در سال1350، وقتی برای اولین بار قدم در صحن دانشگاه گذاشتم، احساس میکردم وارد دنیای جدید و بزرگی شدهام. در سالهای آخر دبیرستان، از دانشگاه خیلی چیزها شنیده بودم، محیط علم و دانش، محل تجمع روشنفکران و مرکز تظاهرات و اعتراض علیه شاه. تقریباً دو سال پیش از ورودم به دانشگاه، شاهد تظاهرات بزرگ مردم در اعتراض به گران شدن بلیت اتوبوسهای شهری شرکت واحد بودم. این تظاهرات پیروز شد و شاه عقبنشینی کرد. این پیروزی برای من بسیار انگیزاننده بود و خیلی مشتاق بودم که در اینگونه تظاهرات شرکت کنم. شنیده بودم که این تظاهرات از دانشگاه آغاز شده است و به همین دلیل دانشگاه برایم جاذبة ویژهیی داشت. بهتازگی توسط یکی از معلمان مدرسهمان با کلمه «آزادی» آشنا شده بودم. او که خود دورهٴ فوقلیسانس را میگذراند و دانشجو بود، چیزهای زیادی از دانشگاه برایم گفته و مرا تشویق کرده بود که حتماً در کنکور قبول شوم. او میگفت که دانشگاه سنگر آزادی و محل آزادیخواهان است. به همین علت از نخستین لحظات ورود به دانشگاه، در پی آشنایی و شناخت آزادیخواهان بودم.
در روزهای بعد با صحنههای تازهیی روبهرو شدم که از تصور اولیهام به دور بودند. من که از معلمم شنیده بودم آزادی پیام واقعی اسلام است، اکنون این پیام را نمییافتم. دانشجویان مسلمان زیاد به چشم نمیخوردند، تنها و جدا جدا بودند و از بیان عقاید خود استقبال نمیکردند. این وضعیت در مقابل انتظاراتی که داشتم، برایم تعجب برانگیز بود.
مدتی بعد این مشکل ذهنی را با یکی از دوستان دبیرستانم که سال پیش از من وارد همین دانشکده شده بود در میان گذاشتم. او مرا نسبت به وضعیت دانشکده توجیه کرد و از جمله گفت: «نمازخانه زیاد فعال نیست و کتابخانهٴ اسلامی در دست کسانی است که سیاسی نیستند، آنها از ورود به مسائل سیاسی و شرکت در اعتصابات خودداری میکنند. در اینجا کسانی که نماز میخوانند، طوری و زمانی به نمازخانه میروند که حتیالامکان کسی آنها را نبیند. تصور عمومی این است که مذهبی بودن و سیاسی بودن با هم منافات دارد و کسانی که در اعتراضات و اعتصابها فعال میشود، مذهب را کنار میگذارد. دانشجویان مسلمان مترقی هیچ تشکل و مناسبات ویژهیی ندارند».
در روزهای بعد با گردانندگان کتابخانهٴ اسلامی صحبت کردم. افرادی با افکار کاملاً عقب مانده را یافتم که معتقد بودند اصلیترین رسالت دانشجویان مسلمان در دانشگاه، جنگیدن با کسانی است که مذاهب دیگری دارند. آنها کتابهای کتابخانه را نیز بر همین اساس انتخاب کرده بودند. مثلاً کتابهای آخوند مطهری که از نظریهپردازان ارتجاع یا به زبان امروز بنیادگرایی اسلامی بود، بهعنوان بدیعترین کتابها در کتابخانهشان به نمایش گذاشته شده بود.
در روزها و ماههای بعد یک احساس دوگانه را که زبان حال بسیاری دیگر هم بود، داشتم. آنهایی که خودشان را بهعنوان نمایندگان اسلام معرفی کرده بودند، آنچنان عقبماندگی و ارتجاعی را بهنمایش گذاشته بودند که هیچکس رغبت نزدیک شدن به آنها و کتابخانهشان را نداشت. از سوی دیگر برای آنها که میخواستند با حفظ اعتقادات مذهبی و انگیزه گرفتن از آنها پای در راه مبارزه برای کسب آزادی بگذارند، جایی وجود نداشت. بههمین علت دانشجویان مسلمان هویت سیاسی و اجتماعی نداشتند. بهنظر میرسید که این به یک عقدهٴ تاریخی تبدیل شده است.
