728 x 90

در ایران اشغال شده، فقر بیداد می‌کند

فقر در ایران
فقر در ایران

دیکتاتوری غارت و چپاول ولایت فقیه، یعنی بیداد فقر در ایران. این کابوس دردناک چگونه متوقف خواهد شد؟

بیش از ۷۰درصد مردم ایران زیر خط فقر هستند. این کابوس دردناک چگونه متوقف خواهد شد؟

کودکان کار، کودکان آشغال‌گرد، کودکان کرایه‌‌یی برای گدایی، فروش اعضای بدن، پیش‌فروش جنین‌های به‌دنیا نیامده، دختران خیابانی، کارتن‌خواب‌ها، گورخوابها و...

این کابوس دردناک چگونه متوقف خواهد شد؟

گزارشاتی که هر یک، واقعاً‌ هر یک برای لعنت و نفرین ابدی یک حاکمیت چپاول و دست‌اندرکاران جنایتکارش کفایت می‌کنند، در ابعاد گسترده به رسانه‌های خود رژیم راه پیدا کرده‌اند. قبح از قباحت رفته است.

گزارشی در خبرگزاری حکومتی ایلنا ۳۱اردیبهشت ۹۷ تحت عنوان دروازه غار «علی جان‌جان» ته خط است به توصیف زندگی یکی از بیشمار قربانیان حاکمیت فاسد آخوندی پرداخته است. بی‌آن که چیزی بر آن بیافزاییم شما را با این اعتراف دردناک و با یک سؤال تنها می‌گذاریم. این کابوس دردناک چگونه متوقف خواهد شد؟

گزارش چنین آغاز می‌شود: «اینجا دروازه غار است، خیابان مولوی، بغل راسته‌ٔ پارچه‌فروش‌ها، جایی که آن‌قدر مواد و موادفروش زیاد است که خیلی از اهالی محل به طنز به آن می‌گویند راسته‌ٔ موادفروشا... اینجا دروازه غار است و علی جان‌جان کارگری که از فرط ناچاری با زن معلول و ۲فرزند ۷ و ۱۲ساله‌اش در همین راسته‌ٔ موادفروشا خانه کرده است. در اتاقکی نمناک که شبیه پستویی بی‌نور و بی‌روزن است. در خانه‌یی که ۵اتاق توسری خورده دارد. خانه‌یی که آشپزخانه ندارد. خرابه‌‌یی با یک سرویس بهداشتی مشترک که سقفش شکم داده و هر آن می‌تواند روی سرت آوار شود.

...غیر از علی و خانواده‌اش همه همسایه‌های خانه، مهاجر افغانستانی هستند. همه کارگر مهاجر نصف سال بیکار؛ همگی مهاجرانی در جستجوی نان. تا دلت بخواهد، بچه‌های قد و نیم قد در این حیاط کهنه وول می‌خورند... در این عمارت رو به زوال و فرسوده، زندگی کجدار و مریز ادامه دارد. زندگی آدمها در جستجوی نان، زندگی زنها، بچه‌ها، زندگی مردهای خسته و بیکار. علی جان‌جان یکی از همین آدمهای مستاصل و در جستجوی نان است».

این خبرگزاری حکومتی زندگی جانکاه این کارگر محروم را از زبان خودش این‌گونه بیان می‌کند: «خشکسالی بود. کشاورزی از سال‌های ۷۵-۷۶ رو به نابودی رفت. روستای ما آب نداشت. حتی آب لوله‌کشی را با تانکر می‌آوردند. ما عناب و زرشک می‌کاشتیم. ۴۰خانوار بودیم. تا به خود بیاییم، کشت و کار خوابید و همه مهاجرت کردیم. حالا فقط ۵خانوار در مزار حنبل ساکنند. آنها همه پیر و فرتوت‌اند و زمین‌گیر، وگرنه در روستا نمی‌ماندند».
«۵سال پیش، علی جان‌جان کوله‌بار کوچکش را پشتش می‌اندازد و با زن علیل و ۲فرزند کوچک راهی جاده می‌شود. اولین مقصدش، ساری ست. کارخانه آلومینیوم سازی در شهرک مصطفی خمینی ساری. ۳سال به امید بیمه کار می‌کند اما آخر سر بیمه که نمی‌شود هیچ، کارخانه هم بدهی به بانک بالا می‌آورد و تعطیل می‌شود. ۴۰کارگر هم آواره و بیکار. و خانواده‌ٔ جان‌جان باز آواره‌ٔ جاده‌ها و راه‌ها می‌شود».

