بهار سال 77 بود. درگیر و دار گرفتن دیپلم و رفتن به دانشگاه بودم. اما شوقی برای رفتن به دانشگاه نداشتم. بهخاطر شهریههای آنچنانی و هزینههای کمرشکن تا مشکل خوابگاه و اجاره خانه، تا سر و کله زدن با حراست و فضای امنیتی و… از طرف دیگر فضای جامعه و محرومیتهای مردم، گرانی، فقر، فشار اقتصادی و اعتیاد همهٴ ذهنم را درگیر کرده بود.
می خواستم بهنحوی از زیر فشار و اصرار خانواده برای ادامهی تحصیل در بروم. همچنین دیگر نمیخواستم دستم را پیش پدریا مادر دراز کنم و میخواستم روی پای خودم باشم، به همین خاطر مدتی بود که دنبال کار بودم. اما کار کجا بود؟ بهخصوص که شهر ما شیراز یک شهر صنعتی نبود. من هم که حرفه و فنی بلد نبودم. بالاخره پس از مدتی پیگیری سرانجام کاری در یک چاپخانه پیدا کردم. چاپخانه روزنامه «نیم نگاه». از ساعت 8 صبح تا 1 بعدازظهر، ماهی 30هزار تومان. البته راهش دور بود.
صاحب چاپخانه مردی بود ریز نقش و لاغر اندام، حدود 45سال سن داشت، آدم خشک وبی روحی بود. از آن تیپ آدمهای گنده دماغ که امر و نهی و تکبرشان آدم را خفه میکند.
او کار را به من تحویل داد و گفت: «این جزوهها تازه چاپ شده و کار تو صحافی اینهاست» باید صفحهبندی جزوهها را مرتب میکردم و دست آخر جلد میگذاشتم و میخکوب میکردم.
کارش به نظرم کار خوب و سبکی آمد. اما دو سه روز که گذشت از فرط پا درد، نای برگشتن به خانه را نداشتم. کارش تمام وقت سر پا بود و تا ظهر هیچ استراحتی نداشت. فقط شاید میتوانستی از روشویی با کف دست آبی بخوری.
با این حال ته دلم راضی بودم و خستگیش برایم لذتبخش بود. آخر اولین بار بود که میخواستم روی پای خودم بایستم و غرورم بر خستگی غالب میشد.
چاپخانه یک سولة سیمانی با سقف بلند و با فضایی نیمه تاریک بود. از محوطه پشتی لنگه دری به اندرونی کارگاه باز میشد. جای شکرش باقی بود که کمی نور به میز کار من میتابید، اما محل سایر کارگران تاریکتر بود.
چند روزی که گذشت توجهم به بقیهٴ کارگرها جلب شد. میدیدم که آنها کاری بهکار همدیگر ندارند و فقط صبح سلام و علیکی میکنند و تا ظهر دیگر هیچ. همه آنها اضافه کاری هم میکردند و ناهار را همانجا میخوردند.
می خواستم بهنحوی از زیر فشار و اصرار خانواده برای ادامهی تحصیل در بروم. همچنین دیگر نمیخواستم دستم را پیش پدریا مادر دراز کنم و میخواستم روی پای خودم باشم، به همین خاطر مدتی بود که دنبال کار بودم. اما کار کجا بود؟ بهخصوص که شهر ما شیراز یک شهر صنعتی نبود. من هم که حرفه و فنی بلد نبودم. بالاخره پس از مدتی پیگیری سرانجام کاری در یک چاپخانه پیدا کردم. چاپخانه روزنامه «نیم نگاه». از ساعت 8 صبح تا 1 بعدازظهر، ماهی 30هزار تومان. البته راهش دور بود.
صاحب چاپخانه مردی بود ریز نقش و لاغر اندام، حدود 45سال سن داشت، آدم خشک وبی روحی بود. از آن تیپ آدمهای گنده دماغ که امر و نهی و تکبرشان آدم را خفه میکند.
او کار را به من تحویل داد و گفت: «این جزوهها تازه چاپ شده و کار تو صحافی اینهاست» باید صفحهبندی جزوهها را مرتب میکردم و دست آخر جلد میگذاشتم و میخکوب میکردم.