6ماه بعد در کتابخانهٴ اصلی دانشکده نشسته بودیم. کتابهای درسی جلومان باز بود و در ظاهر داشتیم با هم درس میخواندیم، اما در میان کتابها یک جزوه کوچک با قطع جیبی که دست نویس بود، قرار داشت که دو نفر دو نفر آن را میخواندیم. نگاهها با عمق زیادی خطوط ریز جزوه را طی میکردند و بهنظر میرسید که کلمات را به عمق قلب و جانشان میبرند، یا مثل مسافران تشنهٴ راههای کویری کلمات آن را مثل آب زلال مینوشند.
این جزوه تفسیر یکی از خطبههای نهجالبلاغة مولا علی بود. میگفتند این تفسیر، توسط محمد حنیفنژاد که اکنون در زیر شکنجههای ساواک است، نوشته شده است. هیچگاه حالت دوستانم را در لحظهیی که این جزوه را میخواندند و میدانستند که صاحبش یلی در زیر شکنجههای ساواک است را فراموش نمیکنم. برق امید در چشمهایشان و نشان اراده در چهره و رفتارشان آشکار بود. از آن پس تفسیر این خطبه و چند جزوه دیگر، شامل تفسیر سورههایی از قرآن و جزوه شناخت یا متدولوژی، همراه با اخبار و اطلاعیههای سازمان مجاهدین خلق ایران که بهتازگی اعلام موجودیت کرده بود، در میان دانشجویان میچرخید و روح تازهیی را میدمید.
در ماههای بعد چهرهٴ دانشکدهٴ ما به کلی دگرگون شده بود. کتابخانهٴ دانشجویان مسلمان حال و هوای دیگری داشت؛ محل تجمع و رفت و آمد زیادی بود؛ حال این کتابخانه، یکی از کانونهای فعال و اصلی اعتراضات دانشجویی شده بود. مثل قلب تپندهیی شده بود که روح اعتراض و آزادیخواهی را در همهجا میپراکند. این البته فقط در یک دانشکده نبود. عشق به مجاهدین بهعنوان سازمانی که از اسلام غبار برگرفته و یک عقدهٴ تاریخی را زدوده است، انبوهی از دانشجویان را بهشکل پنهانی بههم پیوند داده بود. پیوندی که بهگونهیی نامحسوس از کتابخانهها تا اتاقهای کوی دانشگاه و تا مسیرهای پرپیچ و خم کوههای البرز و قلههای سر به فلک کشیدهٴ اطراف تهران امتداد یافته بود. جنبشی گسترده که شتاب مبارزه علیه شاه و ساواک را در تمام دانشگاهها و محیطهای روشنفکری، چندین برابر کرده بود. جنبش آزادیخواهانهیی که عموم دانشجویان را در برگرفته و به یک تهدید جدی برای رژیم شاه مبدل شده بود.
ساواک خشمگین بود و هرازگاهی چنگالهای خون آلودش را بر اتاقهای کوی و صحن اطراف دانشگاه میانداخت و تنی چند از یاران دانشجو را میربود. اما نمیتوانست کمترین تردیدی در میان هواداران مجاهدین و دانشجویان مسلمان ایجاد کند. آنها هویت خودشان را بازیافته و با درک مفاهیم رهاییبخش اسلام واقعی، پا به صحنهٴ عمل اجتماعی گذاشته بودند. دیگر آن احساس عقبماندگی و بیهویتی وجود نداشت. آن عقدهٴ تاریخی ذوب شده بود.
عصر روز چهارم خرداد1351، روزنامهیی در کتابخانه دست بهدست میگشت. یکی از تیترهای این روزنامه، که تلاش شده بود در میان تیترهای دیگر گم شود، بر قلبها سنگینی میکرد، دردآور بود و در عینحال امیدبخش و افتخارآمیز. «5محکوم دادگاههای نظامی، تیرباران شدند»
سپس 5 نام بزرگ بر قلب هزاران دانشجو حک میشد: «محمد حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، محمود عسگریزاده و عبدالرسول مشکینفام».
در روزهای بعد با صحنههای تازهیی روبهرو شدم که از تصور اولیهام به دور بودند. من که از معلمم شنیده بودم آزادی پیام واقعی اسلام است، اکنون این پیام را نمییافتم. دانشجویان مسلمان زیاد به چشم نمیخوردند، تنها و جدا جدا بودند و از بیان عقاید خود استقبال نمیکردند. این وضعیت در مقابل انتظاراتی که داشتم، برایم تعجب برانگیز بود.
