از سرِ پیچ پیادهرو سیمانی که رد شدیم، دو قدم بلند برداشت و خودش را رساند به من:
ـ تا وقت هست، یک سؤال بپرسم؟
ـ بگو!
ـ در دنیا چقدر شعر و ترانه تولید میشود؛ بهخصوص ترانه. اینطور نیست؟
ـ چرا!
رسیدیم به درختها و ردیف چراغهای لابهلای درختان:
ـ به نظرت حرف این شعرها و ترانهها و نوشتهها چی هست؟
ـ چه جالب! پارسال هم عین این سؤال از من شد!
ـ جدی؟ پس خوبه. قبلاً بهش فکر کردی.
ـ آره. پارسال، دوست نویسنده و شاعری چندتا سؤال گذاشت جلو من. امشب هم دوست دیگری که تو باشی، همان سؤال را میپرسد.
شب بود و هوا گرم. شاخهها و برگهای درختان کنار راه، آرام باد میخوردند. وسطهای راه، در تاریکیِ بین شعاع نور دو چراغ، سرش را چرخاند طرفم؛ طوری که از من جواب قاطع میخواست:
ـ با شنیدن هر ترانه و خواندن یا شنیدن هر شعری، این سؤال پیش میآید که: اینها حرفشان چی هست؟
نگاهش کردم و زدم به شانهاش:
ـ بسیار خوب. توی این هوای گرم، حوصلهاش را داری؟
ـ حتماً. خیلی هم گرم نیست. باد هم میآد.
ـ حرف اینها، هم نوعی از نگاه و درک و فهم؛ و هم نوعی از پاسخ به مشغلههای ما و زندگیمان هستند. جلوههای خوب و بد زندگی را با زبان خاص هنری که مثل زبان روزمرهٴ ما نیست، مثل زبان عادت شده ما نیست، بیان میکنند. و چون از جنس هنر هم هستند، با نگاه زیباشناسی و اندیشهٴ زیباشناختی، واقعیتها را توصیف میکنند. ما هم بازتابش را به شکل ترانه یا شعر یا هر اثر هنری دیگری میشنویم و یا میبینیم و میخوانیم.
ـ پس یعنی همهٴ این ترانهها و شعرها، بازتابی از واقعیتهای خوب و بد زندگی خودمان با زبان دیگری هستند؟
ـ دقیقاً. بهعلاوه اشتیاق به رؤیاهایمان و نیاز به رسیدن به آرزوهایمان. جز این هم نمیتواند باشد. منتها همان که گفتم، یعنی شکل و زبانش فرق میکند. بهخاطر همین هم جذاب است. بهخاطر همین هم غنیتر از خود زندگی است. قرنهاست که زندگی آدمها یک عادت تکراری شده است؛ اما با هنر، چیزهایی را در همین زندگی خودمان پیدا میکنیم و میفهمیم که بدون آن اصلاً نمیتوانیم ببینیم و فهم کنیم. این درک و فهمهای متنوع و جدید، منجر به پیدا شدن و خلق کردن دنیای جدیدی هم میشود که اسمش دنیای هنر و آفرینش است. دنیایی که مدام با تنوع و نوگرایی سر و کار دارد. این همان مشغلهیی است که هیچ موقع تمام نمیشود و پایانی ندارد.
در انتهای مسیرمان، زیر شاخههای اکالیپتوس ایستادیم. یک پایش را از پشت به تنهٴ درخت تکیه داد و پرسید:
ـ یعنی بهخاطر همین هست که این همه آثار هنری تولید میشود؟
ـ بله، بهخاطر همین دلمشغولی و ذهنمشغولی است. تصور کن که همیشه یک چیزهایی در زندگی ما کم است و باید برای رفع این کمبودها، دست بهکار شد. یا یک حالت در تبعید بودن را تصور کن که همواره باید از این تبعید، خودت را خلاص کنی تا به معبود و معبد و وطن دلخواهت برسی. حالا بهجای تصور، کلمه «تخیل» را بگذار و این تخیل را هم با عواطف آدمی ـ یعنی زیباترین و لطیفترین عنصر تبعیدناپذیر، سرکوبناپذیر و اصلیترین زبان ارتباطی انسان ـ ترکیب کن. از اینجاست که قدرت آفرینش کسب میشود و ایدهها و راه کارهایش به دست میآید.
ـ واقعاً هم مشغلههای مهمی هستند. الآن فهمیدم چرا از بعضی از این ترانهها و شعرها خیلی خوشم میآید. انگار آدم مشغلههای خودش را در آنها میبیند.
ـ این مثل یک احساس تبعید است. مثل سایهیی که مدام دورمان میچرخد. ما هر روز و همهجا در شعاع این سایهایم. هیچکس بدش نمیآید که بتواند این سایه را توصیف کند. اگر هم خودشان نمیکنند، ولی وقتی در ترانهیی یا شعری یا هر شکل هنری و زبان دیگری ارائه میشود، آن سایهٴ دور و بر خودشان را در آن اثر هنری میبینند و آن را میفهمند. حالا یکجا میشود ترانه، جایی دیگر میشود شعر و یا قصه، نقاشی و یا...
ـ خیلی خوب شد. فکر میکنم جوابم را گرفتم. در ضمن از این بعد، احساس و مشغلة خودم را هم بهتر میتوانم پیدا کنم...
