عهد میبستند تا آخر، در همان راهی که اشرف و موسی خونشان را نثار کردند، ثابتقدم و استوار بمانند.
... غروب آن روز، پاسدارها و بازجوها در حالیکه با هم پچ پچ میکردند با تمسخر و طعنه حرفهایی به ما میزدند. همان روز مرا برای روبهرو کردن با یک خواهر همرزمم به نام «سیبا شریفپور» و برای شناسایی او به بند ۲۰۹برده بودند. در راهرو ۲۰۹ ایستاده بودم که دیدم مزدوران بهنحوی کاملاً غیرعادی، برو بیا دارند و آهسته با هم حرف میزنند. اما در بین حرفهایشان، ناگهان با قهقهه میخندند و میگویند باید جشن بگیریم. مضطرب شده بودم و میگفتم خدایا چه خبر است؟ اما هر چه از زیر چشمبند نگاه میکردم، سر درنمیآوردم موضوع چیست.
مرا به سلول برگرداندند و گفتند فعلاً کار داریم، بعد میآوریمت و با طعنه گفتند حالا بگذار برود سراغ دوستانش تا او هم در جشن آنها شرکت کند. آن شب خیلی دلهره داشتم، چون همهٴ مزدوران در هر کجا که بودند خندههای چندشآوری میکردند و مدام به ما نیش میزدند. از صحبت بچههای دیگر که از بازجویی برگشته بودند، معلوم شد این داستان در همهٴ شعبههای بازجویی بوده است. بازجوها میخندیدند و میگفتند باید شیرینی بدهیم و همه بچهها از یکدیگر میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است؟
روز بعد، با شنیدن خبر شهادت اشرف و موسی و یارانشان، تازه فهمیدیم آن همه دلقکبازی جلادان بهخاطر چه بوده است. دژخیمان که به خیال خودشان کار سازمان را تمام شده میدانستند، برای درهم شکستن زندانیان، اجساد شهدا را به حیاط بند ۲۰۹ اوین آوردند و بر روی خاکریزهای آنجا گذاشتند و زندانیان را در دستههای ۴۰ نفره، صف به صف برای دیدن اجساد میآوردند. لاجوردی جلاد، «محمد» فرزند اشرف را در بغل گرفته و بالای اجساد شهیدان آورد. دژخیم میخواست با اینکار و با قهقهههای کریه و مشمئزکنندهاش، روحیه بچهها را خرد کند. به دستور لاجوردی، اجساد شهیدان را طوری گذاشته بودند که سرهایشان روی یک تیرآهن قرار گرفته بود که حالت الاّکلنگی داشت. لاجوردی برای عذاب دادن بیشتر بچهها پایش را روی سر دیگر این تیرآهن گذاشته بود و فشار میداد تا سر شهیدان بلند شود. مدتی به همان صورت نگه میداشت و ناگهان پایش را برمیداشت. سر دیگر تیرآهن میافتاد و سرهای شهیدان محکم روی تیرآهن کوبیده میشد. لاجوردی قهقهه کریهی سر میداد و میگفت، بیایید شهیدان سرفرازتان را ببینید که چطور به هلاکت رسیدهاند! با نگاهش در چشم تکتک بچهها واکنش آنها را ارزیابی میکرد. لاجوردی با این کارهایش میخواست بچهها را هرچه بیشتر متشنج کند. با قهقهه میگفت امروز، روز جشن ما و عزای شماست. اما همه با نگاههای خشمآلودشان طوری به او نگاه میکردند که عاقبت از رو رفت. لاجوردی همچنین رذیلانه از زندانیان میخواست به شهیدان اهانت کنند، اما عموم بچهها برعکس به شهیدان ادای احترام کردند و بهصورت خود لاجوردی تف انداختند و البته بهای آن را هم که اعدام و تیرباران بود، پرداختند.
بهاین ترتیب، چیزی که رژیم آخوندی میخواست آن را به نمایش قدرت خود و عاملی در جهت تضعیف روحیه زندانیان مجاهد و مبارز تبدیل کند، برعکس، تبدیل به صحنهیی برای برانگیختگی زندانیان مجاهد شد. آنچنان که جلادان که ابتدا میخواستند همهٴ زندانیان را به دیدن پیکرهای شهیدان ببرند، از این کار منصرف شده و آوردن بچهها بالای سر اجساد شهیدان را متوقف کردند.
انعکاس ۱۹ بهمن در بندها
وقتی خبر شهادت اشرف و موسی از تلویزیون بند پخش شد، اول هیچکس باور نکرد. بعد همهٴ بند را سکوت فرا گرفت و هیچکس هیچ حرکتی نمیکرد. پروین حائری با آن که از بازجویی آمده بود و نمیدانست چه خبری از تلویزیون پخش شده، برخلاف همیشه که سرحال و راست قامت، با چهرهیی مصمم و خندان در بند راه میرفت و هیچگاه از هیچ چیز خم به ابرو نمیآورد، انگار فاجعه را بو کشیده باشد، با رنگی پریده و چهرهیی نگران و آشفته وسط بند ایستاده بود. به او گفتم پروین چه شده که اینقدر نگرانی؟ گفت: «تو بگو چرا همهجا ساکت است؟»
حق با او بود. آخر سکوت، قانون پاسدارها بود، به همین دلیل باید همیشه بند پر از جنب و جوش میبود. اما آن روز و در آن لحظات، همه در بهت و حیرت بهسر میبردند. اما این سکوت زیاد دوام نیاورد. سکوت را دکتر هاجر رباطکرمی و فاطمه آصف که قدری مسنتر و جاافتادهتر از بقیه بودند، شکستند. آنها از اتاقشان بیرون آمدند و گفتند سکوت خواست رژیم است. این رژیم است که میخواهد همه را به سکوت بکشاند و همه چیز را تمام شده اعلام کند. پروین هم که تا آن موقع ساکت در راهرو قدم میزد، به سرعت به طرف آنها رفت و گفت من هم همین را میگویم. این سه نفر، که بعدها بهشهادت رسیدند، سکوت بند را شکستند. ابتدا هاجر شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وقتی به آن قسمت رسید که «من دشمنم با کسیکه تو را دشمن دارد و دوستم با کسی که ترا دوست بدارد»، صدایش را بالا برد. بهزودی آن سردی و ماتم اولیه جایش را به آتش خشم و کینهٴ صدچندان داد که در دلها افروخته شده و شعله میکشید. بچهها محبتی بیش از پیش نسبت به هم احساس میکردند. احساس میکردم مثل زنجیر بههم پیوستهیی شدهایم که دیگر هیچکس نمیتواند ما را از هم جدا کند. دژخیمان از صحنههای تکاندهندهٴ اجساد شهیدان در حیاط بند ۲۰۹ فیلم گرفتند تا آن را در بندها نشان بدهند تا به خیال خود روحیه بچهها را درهم بشکنند. اما با نشاندادن آن فیلمها، انفجاری در هر بند ایجاد شد. همهٴ بچهها از اتاقها به راهرو بند آمده بودند تا تصاویر شهیدان را ببینند. در آن لحظات، حالت بچهها وصفکردنی نبود. سرود میخواندند، گریه میکردند و یکدیگر را در آغوش میگرفتند و با هم عهد میبستند تا آخر، در همان راهی که اشرف و موسی خونشان را نثار کردند، ثابتقدم و استوار بمانند.