علی جان‌جان می‌گوید: «به تهران آمدیم... رفتیم سراغ سرایداری؛ گفتند زنت فلج است. نمی‌تواند کار کند. نمی‌توانی سرایدار شوی. بی‌خانمان بودیم و آخر سر، یک نفر گفت بیایید دروازه غار. یک اتاق خالی برایتان جور می‌کنم. اینجا را گرفتیم با یک میلیون تومان پول پیش و ماهی ۳۲۰هزار تومان اجاره. ۲سال است اینجاییم. اول در یک تولیدی لباس کار می‌کردم که آن هم ورشکست شد. حالا کارم چایی‌فروشی در پارک دانشجوست. فلاسک دستم می‌گیرم و چند لیوان یک‌بارمصرف و یک کیسه قند. عصرها می‌روم پارک و تا نیمه‌شب چایی دست خلق‌الله می‌دهم. به اندازه اجاره خانه درمی‌آید. اما باقی زندگی را با پول یارانه می‌چرخانیم. دیگر چه بگویم. خودتان خوب می‌دانید پول یارانه به نان خالی هم نمی‌رسد...».
خبرگزاری حکومتی ایلنا در نهایت پس از اعتراف به این‌که زندگی و آوارگی این خانواده و نان خالی خوردن تمام ماجرا نیست به تعریف فصل دردناکتری از زندگی فلاکت‌بار این خانواده پرداخته و اضافه می‌کند: «بیست‌وسوم فروردین، ساعت ۳ بعدازظهر، چهارراه گلوبندک بود. محمدمهدی تازه از مدرسه آمده بود؛ کنار من ایستاده بود که یک موتوری از خدا بی‌خبر زد به ساق پایش و در رفت. ساق پایش خرد شد و خون فواره زد. فوری پسرم را به بیمارستان رساندم. ۱۰۰هزار تومان ریختیم به حساب که پایش را پانسمان کردند. بعد هم آتل‌بندی و عمل. بیست‌وهفتم گفتند مرخص است. همان روز بیست‌وهفتم مصیبت شروع شد. گفتند ۲میلیون تومان باید بریزی به حساب و برگ ترخیص بگیری. من هم به این امید که دفترچه‌ٔ بیمه سلامت را قبول می‌کنند رفتم حسابداری. اما گفتند این دفترچه را نمی‌پذیریم. مانده بودم چه کنم. بچه را بیمارستان نگه‌داشتند و من راهی راهروهای وزارت بهداشت شدم».
«درنهایت بعد از ۴روز انجمنهای مردم‌نهاد پا پیش می‌گذارند و بخشی از هزینه درمان را می‌پذیرند. ۶۰۰هزار تومان می‌ریزند به حساب بیمارستان. بیمارستان هم کارت ملی و گواهینامه پدر را نگه می‌دارد و بچه را مرخص می‌کند. می‌گویند هر وقت باقی پول را پرداختید بیایید مدارک را ببرید».

دردناک‌تر از این ماجرا اما، جملات پایانی جان‌جان است: «به هر دری هم که فکر کنید، زدم. اما همه درها بسته بود. حالا دیگر امیدی به زندگی ندارم. حالا آرزوی مرگ می‌کنم... اینجا، این اتاق کوچک ما در دروازه غار، ته خط است».

این کابوس دردناک چگونه متوقف خواهد شد؟

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/18b0deb3-ef27-4ae8-bb9f-abade3a7bac8"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات