آخرین وداعها و واپسین پیامها
گـزارشـی از قـتلعـام زنـدانیـان مجـاهد خلـق در زنـدان وکـیلآبـاد مـشهد
من در ۱۹آذر ۶۴ دستگیر شدم. پیش از آن، یعنی از سال ۶۰ تا سال۶۴ ، برای ملاقات برادرم به زندان وکیلآباد مشهد میرفتم و تا حدودی از اخبار و مقاومتهای داخل زندان اطلاع داشتم.
در روزهای ۱۲ تا ۲۰تیر۶۷ ، حدود ۸ـ۷ نفر از زندانیان مجاهد را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند. در میان آنها از بند۲ ، جعفر بهرهمند بود که در جریان قتلعام به شهادت رسید. او برایم تعریف کرد در آن جا بازجو برای او قسم خورده بود که: «به موی امام قسم قرار است همهٌ شما اعدام شوید. دیگر معنی ندارد بعد از این همه سال ما این مخالفین را داشته باشیم. دشمن شمارهٌ یک ما اول مجاهدین و آنهایی هستند که آن طرف مرز هستند، دوم زندانیان و کسانی که با آنها همفکرند، سوم خانوادههایشان، اگر مقابل ما بایستند. ما میخواهیم این مسأله را حل کنیم».
روز۶مرداد ۶۷ هواخوری را تعطیل کردند و ما را به داخل بند فرستادند. همه نفرات بند را، بعد از چشمبندزدن، اتاق به اتاق، کنار اتاقهای دادیاری بردند. بازجوها که در چند اتاق مستقر بودند کارشان را شروع کردند. آنها تکتک نفرات را صدا میزدند و سه سؤال مشخص از آنها میکردند.
۱ : آیا سازمان را قبول داری؟
۲ : آیا رژیم را قبول داری؟
۳ : آیا حاضری مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی و… بکنی و انزجار نامه بنویسی؟
تمام بچهها بدوناستثناء جواب رد داده بودند. یک مورد مجاهد شهید حسین معصومی، برادر مجاهد شهید فرمانده مسلم (محمد معصومی)، وقتی شروع به صحبت میکند بازجو با مشت توی دهانش میکوبد. هر دسته را بعد از بازجویی به سلولهای انفرادی میبردند. هدفشان این بود که نتوانیم با بقیه تماس داشته باشیم. سلولها تنگ بود و تعداد زندانیان زیاد. بهطوری که نمیتوانستیم بنشینیم. بعد از پایان بازجویی همه را دوباره به بند منتقل کردند. حدوداً یک ساعتی از خاموشی نمیگذشت که چراغها را روشن و بیدارباش زدند. همه را به داخل کریدور بردند. به هر کداممان یک برگهٌ چاپی که همان سه سؤال قبلی را داشت، دادند. اکثریت قریب به اتفاق بچهها به همهٌ سؤالات جواب منفی دادند. دوباره به بند برگشتیم. روز جمعه ۷مرداد صبح تلویزیون رژیم یک فیلم پارتیزانی پخش کرد. همه به نمازخانه زندان رفته و پای فیلم بودیم. از قبل در جریان عملیات فروغ قرار داشتیم و هر کس به آن فکر میکرد. بچهها یا قدم میزدند و یا خودشان را با کتاب سرگرم میکردند. موقع دیدن فیلم کنار مجاهد شهید حسین حیدریه بودم و صحنههای عملیات برایم تصویر میشد و از شوق اشک میریختم. بلند شدم بروم. حسین دستم را فشرد. نگاهش کردم. دیدم صورتش از اشک خیس شده. بقیه را هم نگاه کردم. دیدم همه به همین شکل هستند. آن روز تا شب ساعت ۹ . ۱۰ دقیقه که اسامی بچهها را خواندند من با حسین حیدریه بودم. روز جمعه عصر هواخوری ما را بستند و ما را به داخل بند راندند. چند نفر را همان روز از بند بردند که حسین معصومی یکی از آنها بود. با شروع برنامهٌ تلویزیونی رژیم داخل نمازخانه رفتیم. در بین برنامهٌ کودک، تلویزیون صحنههایی از عقبنشینی سازمان و اجساد شهدا را نشان میداد. بالاخره شب شد. از بلندگوی بند شروع کردند اسامی بچهها را خواندن. حسین هم یکی از آنها بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم. منتظر بودم اسم مرا هم بخوانند. اسامی حدوداً ۶۰نفر را خواندند که تعداد کمی از آنها بچههای قرنطینه بودند. تا ساعت۱۰ بچهها داخل بند بودند. چند روزبعد که یکی از آنها را دیدم. گفت آنها را توسط یک آمبولانس که شیشههایش رنگ شده بود. در ۲گروه جداگانه به سپاه بردند. روز شنبه ۸مرداد ۳۱نفر دیگر مجدداً ًبه سپاه برده شدند. باقیماندگان بند۲ قرنطینه روز پنجشنبه ۱۳مرداد به نزد بقیه برده شدند. من هم جزو این گروه بودم. بچهها شنیده بودند کد پاسدارانی که با بیسیم تماس میگرفتند «مرصاد» است. اجساد با همین آمبولانس به بهشت رضا منتقل میشد.
اعدامها از روز ۸مرداد آغاز شد. اولین دستهٌ شهیدان ۱۴-۱۳نفر بودند که همان شب حلقآویز شدند. محمد احمدی، حسین حیدریه، جلال اسدپور، محمدرضا سعیدی از جملهٌ این شهدا بودند. بعدها شنیدم که از آنها فقط اتهام و نامشان را پرسیده و گفته بودند: «اعدام». خانوادهها هم از همان روزهای اول از طریق مأمورین شهربانی و زندانیان عادی متوجه شده بودند که ما را به سپاه بردهاند. این مسأله باعث نگرانیشان شده بود و هر روز آنجا تجمع میکردند. بعد از اعدام اولین گروه، گورکنی که پدر مجاهدین شهید محمدرضا و علی سعیدی را میشناخت به پدر او تلفن میکند و میگوید «به من گفته بودند ۸۰ قبر بکنم. در میان کسانی که اعدام شدهاند پسرتو را هم به اینجا آوردهاند». تعدادی از خانوادهها از جمله خانوادهٌ جلال اسدپور هم به دفتر بهشت رضا مراجعه میکنند و اسامی شهدا را میبینند. به این ترتیب تمام خانوادهها از جریان اعدامها مطلع میشوند. از طرف دیگر گروه ما، که آخرین افراد بودیم و ۴۸-۴۷ نفری میشدیم، به سپاه برده شدیم. بهمحض رسیدن، اسم و اتهاممان را پرسیدند و ما را به اتاق۶ ، یعنی اولین اتاق، بردند. همهٌ بچهها با قاطعیت جلو مزدوران موضع گرفتند و مجاهد شهید مجتبی براتی باقرآباد، با صراحت تمام اتهام خود را «مجاهد» گفت.