کارش به نظرم کار خوب و سبکی آمد. اما دو سه روز که گذشت از فرط پا درد، نای برگشتن به خانه را نداشتم. کارش تمام وقت سر پا بود و تا ظهر هیچ استراحتی نداشت. فقط شاید میتوانستی از روشویی با کف دست آبی بخوری.
با این حال ته دلم راضی بودم و خستگیش برایم لذتبخش بود. آخر اولین بار بود که میخواستم روی پای خودم بایستم و غرورم بر خستگی غالب میشد.
چاپخانه یک سولة سیمانی با سقف بلند و با فضایی نیمه تاریک بود. از محوطه پشتی لنگه دری به اندرونی کارگاه باز میشد. جای شکرش باقی بود که کمی نور به میز کار من میتابید، اما محل سایر کارگران تاریکتر بود.
چند روزی که گذشت توجهم به بقیهٴ کارگرها جلب شد. میدیدم که آنها کاری بهکار همدیگر ندارند و فقط صبح سلام و علیکی میکنند و تا ظهر دیگر هیچ. همه آنها اضافه کاری هم میکردند و ناهار را همانجا میخوردند.
بعد از چند روز به سختی توانستم با یکی از آنها رابطه برقرار کنم.
جوانی بود سی و چند ساله. سبزه رو و کم مو با عینکی دانشجویی، قیافهاش به دل آدم مینشست. ساکت و سر به زیر و مؤدب بود ولی معلوم بود که سایر کارگرها قبولش دارند. بعدها فهمیدم که سر کارگر و نفر فنی چاپخانه است.
پس از چند روز که با او قدری سلام و علیک و آشنایی پیدا کرده بودم، از او پرسیدم:
- حقوقت چقدره؟
- 60هزار تومن. البته تا 4عصر میمونم.
- متأهلی؟
- آره متأهلم.
- کفاف زندگیت رو میده؟
- نه، ولی چیکار کنم. از بیکار گشتن که بهتره. تازه، من کارگر فنی چاپخونه هستم و باید خدا رو شکر کنم که به کارم نیاز دارن.
- چرا کارگرهای اینجا اینقدر ساکتند و با همدیگه هیچ رابطه برقرار نمیکنن؟
- صاحب اینجا روی این مسأله که کارگرها خیلی با هم باشن و بگو بخند بکنن، حساسه و عذر این جور کارگرا رو میخواد، به همین خاطر هر کی سرش تو کار خودشه و خلاصه هرکس دستش روی کلاه خودشه که باد نبره، میفهمی چی میگم؟
- شما هم به این وضع تن میدید؟ یعنی برای چندر غاز با هم حرف نمیزنید؟ من که میگم نباید بهش محل گذاشت. گور پدرش.
- پس معلومه که اول راهی. بذار دستت بند بشه بعد میفهمی!
یک روز حین کار دیدم صاحب چاپخانه با چند نفر کت و شلواری که تهریش داشتند، از همان در پشتی که مجاور میز کار من بود، وارد چاپخانه شدند. در حالیکه شاگردش چپ و راست برایشان فالوده و نوشابه میآورد، او قدری با آنها صحبت کرد، بعضی قسمتهای چاپخانه را به آنها نشان داد، آنها هم نگاهی به دستگاهها انداختند و رفتند.
از همان کارگری که با او صحبت کرده بودم، پرسیدم:
- اینها کی بودند؟
- سرت بهکار خودت باشه!
اما وقتی اصرار کردم، گفت: صاحب چاپخونه پدرش از رفقای محسن رفیق دوست بوده. دمش به بالاها بنده. هر سال یک نوبت رئیس بانک صادرات و یک نوبت بانک ملت و اینا رو میآره اینجا برای بازدید.
- بازدید برای چی؟
- این بابا از هر کدوم از اینها به اسم توسعه چاپخونه هر سال 60میلیون تومن وام میگیره و توی بازار بهکار میندازه.
- هر سال از هر کدوم 60 میلیون تومن؟!
-آره، میشه سالی 180 میلیون!
سعی کردم در ذهنم این عدد را با حقوق یک ماه و یک سال خودم مقایسه کنم و ببینم چند برابر میشود.