مدتی بعد این مشکل ذهنی را با یکی از دوستان دبیرستانم که سال پیش از من وارد همین دانشکده شده بود در میان گذاشتم. او مرا نسبت به وضعیت دانشکده توجیه کرد و از جمله گفت: «نمازخانه زیاد فعال نیست و کتابخانهٴ اسلامی در دست کسانی است که سیاسی نیستند، آنها از ورود به مسائل سیاسی و شرکت در اعتصابات خودداری میکنند. در اینجا کسانی که نماز میخوانند، طوری و زمانی به نمازخانه میروند که حتیالامکان کسی آنها را نبیند. تصور عمومی این است که مذهبی بودن و سیاسی بودن با هم منافات دارد و کسانی که در اعتراضات و اعتصابها فعال میشود، مذهب را کنار میگذارد. دانشجویان مسلمان مترقی هیچ تشکل و مناسبات ویژهیی ندارند».
در روزهای بعد با گردانندگان کتابخانهٴ اسلامی صحبت کردم. افرادی با افکار کاملاً عقب مانده را یافتم که معتقد بودند اصلیترین رسالت دانشجویان مسلمان در دانشگاه، جنگیدن با کسانی است که مذاهب دیگری دارند. آنها کتابهای کتابخانه را نیز بر همین اساس انتخاب کرده بودند. مثلاً کتابهای آخوند مطهری که از نظریهپردازان ارتجاع یا به زبان امروز بنیادگرایی اسلامی بود، بهعنوان بدیعترین کتابها در کتابخانهشان به نمایش گذاشته شده بود.
در روزها و ماههای بعد یک احساس دوگانه را که زبان حال بسیاری دیگر هم بود، داشتم. آنهایی که خودشان را بهعنوان نمایندگان اسلام معرفی کرده بودند، آنچنان عقبماندگی و ارتجاعی را بهنمایش گذاشته بودند که هیچکس رغبت نزدیک شدن به آنها و کتابخانهشان را نداشت. از سوی دیگر برای آنها که میخواستند با حفظ اعتقادات مذهبی و انگیزه گرفتن از آنها پای در راه مبارزه برای کسب آزادی بگذارند، جایی وجود نداشت. بههمین علت دانشجویان مسلمان هویت سیاسی و اجتماعی نداشتند. بهنظر میرسید که این به یک عقدهٴ تاریخی تبدیل شده است.
6ماه بعد در کتابخانهٴ اصلی دانشکده نشسته بودیم. کتابهای درسی جلومان باز بود و در ظاهر داشتیم با هم درس میخواندیم، اما در میان کتابها یک جزوه کوچک با قطع جیبی که دست نویس بود، قرار داشت که دو نفر دو نفر آن را میخواندیم. نگاهها با عمق زیادی خطوط ریز جزوه را طی میکردند و بهنظر میرسید که کلمات را به عمق قلب و جانشان میبرند، یا مثل مسافران تشنهٴ راههای کویری کلمات آن را مثل آب زلال مینوشند.
این جزوه تفسیر یکی از خطبههای نهجالبلاغة مولا علی بود. میگفتند این تفسیر، توسط محمد حنیفنژاد که اکنون در زیر شکنجههای ساواک است، نوشته شده است. هیچگاه حالت دوستانم را در لحظهیی که این جزوه را میخواندند و میدانستند که صاحبش یلی در زیر شکنجههای ساواک است را فراموش نمیکنم. برق امید در چشمهایشان و نشان اراده در چهره و رفتارشان آشکار بود. از آن پس تفسیر این خطبه و چند جزوه دیگر، شامل تفسیر سورههایی از قرآن و جزوه شناخت یا متدولوژی، همراه با اخبار و اطلاعیههای سازمان مجاهدین خلق ایران که بهتازگی اعلام موجودیت کرده بود، در میان دانشجویان میچرخید و روح تازهیی را میدمید.
در ماههای بعد چهرهٴ دانشکدهٴ ما به کلی دگرگون شده بود. کتابخانهٴ دانشجویان مسلمان حال و هوای دیگری داشت؛ محل تجمع و رفت و آمد زیادی بود؛ حال این کتابخانه، یکی از کانونهای فعال و اصلی اعتراضات دانشجویی شده بود. مثل قلب تپندهیی شده بود که روح اعتراض و آزادیخواهی را در همهجا میپراکند. این البته فقط در یک دانشکده نبود. عشق به مجاهدین بهعنوان سازمانی که از اسلام غبار برگرفته و یک عقدهٴ تاریخی را زدوده است، انبوهی از دانشجویان را بهشکل پنهانی بههم پیوند داده بود. پیوندی که بهگونهیی نامحسوس از کتابخانهها تا اتاقهای کوی دانشگاه و تا مسیرهای پرپیچ و خم کوههای البرز و قلههای سر به فلک کشیدهٴ اطراف تهران امتداد یافته بود. جنبشی گسترده که شتاب مبارزه علیه شاه و ساواک را در تمام دانشگاهها و محیطهای روشنفکری، چندین برابر کرده بود. جنبش آزادیخواهانهیی که عموم دانشجویان را در برگرفته و به یک تهدید جدی برای رژیم شاه مبدل شده بود.
ساواک خشمگین بود و هرازگاهی چنگالهای خون آلودش را بر اتاقهای کوی و صحن اطراف دانشگاه میانداخت و تنی چند از یاران دانشجو را میربود. اما نمیتوانست کمترین تردیدی در میان هواداران مجاهدین و دانشجویان مسلمان ایجاد کند. آنها هویت خودشان را بازیافته و با درک مفاهیم رهاییبخش اسلام واقعی، پا به صحنهٴ عمل اجتماعی گذاشته بودند. دیگر آن احساس عقبماندگی و بیهویتی وجود نداشت. آن عقدهٴ تاریخی ذوب شده بود.
عصر روز چهارم خرداد1351، روزنامهیی در کتابخانه دست بهدست میگشت. یکی از تیترهای این روزنامه، که تلاش شده بود در میان تیترهای دیگر گم شود، بر قلبها سنگینی میکرد، دردآور بود و در عینحال امیدبخش و افتخارآمیز. «5محکوم دادگاههای نظامی، تیرباران شدند»
سپس 5 نام بزرگ بر قلب هزاران دانشجو حک میشد: «محمد حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، محمود عسگریزاده و عبدالرسول مشکینفام».
در کتابخانه، راهروها، مسیر و اتاقهای کوی، در زیر سایهٴ سنگین و شوم ساواک، مراسمی غیرمحسوس برپا شده بود. در کتابخانه، دوستی که بهتازگی از شکنجهگاه آمده و در زندان از نزدیک با مجاهدین آشنا شده بود، به نجوا میگفت: «مجاهدین میگفتند حنیف نام بزرگیست، او پرچمدار اسلام واقعی است».
32سال بعد یکی از دوستان آن روزها را پس از سالیان دراز دیدم. هنوز گرم صحبت نشده بودیم که خاطرات آن روزهای دانشکده، عنان سخن از ما ربود. دوستم با تشریح آنچه که از وضعیت وخیم جامعه آخوندزده از نزدیک دیده بود، گفت: «اگر پرچم اسلام راستین که حنیف آن را برافراشت، امروز در دستان رجوی نبود، باور کن که نامی از اسلام در میان مردم باقی نمانده بود. خمینی و جلادانش با نام ”اسلام“ به تعداد خونهایی که به زمین ریختند، به پیکر اسلام خنجر زدهاند».
آری این چنین بود که با شهادت حنیف کبیر، پرچم پرافتخار اسلام راستین، لحظهیی بر زمین نماند. آن زمان نامی بدرخشید و همهجا را روشن کرد. نامی خجسته که در سحرگاه خونین چهارم خرداد، از دل همان میدان طلوع کرد و صبحگاهان دیرپای مجاهدین را برای تاریخ ایران بهارمغان آورد. مسعود، میراثدار حنیف، پرچم را به قلهها برد. قلهیی برفراز قلهیی دیگر...
و آنگاه که شب تیرهٴ حاکمیت آخوندی بر میهنمان سایه افکند و خمینی با کشتن کلمه «اسلام»، بزرگترین خیانت خود به تاریخ را مرتکب شد و دریایی از خون بهراه انداخت، باز هم این پرچم اسلام راستین بود که همچنان در دستان مسعود در اهتزاز ماند. پرچم اسلامی سراپا متضاد، با آن چه خمینی به نام اسلام معرفی کرده بود.
بدینگونه شجرهٴ طیبة مجاهدین که با خون حنیف آبیاری شده بود، در زیر ضربات ساواک رشد کرد، زمستانهای سخت و طولانی آخوندی را پشت سرگذاشت، بارها در میان آتش فرو رفت اما به یمن آن پرچمداری پاکبازانه، نسوخت، و سبزتر و خرّمتر بیرون آمد.