روز شنبه ۱۵مرداد شروع کردند به بردن نفرات از اتاق ما که تا ساعت ۷شب ادامه یافت. ساعت ۱۱شب اسم من و مجاهدین شهید علی گلی و عبدالحکیم غفاری را خواندند. آماده شدیم که برویم. تا ساعت ۱-۱۲ . ۵ منتظر ماندیم. در این فاصله چون اتاق اول بودیم متوجه رفت و آمدها میشدیم. نفراتی را بردند از ما سراغی نگرفتند. در زدیم و پرسیدیم با ما کاری ندارند؟ گفتند نه. فردای آن روز که مرا به اتاق۲بردند. متوجه شدم نفراتی را که دیشب بردند برای اعدام بوده . مجاهدین شهید مجتبی براتی، اصغر موقر و اگر اشتباه نکنم فضل الله افشار جزو همین دسته بودند. صبح یکشنبه۱۶مرداد مرا به بازجویی بردند. از زیر چشمبند جلو پایم را در اتاق بازجویی میدیدم. زیر پایم فرش بود یک صندلی وسط اتاق قرار داشت که مرا بر روی آن نشاندند. از همهمه و صداهای اطرافم تشخیص میدادم که در اطرافم نفر نشسته است. اسمم را پرسیدند. بعد اتهام و بعد، این که آیا حاضری مصاحبه کنی؟ حاضری انزجار نامهبنویسی، حاضر هستی با ما همکاری اطلاعاتی بکنی، عملیات فروغ جاویدان را محکوم میکنی، و… جوابم منفی بود. از اتاق خارجم کردند. هرکدام ما را که از اتاق خارج میکردند به گوشهیی میبردند. مرا به اتاق۲ بردند. بهخاطر این که جا نبود بچهها در قسمت سرویسها مینشستند و منتظر بودند برای اعدام ببرندشان. روحیهٌ همه عالی بود. با هم شوخی میکردند و مرگ را به مسخره گرفته بودند. در قالب شوخی کلماتی ادا میشد که انگارمرحله جدیدی از زندگیشان آغاز شده است.
بعدها از مجاهد شهید محمد فیض آبادی، اهل سبزوار که در زندان مشهد بود و با ما به سپاه برده شد شنیدم که وقتی او را به دادگاه میبرند دادستان آن زمان مشهد مغیثهای -برادر آخوند محمد مغیثهای رئیس زندان گوهردشت تهران - را آن جا دیده است. از آنجا که مغیثهای هم اهل سبزوار بود محمد را میشناسد. او چشمبند محمد را برمیدارد و میگوید: «آیا میخواهی نیروهای اطلاعاتی ما را بشناسی؟ بشناس! چون تو دیگر برنمیگردی که بخواهی چیزی به کسی بگویی» محمد در میان آنها بازپرس بچههای سازمان ارجمندی، ولیپور دادیار زندان، جلالی رئیس آن موقع زندان و سه نفر بهعنوان نمایندگان خمینی را تشخیص داده بود. علاوه بر آنها تعداد دیگری هم بودهاند که محمد نتوانسته بود بشناسد. اما میگفت سه طرف اتاق بهصورت نعلی پر بود. بچههای دیگر تعریف کردند آخرین اتاق سالن را تبدیل به دادگاه کرده بودند. یک بار دیگر ما را به بازجویی بردند که از کتک و توهین خبری نبود. پشت یک میز مرتب نشسته بودیم و در سمت چپمان بازجویان بودند که سؤال میکردند. همه این نظر را داشتند که از ما فیلمبرداری میشد.
عصر ۵شنبه ۲۰مرداد مجاهدین شهید اکبر دلسوزی و جلیل ضابطی را به اتاق ما آوردند. جلیل برایم تعریفکرد که چند روز بازجوییش همراه با کتک و شکنجه بوده است. صورتش زخمی و عینکش شکسته بود. به او گفته بودند محکوم به اعدام شده و اگر مصاحبه نکند اعدامش میکنند. او را پای طناب دار هم برده بودند اما بعد از چند دقیقه فقط عینکش را داده و او را بازگردانده بودند. جلیل و اکبر را روز شنبه ۲۲مرداد بردند و سحر۲۵مرداد حلقآیز کردند. اکبر اهل آستارا و ساکن مشهد بود. پدرش کارمند غیرنظامی ارتش بود و در رابطه با ارتباط تلفنی سال۶۴ دستگیر شد. روز ۱۳مرداد با ما به سپاه منتقل شد. وقتی وارد اتاق۲ شد رنگ ورویش پریده بود. بعد از چند دقیقه مرا صدا زد. به زبان ترکی گفت وقتی او را از سلول انفرادی خارج میکنند بازجو دستش را گرفته وبا خود میکشد و میبرد. اکبر میگفت: «از زیر چشمبندم محوطهیی را روشن دیدم که به احتمال زیاد نور پروژکتور بود. همانطور که بازجو مرا جلو میبرد سرم به یک جسمیخورد. ناگهان صدای خنده از اطرافم بلند شد. آن وقت بازجو چشمبندم را برداشت. اجسادی از شهدا را بر بالای دار دیدم. حدوداً ۱۷نفر بودند. نفر جلویی شلواری بهپانداشت و صورتش پوشیده بود». اکبر بعد از آن دیگر چیزی نفهمیده بود. او را به سلولی منتقل میکنند تا زمانی که به هوش میآید. از او همکاری اطلاعاتی میخواهند و سپس به اتاق ما میآورندش. اکبر بهعنوان آخرین حرفهایش گفت: «به بچهها بگو هیچ اطلاعاتی نخواهم داد و برای اعدام خواهم رفت». روز شنبه ۲۲ مرداد او را از اتاق ما بردند و بعد از مدتی صدای نالههایش را از سالن میشنیدیم. معلوم بود دارند شکنجهاش میکنند.
روز ۲شنبه ۲۴مرداد بچههای اتاق ما را یکی یکی بردند و همان شب سحر ۲۵مرداد به شهادت رساندند. شدیم حدوداً ۳۰نفر. مجاهدین شهید شهرام مرجوعی، جواد نصیری، مهدی قرایی، اصغر کشمیری و… از جملهٌ این نفرات بودند. بعد از آن تعداد نفراتی که باقیماندیم. اواخر مهر ماه من، از اتاق۲ و تعدادی از اتاق ۶ ، مانند مجاهدین شهید محمد عطارودی، علی آگاه و… به دادگاه دیگری برده شدیم. همان دادگاه روز اول بود و همان سوالات روز اول تکرار شد. از من سؤال کردند میخواهی بفرستیمت پیش برادرت؟ از آنجا که حدوداً ۲ماه بود که از همه چیز بیخبر بودیم، برای این که خبری بهدست بیاورم، گفتم بفرستید. همهشان با صدای بلند شروع کردند خندیدن. پرسیدند: «یعنی حاضری بروی زیر خروارها خاک ؟». بعد بازجوی دیگری آمد و ایستاد بالای سرم. گفت: «مصاحبه یا اعدام؟». گفتم مصاحبه نمیکنم. دوباره پرسید و همان جواب را دادم. آخر سر نفری که روبهرویم نشسته بود با عصبانیت گفت: «باید جواب بدهی مصاحبه یا اعدام؟». جواب دادم «اعدام». متنی را بهصورت حکم اعدام خواندند و گفتند ببریدش بیرون. در بیرون تعدادی از بچهها را دیدم. میخواستم با نگاهم به آنها بفهمانم که مرا هم برای اعدام میبرند. اما نمیدانم چه شد که تصمیمشان عوض شد و مرا به اتاق برگرداندند. بعد از یک ماه، یعنی اوایل آذر، ما را به زندان وکیلآباد برگرداندند. ازیکی از نفرات آن اتاقی که زنده مانده بود شنیدم که همان روزی که من به دادگاه رفتهام تعدادی از بچهها از جمله محمد عطارودی اهل قوچان و علی آگاه و… نیز به دادگاه برده شده بودند و حکم اعدام در موردشان اجرا شد و به شهادت رسیدند. همین فرد برایم تعریف کرد که روز ۲۴مرداد او را هم به دادگاه میبرند و محکوم به اعدام میشود. دائی او که پزشک قانونی سپاه میباشد میآید و برگهیی را به او نشان میدهد و میگوید قرار است ۵۰نفر دیگر حلقآویزشوند.
محل بهدارآویختنها در یک پارکینگ موتــوری بود. طنــابها را ازسقـــفآویزان کرده و هر چند طناب را با یک خودرو میکشیدند.
اویـن قتلـگاه سـرفـرازان
گـزارشـی از قـتلعـام زنـدانیـان مجـاهد خلـق در اویـن
اواسط خرداد ۶۷ من به همراه ۱۵۰نفر از زندانیان گوهردشت به بند۴ بالا در زندان اوین منتقل شدم. به نظر میآمد انتقالیها عمدتاً افرادی هستند که زندانبانان بررویشان حساسیت بیشتری دارند. در بند۴ بالا ما را در گروههای ۲۰-۳۰ نفره در اتاقهای دربسته انداختند .
در همان اولین ساعت ورود به بند ۴بالا بچههای اتاق۶ (اتاق آخر چسبیده به بند۳ بالا) از طریق مورس با بچههای بند۳بالا تماس گرفتیم. فهمیدیم بند۳ بالا مختص محکومین به اعدام و حبس ابد است. چندهفته به همین وضعیت ادامه داشت. در یکی از همین روزها چند آخوند از دادستانی به داخل بند آمده و جلو اتاقها ایستاده و از بچهها سؤالهایی کردند. ولی بچهها آنها را تحویل نگرفتند. به نظر میرسید از عوامل بالای دادستانی و دادگاههای انقلاب تهران بودند. در این روزها روزنامه، تلویزیون، هواخوری و… نداشتیم. در اوین بچهها مواضع سیاسی خود را با صراحت بیان میکردند و برخورد با زندانبانان را تشدید کرده بودند. در برنامههای شبانه، بعدازشام و قبل از خاموشی، سرودهای سازمان بهصورت فردی یا جمعی (کر) اجرا میشد. چند اعتصابغذا و تحریم ملاقات در اعتراض به محدودیتها و همینطور سرقت اموال و اثاثیههای فردی و عمومی بچهها هنگام انتقال (چه در گوهردشت و چه اوین) صورت گرفت. این اعتراضها در فاصلهٌ زمانی تقریباً یک ماه انجام شد. از اواسط تیرماه درهای اتاقها باز شد و یک تلویزیون به بندمان دادند. روزنامه هم به دستمان رسید. در اوایل تیرماه خبر انجام عملیات چلچراغ را از خانوادهها و… گرفتیم. نام عملیات، رمز شروع عملیات، نتیجهٌ عملیات و اینکه چه کسی فرمان را صادر کرده و خلاصه اخبار مربوط به این عملیات کاملاً دقیق بود. شور و ولولهٌ بسیار زیادی در بچهها بهوجود آمده بود. شهید محمد طیاری هوادار میانسال و متأهل سازمان که بسیار سادهدل و خوشقلب بود خود را به اتاقهای مختلف میرساند و با حالت بسیار شورانگیزی در مورد عملیات چلچراغ میگفت: «این نسیم ملایمی بود از توفان بزرگی که در راه است». شعار «امروز مهران، فردا تهران» از دهان بچهها بهطور مداوم شنیده میشد. در طول همین یک ماه ما را در دستههای ۸ـ۷ نفره به دفتر زندان میبردند و سؤالهای مختلفی در مورد مواضع و افکار سیاسی، وضعیت پرونده، خانواده و روند زندان میکردند. عامل اصلی این پروژه، جنایتکار معروف زندان اوین، مجید قدوسی بود. کسانی را که مواضع بالاتری داشتند مورد ضربوشتم قرار میدادند و سپس به بند برمیگرداندند. در طول این مدت بچههای بند۴ بالا با جدیت و تلاش زیاد توانستند با بندها و قسمتهای مختلف اوین تماس گرفته و وضعیت عمومیزندان، مواضع بچههای دیگر بندها، بچههای تازه دستگیرشده، برخوردهای زندانیان، اخبار بیرون زندان، اخبار سازمان و بهطور خاص اخبار مربوط به انقلاب ایدئولوژیک را به دست بیاورند.
