…
آنگاه باز هم ابنزیاد در عطشی سوزنده از ذرهیی پیروزی رو به علیبن حسین (ع) کرد و پرسید: «کیستی؟». پاسخ شنید: «علیبن حسین». ابنزیاد از بیچارگی باز هم بههمان روش شکستخورده تأسی جست و پرسید: «مگر خدا علیبن حسین را نکشت؟» و علی گفت: «برادری داشتم که نام او هم علیبن حسین بود و مردم (لشکر ابنزیاد) او را کشتند».
ابنزیاد که اکنون کاملاً ورشکسته بود، بهلجبازی بچهگانه افتاد و گفت: «اینطور نیست، خدا او را کشت». علی در پاسخ، این عبارت قرآنی را که بهراستی کوبندهترین جواب بود، عرضه کرد: «الیه یتوفّی الانفس حین موتها»، «خدا جانها را بههنگام مرگ میگیرد»، که ضمن آن اکیداً ابنزیاد و لشکرش را قاتل میدانست.
باز هم ستمگر از غلبة جوانی کم سنوسال، که از بیماری بهشدت فرسوده بود، در خشم شد. دیوانهوار فریاد زد: «تو هم هنوز حق داری که در جواب من ایستادگی میکنی؟» و آنگاه فرمان داد او را گردن بزنند. و این دیگر بالاترین حربه بود تا کسی، هر چند قوی را بلرزاند و بهخواهش وادارد. اما علی مطمئن و خونسرد چنانکه گویی بیاهمیتترین خبرها را شنیده است، حقیرانه در او که با دیدن آنگونه شواهد و نمودها هنوز هم مرگ را برای این گروه بهتهدید پیش میکشید، نگریست و گفت: «ابالقتل تهدّدنی یا ابنزیاد اما علمت القتل لنا عادهٴ و کرامتنا الشّهادهٴ »، «ای پسر زیاد، ما را بهقتل بیم میدهی، مگر ندانستهای که قتل عادت ما (خاندان ما) و بزرگواری در شهادت ماست». آنگاه بیاعتنا به آنهمه غضبی که در احاطة مردان مسلح بسیار علیه او زبانه میکشید، افزود: «پس از کشتن من مردمی پرهیزگار و مسلمان همراه این زنان بفرست که با ایشان بهدستور اسلام رفتار کنند».
بهراستی ابنزیاد نمیدانست چه کند. از آن سو زینب کبری برخاست و بهقوت، فریاد زد: «ای پسر زیاد، هنوز آنقدر که خون ریختی بس نبود؟»، و از بردن علی جلو گرفت. و مگر «ابنزیاد» دیگر میتوانست قدمی بهجانب این توفان مجسم، که همین چند لحظه پیش بهسختی ضربتش را چشیده و از ابهتش بیمناک شده بود، پیش نهد؟ بهخواری دستور داد تا اسیران را در خانهای مخروبه زندانی کردند و خود بهمسجد شتافت تا مگر با اعلام فیروزی و قدرتنمایی بهمردم ستمکش، شخصیت گمگشته خود را که در برتریجویی سفاکانه و رذیلانه نسبت بهنیروهای حقطلب خلاصه میشد، باز یابد. همان شخصیتی که در این مجلس لگدها خورد و پایمال گامهای خستهٴ یکجوان و «مشتی زن اسیر» گردیده بود، اما در مسجد نیز چیزی جز مشت محکم عبدالله در انتظار او نبود.
تا آنکه بهناچار چنانکه یزید خواسته بود، کاروان اسرا را بهدمشق فرستاد تا هم خود را راحت کند و هم به «شاهنشاه عظیمالشأنش» برساند که چهها کشیده است. اما برای ابنزیاد از آن پس کمتر زمان آسایش و راحتی بود. هر زمان مقاومت مردم در اینجا و آنجااوج میگرفت.
چنان میپنداشت که با کشتن حسین، فتنه را ریشهکن و شیعه را نومید خواهد ساخت و به این ترتیب آنان را وادار خواهد کرد که دست از آرزوها بشویند و بهآنچه ناچار باید بهآن گردن نهند، سر فرود آرند. ولی چنانکه در جزء دیگری از این کتاب خواهیم دید، ابنزیاد فتنه را گداختهتر کرد و کار بد او کارهای بد دیگری را سبب شد و خونهای ریخته شده، و شکنجههایی که بهکودکان و زنان داده شد همه جز بر خلاف آنچه زیاد میخواست نتیجه بهبار نیاورد… لیکن چارهیی نداشت جز آنکه ناراضیان را احضار میکرد و اگر دست از عقیدهٴ خود بر نمیداشتند، میکشت. گویی که در طنین ندای «دوری از ننگ» امام (ع) (هیهات منّا الذلّه) کمتر کسی از ایشان در مقابلش سرخم میکرد و این باز هم بر درندگی سبعانهاش، بیمنتها میافزود.
گویا هنوز مشت و لگد محکمی که بر پیکر منفور آن حکومت که از خونهای آزادگان فربه شده بود، فرود آمد، بس نبود، که یزید فرمان داد اسرا را بهدمشق بیاورند. شاید نقشهٴ زیرکانه و حسابشده این بود که با گرداندن بازماندگان امام (ع) در آبادیها و شهرهای این راه طولانی، در حال اسارت و با سرهای کشتگانشان، آنگاه در آوردنشان به پایتخت، گذشته از نتایج دیگر، آثاری را که امام حسین (ع) و یاران، در ضمن راه مدینه تا کربلا از خود بهنمایندگی از جانب مکتبشان به جا گذاشته بودند، خنثی شود؛ بلکه بهزودی این حادثه، چون یک طغیان و فتنهٴ محلی از خاطرهها پاک شود.
این تبهکار پلید فرو رفته در سفاهت حیوانمنشانهاش که مانند جمیع ستمگران تاریخ، هرگز قادر نبود جز نتایج آنی کوتاهمدت را ببیند، نمیدانست که شیوههای اردوی حق نهتنها برای جناح ضدانقلابی قابل استفاده نیست، بلکه زیانبار نیز هست. چنین بود که همهٴ عقلا و دهاة اموی بهبیان پیامبر «مسلوبالعقل» شدند تا آن جرقة حقطلبی بر خرمن منطقهٴ شمالی بلاد اسلامی نیز که در پوششی از تجاوز و ستم فرو رفته بود، بیفتد و حریق برانگیزد که ایشان آن همه از آن بر حذر بودند. (… ما کانوا یحذرون آیهٴ 6، سورهٴ قصص)
از آنسو چون کاروان بهجانب دمشق بهراه افتاد، باز هم افشاگری و کار توضیحی که بهاولیترین وجه بر اساس حادثهٴ عاشورا، سستکننده پایههای حکومت بود، در جبهه امام (ع) ادامه داشت. رایحة عمل حسینی بهوسیلهٴ علی فرزند امام (ع) و زنان و دختران، به هر جا پراکنده میشد و آنگاه بهوسیلهٴ مسافران و شاعران که از عمدهترین وسایل ارتباطجمعی آن روز بودند، تا دورترین نقاط میرفت و بدینگونه در اندک مدت، جو سرزمینهای اسلامی را روح بیدارساز جنبش فراگرفت. سپس دیری نپایید که مکه و مدینه، که مهمترین مراکز انفجاری این جو بودند، مشتعل گردید.
آنگاه اسرا بهدمشق وارد شدند. بار دیگر آنچه که در کوفه گذشت تکرار میشد، با این تفاوت که اینجا که حکومت اموی ریشهٴ 46ساله در آن داشت، بسی بیخبرتر و خاموشتر از کوفه بود. از اینرو ناآگاهی و ناشنوایی آنچنان غشای سنگینی شده بود که دریدن هر ذره از بافت آن، بیگمان فتح مهمی محسوب میشد. از طرف دیگر، هر ضربهیی بهپایتخت و شاه اسلامپناهی که در آنجامسکن داشت، با شدت تمام در سایر نقاط طنین میافکند و عکسالعمل بهوجود میآورد.
در دربار پادشاهی، یزید نیز مدهوش از دو باده، یکی آن که از سالها پیش بدان رسیده بود و یکی دیگر فیروزی بر امام که اخیراً حاصل شده بود، نشسته و با چوب بر سر امام (ع) که در تشتی از طلا و در مقابلش بود، میزد و بهغرور و تکبر تمام، با اطمینان ابلهانه از ریشهکن کردن درخت شورش و تضمین سلطنتی طولانی و فراموشی مضاعف از وجود دائمی نیرویی مخالف، عنان خود را از دست داده و با بیشرمی تمام و حتی بیاعتنا به زیر و بمهای سیاست بازانه، چنین آوازهخوانی میکرد: «به سلطنت نقد رسیدم، من قروضی که بهپیغمبر داشتم، ادا کردم، و قصاص فامیل خود را که بهدست او کشته شده بود، گرفتم».
اما اینجا نیز، این اطمینان و مستی رذیلانه، با سکوت جبنآمیزی که از ترس این دیو پلید اطرافش را احاطه کرده بود، چندی نپایید. امام سجاد (ع) از جانب اسیران، این هر دو را شکست و اعلام نمود که سخنی دارد و آنگاه گفت: «ای یزید، چه گمان میکنی زمانی که رسول خدا (ص) اگر ما را در اینحال ببیند؟».
شگفتا از جوانی اسیر که اینچنین جسورانه، فرمانروای خودکامه بلاد اسلامی را که در اوج اقتدار، سر بریدهٴ مهمترین مخالف خود را در پیش دارد و موکداً امیرالمؤمنین خطاب میشده، بهنام صدا میزند که گویا گماشتهیی از خود را میخواند. آن هم در نهایت شهوت قدرتنماییش که از هیچ بدکارگی و فرمان قتلی ابا ندارد. از جانب دیگر با این بیان، بهستمگر هشدار داده شد که اساس حکومتش بازماندهٴ همان رسول خدا (ص) ) است که مردم را چنان بهنام وی تحمیق میکند و این بهویژه، بر حاضران مجلس مؤثر افتاد. چنانکه آن بدکارهٴ پلید و ستمگر که از این ضربه، که سکرات پر حلاوت هرزگیبارش را از هم دریده بود، بهتنگنا افتاده و گفت: «ای پسر حسین، پدر تو قطع رحم کرده و حق مرا نادیده گرفت و سلطنت مرا حق خود پنداشت». و افزود: «سپاس خدا را که پدر ترا کشت».
باز هم همان شیوه منفور ورشکسته و استفادهٴ دزدانه از مفاهیم قرآنی که محور عمده فرهنگ ضد «علوی» نظام معاویهای را تشکیل میداد. علی فریاد زد: «لعنت خدا برکسی که پدرم را کشت».
و دیگر شاه ستمگر شقاوتپیشه چه برگی داشت که بر زمین بگذارد؟ در فضیحتی بیانتها از فاششدن دروغ نابکارانهاش، که بهخدا نسبت میداد، آوازهخوانی را از سر گرفت. و چرا که نخواند، اکنون که سر حسین در مقابل اوست؟ و چه مشتهای محکم که از این حسین و خاندانش بر آل ابیسفیان، که در شمار کفر و شیطنت مجسم بودند، نخورده بود؟
«بنیهاشم سلطنت را بازیچه قرار دادند، زیرا نه خبری (از جانب خدایی) بود و نه وحی نازل میشد، از علی خونخواهی کردیم، و جنگ بدر را تلافی نمودیم، ایکاش که پدرانم، که در جنگ بدر بودند، امروز میبودند و شاد میگشتند و میگفتند: ”ای یزید، دست مریزاد“ ؛ آری، پدرم مرا اینگونه سفارش کرد و منهم امر او را اجرا کردم».
این است نمودار صحت و قوت خطمشی جنبش، که بلافاصله پس از صلحنامه امام حسن (ع) با معاویه، پیگیرانه تعقیب میشد تا بهچنین حدی برسد که دشمن در اوج اقتدارش، خود نقاب از چهرهٴ ننگین ضد قرآنیش بردارد. آنگاه بیهیچ واهمهای، ماهیت رذیلانهاش را بهخلقهای ناآگاه مسلمان بشناساند.