یک ماه را با صحافی سر کردم. هر روز 5 صبح بیدار میشدم و با خط واحد و تاکسی و پیاده و کلی بدو بدو خودم را به آن کارگاه پرت دور افتاده در آن سر شهر میرساندم. چشمم روی پهنای اتوبان سیاه رنگ کمربندی، که ترکهای ایام از قدمتش خبر میداد، خشک میشد و خط سفید وسط خیابان را به امید رسیدن به انتهای جاده دنبال میکردم. اول صبح که هنوز هوا روشن نشده بود و همه جا سوت و کور بود، میزدم بیرون. ولی تا میرسیدم سر کار ساعت شده بود 8؛ برگشتنم هم همین جوری بود، تقریباً دو ساعت تو راه بودم تا خسته و خراب برسم خونه.
آخر ماه یک روز حوالی ظهر صاحب کارآمد و گفت: «کار صحافی ما تمام شده و فعلاً به کارگر نیاز نداریم. این چک حقوق یک ماه شما. اگر دوباره کار داشتیم شما را خبر میکنیم».
مقداری بهم برخورد اما به خودم گفتم، خوب یک آنتراکت است. چون خرجی خونه و خونواده روی دوشم نبود، خیلی هم برام مهم نبود، با خودم گفتم چند روز دیگر سرشان شلوغ میشود و صدایم میکنند.
به بانک رفتم و چک را به کارمند بانک دادم. کارمند چک را گرفت و لحظاتی بعد دیدم زیر لب غر میزند و انگار داشت به کسی فحش میداد. گفت حالا من 33 تومان و3ریال از کجا بیاورم به شما بدهم؟!
گفتم: آقا ببخشید، مشکلی پیش اومده؟
- نه قربون، این مرتیکه هر ماه همین داستان رو پیاده میکنه.
- عذر میخوام، چک مشکلی داره؟
- نه، اما این یارو کارش همینه. هر ماه یک کارگر بیتجربه رو استخدام میکنه و بعد از اینکه یکماه جون کند، یک چک دستش میده و اونو حواله میکنه اینجا. بیا ببین توی چک چی نوشته.
من که چک را هنگام تحویلگیری نگاه نکرده بودم، آن را گرفته و دیدم در آن نوشته: سی هزار و سی و سه تومان و سه ریال
-آخه چرا اینطور نوشته؟ توافقش با من 30هزار تومن بوده ولی اینجا 33تومن و 3زار بیشتر از اونه.
- برای اینکه بهطور قانونی حقوق یکماه تو اینقدره تا تو نتونی از اون شکایت کنی. اصلاً کارگر رو به همین خاطر سر یکماه عوض میکنه. چون اگه کارگر 3ماه بمونه، دیگه نمیتونه اونو به همین راحتی بیرون کنه و کارگر حق داره شکایت کنه.
من که مقداری گیج شده بودم، تازه فهمیدم با چه جانوری سر وکله میزدم. انگار تازه چشمم به وجه تازهیی از بدبختیهای مردم باز شده بود. حالا وقتی به آدمهای دور و برم نگاه میکردم متوجه خمودگی آنها میشدم و به خودم میگفتم حتماً خون این را هم یکی تو شیشه کرده. از خودم میپرسیدم: «آیا واقعاً اینقدر هرکی هر کیه؟ چه کار باید کرد؟ که مردم از این وضع خلاص بشوند و حق خودشان را بگیرند؟»
به مرور که بیشتر در جامعه گشتم، سؤالات بیشتری در ذهنم انباشته شد و از دیدن واقعیتها قلبم به درد میآمد. انگار جوابی برای آنها نداشتم. مثل ماهی توی تنگ بودم که خودش را به شیشه میزد تا راهی به بیرون پیدا کند.
اما امروز جواب را پیدا کردهام. جواب: سرنگونی این رژیم حقستیزه که خون مردم را در شیشه کرده و از آن ارتزاق میکند. بنابراین مثل میرزا رضا کرمانی دیدم که زدن شاخ و برگها، امثال اون صاحب چاپخانه فایده نداره، باید ریشهٴ درخت ظلم رو کند، به همین خاطر تصمیم گرفتم سر نظام را هدف بگیرم و امروز افتخار میکنم که یک محاربم. محارب با این رژیم غارتگر!