در مورد وضعیت داخلی ارتش آزادیبخش و بحثهای مربوط به جنگ آزادیبخش، زندانیان آزاد شده و اینکه چرا باید به سرعت به ارتش آزادیبخش بپیوندند، دیپلوماسی انقلابی و نشستهای توجیهی گوناگون داخلی سازمان، سخنرانیهای برادر مسعود و… خبرهای تازهیی به دست آوردیم. در همین ایام ارتباط بچهها نزدیکتر و دقیقتر شد. تصمیمگیریها سریعتر انجام میشد و اعتراضها اوج بیشتری گرفت. مثلاًًًًًًًًًًًًً پاسداران را که سعی میکردند با پوتین وارد بند شوند راه نمیدادند. به هر قیمتی شده این را به پاسداران تحمیل کردیم که بدون کفش داخل بند شوند. در چند مورد پاسداران بچهها را به هنگام خواندن دستنوشتههای مربوط به سازمان ( انقلاب ایدئولوژیک ) در داخل سلولها غافلگیر کردند. یکی از این افراد سید حسین نجاتی کتمجانی بود. او را از بند بردند و شکنجه کردند. بعد هم به انفرادی منتقل شد. حسین در مرداد۶۷ از همان جا به دادگاه برده شد و اعدام گردید. فضای زندان و بند ما در اواخر تیرماه بهشدت نظامیشد. پاسداران با آمادگی کامل و با خشونت تمام وارد بندها میشدند. هر اعتراضی را بهشدت سرکوب میکردند. تلویزیون را بردند و روزنامهها را قطع کردند. از بلندگوهای زندان گزارشهای مربوط به جنگ، مارشهای جنگی و مصاحبههای گوناگون رادیو رژیم را پخش میکردند. در مقابل، مواضع بچهها هم رادیکالتر شد. حسن رضایی یکی از بچههای قوچان که بعداً شهید شد از این وضع احساس نگرانی میکرد و به من گفت: «اگر اوضاع این طور پیش برود همهٌ ما را قتلعام میکنند». روز ۲۷ یا ۲۸تیر خبری در داخل بند پیچید. یکی از بچهها شنیده بود که گویا رژیم آتشبس را پذیرفته است. ساعت ۲بعدازظهر شهید علی سلطانی، اهل کرمانشاه، ویکی دیگر از بچهها مأمور کسب دقیق خبر از رادیو رژیم شدند. این رادیو که در راهرو اصلی ۳۲۵ روشن بود به نگهبانان بند تعلق داشت و معمولاً در ساعت اخبار روشن بود. علی سلطانی بهخاطر حافظهٌ خیلی قوی و درک بالا و دقیق سیاسیش برای این کار انتخاب شد. او تقریباً متن دقیق صحبتهای خمینی را گرفت و به بچهها منتقل کرد. جملهٌ معروف خمینی که گفت «من زهر خوردم» در این متن بود. علی سلطانی به من گفت: «کسی که زهر بخورد میمیرد و باید بهزودی منتظر مرگ خمینی باشیم». اوضاع از نظر ما و همینطور در رابطه با زندان خیلی پیچیده و غامض شد. هر کس سعی میکرد تحلیلی از شرایط بهدست آورد و برآوردی از موقعیت خودمان، رژیم و مهمتر از همه وضعیت سازمان داشته باشد. روز سهشنبه ۴مرداد۶۷ روز ملاقات بند ما بود. اولین سری ملاقات کنندگان خبر مهمی را به بند آوردند: عملیات فروغ جاویدان. روز، ساعت، نام، رمز، فرمان، دستاورد و پیشرفتهای ارتش تا اسلامآباد بهطور دقیق به دستمان رسید. شور و هیجان زایدالوصفی در بچهها بهوجود آمد. قرارشد اخبار تکمیلی را کسب کنیم. این فضا در میان خانوادهها هم وجود داشت. خانوادهها اخبار را از طریق رادیو مجاهد گرفته بودند. فضای سالن ملاقات کاملاً غیرعادی بود. پاسداران متوحش و عصبانی بودند. مدام به بچهها و خانوادهها تذکر میدادند که صحبتهای غیرخانوادگی نکنند. و وقتی میدیدند فایدهیی ندارد، ملاقات را زودتر از موعد قطع میکردند. این آخرین ملاقات در زندان اوین بود و تا مهرماه ۶۷ درهای اوین کاملاً بسته شد. حتی تماس تلفنی عوامل رژیم با بیرون زندان هم قطع و ممنوع شد. هیچ پاسدار و مزدوری تا مهرماه اجازهٌ خروج از زندان را پیدا نکرد. بهجز عناصر بالای اطلاعات و زندان که آنهم با اجازهٌ مخصوص انجام میگرفت. هرچه دربارهٌ عملیات فروغ شنیده بودیم را از طریق مورس و هر طریق دیگری که میسر بود به بندهای دیگر منتقل کردیم. ظاهر مسأله این بود که قضایا بهعملیات مربوط میشود. ولی ما با تجربیاتی که از سالهای قبل داشتیم به خوبی میدانستیم که رژیم در مورد زندانیان تصمیمهایش را گرفته است و مترصد فرصت است. این درک غریزی بود و همهٌ ما آن را بو میکشیدیم. آن چه نامعلوم و گنگ بود این بود که چه تصمیمیگرفته وچه موقع شروع خواهد کرد؟ همهٌ ما بهدنبال این بودیم و هر کس نظری داشت.
چهارشنبه ۵ مرداد۶۷ شب هنگام، سیستم خبرگیری و خبررسانی بند که در سلول۶ مستقر بود به بچهها خبر رساند که افراد زیر حکم (اعدامی) بند۳ بالا را همان روز با کلیه وسایل از بند بردهاند. احتمال غالب، اجرای حکم اعدام در مورد این افراد بود. زنگ خطر قتلعام به صدا درآمد. در همین روز درهای سلولهای بندمان و همینطور بندهای دیگررا بستند و فضای رعب و وحشت توسط پاسداران به وجود آمد.
روز پنجشنبه ۶مرداد۶۷ ساعت ۲بعداز ظهر در استراحت بعد از نهار بودیم. ناگهان در بندها باز شد و پاسداران لیستی از اسامی را از هر بند خواندند. حدوداً ۱۰نفر: من و جهانبخش امیری، حمید میرسیدی، پرویز شریفی، مهرداد مریوانی، محمود یزدجردی، علی زارعی (اهل لرستان) و… جزو این لیست بودیم. ما را در فضایی بسیار مرموز و رعبانگیز به ساختمان دادسرا، محل دادستانی انقلاب و دادگاهها، در سمت جنوب اوین و نزدیک در زندان، بردند. محل دادگاهها طبقهٌ سوم بود. در تمام نقاط و اتاقهای این طبقه بچهها را در فاصلههای مشخص و دور از هم رو به دیوار با چشمبند نشانده بودند. به کسی اجازهٌ صحبت کردن نمیدادند. هر کس کاری داشت فقط اجازه داشت دستش را بلند کند. هر چند دقیقه اسم کوچک یک نفر را صدا میزدند. هر کس چنین اسمی داشت دستش را بالا میبرد. مزدوری که اسم را میخواند به او نزدیک شده و آهسته از او نام فامیل را میپرسید. پس از اطمینان او را به داخل یک اتاق در ابتدای سمت راست راهرو دادگاه میبردند. پس از چند دقیقه او را خارج و از محل دور میکردند. امکان ارتباط خیلی کم بود و مزدوران بهشدت مراقب بودند. تقریباً هیچ کس نمیدانست چه خبر است. تنها یک خبر دست و پا شکسته به دست آوردیم. خبر حاکی از این بود که باید فرمهایی حاوی تعداد زیادی سؤال را پر کنیم. مهرداد مریوانی و محمود یزدجردی را همان شب صدا زدند و بردند. حدوداً تا نیمهشب این وضع ادامه داشت. تعداد زیادی را بردند ولی تعداد بیشتری باقیمانده بودند. بچهها مرتب اعتراض میکردند. پاسداران فقط ساکت میکردند و جوابهای بیربط میدادند و مسخره میکردند. مثلاًًًًًًًًًًًًً میگفتند: «میخواهیم آزادتان کنیم غذا برای چه میخواهید؟» یا «دارو دیگر احتیاج نخواهید داشت» یا وعده میدادند که بهزودی این وضع تمام میشود، و به بند میرویم.