همان چهرهٴ سیاه و عفریت که سالیان دراز بهضرب قرآن بر نیزه کردن و لعن علی (ع) و انبوهی از روایات و احادیث جعلی و تحریف تبیینات قرآنی آرایش شده بود، و اکنون در آخرین مرحله، با مجاهدت فعالانهٴ مشتی اسیر که عمدتاً در افشاگری و پراکندن آگاهی تبلور مییافت، پیروزمندانه از هم میدرید. چنانکه یکبار فرصتی در بازار شام بهدست امام سجاد (ع) افتاد، هنگامی بود که اهل بیت را بر در مسجد دمشق، هما نجا که معمولاً اسیرها را نگه میداشتند، بهپاداشته بودند و مراسمی هم در میان ایشان بود. پس یکی از پیرمردان شام رسید و گفت: «الحمدلله قتلکم و اهلککم و قطع قرون الفتنه»، «شکر خدا را که شما را کشت و از میانبرد و شاخهای فتنه را قطع کرد». آنگاه در دشنام و ناسزا گفتن بهاهلبیت کوتاهی نکرد. امام چهارم صبر کرد تا هر چه میخواست گفت و گفتار وی بهپایان رسید. آنگاه امام (ع) روی سخن به او داشت و جوابش را داد. چه جوابی؟ بد گفت؟ نه! ناسزا گفت؟ نه! از وی گله کرد که چرا فحش میدهی؟ باز هم نه!…
امام چهارم (ع) در این موقع هم بیمار بود و هم مسافر، و رنج راه از کوفه تا دمشق را دیده بود و هم اینکه داغدیده و مصیبتزده بود. علاوه، بهشهری وارد شده بود که در آن تاریخ، کانون دشمن و دشمنان آلعصمت بود. این مرد شامی هم دشنامها داد، ناسزا گفت، اظهار خوشحالی کرد و خدا را بر آنچه پیش آمده بود شکر و سپاس گفت. چهکسی میتواند با این همه موجبات ناراحتی و عصبانیت از جا در نرود و عصبانی نشود و سخنی تند و ناروا، در مقابل آن همه ناروایی که شنیده است، نگوید؟ هرکه باشد قادر نیست تا خویشتن را ضبط کند و این تنها زیبندهٴ فرزند حسین (ع) بود که چون معلم مهربان و دلسوز، مانند کسی که از این مرد شامی جز مهربانی، احترام و ادب چیزی ندیده است، با کمال خوشرویی و نرمخویی از وی پرسید: «آیا قرآن بلد نیستی؟»
گفت: «چرا».
فرمود: «این آیه را نخواندهای: ”قل لااسئلکم علیه اجراً الا المودّة فی القربی“ ».
گفت: «چرا»،
امام فرمود: «بهخدا ماییم خویشان پیامبر».
امام چهارم با همین یک سؤال، دل آن پیرمرد را از جا کند و در ضمیر او غوغایی بهپا کرد. سپس سؤال کرد: «این آیه را در قرآن نخواندهای؟ : ”و آت ذاالقربی حقّه“ ».
گفت: «چرا».
فرمود: «از این آیه هم مراد خود ما هستیم».
باز پرسید: «این آیه را نخواندهای: ”انّما یریدالّله لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّرکم تطهیرا“ ».
گفت: «چرا».
فرمود: «پس ماییم آن اهل بیتی که خدا شهادت بهطهارت و عصمت ایشان داده است».
مرد شامی دست بهدعا برداشت و 3مرتبه گفت: «خدایا توبه کردم، از کردهٴ خویش پشیمانم. خدایا من از دشمنان آلمحمد و کشندگان اهلبیت رسول خدا (ص) بیزارم. چطور بود که من قرآن میخواندم و به این آیه توجه نداشتم». و بر همین اساس بود که 46سال فشار و دروغ اموی، گاه با یک تماس پس زده میشد، تا راه برای نشاء تخمه نیالودهای هموار شود.
و اما در مجلس یزید، تعارض قدرتها همچنان بهشدت ادامه داشت. یک تن از سرکردگان با اشاره بهفاطمه، دختر امام (ع)، از یزید خواست تا این «کنیزک» را به او ببخشاید. زینب کبری برآشفت و مرد پست نهاد را بهخاموشی امر کرد و با تغیر گفت: «سوگند بهخدا اگر بمیری اینکار نشود و یزید قادر نیست چنین کند».
یزید گفت: «دروغ گفتی، بر این کار قادرم اگر بخواهم».
زینب (ع) با قاطعیت فریاد زد: «هرگز قادر نیستی».
اما یزید در نهایت بیشرمی، باز هم آن شیوه قدیم را بهکار گرفت و گفت: «دروغ میگویی ای دشمن خدا».
بانوی منزه انقلابی که دیگر تحمل کلمات و ضوابط اینچنین مستهجنی را نداشت، بهپاخاست و چنانکه گویی موجودیت یزید و دربار تسلیحشدهای را که بهرنگی از ابهت کاذب، که جز سرهای کشته، پشتوانهای نداشت، آغشته بود، بهچیزی نمیگیرد، آغاز به سخن کرد:
«صدقالله و صدق رسولالله یا یزید. ”ثمّ کان عاقبة الّذین اساؤا السّوأی ان کذّبوا بآیاتالله و کانوا بها یستهزؤن“ ». (آیهٴ 10، سورهٴ روم).
«ای یزید راست گفتند خدا و رسولش، ”پس عاقبت کسانی که زشتی بهجا میآورند این است که آیات خدا را تکذیب (و تحریف) کنند و آنها را بهمسخره گیرند“. ای یزید آیا این سان که عرصه زمین و پهنهٴ آسمان را بر ما فرو بستهای و ما را چون اسیران، بههر شهر و دیار سوق میدهی، گمان تو بر آن است که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته و بر عظمت و مقام تو افزوده است؟ آیا چنین رویدادی را نشانهٴ عظمت و منزلت و بزرگواری خویش میپنداری؟ این عجب و غرور، این شادکامی و سرور تو، زادهٴ همین اندیشه و پندار تست که ملک جهان را بهکام خویش یافته و سلطنت را بهمراد خود شناختهای. هان ای یزید آهستهتر باش. آیا سخن خدای را فراموش کردهای که گفت: ”کافرپیشگان را گمان نرسد که در جهت خوشبختی و سعادت فرصتی بهآنان بخشیدهایم (بلکه) ما بهایشان مهلت دادهایم تا بر گناهان خویش بیفزایند و بر آنان عذاب ما مقرر است“.
ای پسر آزادشدگان، این از دادگستری و عدالت توست که زنان و کنیزان تو پردهنشیناناند، ولی دختران پیامبر (ص) را اسیر بههرشهر و دیار کوچ میدهی و آنان را بههمراهی دشمنان، در حالیکه از مردان و حامیان ایشان کسی بر جای نمانده است، انگشتنمای خاص و عام میکنی؟ چگونه جز این امید بر فرزند کسی میتوان داشت که خونجگر پاکان را میمکد و گوشت اندام او از خون شهیدان روییده است.
چگونه از دشمنی ما دست بردارد کسی که همواره با دیدهٴ خصومت بهما نگران بوده است؟ آری بیآن که گناهی بشماری و خویش را از عملی چنین ناستوده نکوهش کنی، مستانه فریاد بر میآوری و چوب بر لب و دندان حسین میزنی و میگویی: ”بزرگان قوم من شاد و خرم میشدند و میگفتند ای یزید دست مریزاد!“. چرا چنین نگویی؟ که پنجه خود را بهخون فرزندان محمد (ص) آغشتهای و آل عبدالمطلب را که ستارگان زمین بودند، خاموش کردهای. اینک سران گذشته طایفة خود را ندا میدهی و چنین پنداری که آنان صدای ترا میشنوند. هر آینه، تو نیز به ایشان پیوسته خواهی شد، در حالیکه با خود بگویی کاش دستم شل و زبانم لال بود. و ایکاش آنچه را که گفتهام نمیگفتم، و آنچه را که کردهام، نمیکردم.
ای خدای بزرگ، حق ما را بستان. انتقام ما را از ستمگرانی که برما ظلم کردند بازگیر و خشمت را بر آنان که خون ما را ریختند و یاران ما را کشتند، فرودآر. یزید، هرگز مپندار که جانباختگان ”راه خدا“ مردگانند، بلکه آنان زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند (آیهٴ 169، سورهٴ آلعمران). آنجا که خدا داوری کند و پیامبر (ص) او دادخواه و جبرییل امین گواه باشد، برای تو کافیست. آنها که ترا بر این مسند و مقام نشاندند (حزب اموی) و برگردن مسلمانان سواری بخشیدهاند، زود است دریابند که از جمع ستمگران، چه نکوهیده ظالمی برگزیدند و زود است که دریابند کدامیک را در آن سرای سر آنجامی هولناکتر است.
من ترا ناچیزتر از آن میشمارم که با تو سخن گویم. هر چند که شایسته میدانم تا ترا سرزنش و توبیخ کنم. این دستها، خون ما ریخته و این دهنها گوشت ما را طعمه خود ساختهاند و آن پیکرهای پاک بهخاک افتاده را طعمه گرگ و کفتار بیابان کردهاند. ای یزید اگر اینک پیروزی بر ما را غنیمت خویش میانگاری، چه زود خود را تاوانده غرامات ما خواهی یافت، در حالی که جز آنچه از پیش فرستادهای، چیزی در دست تو نخواهد بود. خداوند بر بندگان خویش بیداد و ستم نمیکند و ما بهسوی او شکایت میبریم و در او پناه میجوییم. تو نیز بهجهد و کوشش، نیرنگ و فریب خود بهکار ببند، ولی بهخدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی. سرآنجام ما بر تو روشن نیست و دامن تو از آلودگی این ننگ پاک نخواهد شد. عقل تو ناچیز و روزگار تو کوتاه و جمع تو پریشان است؛ آن دم که ندای منادی برخیزد که نفرین خدا بر ستمکاران باد. خدا را سپاس که آغاز ما را بهعبادت (بندگی) و آنجام ما را بهشهادت مقرون داشت. از پیشگاه او بر شهیدان خود، ثواب روزافزون و پاداش بزرگ مسألت داریم و خواهانیم که ما را بهجانشینان شایسته مباهی دارد. او خدایی مهربان و رحیم است و کفایت ما بر چنین خدایی است…».
و بدینگونه زینب (ع) داغدیده و اسیر، با قد برافراشتن در برابر آن شاه پلید بدسیرت که نقطهٴ اوج رسالتش محسوب میشد، زن انقلابی منزه را بهمثابه وجود جهشبخشی جدید، بر تاریخ تکامل انسان افزود.
نظری هوشیارانه و دقیق بهسخنانی که آن بانوی پاک و شجاع در دربار یزیدی ایراد نمود- چه آنجا که میپرسد آیا گمان تو بر آن است که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته؟ و چه آنجا که خدا را بر سرنوشت، عبادت، آغاز و شهادت آنجام سپاس میگزارد و برای ادامه کار جنبش برای بازماندگان امام (ع) شایستگی مسألت میکند- مسلم میسازد که انگیزهٴ وی در این بیانات، نه مرثیهخوانی ضعیفانه و داغدیدگی و اسارت است و نه رجزخوانی بزرگیطلب و قهرمانیگری بیمحتوی. بلکه اظهارات زینب کبری بیواسطه از متن شکوهمندانهٴ همان فلسفهٴ بزرگی که بر سراسر دقایق عاشورا پرتو ابهتبار افکنده بود، بر میخاست و بر همین پایه محکم بود که منزلت پوچ یزیدی را از هم درید و بهصورت فرصتی برای ازدیاد گناه و عذاب مجسم ساخت و آنگاه بههوشمندی تمام، دفتر جنبش را در رئوس اصلیش که تا ”بدر“ و ”احد“ سابقه داشت، ورق زد و در هر صحنه، نابکاری شیطانی حزب اموی را نشان داد و پس از این، با اطمینانی مسلم بهتبلیغ آینده پرداخت. همان آینده تابناک و درخشان جهان در حال پیشرفت که هیچ کس قادر بهتغییر سیر عمومی تاریخش نیست.
و از همین هم فراتر رفت تا در طالع افق تابناکتر، جاودانگی بیغروب که وادی پرشورش درباره نوع انسانی است «حیات» و زندگی و «روزی» بس عالیتری را بر آنها، که ستمگر میپنداشت کشته است، نشان داد. در روی دیگر این افق قرآنی، آینده سهمناک ظالمین را ترسیم نمود که جز خواری و خذلان ندامتبار، هیچ نخواهند نداشت.
بهراستی بیاین افقها و بدون آن فلسفهٴ قرآنی بزرگ، این بیان جز قهرمانیگری نبود که عقل او را ناچیز خواند و نهیب زد: «با جهد و کوشش، نیرنگ و خدیعت خود را بهکار بند. ولی به خدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی…».
آری، بر این اساس زینب کبری، بهزیرکی انقلابی دریافته بود که در پس این بزم یزیدی با سرهای کشته و خیل اسیرانش، که اغلب بعضی را مجذوب قدرت ظاهریش میکند، ضعف باطنی پنهان است و نظم اموی بهعنوان پدیدهای موقت میرود که چون ظلمت و تاریکی، بهزودی وداع کند.
با این احوال، بار دیگر قدرت یزیدی در تعارض قدرتها بهآشکار مغلوب شد و او که خود در هجوم این توفان سهمگین، غرقه و رهگمکرده بود، دیگر چه جرأت داشت تا دختر امام (ع) را «بخشش» کند. کجا بود ابنخلدون حکیم قرآنخوانده (!) که فقدان «شوکت» را بر عمل حسینی خرده میگیرد، تا بر این صحنه که بر یک سویش شاه جبار و ستمگر محصور در انبوهی از سپاهیان نشسته و سرهای بیتن مهمترین مخالفانش را پیش پا دارد، و در سوی دیگر مشتی اسیر از زن و کودک و یکجوان در زنجیر قرار گرفتهاند، نظاره کند و دریابد که شوکت و عزت چیست و در کجاست تا دیگر کلماتش را چنین سهل و بیارزش بهکار نبرد.
میگویند در همان مجلس، یزید در نهایت ذلت و ترس از خرمن آتشی که میرفت او و حکومت و کاخش را یکجا بسوزاند، دستور داد زنجیر از اسیران باز کردند.
اما پس از اینها نیز باز یزید، که مانند همهٴ مرتجعین نمیتوانست از گذشته و تاریخ دریافت عبرتانگیز داشته باشد، بهمسجد شتافت تا در مجلس رسمی که با حضور علیبن حسین (ع) برای بدگویی به علیبن ابیطالب (ع) و فرزندانش و تحریف اذهان نسبت بهحادثهٴ عاشورا تشکیل شده بود، شرکت جوید.
نگونبخت شقاوتپیشه، گویی آنچه را که از این مسجد رفتنها اخیراً بر ابنزیاد گذشته بود، از یاد برده باشد. آنگاه خطیب سفلهیی بهمنبر رفت و در ناسزاگویی بهعلی (ع) و راه و رسم او و فرزندانش و پیروان وی (شیعیان) از هیچ هرزهدرایی فرو نگذاشت. از مناقب و «خصال آسمانی» شاهنشاهش، امیرالمؤمنین یزید و پدر فقید کبیرش! معاویه، بنیانگذار حکومت نوین، داد سخن داد و یزید را که در اینجا میدان را بیهماورد یافته بود، خوب نشئه کرد. بهویژه آنگاه که سخنرانی بهاوج خود رسید و گوینده در خصال آلابیسفیان میگفت: «و در سعادت دنیا و آخرت (مردم) بدیشان نیازمند میباشند و جز راه اینان راهی بهخدای متعال و رضای او نیست»، که ناگهان بانگی بلند شد و بیباک طنینانداز گردید که: «ویلک یا ایهاالخاطب اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوّءأ مقعدک منالنار»، «وای بر تو ای گوینده، که خشنودی مخلوق را بهخشم خالق خریدی، پس بر نشیمنگاه خود در آتش جایبگیر». و این ضربه محکمی بر نشئة ننگین یزید و بر تمام اذهان تحریفشده و فریبخورده بود.
آنگاه امام سجاد (ع) رو بهیزید گفت: «آیا مجازم بر این چوبها برآیم و سخنانی بگویم که هم خدا را خشنود سازد و هم بر شنوندگان مایهٴ اجر و ثواب گردد؟». البته شجاعت این گروه برای یزید قابل حدس بود. اما آنچه هیچ بدان گمان نمیکرد، چنین فوقشجاعت جسورانهیی بود که کلام گوینده را بشکند و آنگاه منبر را، با آنهمه احترامش، «چوب» بخواند. چرا که بینش یزیدی و حزبش، در حد مرگ و کشته شدن، مطلقاً متوقف میشد و در ورای آن هیچ نمیدید که بتواند چنین گستاخی را توجیه کند. اما، امام علیبن حسین (ع) که منطقش تازه از آنسوی این حد آغاز میگشت، از چه بترسد که آن منبر را فارغ از روح صداقتمندانهاش، جز چوب خشک و سخت هیچ نبود، نشناساند؟
یزید بهتنگنای سختی افتاده بود، اگر اجازه بدهد به بدترین صورت مفتضح خواهد شد و بیتردید این بافته تماماً رشته میگردد، اگر اجازه ندهد که خودبهخود محکوم است. وانگهی با غوغای دائمالتزاید انبوه مردمی که در طنین آن فریاد جرأت یافته، و بیاعتنا بهنگهبانان سراپا مسلح، با سماجت خواستار گفتار علی (ع) هستند، چه کند؟ و طبعاً راهی جز امتناع نداشت و این امتناع را حاصل غیر از آن نبود که مردم را خروشانتر کند. مردمی که سالیان دراز دروغ شنیده بودند و اینک در قحطی حقیقت، یک شعله از آن را که در آن فریاد تبلور یافته بود، چنین گرامی میداشتند. گویی دستی پنهانی و بهغایت قوی، همهٴ زحمات دروغپردازانهٴ سالیان را تباه کرد و تأثیرات آن را گم کرد.
آری بهراستی همهچیز را میتوان از انسان سلب و غصب نمود، جز ویژگیهای خاصهاش را. از همین جاست که ضرورتهای سرنوشت بلندش، شکوفه میکند. عاقبت قوای حقطلب چیره شد و امام سجاد بهمنبر رفت و سخن آغاز کرد. در کلام محکم و استوار وی که بیهیچ لرزشی، پیروزمندانه و پر وقار ادا میشد، صداقت و جذبة عجیبی وجود داشت و در زنگ همان صدا بود که گویی علی و فرزندانش حسن و حسین (علیهماالسلام) و دیگر پیروانشان در این «چوبها» که سالیان دراز برفرازش بر ایشان دشنامها رفته بود، با خلق محروم و ناآگاه شام میعاد داشتند. علیبن حسین یک به یک دروغهای معاویهیی را که بر خاندان رسالت بسته شده بود از هم باز کرد. سپس سخنش بالا گرفت و بهتشریح زیر بنای رهبری و حکومت راستین قرآنی پرداخت که نه بر اساس قلدری و زور طبقاتی، بلکه صرفاً بر پایه برتریهای طبیعی گروهی منتخب و نخبه، محکم شده است. آنگاه این صفات را در مورد همان رهبرانی که آنگونه از جانب این حکومت مورد تهمت و افترا واقع گشته بودند، چنین برشمرد:
«اعطینا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعهٴ و المحبة فی قلوب المؤمنین»، «خداوند بهما علم داد (دانش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی حکومت) و بردباری و بخشندگی (وسیلهٴ جذب مردم ناآگاه بهمکتب و انحلال تدریجی آنها در آن) و فصاحت (در تبیین مسائل و احکام) و شجاعت و دوستداری قلب مردم مؤمن (دوستی و احترام جانب خلق که ضرورتاً دوستی خلق را با رهبری بهمنزلة بالاترین پاداش آن بر میانگیزد، همان دوستی که حکومتهای ستمکار با هیچ قیمت، یکذرهاش را نمیتوانند کسب کنند) ».
و سپس از پیامبر (ص) یاد کرد و شهیدان بزرگوار خاندان رسالت و حسن و حسین (علیهماالسلام)، تا مردم را از خرافة جهل و ابهام که آن نظام مکر و دروغ عمداً ایشان را در آن غرقه کرده بود، برهاند و عظمت حادثه را زنده کند و آن نامهای پاک بسی بر مردم کارگر افتاد. کار بهآنجارسید که یزید، که در پایان طبیعی این گفتار، انتهای سلطنتش را نشان میزد، دستور داد تا با اذان گفتن بیان امام را مصنوعاً بهپایان رسانند. از آن سو علی (ع) در آخرین لحظه، از آخرین فرصت نیز استفاده کرد و درست وقتی مؤذن به «اشهد ان محمد رسولالله» رسید، باز کلامش را قطع کرد و پیوند میان خود و پیامبر را یادآور شد و پدرش را نام برد که فرزند پاک و حقطلب همین رسول است و از یزید پرسید چرا او را کشته و اموالش را بهغارت برده و بازماندگانش را بهاسارت گرفته است؟
ساعتی بعد، انبوه مردم منقلب بهضرب آزار گزمههای یزیدی متفرق شدند. اما میان این مردم، با آنها که از سر ناآگاهی، چند روز پیش بر سر راه اسرا آذین میبستند، در همین مدت اندک، سالها فاصله افتاده بود. بر اساس همین فاصله، که بهخصلت آگاهی و دیگر ویژگیهای انسان آراسته بود، یزید مجبور شد تا بههر گونه در تکریم اسیران بکوشد و تقصیر عاشورا را بهگردن ابنزیاد بیندازد. چنانکه زنانش به تسلیتگویی آمدند و دربارش 3روز در عزاداری فرو رفت.
این است نمودار صحت خطمشی جنبش که اینچنین حریف را بهذلت و ندامت کشید و چنین بود که این «اسارت» از آغاز تا پایان برای جنبش جز «پیروزی» هیچ نداشت.
در ژرفای این پیروزی که با مجاهدت بسیار تعبیه شد، پیام عمیقتری که درک آن پیگیری و تحقیق فراوان فوقالعادهیی میطلبد، نهفته است که بر حسب آن در قاموس حقطلبی، هیچ کلمه «شکست» ممکن نیست.
عاشورا، فروغ جاویدان
بدینگونه شام، مرکز فرمانفرمایی اموی، با ضرباتی چنین هوشیارانه و سخت که بر ذهن دروغزدهاش میخورد، بیدار شد و یزید هر چه زودتر این اسیران را که چون اخگری سوزان بر دامن سلطنتش افتاده بودند، بهمدینه فرستاد تا لااقل از خود دور سازد. مدینه از اسیرانش، که بهراستی چون فاتحین بدان وارد شدند، بهگرمی استقبال کرد و سخنان امام سجاد (ع) سخت در جانش کارگر افتاد.
دیری نپایید که چهرهٴ شهرها دگرگون شد و در تبی از التهاب حقطلبانه فرورفت. از مدینه، همان شهری که سال پیش بههنگام خروج امام (ع) لرزهٴ اختناق و وحشت در آن حاکم بود و امام را نصیحت میکرد که از «بیراهه» برود، خبر رسید که «کار» پریشان شده و مردم بر ضداو (یزید) سخن میگویند و این سخن گفتن را پوشیده نمیدارند.
آنگاه مدینهٴ جدید انقلابی، کارگزار یزید را بیرون کرد و خود را برای 3روز قتلعام سخت، توسط لشکریان نابکار یزیدی، آماده ساخت. مکه نیز سخت شورش بود تا آنکه لشکر یزید در رسید و کعبه را سنگباران کرد و آتش زد. شهرهای دیگر نیز از این حوادث برکنار نبود. تا عاقبت نتیجه همهٴ این کارها آن شد که سلطنت آلابوسفیان رفت و بهدست دیگران رسید. یزید هنوز 4سال بیشتر ملک نرانده بود که در حین خوشگذرانی، بهبدترین صورت هلاک شد. میگویند در سواری، با بوزینهای مسابقه گذاشته بود، از اسب ساقط شد و سقط گردید.
افتضاح حکومت معاویه و یزید، چنان بود که پس از مرگش، معاویة دوم، فرزند یزید بهمنبر رفت و در نطقی که منجر بهمسموم نمودن خودش و زنده بهگور کردن معلمش (که در کار او سهم بهسزایی داشت) شد، چنین گفت: «ای مردم؛ جد من معاویه با کسانی که در اثر بستگی با رسول خدا (ص) شایستهٴ مقام سلطنت بودند، مبارزه کرد و حق علی (ع) را غصب نمود و تا زنده بود کارهایی که میدانید آنجام داد تا از دنیا رفت و در قبر خود از نتیجه گناهان اندوختة خویش بهره میبرد و اسیر کردار ناشایستهٴ خود میباشد. پس از جد من، پدرم خلافت را غصب کرد. ولی لایق آن نبود و متوجه هوای نفس خود شد تا مرگ گریبان او را گرفته و نتیجه گناهان خود را و جرمهایش را میبرد».
پس از گفتن این جملات مقداری گریست و اشک بسیار از چشمش جاری شد. سپس گفت: «از بزرگترین مشکلات من این است که میدانم عواقب پدرم وخیم و جایگاه او دردناک است. عترت رسول خدا (ص) را کشت و مدینه را برای لشکر خود حلال نمود، کعبه را خراب کرد، من دیگر طاقت کارهای ناشایستهٴ شما را ندارم. اختیار کارها را بهدست شما گذاشتم، هرکه را میخواهید انتخاب کنید». بدینترتیب حکومت بهفرزندان مروان رسید…
اما در حکومت بنیمروان نیز از آرامش گذشته کمتر خبری بود. در آغاز، «توابین» که بر 5هزار تن بالغ میشدند و در رأس آنها سلیمانبن صرد خزاعی و تنی چند از دیگر رؤسای شیعه بودند، بهخونخواهی امام (ع) قیام کرده و بهشدت با حکومت درگیر شدند. از این پس در سراسر بلاد اسلامی با خیلی از مردان و زنان انقلابی مواجه میشویم که جملگی «مرگ» را بر «ننگ» مرجح میدارند. افسوس که در این مختصر، حوصلهٴ تشریح مبارزات پرافتخار این جانبازان فداکار، که در طی قرون و اعصار با هر زحمت سنگینی حفاظت «بار تکامل را که راهزنان ستمگر بسیاری داشت»، بر شانههاشان تحمل کردند، نیست و بیگمان.بی.این تشریحات و بررسی آثار متقابلة آن بر دیگر نهضتهای آزادیبخش سراسر جهان، کمتر میتوان اهمیت تأثیرات عاشورا را بالمجموع دریافت. بهویژه برای آنان که فارغ از سختیهای راه پر فراز و نشیب کمال که در جمله، امر طولانی و تدریجی بیرون کشیدن مختارانهٴ «انسان» از درون لجنزار حیوانیت است، عجولانه در پی پیروزی کامل، صرفاً بهجنبشهایی پربها میدهند که در مدتی محدود توانسته باشند بهکلی دشمن را از میدان خارج سازند. چنین است که اینگونه اذهان وقتی باز هم پس از عاشورا، دوران پر ظلم و ستم بنیمروان و حجاج و بنیعباس را مینگرند یا میبینند که «استثمار» و «طبقات» هنوز بهقوت تمام بر صحنهٴ جهان باقی است، طبعاً بهنتایج چشمگیرتری از آنچه حاصل شده نظر دارند.
علت این چشمداشت، که در نهایت بهگونهیی از پوزیتیویسم تاریخی میکشد، از دو حال خارج نیست. یا چنین قضاوتی ناشی از شرکت نکردن در کمترین «تغییر اجتماعی انسان» و حس مخاطرات بیشمار آن است تا مسلم شود این تغییر که صرفاً تدریجی است، تا چهاندازه بهکار مداوم و طولانی نیاز دارد. یا از فراموش کردن شرایط تاریخی هر دوران مشخص ریشه میگیرد. چرا که اگر امروز خلقهای جهان بهپیروزیهای برقآسایی دست مییابند، دوران اعتلای شرافت انسانی است که بههمراهی وسایل ارتباط سریع که خود حاصل دانش و تکنیک مترقی عصر حاضر است، شتابی دمافزا مییابد.
لیکن کافی است نظری به گذشتههای نهچندان دور، یعنی عصر تاریک بردگی و ناآگاهی آدمی که نهضت حسینی نیز مقارن آن است بیفکنیم و انسان بردهٴ رنجور را ببینیم که با قامتی خمیده، جز یک وسیلهٴ سادهٴ تولید صاحب ثروت، هیچ نیست، و در این مسیر بسا که حیوانی از او ارجدارتر است و آنگاه با فقدان وسایل تبلیغ و خبری، که امتیاز عمده فوقالعاده مهمی برای جناح ضدتکاملی، بهجهت ناآگاه نگهداشتن خلقها و مسکوت نهادن ویژگیهای انسانیشان، محسوب میگردد، متوجه میگردیم که امر اجتماعی تغییر، آن هم تغییر عمیق و بنیادی، هر چه بیشتر فداکاری خالصانه و ارادهٴ آگاهانهٴ استوار میطلبد و هر چه کمتر نتیجه فوری میدهد.
بدینترتیب، دگرگونیهای برقآسای کنونی جهان، مبتنی بر همان تغییرات طولانی ذرهیی میباشد. لذا باید یک سنجش همهجانبه که به «شیوه علمی شناخت» مجهز بوده و پدیدهها را بهطور مشروط و در تأثیرات متقابلی که منجر به آنها شده است بررسی کند.
بدیهی میگردد که بدون این جانبازیهای پر خلوص، بدون این خطمشیهای حساب شده دقیق مرحلهای و بدون این شانههای استوار مردان و زنان بلندهمت و تحمل صدیقانهٴ پاکبازشان، نیل به مدارج کنونی که در اوج خود متضمن احترام بهآزادی و حیثیت مقام شامخ انسانی است، هرگز ممکن نبوده است.
از این مهمتر آن «ترجمه و تبیینی» است از جهان و معنا و هدفش که در نزد این گروه وجود داشته است. زیرا عظمت و ژرفای فداکارانهٴ عملشان مسجل میسازد که کار آنها هرگز نه از این جهت بوده است که «در خواب و خیالاند، یا دلشان برای افتخار و شهرت» که اصولاً در قرون بیخبری خلقها موضوعیت نداشته، لک زده باشد، بلکه از آنگونه استحکام و قاطعیت بیتزلزل، جز این استنباطی نمیشود که بگوییم: امر آنها صرفاً از سر آگاهی نوعی برداشت انقلابی فوقالعاده شکوهمند از معنای وجود و حیات بوده است که از ایمان بدان لبریز بودهاند. آنگاه اگر انسان انقلابی امروز در شناختهای خود از رهاورد تازهترین دستاوردهای دانش پیشرفته نوین که هر جزء آن حاصل تلاشهای پیگیر بیشماری از محققان و دانشمندان است، استفاده میکند، عصر آنان در محاقی از «جاهلیت» ظلمانی فرو رفته بود و لذا وقتی امام (ع) در شب عاشورا، در تحلیل مسأله حیات «هرزندهای را روندهٴ راه خود»، «و کل حی سالک سبیلی» میداند و با در نظر گرفتن سمت آزادیبخش این روند تکاملی، حیات انسان را که موضوع عمده آن است، در «عقیده و جهاد» خلاصه میکند، چگونه میتوان از تصدیق (شهادت) صمیمانه بر واقعیت وحیای که قرآن ناشی از آن است، سرباز زد؟
بهراستی همچنانکه مفاهیم انقلابی امروز، که حاصل مجاهدات خونآلود بشری و تفسیر سمت حرکت جهان میباشد، صاحب اصالت است، پیام وحی نیز که رسانندهٴ قرآن است، حقیقت دارد و در پرتو همین حقیقت است که عمدهترین راز تکامل وجود مادی که پیچیدهترین شکل مستمر فلسفی است، گشوده میشود.
بدینگونه در جهانی که وجود پلیدی و ظلمت را «هیچ ریشه و قرار» نیست، عاشورا در نهایت تشعشع «سنگینیهای فداکارانهٴ » بیمنتهایش، چون فروغی جاویدان همچنان بر تارک تاریخ انسان و مجاهدت خونبار پیگیرش «بهجانب قلمرو آزادی» خواهد درخشید و چون «فجری» صادق، پیامآور صبح تابناک سرنوشت «او» خواهد بود.
از عمدهترین شگفتیهای پر عظمت نوع انسان، این است که جریان تکاملی وی با شتاب متزایدش از هر خصلت توقفیابنده، به دور میباشد. ازاینرو «راه انسان» و مجاهدت بالضرورهٴ آن، تمامی ندارد. در این میان هر نسلی باید بههوشیاری وظیفة خود را دریابد و بهاتکای «قصد و اراده»، «که هرحقیقت و قانونی از قوانین تکامل، بیهمتایی» آن را نشان میدهد، «راه» خود را بپیماید. چرا که «اگر ما فقط آرزوهای بلند و سترگ داشته، ولی فاقد روح تفحص حقیقت از میان واقعیات مشخص باشیم، جز فردی خیالپرست و خامطمع بیشتر نخواهیم بود». «واقعیت مشخص» دوران ما که اکنون عمدهترین گذرگاه تکامل اجتماعی نوعمان را میسازد «قهری است عریان» و آشکار شده که مابین دو وجود وابسته بههم، جریان دارد که در آیندهیی نهچندان دور، انهدام تاریخی و «توأم ستمگر و ستمدیده» بیگمان رخ خواهد داد و آنگاه آنچه پس از این میماند، انسان خواهد بود، «انسان» آزاد و فارغ از استثمار: «انّ الارض یرثها عبادی الصّالحون»، «زمین میراث بندگان صالح است».
در این میان نباید تصور کرد که همهٴ مرتجعین در یک سحرگاه خوشمنظر بهرضای خود بهزانو درخواهند آمد. بلکه قبل از هر چیز توجه بهمیثاق طبیعی قشری ضروری است که او باید با ایمان استوار، پیشاپیش، از جو نامساعد نظام ضدتکاملی محیطش خارج شده و منادی نیکی و جلوگیر بدی باشد.
«کنتم خیر امّة اخرجت للنّاس تأمرون بالمعروف و تنهون عنالمنکر و تؤمنون بالله»
بدیهی است که هر «نوی» و «چیز بدیعی»، همیشه با قربانیها، پیروزی به دست میآورد. چنین است که با لبیک گفتن بهطنین مسئولیتبار «هل من ناصر» حسینی میتوان «بودن» در کنار شهیدان آن روز بزرگ را که حسرت رستگاریش بر دلهاست، ممکن ساخت. «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما». جز این اگر بر جای بمانیم و آرام بگیریم، زنگ میزنیم و میپوسیم. و بهراستی، رسالتهای الهی، جز به پایمردی پیامآوران بلندهمتی که هیچ پروای غیرخدایی بهدل راه ندهند، بهمقصد نخواهد رسید.
«الذین یبلّغون رسالات الّله و یخشونه و لایخشون احداً الاالّله، و کفی بالّله حسیبا» (سورهٴ احزاب، آیهٴ 39).
پایان.