ـ تا وقت هست، یک سؤال بپرسم؟
ـ بگو!
ـ در دنیا چقدر شعر و ترانه تولید میشود؛ بهخصوص ترانه. اینطور نیست؟
ـ چرا!
رسیدیم به درختها و ردیف چراغهای لابهلای درختان:
ـ به نظرت حرف این شعرها و ترانهها و نوشتهها چی هست؟
ـ چه جالب! پارسال هم عین این سؤال از من شد!
ـ جدی؟ پس خوبه. قبلاً بهش فکر کردی.
ـ آره. پارسال، دوست نویسنده و شاعری چندتا سؤال گذاشت جلو من. امشب هم دوست دیگری که تو باشی، همان سؤال را میپرسد.
شب بود و هوا گرم. شاخهها و برگهای درختان کنار راه، آرام باد میخوردند. وسطهای راه، در تاریکیِ بین شعاع نور دو چراغ، سرش را چرخاند طرفم؛ طوری که از من جواب قاطع میخواست:
ـ با شنیدن هر ترانه و خواندن یا شنیدن هر شعری، این سؤال پیش میآید که: اینها حرفشان چی هست؟
نگاهش کردم و زدم به شانهاش:
ـ بسیار خوب. توی این هوای گرم، حوصلهاش را داری؟
ـ حتماً. خیلی هم گرم نیست. باد هم میآد.
ـ حرف اینها، هم نوعی از نگاه و درک و فهم؛ و هم نوعی از پاسخ به مشغلههای ما و زندگیمان هستند. جلوههای خوب و بد زندگی را با زبان خاص هنری که مثل زبان روزمرهٴ ما نیست، مثل زبان عادت شده ما نیست، بیان میکنند. و چون از جنس هنر هم هستند، با نگاه زیباشناسی و اندیشهٴ زیباشناختی، واقعیتها را توصیف میکنند. ما هم بازتابش را به شکل ترانه یا شعر یا هر اثر هنری دیگری میشنویم و یا میبینیم و میخوانیم.
ـ پس یعنی همهٴ این ترانهها و شعرها، بازتابی از واقعیتهای خوب و بد زندگی خودمان با زبان دیگری هستند؟
ـ دقیقاً. بهعلاوه اشتیاق به رؤیاهایمان و نیاز به رسیدن به آرزوهایمان. جز این هم نمیتواند باشد. منتها همان که گفتم، یعنی شکل و زبانش فرق میکند. بهخاطر همین هم جذاب است. بهخاطر همین هم غنیتر از خود زندگی است. قرنهاست که زندگی آدمها یک عادت تکراری شده است؛ اما با هنر، چیزهایی را در همین زندگی خودمان پیدا میکنیم و میفهمیم که بدون آن اصلاً نمیتوانیم ببینیم و فهم کنیم. این درک و فهمهای متنوع و جدید، منجر به پیدا شدن و خلق کردن دنیای جدیدی هم میشود که اسمش دنیای هنر و آفرینش است. دنیایی که مدام با تنوع و نوگرایی سر و کار دارد. این همان مشغلهیی است که هیچ موقع تمام نمیشود و پایانی ندارد.
در انتهای مسیرمان، زیر شاخههای اکالیپتوس ایستادیم. یک پایش را از پشت به تنهٴ درخت تکیه داد و پرسید:
ـ یعنی بهخاطر همین هست که این همه آثار هنری تولید میشود؟
ـ بله، بهخاطر همین دلمشغولی و ذهنمشغولی است. تصور کن که همیشه یک چیزهایی در زندگی ما کم است و باید برای رفع این کمبودها، دست بهکار شد. یا یک حالت در تبعید بودن را تصور کن که همواره باید از این تبعید، خودت را خلاص کنی تا به معبود و معبد و وطن دلخواهت برسی. حالا بهجای تصور، کلمه «تخیل» را بگذار و این تخیل را هم با عواطف آدمی ـ یعنی زیباترین و لطیفترین عنصر تبعیدناپذیر، سرکوبناپذیر و اصلیترین زبان ارتباطی انسان ـ ترکیب کن. از اینجاست که قدرت آفرینش کسب میشود و ایدهها و راه کارهایش به دست میآید.
ـ واقعاً هم مشغلههای مهمی هستند. الآن فهمیدم چرا از بعضی از این ترانهها و شعرها خیلی خوشم میآید. انگار آدم مشغلههای خودش را در آنها میبیند.
ـ این مثل یک احساس تبعید است. مثل سایهیی که مدام دورمان میچرخد. ما هر روز و همهجا در شعاع این سایهایم. هیچکس بدش نمیآید که بتواند این سایه را توصیف کند. اگر هم خودشان نمیکنند، ولی وقتی در ترانهیی یا شعری یا هر شکل هنری و زبان دیگری ارائه میشود، آن سایهٴ دور و بر خودشان را در آن اثر هنری میبینند و آن را میفهمند. حالا یکجا میشود ترانه، جایی دیگر میشود شعر و یا قصه، نقاشی و یا...
ـ خیلی خوب شد. فکر میکنم جوابم را گرفتم. در ضمن از این بعد، احساس و مشغلة خودم را هم بهتر میتوانم پیدا کنم...
(س.ع.نسیم)