حوالی نیمهشب افراد باقیمانده در این محل را جمع کرده و در یک صف طولانی از محل خارج کردند. ما را به سلولهای ۲۰۹ (بند ۲۰۹ مرکز اطلاعات در اوین) بردند و هر ۴ ـ ۳ نفر را در یک سلول جا دادند. در اینجا هم نتوانستیم چیز زیادی بهدست آوریم. فقط گفته شد که امروز (۶مرداد۶۷ ) از بندهای ۱و۲و۳ تعدادی از بچهها را به همین محل آوردهاند تا فرمهای مختلفی شامل تعداد زیادی سؤال را پر کنند. دربارهٌ نحوهٌ برخورد مأموران و بازجوهای اطلاعات گفته شد که تقریباً خونسرد بوده و عکسالعمل خاصی دربارهٌ جوابهای نوشته شدهٌٌ بچهها نشان ندادهاند. بچهها عمدتاً اتهام خود را مجاهد نوشته و دربارهٌ سازمان گفتهاند «نظری نداریم». دربارهٌ رژیم گفتهاند «قبول نداریم».
صبح روز جمعه ۷مرداد ۶۷ ما را از سلولها خارج کردند. من را به داخل یکی از اتاقهای بازجویی اطلاعات ۲۰۹ بردند. بازجو، فرمها را جلو من گذاشت. همه را پر کردم. او پس از خواندن هر برگ، سؤال و جوابها را دوباره چک میکرد. گاهی هم بهصورتی ریزتر در رابطه با همان سؤالها چیزهایی میپرسید. به نظر میآمد سعی میکند برخورد تندی نکند. ولی در مجموع برخوردش خشک و جدی و تا حدودی تهدیدآمیز بود. سؤالها، تا آنجا که به یاد دارم، شامل مشخصات عمومی فرد، اتهام، کیفرخواست، نظرات فرد در مورد رژیم، سازمان، جنگ مسلحانه، ایدئولوژی سازمان، حاضر به مصاحبه دربارهٌ سازمان بودن، همکاری اطلاعاتی و… بود. بعد از پر کردن فرمها من و کسان دیگری که آنجا بودیم را دوباره به ساختمان دادسرا طبقه سوم بردند. دوباره همان وضع روز قبل تکرار شد. ولی تعداد بیشتری از زندانیان را از بندها میآوردند. مأموران و عوامل بالای رژیم مرتب در حال رفت و آمد بودند. کلمهٌ «فروغ جاویدان» مرتباً شنیده میشد. یا در صحبتهای دو نفره عوامل رژیم یا بهصورت تمسخر توسط پاسداران. یکی از بچهها میگفت دو نفر از عوامل اطلاعات که در حال تردد در این محل بودند به هم میگفتند: «اینهایی که یک روز با نمک و فلفل به ما حمله میکردند حالا با توپ و تانک آمدهاند». ساعت ۲بعدازظهر نوبت به من رسید. مرا داخل آن اتاق بردند. وسط اتاق ایستادم. یک نفر گفت چشمبندت را بردار. چشمبند را برداشتم. با صحنهٌ غیرمنتظرهیی روبهرو شدم. میزی در وسط اتاق بود. ۳ نفر پشت آن نشسته بودند. آخوند نیری رئیس دادگاههای انقلاب، اشراقی دادستان و یکی دیگر که نشناخمتش. دور تا دور اتاق صندلی گذاشته بودند. افرادی که لباسشخصی به تن داشتند ساکت و فقط نظارهگر بودند. فرصت نشد آنها را دقیقاً نگاه کنم. غافلگیر شده بودم و میخواستم بدانم چه خبر است؟ چیزی که بلافاصله به ذهنم خطور کرد این بود که این یک برنامهٌ کاملاً جدی و حساس پرمخاطره و تعیین کننده است. چیزی که جز یک فاجعه و وحشیگری را ایجاب نمیکند. سؤالها آغاز شد. سؤال کنندهٌ اصلی آخوند نیری بود. آن دو نفر دیگر هم گاهی سؤال میکردند. یا با کار روی جوابهای من، با موشکافی بیشتر مرا بالا پایین میکردند. سؤالها عبارت بودند از نام، اتهام، آیا سازمان را قبول داری، آیا رژیم را قبول داری؟ آیا حاضر به مصاحبه هستی؟ من در جواب گفتم: «سازمان را قبول ندارم، در مورد رژیم نظری ندارم، مصاحبه بهصورت محدود و نه در جمع میکنم». نیری با تعجب سؤال کرد: «تو که میگویی من سازمان را قبول ندارم، چرا به آن میگویی مجاهدین؟». گفتم: «نامشان این است». گفت: «کسی که قبول نداشته باشد میگوید منافقین». بعد گفت برو بیرون و متنی را در محکومیت سازمان بنویس. از مأموری خواست مرا بیرون ببرد. بیرون از اتاق قلم و کاغذی به من دادند. برروی آن همان حرفهای سابق را در ۳-۲خط نوشتم. پاسداری آمد کاغذ را گرفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت: «این چیه نوشتهای؟ باید کامل و دقیق بنویسی». قبول نکردم و گفتم همهٌ چیزهای لازم را نوشتهام. بالاخره بعد از چند دقیقه مرا بلند کرده به سمت پا گرد سالن برد. در انتهای صف یکسری از بچهها که رو به دیوار بودند قرار گرفتم. همهمان را به بیرون ساختمان بردند. پیاده به طرف بند انفرادی حرکت کردیم. از طریق بلندگوها صدای رفسنجانی که در نماز جمعه صحبت میکرد میآمد. پاسداری که ما را میبرد مدام با تمسخر نام «فروغ جاویدان» را تکرار میکرد. به بند انفرادی رسیدیم. همه را در راه پلههای آسایشگاه و با فاصله زیاد نگهداشتند. فرصتی پیش آمد تا با علی زارعی (اهل لرستان) که در همان اتاق با من بود صحبت کنم. پرسیدم: «در آن اتاق چه گفتی؟» گفت: «گفتم رژیم را قبول ندارم، مصاحبه نمیکنم، در مورد سازمان نظری ندارم و اتهامم را هم مجاهدین نوشتم». پرسید: «فکر میکنی این سؤالها و برنامهها، برای چیست؟». نمیدانستم چه بگویم. آیا رژیم عمداًٌ نمیخواهد بچهها مرعوب شوند؟ جواب دادم: «فکر میکنم برای افزایش حکم بچهها این برنامه اجرا شده است». در همین موقع صدای حسن فارسی را شنیدم که با نگهبان بند در مورد وسائلش صحبت میکرد. حساس شدم. او را از نوجوانی و از زمان شاه میشناختم. هم مدرسه بودیم و در یک تیم، فعالیت تشکیلاتی داشتیم. در زندان هم همبند ما بود. آزاد شد و در جریان پیوستنش به سازمان دوباره دستگیر شد. اخیراً هم اقدام به فرار از زندان به همراه دو نفر دیگر کرد. فرار آنها سر و صدای زیادی در زندان به راه انداخته بود. حسن در دستگیری مجددش از سازمان صریحاً دفاع میکرد. در یک فرصت مناسب حسن را صدا زدم. حسن گفت: «امروز به دادگاه رفتم و از سازمان دفاع کردم و امشب مرا اعدام میکنند». گفتم: «همهٌ بچهها را به دادگاه میبرند. همه همین موضع را دارند. احتمالاً ما هم اعدام شویم». چند لحظه بعد پاسداری سر رسید. گفت: «هر کس را میخوانم برود بیرون بند به صف بایستد». تقریبا همهٌ بچهها (علی زارعی، حسن فارسی و… ) را صدا کردند. به جز من، حدوداً ۱۵ـ ۱۰نفر میشدند. آنها را بردند و دیگر هیچ وقت دیده نشدند. به احتمال زیاد در همان ساعت اعدامشان کردند.