آنگاه باز هم ابنزیاد در عطشی سوزنده از ذرهیی پیروزی رو به علیبن حسین (ع) کرد و پرسید: «کیستی؟». پاسخ شنید: «علیبن حسین». ابنزیاد از بیچارگی باز هم بههمان روش شکستخورده تأسی جست و پرسید: «مگر خدا علیبن حسین را نکشت؟» و علی گفت: «برادری داشتم که نام او هم علیبن حسین بود و مردم (لشکر ابنزیاد) او را کشتند».
ابنزیاد که اکنون کاملاً ورشکسته بود، بهلجبازی بچهگانه افتاد و گفت: «اینطور نیست، خدا او را کشت». علی در پاسخ، این عبارت قرآنی را که بهراستی کوبندهترین جواب بود، عرضه کرد: «الیه یتوفّی الانفس حین موتها»، «خدا جانها را بههنگام مرگ میگیرد»، که ضمن آن اکیداً ابنزیاد و لشکرش را قاتل میدانست.
باز هم ستمگر از غلبة جوانی کم سنوسال، که از بیماری بهشدت فرسوده بود، در خشم شد. دیوانهوار فریاد زد: «تو هم هنوز حق داری که در جواب من ایستادگی میکنی؟» و آنگاه فرمان داد او را گردن بزنند. و این دیگر بالاترین حربه بود تا کسی، هر چند قوی را بلرزاند و بهخواهش وادارد. اما علی مطمئن و خونسرد چنانکه گویی بیاهمیتترین خبرها را شنیده است، حقیرانه در او که با دیدن آنگونه شواهد و نمودها هنوز هم مرگ را برای این گروه بهتهدید پیش میکشید، نگریست و گفت: «ابالقتل تهدّدنی یا ابنزیاد اما علمت القتل لنا عادهٴ و کرامتنا الشّهادهٴ »، «ای پسر زیاد، ما را بهقتل بیم میدهی، مگر ندانستهای که قتل عادت ما (خاندان ما) و بزرگواری در شهادت ماست». آنگاه بیاعتنا به آنهمه غضبی که در احاطة مردان مسلح بسیار علیه او زبانه میکشید، افزود: «پس از کشتن من مردمی پرهیزگار و مسلمان همراه این زنان بفرست که با ایشان بهدستور اسلام رفتار کنند».
بهراستی ابنزیاد نمیدانست چه کند. از آن سو زینب کبری برخاست و بهقوت، فریاد زد: «ای پسر زیاد، هنوز آنقدر که خون ریختی بس نبود؟»، و از بردن علی جلو گرفت. و مگر «ابنزیاد» دیگر میتوانست قدمی بهجانب این توفان مجسم، که همین چند لحظه پیش بهسختی ضربتش را چشیده و از ابهتش بیمناک شده بود، پیش نهد؟ بهخواری دستور داد تا اسیران را در خانهای مخروبه زندانی کردند و خود بهمسجد شتافت تا مگر با اعلام فیروزی و قدرتنمایی بهمردم ستمکش، شخصیت گمگشته خود را که در برتریجویی سفاکانه و رذیلانه نسبت بهنیروهای حقطلب خلاصه میشد، باز یابد. همان شخصیتی که در این مجلس لگدها خورد و پایمال گامهای خستهٴ یکجوان و «مشتی زن اسیر» گردیده بود، اما در مسجد نیز چیزی جز مشت محکم عبدالله در انتظار او نبود.
تا آنکه بهناچار چنانکه یزید خواسته بود، کاروان اسرا را بهدمشق فرستاد تا هم خود را راحت کند و هم به «شاهنشاه عظیمالشأنش» برساند که چهها کشیده است. اما برای ابنزیاد از آن پس کمتر زمان آسایش و راحتی بود. هر زمان مقاومت مردم در اینجا و آنجااوج میگرفت.
چنان میپنداشت که با کشتن حسین، فتنه را ریشهکن و شیعه را نومید خواهد ساخت و به این ترتیب آنان را وادار خواهد کرد که دست از آرزوها بشویند و بهآنچه ناچار باید بهآن گردن نهند، سر فرود آرند. ولی چنانکه در جزء دیگری از این کتاب خواهیم دید، ابنزیاد فتنه را گداختهتر کرد و کار بد او کارهای بد دیگری را سبب شد و خونهای ریخته شده، و شکنجههایی که بهکودکان و زنان داده شد همه جز بر خلاف آنچه زیاد میخواست نتیجه بهبار نیاورد… لیکن چارهیی نداشت جز آنکه ناراضیان را احضار میکرد و اگر دست از عقیدهٴ خود بر نمیداشتند، میکشت. گویی که در طنین ندای «دوری از ننگ» امام (ع) (هیهات منّا الذلّه) کمتر کسی از ایشان در مقابلش سرخم میکرد و این باز هم بر درندگی سبعانهاش، بیمنتها میافزود.
گویا هنوز مشت و لگد محکمی که بر پیکر منفور آن حکومت که از خونهای آزادگان فربه شده بود، فرود آمد، بس نبود، که یزید فرمان داد اسرا را بهدمشق بیاورند. شاید نقشهٴ زیرکانه و حسابشده این بود که با گرداندن بازماندگان امام (ع) در آبادیها و شهرهای این راه طولانی، در حال اسارت و با سرهای کشتگانشان، آنگاه در آوردنشان به پایتخت، گذشته از نتایج دیگر، آثاری را که امام حسین (ع) و یاران، در ضمن راه مدینه تا کربلا از خود بهنمایندگی از جانب مکتبشان به جا گذاشته بودند، خنثی شود؛ بلکه بهزودی این حادثه، چون یک طغیان و فتنهٴ محلی از خاطرهها پاک شود.
این تبهکار پلید فرو رفته در سفاهت حیوانمنشانهاش که مانند جمیع ستمگران تاریخ، هرگز قادر نبود جز نتایج آنی کوتاهمدت را ببیند، نمیدانست که شیوههای اردوی حق نهتنها برای جناح ضدانقلابی قابل استفاده نیست، بلکه زیانبار نیز هست. چنین بود که همهٴ عقلا و دهاة اموی بهبیان پیامبر «مسلوبالعقل» شدند تا آن جرقة حقطلبی بر خرمن منطقهٴ شمالی بلاد اسلامی نیز که در پوششی از تجاوز و ستم فرو رفته بود، بیفتد و حریق برانگیزد که ایشان آن همه از آن بر حذر بودند. (… ما کانوا یحذرون آیهٴ 6، سورهٴ قصص)
از آنسو چون کاروان بهجانب دمشق بهراه افتاد، باز هم افشاگری و کار توضیحی که بهاولیترین وجه بر اساس حادثهٴ عاشورا، سستکننده پایههای حکومت بود، در جبهه امام (ع) ادامه داشت. رایحة عمل حسینی بهوسیلهٴ علی فرزند امام (ع) و زنان و دختران، به هر جا پراکنده میشد و آنگاه بهوسیلهٴ مسافران و شاعران که از عمدهترین وسایل ارتباطجمعی آن روز بودند، تا دورترین نقاط میرفت و بدینگونه در اندک مدت، جو سرزمینهای اسلامی را روح بیدارساز جنبش فراگرفت. سپس دیری نپایید که مکه و مدینه، که مهمترین مراکز انفجاری این جو بودند، مشتعل گردید.
آنگاه اسرا بهدمشق وارد شدند. بار دیگر آنچه که در کوفه گذشت تکرار میشد، با این تفاوت که اینجا که حکومت اموی ریشهٴ 46ساله در آن داشت، بسی بیخبرتر و خاموشتر از کوفه بود. از اینرو ناآگاهی و ناشنوایی آنچنان غشای سنگینی شده بود که دریدن هر ذره از بافت آن، بیگمان فتح مهمی محسوب میشد. از طرف دیگر، هر ضربهیی بهپایتخت و شاه اسلامپناهی که در آنجامسکن داشت، با شدت تمام در سایر نقاط طنین میافکند و عکسالعمل بهوجود میآورد.
در دربار پادشاهی، یزید نیز مدهوش از دو باده، یکی آن که از سالها پیش بدان رسیده بود و یکی دیگر فیروزی بر امام که اخیراً حاصل شده بود، نشسته و با چوب بر سر امام (ع) که در تشتی از طلا و در مقابلش بود، میزد و بهغرور و تکبر تمام، با اطمینان ابلهانه از ریشهکن کردن درخت شورش و تضمین سلطنتی طولانی و فراموشی مضاعف از وجود دائمی نیرویی مخالف، عنان خود را از دست داده و با بیشرمی تمام و حتی بیاعتنا به زیر و بمهای سیاست بازانه، چنین آوازهخوانی میکرد: «به سلطنت نقد رسیدم، من قروضی که بهپیغمبر داشتم، ادا کردم، و قصاص فامیل خود را که بهدست او کشته شده بود، گرفتم».
اما اینجا نیز، این اطمینان و مستی رذیلانه، با سکوت جبنآمیزی که از ترس این دیو پلید اطرافش را احاطه کرده بود، چندی نپایید. امام سجاد (ع) از جانب اسیران، این هر دو را شکست و اعلام نمود که سخنی دارد و آنگاه گفت: «ای یزید، چه گمان میکنی زمانی که رسول خدا (ص) اگر ما را در اینحال ببیند؟».
شگفتا از جوانی اسیر که اینچنین جسورانه، فرمانروای خودکامه بلاد اسلامی را که در اوج اقتدار، سر بریدهٴ مهمترین مخالف خود را در پیش دارد و موکداً امیرالمؤمنین خطاب میشده، بهنام صدا میزند که گویا گماشتهیی از خود را میخواند. آن هم در نهایت شهوت قدرتنماییش که از هیچ بدکارگی و فرمان قتلی ابا ندارد. از جانب دیگر با این بیان، بهستمگر هشدار داده شد که اساس حکومتش بازماندهٴ همان رسول خدا (ص) ) است که مردم را چنان بهنام وی تحمیق میکند و این بهویژه، بر حاضران مجلس مؤثر افتاد. چنانکه آن بدکارهٴ پلید و ستمگر که از این ضربه، که سکرات پر حلاوت هرزگیبارش را از هم دریده بود، بهتنگنا افتاده و گفت: «ای پسر حسین، پدر تو قطع رحم کرده و حق مرا نادیده گرفت و سلطنت مرا حق خود پنداشت». و افزود: «سپاس خدا را که پدر ترا کشت».
باز هم همان شیوه منفور ورشکسته و استفادهٴ دزدانه از مفاهیم قرآنی که محور عمده فرهنگ ضد «علوی» نظام معاویهای را تشکیل میداد. علی فریاد زد: «لعنت خدا برکسی که پدرم را کشت».
و دیگر شاه ستمگر شقاوتپیشه چه برگی داشت که بر زمین بگذارد؟ در فضیحتی بیانتها از فاششدن دروغ نابکارانهاش، که بهخدا نسبت میداد، آوازهخوانی را از سر گرفت. و چرا که نخواند، اکنون که سر حسین در مقابل اوست؟ و چه مشتهای محکم که از این حسین و خاندانش بر آل ابیسفیان، که در شمار کفر و شیطنت مجسم بودند، نخورده بود؟
«بنیهاشم سلطنت را بازیچه قرار دادند، زیرا نه خبری (از جانب خدایی) بود و نه وحی نازل میشد، از علی خونخواهی کردیم، و جنگ بدر را تلافی نمودیم، ایکاش که پدرانم، که در جنگ بدر بودند، امروز میبودند و شاد میگشتند و میگفتند: ”ای یزید، دست مریزاد“ ؛ آری، پدرم مرا اینگونه سفارش کرد و منهم امر او را اجرا کردم».
این است نمودار صحت و قوت خطمشی جنبش، که بلافاصله پس از صلحنامه امام حسن (ع) با معاویه، پیگیرانه تعقیب میشد تا بهچنین حدی برسد که دشمن در اوج اقتدارش، خود نقاب از چهرهٴ ننگین ضد قرآنیش بردارد. آنگاه بیهیچ واهمهای، ماهیت رذیلانهاش را بهخلقهای ناآگاه مسلمان بشناساند.
همان چهرهٴ سیاه و عفریت که سالیان دراز بهضرب قرآن بر نیزه کردن و لعن علی (ع) و انبوهی از روایات و احادیث جعلی و تحریف تبیینات قرآنی آرایش شده بود، و اکنون در آخرین مرحله، با مجاهدت فعالانهٴ مشتی اسیر که عمدتاً در افشاگری و پراکندن آگاهی تبلور مییافت، پیروزمندانه از هم میدرید. چنانکه یکبار فرصتی در بازار شام بهدست امام سجاد (ع) افتاد، هنگامی بود که اهل بیت را بر در مسجد دمشق، هما نجا که معمولاً اسیرها را نگه میداشتند، بهپاداشته بودند و مراسمی هم در میان ایشان بود. پس یکی از پیرمردان شام رسید و گفت: «الحمدلله قتلکم و اهلککم و قطع قرون الفتنه»، «شکر خدا را که شما را کشت و از میانبرد و شاخهای فتنه را قطع کرد». آنگاه در دشنام و ناسزا گفتن بهاهلبیت کوتاهی نکرد. امام چهارم صبر کرد تا هر چه میخواست گفت و گفتار وی بهپایان رسید. آنگاه امام (ع) روی سخن به او داشت و جوابش را داد. چه جوابی؟ بد گفت؟ نه! ناسزا گفت؟ نه! از وی گله کرد که چرا فحش میدهی؟ باز هم نه!…
امام چهارم (ع) در این موقع هم بیمار بود و هم مسافر، و رنج راه از کوفه تا دمشق را دیده بود و هم اینکه داغدیده و مصیبتزده بود. علاوه، بهشهری وارد شده بود که در آن تاریخ، کانون دشمن و دشمنان آلعصمت بود. این مرد شامی هم دشنامها داد، ناسزا گفت، اظهار خوشحالی کرد و خدا را بر آنچه پیش آمده بود شکر و سپاس گفت. چهکسی میتواند با این همه موجبات ناراحتی و عصبانیت از جا در نرود و عصبانی نشود و سخنی تند و ناروا، در مقابل آن همه ناروایی که شنیده است، نگوید؟ هرکه باشد قادر نیست تا خویشتن را ضبط کند و این تنها زیبندهٴ فرزند حسین (ع) بود که چون معلم مهربان و دلسوز، مانند کسی که از این مرد شامی جز مهربانی، احترام و ادب چیزی ندیده است، با کمال خوشرویی و نرمخویی از وی پرسید: «آیا قرآن بلد نیستی؟»
گفت: «چرا».
فرمود: «این آیه را نخواندهای: ”قل لااسئلکم علیه اجراً الا المودّة فی القربی“ ».
گفت: «چرا»،
امام فرمود: «بهخدا ماییم خویشان پیامبر».
امام چهارم با همین یک سؤال، دل آن پیرمرد را از جا کند و در ضمیر او غوغایی بهپا کرد. سپس سؤال کرد: «این آیه را در قرآن نخواندهای؟ : ”و آت ذاالقربی حقّه“ ».
گفت: «چرا».
فرمود: «از این آیه هم مراد خود ما هستیم».
باز پرسید: «این آیه را نخواندهای: ”انّما یریدالّله لیذهب عنکم الرّجس اهل البیت و یطهّرکم تطهیرا“ ».
گفت: «چرا».
فرمود: «پس ماییم آن اهل بیتی که خدا شهادت بهطهارت و عصمت ایشان داده است».
مرد شامی دست بهدعا برداشت و 3مرتبه گفت: «خدایا توبه کردم، از کردهٴ خویش پشیمانم. خدایا من از دشمنان آلمحمد و کشندگان اهلبیت رسول خدا (ص) بیزارم. چطور بود که من قرآن میخواندم و به این آیه توجه نداشتم». و بر همین اساس بود که 46سال فشار و دروغ اموی، گاه با یک تماس پس زده میشد، تا راه برای نشاء تخمه نیالودهای هموار شود.
و اما در مجلس یزید، تعارض قدرتها همچنان بهشدت ادامه داشت. یک تن از سرکردگان با اشاره بهفاطمه، دختر امام (ع)، از یزید خواست تا این «کنیزک» را به او ببخشاید. زینب کبری برآشفت و مرد پست نهاد را بهخاموشی امر کرد و با تغیر گفت: «سوگند بهخدا اگر بمیری اینکار نشود و یزید قادر نیست چنین کند».
یزید گفت: «دروغ گفتی، بر این کار قادرم اگر بخواهم».
زینب (ع) با قاطعیت فریاد زد: «هرگز قادر نیستی».
اما یزید در نهایت بیشرمی، باز هم آن شیوه قدیم را بهکار گرفت و گفت: «دروغ میگویی ای دشمن خدا».
بانوی منزه انقلابی که دیگر تحمل کلمات و ضوابط اینچنین مستهجنی را نداشت، بهپاخاست و چنانکه گویی موجودیت یزید و دربار تسلیحشدهای را که بهرنگی از ابهت کاذب، که جز سرهای کشته، پشتوانهای نداشت، آغشته بود، بهچیزی نمیگیرد، آغاز به سخن کرد:
«صدقالله و صدق رسولالله یا یزید. ”ثمّ کان عاقبة الّذین اساؤا السّوأی ان کذّبوا بآیاتالله و کانوا بها یستهزؤن“ ». (آیهٴ 10، سورهٴ روم).
«ای یزید راست گفتند خدا و رسولش، ”پس عاقبت کسانی که زشتی بهجا میآورند این است که آیات خدا را تکذیب (و تحریف) کنند و آنها را بهمسخره گیرند“. ای یزید آیا این سان که عرصه زمین و پهنهٴ آسمان را بر ما فرو بستهای و ما را چون اسیران، بههر شهر و دیار سوق میدهی، گمان تو بر آن است که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته و بر عظمت و مقام تو افزوده است؟ آیا چنین رویدادی را نشانهٴ عظمت و منزلت و بزرگواری خویش میپنداری؟ این عجب و غرور، این شادکامی و سرور تو، زادهٴ همین اندیشه و پندار تست که ملک جهان را بهکام خویش یافته و سلطنت را بهمراد خود شناختهای. هان ای یزید آهستهتر باش. آیا سخن خدای را فراموش کردهای که گفت: ”کافرپیشگان را گمان نرسد که در جهت خوشبختی و سعادت فرصتی بهآنان بخشیدهایم (بلکه) ما بهایشان مهلت دادهایم تا بر گناهان خویش بیفزایند و بر آنان عذاب ما مقرر است“.
ای پسر آزادشدگان، این از دادگستری و عدالت توست که زنان و کنیزان تو پردهنشیناناند، ولی دختران پیامبر (ص) را اسیر بههرشهر و دیار کوچ میدهی و آنان را بههمراهی دشمنان، در حالیکه از مردان و حامیان ایشان کسی بر جای نمانده است، انگشتنمای خاص و عام میکنی؟ چگونه جز این امید بر فرزند کسی میتوان داشت که خونجگر پاکان را میمکد و گوشت اندام او از خون شهیدان روییده است.
چگونه از دشمنی ما دست بردارد کسی که همواره با دیدهٴ خصومت بهما نگران بوده است؟ آری بیآن که گناهی بشماری و خویش را از عملی چنین ناستوده نکوهش کنی، مستانه فریاد بر میآوری و چوب بر لب و دندان حسین میزنی و میگویی: ”بزرگان قوم من شاد و خرم میشدند و میگفتند ای یزید دست مریزاد!“. چرا چنین نگویی؟ که پنجه خود را بهخون فرزندان محمد (ص) آغشتهای و آل عبدالمطلب را که ستارگان زمین بودند، خاموش کردهای. اینک سران گذشته طایفة خود را ندا میدهی و چنین پنداری که آنان صدای ترا میشنوند. هر آینه، تو نیز به ایشان پیوسته خواهی شد، در حالیکه با خود بگویی کاش دستم شل و زبانم لال بود. و ایکاش آنچه را که گفتهام نمیگفتم، و آنچه را که کردهام، نمیکردم.
ای خدای بزرگ، حق ما را بستان. انتقام ما را از ستمگرانی که برما ظلم کردند بازگیر و خشمت را بر آنان که خون ما را ریختند و یاران ما را کشتند، فرودآر. یزید، هرگز مپندار که جانباختگان ”راه خدا“ مردگانند، بلکه آنان زندهاند و در نزد خدا روزی میخورند (آیهٴ 169، سورهٴ آلعمران). آنجا که خدا داوری کند و پیامبر (ص) او دادخواه و جبرییل امین گواه باشد، برای تو کافیست. آنها که ترا بر این مسند و مقام نشاندند (حزب اموی) و برگردن مسلمانان سواری بخشیدهاند، زود است دریابند که از جمع ستمگران، چه نکوهیده ظالمی برگزیدند و زود است که دریابند کدامیک را در آن سرای سر آنجامی هولناکتر است.
من ترا ناچیزتر از آن میشمارم که با تو سخن گویم. هر چند که شایسته میدانم تا ترا سرزنش و توبیخ کنم. این دستها، خون ما ریخته و این دهنها گوشت ما را طعمه خود ساختهاند و آن پیکرهای پاک بهخاک افتاده را طعمه گرگ و کفتار بیابان کردهاند. ای یزید اگر اینک پیروزی بر ما را غنیمت خویش میانگاری، چه زود خود را تاوانده غرامات ما خواهی یافت، در حالی که جز آنچه از پیش فرستادهای، چیزی در دست تو نخواهد بود. خداوند بر بندگان خویش بیداد و ستم نمیکند و ما بهسوی او شکایت میبریم و در او پناه میجوییم. تو نیز بهجهد و کوشش، نیرنگ و فریب خود بهکار ببند، ولی بهخدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی. سرآنجام ما بر تو روشن نیست و دامن تو از آلودگی این ننگ پاک نخواهد شد. عقل تو ناچیز و روزگار تو کوتاه و جمع تو پریشان است؛ آن دم که ندای منادی برخیزد که نفرین خدا بر ستمکاران باد. خدا را سپاس که آغاز ما را بهعبادت (بندگی) و آنجام ما را بهشهادت مقرون داشت. از پیشگاه او بر شهیدان خود، ثواب روزافزون و پاداش بزرگ مسألت داریم و خواهانیم که ما را بهجانشینان شایسته مباهی دارد. او خدایی مهربان و رحیم است و کفایت ما بر چنین خدایی است…».
و بدینگونه زینب (ع) داغدیده و اسیر، با قد برافراشتن در برابر آن شاه پلید بدسیرت که نقطهٴ اوج رسالتش محسوب میشد، زن انقلابی منزه را بهمثابه وجود جهشبخشی جدید، بر تاریخ تکامل انسان افزود.
نظری هوشیارانه و دقیق بهسخنانی که آن بانوی پاک و شجاع در دربار یزیدی ایراد نمود- چه آنجا که میپرسد آیا گمان تو بر آن است که خداوند از بزرگی و حشمت ما کاسته؟ و چه آنجا که خدا را بر سرنوشت، عبادت، آغاز و شهادت آنجام سپاس میگزارد و برای ادامه کار جنبش برای بازماندگان امام (ع) شایستگی مسألت میکند- مسلم میسازد که انگیزهٴ وی در این بیانات، نه مرثیهخوانی ضعیفانه و داغدیدگی و اسارت است و نه رجزخوانی بزرگیطلب و قهرمانیگری بیمحتوی. بلکه اظهارات زینب کبری بیواسطه از متن شکوهمندانهٴ همان فلسفهٴ بزرگی که بر سراسر دقایق عاشورا پرتو ابهتبار افکنده بود، بر میخاست و بر همین پایه محکم بود که منزلت پوچ یزیدی را از هم درید و بهصورت فرصتی برای ازدیاد گناه و عذاب مجسم ساخت و آنگاه بههوشمندی تمام، دفتر جنبش را در رئوس اصلیش که تا ”بدر“ و ”احد“ سابقه داشت، ورق زد و در هر صحنه، نابکاری شیطانی حزب اموی را نشان داد و پس از این، با اطمینانی مسلم بهتبلیغ آینده پرداخت. همان آینده تابناک و درخشان جهان در حال پیشرفت که هیچ کس قادر بهتغییر سیر عمومی تاریخش نیست.
و از همین هم فراتر رفت تا در طالع افق تابناکتر، جاودانگی بیغروب که وادی پرشورش درباره نوع انسانی است «حیات» و زندگی و «روزی» بس عالیتری را بر آنها، که ستمگر میپنداشت کشته است، نشان داد. در روی دیگر این افق قرآنی، آینده سهمناک ظالمین را ترسیم نمود که جز خواری و خذلان ندامتبار، هیچ نخواهند نداشت.
بهراستی بیاین افقها و بدون آن فلسفهٴ قرآنی بزرگ، این بیان جز قهرمانیگری نبود که عقل او را ناچیز خواند و نهیب زد: «با جهد و کوشش، نیرنگ و خدیعت خود را بهکار بند. ولی به خدا قسم هرگز نتوانی نام ما را محو و نابود و فروغ وحی ما را خاموش گردانی…».
آری، بر این اساس زینب کبری، بهزیرکی انقلابی دریافته بود که در پس این بزم یزیدی با سرهای کشته و خیل اسیرانش، که اغلب بعضی را مجذوب قدرت ظاهریش میکند، ضعف باطنی پنهان است و نظم اموی بهعنوان پدیدهای موقت میرود که چون ظلمت و تاریکی، بهزودی وداع کند.
با این احوال، بار دیگر قدرت یزیدی در تعارض قدرتها بهآشکار مغلوب شد و او که خود در هجوم این توفان سهمگین، غرقه و رهگمکرده بود، دیگر چه جرأت داشت تا دختر امام (ع) را «بخشش» کند. کجا بود ابنخلدون حکیم قرآنخوانده (!) که فقدان «شوکت» را بر عمل حسینی خرده میگیرد، تا بر این صحنه که بر یک سویش شاه جبار و ستمگر محصور در انبوهی از سپاهیان نشسته و سرهای بیتن مهمترین مخالفانش را پیش پا دارد، و در سوی دیگر مشتی اسیر از زن و کودک و یکجوان در زنجیر قرار گرفتهاند، نظاره کند و دریابد که شوکت و عزت چیست و در کجاست تا دیگر کلماتش را چنین سهل و بیارزش بهکار نبرد.
میگویند در همان مجلس، یزید در نهایت ذلت و ترس از خرمن آتشی که میرفت او و حکومت و کاخش را یکجا بسوزاند، دستور داد زنجیر از اسیران باز کردند.
اما پس از اینها نیز باز یزید، که مانند همهٴ مرتجعین نمیتوانست از گذشته و تاریخ دریافت عبرتانگیز داشته باشد، بهمسجد شتافت تا در مجلس رسمی که با حضور علیبن حسین (ع) برای بدگویی به علیبن ابیطالب (ع) و فرزندانش و تحریف اذهان نسبت بهحادثهٴ عاشورا تشکیل شده بود، شرکت جوید.
نگونبخت شقاوتپیشه، گویی آنچه را که از این مسجد رفتنها اخیراً بر ابنزیاد گذشته بود، از یاد برده باشد. آنگاه خطیب سفلهیی بهمنبر رفت و در ناسزاگویی بهعلی (ع) و راه و رسم او و فرزندانش و پیروان وی (شیعیان) از هیچ هرزهدرایی فرو نگذاشت. از مناقب و «خصال آسمانی» شاهنشاهش، امیرالمؤمنین یزید و پدر فقید کبیرش! معاویه، بنیانگذار حکومت نوین، داد سخن داد و یزید را که در اینجا میدان را بیهماورد یافته بود، خوب نشئه کرد. بهویژه آنگاه که سخنرانی بهاوج خود رسید و گوینده در خصال آلابیسفیان میگفت: «و در سعادت دنیا و آخرت (مردم) بدیشان نیازمند میباشند و جز راه اینان راهی بهخدای متعال و رضای او نیست»، که ناگهان بانگی بلند شد و بیباک طنینانداز گردید که: «ویلک یا ایهاالخاطب اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق فتبوّءأ مقعدک منالنار»، «وای بر تو ای گوینده، که خشنودی مخلوق را بهخشم خالق خریدی، پس بر نشیمنگاه خود در آتش جایبگیر». و این ضربه محکمی بر نشئة ننگین یزید و بر تمام اذهان تحریفشده و فریبخورده بود.
آنگاه امام سجاد (ع) رو بهیزید گفت: «آیا مجازم بر این چوبها برآیم و سخنانی بگویم که هم خدا را خشنود سازد و هم بر شنوندگان مایهٴ اجر و ثواب گردد؟». البته شجاعت این گروه برای یزید قابل حدس بود. اما آنچه هیچ بدان گمان نمیکرد، چنین فوقشجاعت جسورانهیی بود که کلام گوینده را بشکند و آنگاه منبر را، با آنهمه احترامش، «چوب» بخواند. چرا که بینش یزیدی و حزبش، در حد مرگ و کشته شدن، مطلقاً متوقف میشد و در ورای آن هیچ نمیدید که بتواند چنین گستاخی را توجیه کند. اما، امام علیبن حسین (ع) که منطقش تازه از آنسوی این حد آغاز میگشت، از چه بترسد که آن منبر را فارغ از روح صداقتمندانهاش، جز چوب خشک و سخت هیچ نبود، نشناساند؟
یزید بهتنگنای سختی افتاده بود، اگر اجازه بدهد به بدترین صورت مفتضح خواهد شد و بیتردید این بافته تماماً رشته میگردد، اگر اجازه ندهد که خودبهخود محکوم است. وانگهی با غوغای دائمالتزاید انبوه مردمی که در طنین آن فریاد جرأت یافته، و بیاعتنا بهنگهبانان سراپا مسلح، با سماجت خواستار گفتار علی (ع) هستند، چه کند؟ و طبعاً راهی جز امتناع نداشت و این امتناع را حاصل غیر از آن نبود که مردم را خروشانتر کند. مردمی که سالیان دراز دروغ شنیده بودند و اینک در قحطی حقیقت، یک شعله از آن را که در آن فریاد تبلور یافته بود، چنین گرامی میداشتند. گویی دستی پنهانی و بهغایت قوی، همهٴ زحمات دروغپردازانهٴ سالیان را تباه کرد و تأثیرات آن را گم کرد.
آری بهراستی همهچیز را میتوان از انسان سلب و غصب نمود، جز ویژگیهای خاصهاش را. از همین جاست که ضرورتهای سرنوشت بلندش، شکوفه میکند. عاقبت قوای حقطلب چیره شد و امام سجاد بهمنبر رفت و سخن آغاز کرد. در کلام محکم و استوار وی که بیهیچ لرزشی، پیروزمندانه و پر وقار ادا میشد، صداقت و جذبة عجیبی وجود داشت و در زنگ همان صدا بود که گویی علی و فرزندانش حسن و حسین (علیهماالسلام) و دیگر پیروانشان در این «چوبها» که سالیان دراز برفرازش بر ایشان دشنامها رفته بود، با خلق محروم و ناآگاه شام میعاد داشتند. علیبن حسین یک به یک دروغهای معاویهیی را که بر خاندان رسالت بسته شده بود از هم باز کرد. سپس سخنش بالا گرفت و بهتشریح زیر بنای رهبری و حکومت راستین قرآنی پرداخت که نه بر اساس قلدری و زور طبقاتی، بلکه صرفاً بر پایه برتریهای طبیعی گروهی منتخب و نخبه، محکم شده است. آنگاه این صفات را در مورد همان رهبرانی که آنگونه از جانب این حکومت مورد تهمت و افترا واقع گشته بودند، چنین برشمرد:
«اعطینا العلم و الحلم و السّماحة و الفصاحة و الشّجاعهٴ و المحبة فی قلوب المؤمنین»، «خداوند بهما علم داد (دانش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی حکومت) و بردباری و بخشندگی (وسیلهٴ جذب مردم ناآگاه بهمکتب و انحلال تدریجی آنها در آن) و فصاحت (در تبیین مسائل و احکام) و شجاعت و دوستداری قلب مردم مؤمن (دوستی و احترام جانب خلق که ضرورتاً دوستی خلق را با رهبری بهمنزلة بالاترین پاداش آن بر میانگیزد، همان دوستی که حکومتهای ستمکار با هیچ قیمت، یکذرهاش را نمیتوانند کسب کنند) ».
و سپس از پیامبر (ص) یاد کرد و شهیدان بزرگوار خاندان رسالت و حسن و حسین (علیهماالسلام)، تا مردم را از خرافة جهل و ابهام که آن نظام مکر و دروغ عمداً ایشان را در آن غرقه کرده بود، برهاند و عظمت حادثه را زنده کند و آن نامهای پاک بسی بر مردم کارگر افتاد. کار بهآنجارسید که یزید، که در پایان طبیعی این گفتار، انتهای سلطنتش را نشان میزد، دستور داد تا با اذان گفتن بیان امام را مصنوعاً بهپایان رسانند. از آن سو علی (ع) در آخرین لحظه، از آخرین فرصت نیز استفاده کرد و درست وقتی مؤذن به «اشهد ان محمد رسولالله» رسید، باز کلامش را قطع کرد و پیوند میان خود و پیامبر را یادآور شد و پدرش را نام برد که فرزند پاک و حقطلب همین رسول است و از یزید پرسید چرا او را کشته و اموالش را بهغارت برده و بازماندگانش را بهاسارت گرفته است؟
ساعتی بعد، انبوه مردم منقلب بهضرب آزار گزمههای یزیدی متفرق شدند. اما میان این مردم، با آنها که از سر ناآگاهی، چند روز پیش بر سر راه اسرا آذین میبستند، در همین مدت اندک، سالها فاصله افتاده بود. بر اساس همین فاصله، که بهخصلت آگاهی و دیگر ویژگیهای انسان آراسته بود، یزید مجبور شد تا بههر گونه در تکریم اسیران بکوشد و تقصیر عاشورا را بهگردن ابنزیاد بیندازد. چنانکه زنانش به تسلیتگویی آمدند و دربارش 3روز در عزاداری فرو رفت.
این است نمودار صحت خطمشی جنبش که اینچنین حریف را بهذلت و ندامت کشید و چنین بود که این «اسارت» از آغاز تا پایان برای جنبش جز «پیروزی» هیچ نداشت.
در ژرفای این پیروزی که با مجاهدت بسیار تعبیه شد، پیام عمیقتری که درک آن پیگیری و تحقیق فراوان فوقالعادهیی میطلبد، نهفته است که بر حسب آن در قاموس حقطلبی، هیچ کلمه «شکست» ممکن نیست.
عاشورا، فروغ جاویدان
بدینگونه شام، مرکز فرمانفرمایی اموی، با ضرباتی چنین هوشیارانه و سخت که بر ذهن دروغزدهاش میخورد، بیدار شد و یزید هر چه زودتر این اسیران را که چون اخگری سوزان بر دامن سلطنتش افتاده بودند، بهمدینه فرستاد تا لااقل از خود دور سازد. مدینه از اسیرانش، که بهراستی چون فاتحین بدان وارد شدند، بهگرمی استقبال کرد و سخنان امام سجاد (ع) سخت در جانش کارگر افتاد.
دیری نپایید که چهرهٴ شهرها دگرگون شد و در تبی از التهاب حقطلبانه فرورفت. از مدینه، همان شهری که سال پیش بههنگام خروج امام (ع) لرزهٴ اختناق و وحشت در آن حاکم بود و امام را نصیحت میکرد که از «بیراهه» برود، خبر رسید که «کار» پریشان شده و مردم بر ضداو (یزید) سخن میگویند و این سخن گفتن را پوشیده نمیدارند.
آنگاه مدینهٴ جدید انقلابی، کارگزار یزید را بیرون کرد و خود را برای 3روز قتلعام سخت، توسط لشکریان نابکار یزیدی، آماده ساخت. مکه نیز سخت شورش بود تا آنکه لشکر یزید در رسید و کعبه را سنگباران کرد و آتش زد. شهرهای دیگر نیز از این حوادث برکنار نبود. تا عاقبت نتیجه همهٴ این کارها آن شد که سلطنت آلابوسفیان رفت و بهدست دیگران رسید. یزید هنوز 4سال بیشتر ملک نرانده بود که در حین خوشگذرانی، بهبدترین صورت هلاک شد. میگویند در سواری، با بوزینهای مسابقه گذاشته بود، از اسب ساقط شد و سقط گردید.
افتضاح حکومت معاویه و یزید، چنان بود که پس از مرگش، معاویة دوم، فرزند یزید بهمنبر رفت و در نطقی که منجر بهمسموم نمودن خودش و زنده بهگور کردن معلمش (که در کار او سهم بهسزایی داشت) شد، چنین گفت: «ای مردم؛ جد من معاویه با کسانی که در اثر بستگی با رسول خدا (ص) شایستهٴ مقام سلطنت بودند، مبارزه کرد و حق علی (ع) را غصب نمود و تا زنده بود کارهایی که میدانید آنجام داد تا از دنیا رفت و در قبر خود از نتیجه گناهان اندوختة خویش بهره میبرد و اسیر کردار ناشایستهٴ خود میباشد. پس از جد من، پدرم خلافت را غصب کرد. ولی لایق آن نبود و متوجه هوای نفس خود شد تا مرگ گریبان او را گرفته و نتیجه گناهان خود را و جرمهایش را میبرد».
پس از گفتن این جملات مقداری گریست و اشک بسیار از چشمش جاری شد. سپس گفت: «از بزرگترین مشکلات من این است که میدانم عواقب پدرم وخیم و جایگاه او دردناک است. عترت رسول خدا (ص) را کشت و مدینه را برای لشکر خود حلال نمود، کعبه را خراب کرد، من دیگر طاقت کارهای ناشایستهٴ شما را ندارم. اختیار کارها را بهدست شما گذاشتم، هرکه را میخواهید انتخاب کنید». بدینترتیب حکومت بهفرزندان مروان رسید…
اما در حکومت بنیمروان نیز از آرامش گذشته کمتر خبری بود. در آغاز، «توابین» که بر 5هزار تن بالغ میشدند و در رأس آنها سلیمانبن صرد خزاعی و تنی چند از دیگر رؤسای شیعه بودند، بهخونخواهی امام (ع) قیام کرده و بهشدت با حکومت درگیر شدند. از این پس در سراسر بلاد اسلامی با خیلی از مردان و زنان انقلابی مواجه میشویم که جملگی «مرگ» را بر «ننگ» مرجح میدارند. افسوس که در این مختصر، حوصلهٴ تشریح مبارزات پرافتخار این جانبازان فداکار، که در طی قرون و اعصار با هر زحمت سنگینی حفاظت «بار تکامل را که راهزنان ستمگر بسیاری داشت»، بر شانههاشان تحمل کردند، نیست و بیگمان.بی.این تشریحات و بررسی آثار متقابلة آن بر دیگر نهضتهای آزادیبخش سراسر جهان، کمتر میتوان اهمیت تأثیرات عاشورا را بالمجموع دریافت. بهویژه برای آنان که فارغ از سختیهای راه پر فراز و نشیب کمال که در جمله، امر طولانی و تدریجی بیرون کشیدن مختارانهٴ «انسان» از درون لجنزار حیوانیت است، عجولانه در پی پیروزی کامل، صرفاً بهجنبشهایی پربها میدهند که در مدتی محدود توانسته باشند بهکلی دشمن را از میدان خارج سازند. چنین است که اینگونه اذهان وقتی باز هم پس از عاشورا، دوران پر ظلم و ستم بنیمروان و حجاج و بنیعباس را مینگرند یا میبینند که «استثمار» و «طبقات» هنوز بهقوت تمام بر صحنهٴ جهان باقی است، طبعاً بهنتایج چشمگیرتری از آنچه حاصل شده نظر دارند.
علت این چشمداشت، که در نهایت بهگونهیی از پوزیتیویسم تاریخی میکشد، از دو حال خارج نیست. یا چنین قضاوتی ناشی از شرکت نکردن در کمترین «تغییر اجتماعی انسان» و حس مخاطرات بیشمار آن است تا مسلم شود این تغییر که صرفاً تدریجی است، تا چهاندازه بهکار مداوم و طولانی نیاز دارد. یا از فراموش کردن شرایط تاریخی هر دوران مشخص ریشه میگیرد. چرا که اگر امروز خلقهای جهان بهپیروزیهای برقآسایی دست مییابند، دوران اعتلای شرافت انسانی است که بههمراهی وسایل ارتباط سریع که خود حاصل دانش و تکنیک مترقی عصر حاضر است، شتابی دمافزا مییابد.
لیکن کافی است نظری به گذشتههای نهچندان دور، یعنی عصر تاریک بردگی و ناآگاهی آدمی که نهضت حسینی نیز مقارن آن است بیفکنیم و انسان بردهٴ رنجور را ببینیم که با قامتی خمیده، جز یک وسیلهٴ سادهٴ تولید صاحب ثروت، هیچ نیست، و در این مسیر بسا که حیوانی از او ارجدارتر است و آنگاه با فقدان وسایل تبلیغ و خبری، که امتیاز عمده فوقالعاده مهمی برای جناح ضدتکاملی، بهجهت ناآگاه نگهداشتن خلقها و مسکوت نهادن ویژگیهای انسانیشان، محسوب میگردد، متوجه میگردیم که امر اجتماعی تغییر، آن هم تغییر عمیق و بنیادی، هر چه بیشتر فداکاری خالصانه و ارادهٴ آگاهانهٴ استوار میطلبد و هر چه کمتر نتیجه فوری میدهد.
بدینترتیب، دگرگونیهای برقآسای کنونی جهان، مبتنی بر همان تغییرات طولانی ذرهیی میباشد. لذا باید یک سنجش همهجانبه که به «شیوه علمی شناخت» مجهز بوده و پدیدهها را بهطور مشروط و در تأثیرات متقابلی که منجر به آنها شده است بررسی کند.
بدیهی میگردد که بدون این جانبازیهای پر خلوص، بدون این خطمشیهای حساب شده دقیق مرحلهای و بدون این شانههای استوار مردان و زنان بلندهمت و تحمل صدیقانهٴ پاکبازشان، نیل به مدارج کنونی که در اوج خود متضمن احترام بهآزادی و حیثیت مقام شامخ انسانی است، هرگز ممکن نبوده است.
از این مهمتر آن «ترجمه و تبیینی» است از جهان و معنا و هدفش که در نزد این گروه وجود داشته است. زیرا عظمت و ژرفای فداکارانهٴ عملشان مسجل میسازد که کار آنها هرگز نه از این جهت بوده است که «در خواب و خیالاند، یا دلشان برای افتخار و شهرت» که اصولاً در قرون بیخبری خلقها موضوعیت نداشته، لک زده باشد، بلکه از آنگونه استحکام و قاطعیت بیتزلزل، جز این استنباطی نمیشود که بگوییم: امر آنها صرفاً از سر آگاهی نوعی برداشت انقلابی فوقالعاده شکوهمند از معنای وجود و حیات بوده است که از ایمان بدان لبریز بودهاند. آنگاه اگر انسان انقلابی امروز در شناختهای خود از رهاورد تازهترین دستاوردهای دانش پیشرفته نوین که هر جزء آن حاصل تلاشهای پیگیر بیشماری از محققان و دانشمندان است، استفاده میکند، عصر آنان در محاقی از «جاهلیت» ظلمانی فرو رفته بود و لذا وقتی امام (ع) در شب عاشورا، در تحلیل مسأله حیات «هرزندهای را روندهٴ راه خود»، «و کل حی سالک سبیلی» میداند و با در نظر گرفتن سمت آزادیبخش این روند تکاملی، حیات انسان را که موضوع عمده آن است، در «عقیده و جهاد» خلاصه میکند، چگونه میتوان از تصدیق (شهادت) صمیمانه بر واقعیت وحیای که قرآن ناشی از آن است، سرباز زد؟
بهراستی همچنانکه مفاهیم انقلابی امروز، که حاصل مجاهدات خونآلود بشری و تفسیر سمت حرکت جهان میباشد، صاحب اصالت است، پیام وحی نیز که رسانندهٴ قرآن است، حقیقت دارد و در پرتو همین حقیقت است که عمدهترین راز تکامل وجود مادی که پیچیدهترین شکل مستمر فلسفی است، گشوده میشود.
بدینگونه در جهانی که وجود پلیدی و ظلمت را «هیچ ریشه و قرار» نیست، عاشورا در نهایت تشعشع «سنگینیهای فداکارانهٴ » بیمنتهایش، چون فروغی جاویدان همچنان بر تارک تاریخ انسان و مجاهدت خونبار پیگیرش «بهجانب قلمرو آزادی» خواهد درخشید و چون «فجری» صادق، پیامآور صبح تابناک سرنوشت «او» خواهد بود.
از عمدهترین شگفتیهای پر عظمت نوع انسان، این است که جریان تکاملی وی با شتاب متزایدش از هر خصلت توقفیابنده، به دور میباشد. ازاینرو «راه انسان» و مجاهدت بالضرورهٴ آن، تمامی ندارد. در این میان هر نسلی باید بههوشیاری وظیفة خود را دریابد و بهاتکای «قصد و اراده»، «که هرحقیقت و قانونی از قوانین تکامل، بیهمتایی» آن را نشان میدهد، «راه» خود را بپیماید. چرا که «اگر ما فقط آرزوهای بلند و سترگ داشته، ولی فاقد روح تفحص حقیقت از میان واقعیات مشخص باشیم، جز فردی خیالپرست و خامطمع بیشتر نخواهیم بود». «واقعیت مشخص» دوران ما که اکنون عمدهترین گذرگاه تکامل اجتماعی نوعمان را میسازد «قهری است عریان» و آشکار شده که مابین دو وجود وابسته بههم، جریان دارد که در آیندهیی نهچندان دور، انهدام تاریخی و «توأم ستمگر و ستمدیده» بیگمان رخ خواهد داد و آنگاه آنچه پس از این میماند، انسان خواهد بود، «انسان» آزاد و فارغ از استثمار: «انّ الارض یرثها عبادی الصّالحون»، «زمین میراث بندگان صالح است».
در این میان نباید تصور کرد که همهٴ مرتجعین در یک سحرگاه خوشمنظر بهرضای خود بهزانو درخواهند آمد. بلکه قبل از هر چیز توجه بهمیثاق طبیعی قشری ضروری است که او باید با ایمان استوار، پیشاپیش، از جو نامساعد نظام ضدتکاملی محیطش خارج شده و منادی نیکی و جلوگیر بدی باشد.
«کنتم خیر امّة اخرجت للنّاس تأمرون بالمعروف و تنهون عنالمنکر و تؤمنون بالله»
بدیهی است که هر «نوی» و «چیز بدیعی»، همیشه با قربانیها، پیروزی به دست میآورد. چنین است که با لبیک گفتن بهطنین مسئولیتبار «هل من ناصر» حسینی میتوان «بودن» در کنار شهیدان آن روز بزرگ را که حسرت رستگاریش بر دلهاست، ممکن ساخت. «یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما». جز این اگر بر جای بمانیم و آرام بگیریم، زنگ میزنیم و میپوسیم. و بهراستی، رسالتهای الهی، جز به پایمردی پیامآوران بلندهمتی که هیچ پروای غیرخدایی بهدل راه ندهند، بهمقصد نخواهد رسید.
«الذین یبلّغون رسالات الّله و یخشونه و لایخشون احداً الاالّله، و کفی بالّله حسیبا» (سورهٴ احزاب، آیهٴ 39).
پایان.