مرا داخل یک سلول انفرادی بردند. حدوداً ۱۲روز آنجا ماندم. به بهانههای مختلف سعی میکردم اطلاعاتی به دست آورم. از پاسداران میخواستم وسایلم را از بند بیاورند. میگفتم داروهای ضروری دارم و باید بخورم. یا اینکه من ناراحتی قلبی دارم و… پاسداران عموماً توجهی نمیکردند. یا با تمسخر میگفتند: «بهزودی آزاد میشوید و دیگر احتیاج به این چیزها نخواهید داشت». روز عید غدیر شد. بچهها از پنجرههای سلول، عید را با صدای بلند تبریک میگفتند. خواهران هر روز صبح و در طول روز بهطور مرتب با صدای بلند همدیگر را با اسم مستعارصدا میزدند، مثلاًًًًًًًًًًًًً مهتاب، آفتاب، و… با سلولهای جانبی تماس گرفتم. سلول سمت راست من محمدرضا سرادار بود و سمت چپ یکی از بچهها به نام قاسم… هر دو به دادگاه رفته بودند و موضع آنها مثل سایر بچهها بود. یک روز صدای کتک خوردن جهانبخش امیری را شنیدم. گویا با سلول بغلی صحبت کرده بود. حمید میرسیدی هم هنوز زنده بود و نشانهیی از او دیدم.
حدود ۲۰ مرداد در ۲۰۹ درحالیکه در انفرادی تنها بودم، یک نفر را به سلول کناری من آوردند. پس از تماس با او متوجه شدم حبیب غلامی از هم بندیهای خودم میباشد. او اهل مشهد بود و از سال۶۴ تا ۶۷ بامن همبند و هم سلول بود. او گفت: «همین امروز بعد از دادگاهی شدن مرا به همراه چند نفر به زیر زمین ۲۰۹ بردند. آنجا کاغذ و قلم به دستمان دادند و گفتند وصیتنامهٌ خود را بنویسید، شما محکوم به اعدام هستید. ما مات و متحیر و ناباور بودیم و کسی وصیتنامه را ننوشت. پس از مدتی یکی آمد و اسمهای ما را چک کرد و نوبت به من که رسید گفت تو اشتباهی آمدهای. حالا مرا به اینجا آوردهاند». حبیب خیلی نگران بود و به من گفت: «اینها دارند اعدام میکنند. موضوع کاملاً جدی است این مسأله را به بچهها برسان بگو مواظب باشند». حبیب را روز بعد بردند و خبری از او نشد. مشابه این جریان بارها تکرار شده بود. یعنی یک نفر را به همراه جمعی به زیر زمین میبردند و بعد از طی همان مراحل به سلول برمیگرداندند. بهطور حساب شدهیی خبر اعدام را در میان بچهها پخش میکردند. قصد خرد کردن بچهها و ترساندنشان و پایین آوردن موضع و روحیه آنها را داشتند. ولی این برنامه هیچ تأثیری در بچهها نداشت و تقریباً اوضاع مثل سابق ادامه داشت.
یک روز بعدازظهر صدایم زدند. با کمال تعجب مرا به طرف ساختمان دادستانی بردند. اینجا شعبههای بازجویی دادستانی قرار داشت. عدهیی در حال بازجویی و شکنجه شدن بودند. مرا تحویل یک شعبه دادند. چند ساعت بعد بازجویی از من پرسید برای چه آنجا هستم؟ گفتم نمیدانم. وضعیت بغرنجی بهوجود آمد. هیچ شعبهیی مرا تحویل نگرفت. بازجوها میگفتند ما او را نخواستهایم. بالاخره به آسایشگاه بازگردانده شدم. در پاگرد بند ایستادم و متوجه شدم مجتبی حلوایی عدهیی را با کلیه وسائلشان از سلول بیرون آورده و میخواهد با خود ببرد. خودم را در میان این صف جا داده با آنها از بند خارج شدم. یا از بند انفرادی به عمومی میرفتم و یا با آن جمع اعدام میشدم. شق اول محقق شد. ما را به بند ۳۲۵ جلو بند۴ بالا، یعنی همانبندی که قبلاً بودم، بردند. تکتک همان سؤالها را درباره اتهام و… میکردند. همه را صدا زدند و داخل بند بردند به جز من. حاج مجتبی با تعجب متوجه شد من آنجا هستم؛ درحالیکه نامم در لیستش نیست. پرسید: «آیا حاضر به مصاحبه هستی؟» گفتم: «باید در این مورد فکر کنم». گفت: «برگرد انفرادی و آنجا فکر کن». مرا با سرویس داخلی اوین به آسایشگاه برگرداندند. راننده مینیبوس یکی از پاسداران قدیمی اوین بود. در راه به من گفت بقیه بچهها را به گوهردشت بردهاند و انشاءالله شما را هم آزاد میکنند. این نوع منحرف کردن فکر بچهها بارها و به شیوههای گوناگون اتفاق افتاد. فردای آن روز درهای سلولها به نوبت باز میشد و مزدوری سؤالهایی میکرد. نوبت به من رسید. رو به دیوار به سؤالها جواب دادم. نام، اتهام، مدت محکومیت… سؤالها با خشونت و تندی پرسیده میشد. روز بعد تقریباً همهٌ کسانی را که در انفرادی بودند بیرون آوردند. و دوباره در یک صف طولانی به راه افتادیم. ولی اینبار به سمت ۲۰۹ (مرکز وزارت اطلاعات) رفتیم. ما را به داخل سلولها فرستادند. عدهٌ زیادی قبل از ما آمده بودند. بیشترشان مستقیماً از بندها به اینجا آورده شده بودند. معلوم شد که در همان اولین روزهای قتلعام دستگاه کشتار زندانیان به اینجا منتقل شده است. محل دادگاه در یکی از اتاقهای ۲۰۹ (احتمالاً دفتر ۲۰۹ ) بود. این اتاق در کنار هال (پاگرد) قرار داشت که مستقیماً از طریق راهپلهیی به زیرزمین ۲۰۹ راه میبرد. البته این زیرزمین از طرف دیگر همکف با حیاط ۲۰۹ میشد. سلولها مرتباً خالی و پر میشدند. خبرها همچنان ضد ونقیض بود. از آزادی زندانیان کم خطر گرفته تا قتلعام را شامل میشد. در دادگاهها با بچهها، به فراخور وضعشان، صحبت از عفو و آزادی تا اعدام را میکردند. فضایی به وجود آورده بودند که هیچ کس قاطعانه نمیتوانست بگوید چه میگذرد؟ هیچ کس صحنهٌ اعدام یا جنازهیی ندیده بود. برخوردهای عوامل رژیم تا حدود زیادی خونسردانه بود. آنقدر خونسرد و معمولی که مشکل میشد تشخیص داد این افراد روزانه صدها نفر را بهدار میآویزند.
ضربوشتم و شکنجه که جزء لاینفک برخوردهای زندانبانان در تمام سالهای گذشته بود، خیلی کم شده بود. در این محدوده، پادوهای بند به رفع و رجوع و بردن و آوردن زندانیان به دادگاه، حمام و… اقدام میکردند. آنها مأموران و بازجویان وزارت اطلاعات، معاونان زندان (مانند حاج مجتبی حلوایی) و آخوند مرتضوی، رئیس زندان، بودند. حتی غذا را هم همین افراد تقسیم میکردند. این موضوع نشاندهنده اهمیت جریان و سطح بالای تصمیم گیری و عمل بود. بچهها مرتضوی را به تمسخر میگرفتند و او را تحت عنوان تقاضای غذا، حمام و بهداری و… دست میانداختند . ولی او عکسالعمل خاصی از خودش نشان نمیداد. گویا تصمیم داشت عکسالعمل خود را به هنگام اعدامها نشان دهد.
در طول دو هفتهیی که من آنجا بودم تقریباً تمام بچهها را از بند خارج کرده به اینجا میآوردند. در اینجا پس از یک محاکمهٌ چند دقیقهیی زندانیان را به زیر زمین میبردند و دیگر خبری از آنها نمیشد. در این سلولها با تعدادی از بچهها آشنا شدم که همگی اعدام شدند. یکی از آنها مجتبی آرام بود. زندانی دوباره دستگیر شده، پیک سازمان، محکوم به ۸ سال زندان بود و موضعش در دادگاه مشابه بچههای دیگر بود.
۲۵-۲۴ مرداد دیگرسلولهای۲۰۹ خلوت شده بود. حالا دیگر ما را بهصورت تکی و انفرادی در سلولها نگهداری میکردند. دیگر از سر و صدا و ولولهٌ خاصی که در هفتههای اخیر در سلولها به وجود آمده بود، خبری نبود. بیشتر سلولها خالی بودند. تنها سلول سمت راست من یک زندانی بود که او را نمیشناختم. با لهجهٌغلیظ اصفهانی حرف میزد و بعدها به بند آمد و سال۷۰آزاد شد. در همین روزها یک مأمور وزارت اطلاعات آمد و من را به دادگاه برد. پاسدار دیگری آمد و دید که من کنار در دادگاه هستم و گوشهایم را تیز کردهام. مرا به سمت پاگرد۲۰۹ برد تا مزاحمشان نباشم. قدری از دادگاه دور شده بودم. حالا میتوانستم رفت و آمدهای زیادی را که در پاگرد و همینطور راهرو ورودی ۲۰۹ از طریق بهداری اوین (یکی از راههای ورود به ۲۰۹ ) بود ببینیم. مرتباً بچهها را از بیرون از طریق راهرو و بهداری به داخل بند۲۰۹ میآوردند. رو به دیوار مینشاندند. به سرعت داخل دادگاه میبردند و خارج میکردند. عدهیی به قسمت زیرزمین و عدهیی دوباره به راهرو آمده و سمت دیگر مینشستند. حاج مجتبی مسئولیت این راهرو را بهعهده داشت. مرتب اسمها را میخواند و به پاسداران میگفت آنها را چه کار کنند. بعضیها را به صف کرده به بند میفرستاد. مرتضوی رئیس زندان آمد و دید من در پاگرد ایستادهام. با عصبانیت پرسید چرا اینجا ایستادهام. عمداً جوابی ندادم. او هم مرا به داخل راهرو فرستاد. داخل صفی که آنجا بود رو به دیوار ایستادم. تعداد زیادی را صدا کردند و به دادگاه بردند و دیگر خبری از آنها نشد. ۵-۴نفر باقی ماندند. حاج مجتبی آمد و از این بچهها پرسید شما از بند آمدهاید؟ آنها جواب مثبت دادند. حاج مجتبی به یک پاسدار گفت اینها را به بند برگردان. پاسدار از ما خواست بهدنبال او راه بیفتیم. من هم بیسر و صدا بهدنبال آنها راه افتادم. در آخرین لحظات که میخواستم از بند خارج شوم مجتبی حلوایی با صدای بلند اسمم را صدا کرد و پرسید: «تو همبندی هستی؟». بدون آنکه رویم را برگردانم جواب دادم: «بله» و به سرعت از در خارج شدم. به این ترتیب بهطور کاملاً اتفاقی از این محل خارج شده به همراه بچهها به سمت بند۴ رفتم. یعنی همانبندی که روز اول از آن بیرون آمده و ۲هفته پیش هم چیزی نمانده بود داخل آن شوم. و حالا بالاخره با کلک توانستم به بند برگردم. ولی دیگر بچههای سابق در آن نبودند. همه را برده بودند و حالا بازماندگان قتلعام را به آن برمیگرداندند.
قبل از اعدامها من در سلول ۲بند ۴بالا بودم. وقتی جلو بند پاسدار از من پرسید اتاق چند هستی گفتم: «سلول ۲ ». مرا به داخل سلول ۲ فرستاد. در سلولهای بند بسته بود. بچهها گفتند هنوز خطر رفع نشده و هر روز مرتضوی، مجتبی حلوایی و ناصریان (رئیس زندان گوهردشت) میآیند و عدهیی را صدا میزنند و میبرند. چند روز بعد باز هم تعدادی از بچهها را بردند. چند روز بعد درهای سلولها باز شد و بند ۴بالا عمومیشد. در میان جمع کنونی زندانیان غیرمجاهد را هم میشد دید. حدوداً ۶۰-۵۰نفر میشدند. بعد ازقتلعام مجاهدین، به سراغ زندانیان غیرمجاهد رفتند. ولی در این خلال آنها باز هم بعضی روزها تعدادی از بچههای سازمان را صدا میزدند و دوباره به ۲۰۹میبردند. در راهروی ورودی از بهداری مینشاندند و دوباره برمیگرداندند. یک بار تقریباً ۶۰-۵۰نفر را بردند که من هم جزو آنها بودم. ما را از زیرزمین۲۰۹ و از جلو سلول مرگ (اعدام) عبور داده و به ساختمان متروکه و مخروبهیی در پایین اوین بردند. پس از عبور از ساختمانها دوباره به بند۴ بالا برگشتیم. بالاخره نفهمیدیم جریان از چه قرار بود. از اواسط شهریور هر روز ۱۵-۱۰نفر را براساس حروف الفبا صدا زده و به حسینیه اوین (محل مصاحبههای عمومی) میبردند. آنها را در حضور تعداد زیادی از زندانیان (زن و مرد) که احتمالاً از بند آموزشگاه، کارگاه و جهاد و بند خواهران بودند، بالای سن میفرستادند تا علیه سازمان مصاحبه کنند.
در عین حال اعدامها همچنان ادامه داشت. اوایل مهرماه بود (احتمالاً ۲مهر ۶۷ ) که رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی از بچههای زیر حکم (اعدام) را برای اجرای حکم صدا کردند و با کلیه وسایل بردند. رضا فیروزی برای دومینبار دستگیر شده بود. پیک سازمان بود که در مرز پاکستان، هنگامی که در حال خارج کردن یک برادر و خواهر از کشور بود، تحت تعقیب پاسداران قرار گرفته بودند و از پشت وانت تویوتا به بیرون پرت شد و از ناحیه گردن بهشدت آسیب دید و دستگیر شد. در آستانهٌ فلج شدن قرار گرفت و مرتباً فیزیوتراپی میشد. قبل از قتلعام به دادگاه رفته بود، ولی حکمینگرفته بود. تقی صداقت رشتی هم دوبار دستگیر شده بود. هر دوی آنها با روحیه خوبی به سوی شهادت رفتند.
گـزارشـی از قـتلعـام زنـدانیـان مجـاهد خلـق در زنـدان وکـیلآبـاد مـشهد
من در ۱۹آذر ۶۴ دستگیر شدم. پیش از آن، یعنی از سال ۶۰ تا سال۶۴ ، برای ملاقات برادرم به زندان وکیلآباد مشهد میرفتم و تا حدودی از اخبار و مقاومتهای داخل زندان اطلاع داشتم.
در روزهای ۱۲ تا ۲۰تیر۶۷ ، حدود ۸ـ۷ نفر از زندانیان مجاهد را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند. در میان آنها از بند۲ ، جعفر بهرهمند بود که در جریان قتلعام به شهادت رسید. او برایم تعریف کرد در آن جا بازجو برای او قسم خورده بود که: «به موی امام قسم قرار است همهٌ شما اعدام شوید. دیگر معنی ندارد بعد از این همه سال ما این مخالفین را داشته باشیم. دشمن شمارهٌ یک ما اول مجاهدین و آنهایی هستند که آن طرف مرز هستند، دوم زندانیان و کسانی که با آنها همفکرند، سوم خانوادههایشان، اگر مقابل ما بایستند. ما میخواهیم این مسأله را حل کنیم».
روز۶مرداد ۶۷ هواخوری را تعطیل کردند و ما را به داخل بند فرستادند. همه نفرات بند را، بعد از چشمبندزدن، اتاق به اتاق، کنار اتاقهای دادیاری بردند. بازجوها که در چند اتاق مستقر بودند کارشان را شروع کردند. آنها تکتک نفرات را صدا میزدند و سه سؤال مشخص از آنها میکردند.
۱ : آیا سازمان را قبول داری؟
۲ : آیا رژیم را قبول داری؟
۳ : آیا حاضری مصاحبه مطبوعاتی، تلویزیونی و… بکنی و انزجار نامه بنویسی؟
تمام بچهها بدوناستثناء جواب رد داده بودند. یک مورد مجاهد شهید حسین معصومی، برادر مجاهد شهید فرمانده مسلم (محمد معصومی)، وقتی شروع به صحبت میکند بازجو با مشت توی دهانش میکوبد. هر دسته را بعد از بازجویی به سلولهای انفرادی میبردند. هدفشان این بود که نتوانیم با بقیه تماس داشته باشیم. سلولها تنگ بود و تعداد زندانیان زیاد. بهطوری که نمیتوانستیم بنشینیم. بعد از پایان بازجویی همه را دوباره به بند منتقل کردند. حدوداً یک ساعتی از خاموشی نمیگذشت که چراغها را روشن و بیدارباش زدند. همه را به داخل کریدور بردند. به هر کداممان یک برگهٌ چاپی که همان سه سؤال قبلی را داشت، دادند. اکثریت قریب به اتفاق بچهها به همهٌ سؤالات جواب منفی دادند. دوباره به بند برگشتیم. روز جمعه ۷مرداد صبح تلویزیون رژیم یک فیلم پارتیزانی پخش کرد. همه به نمازخانه زندان رفته و پای فیلم بودیم. از قبل در جریان عملیات فروغ قرار داشتیم و هر کس به آن فکر میکرد. بچهها یا قدم میزدند و یا خودشان را با کتاب سرگرم میکردند. موقع دیدن فیلم کنار مجاهد شهید حسین حیدریه بودم و صحنههای عملیات برایم تصویر میشد و از شوق اشک میریختم. بلند شدم بروم. حسین دستم را فشرد. نگاهش کردم. دیدم صورتش از اشک خیس شده. بقیه را هم نگاه کردم. دیدم همه به همین شکل هستند. آن روز تا شب ساعت ۹ . ۱۰ دقیقه که اسامی بچهها را خواندند من با حسین حیدریه بودم. روز جمعه عصر هواخوری ما را بستند و ما را به داخل بند راندند. چند نفر را همان روز از بند بردند که حسین معصومی یکی از آنها بود. با شروع برنامهٌ تلویزیونی رژیم داخل نمازخانه رفتیم. در بین برنامهٌ کودک، تلویزیون صحنههایی از عقبنشینی سازمان و اجساد شهدا را نشان میداد. بالاخره شب شد. از بلندگوی بند شروع کردند اسامی بچهها را خواندن. حسین هم یکی از آنها بود. اصلاً نمیتوانستم باور کنم. منتظر بودم اسم مرا هم بخوانند. اسامی حدوداً ۶۰نفر را خواندند که تعداد کمی از آنها بچههای قرنطینه بودند. تا ساعت۱۰ بچهها داخل بند بودند. چند روزبعد که یکی از آنها را دیدم. گفت آنها را توسط یک آمبولانس که شیشههایش رنگ شده بود. در ۲گروه جداگانه به سپاه بردند. روز شنبه ۸مرداد ۳۱نفر دیگر مجدداً ًبه سپاه برده شدند. باقیماندگان بند۲ قرنطینه روز پنجشنبه ۱۳مرداد به نزد بقیه برده شدند. من هم جزو این گروه بودم. بچهها شنیده بودند کد پاسدارانی که با بیسیم تماس میگرفتند «مرصاد» است. اجساد با همین آمبولانس به بهشت رضا منتقل میشد.
اعدامها از روز ۸مرداد آغاز شد. اولین دستهٌ شهیدان ۱۴-۱۳نفر بودند که همان شب حلقآویز شدند. محمد احمدی، حسین حیدریه، جلال اسدپور، محمدرضا سعیدی از جملهٌ این شهدا بودند. بعدها شنیدم که از آنها فقط اتهام و نامشان را پرسیده و گفته بودند: «اعدام». خانوادهها هم از همان روزهای اول از طریق مأمورین شهربانی و زندانیان عادی متوجه شده بودند که ما را به سپاه بردهاند. این مسأله باعث نگرانیشان شده بود و هر روز آنجا تجمع میکردند. بعد از اعدام اولین گروه، گورکنی که پدر مجاهدین شهید محمدرضا و علی سعیدی را میشناخت به پدر او تلفن میکند و میگوید «به من گفته بودند ۸۰ قبر بکنم. در میان کسانی که اعدام شدهاند پسرتو را هم به اینجا آوردهاند». تعدادی از خانوادهها از جمله خانوادهٌ جلال اسدپور هم به دفتر بهشت رضا مراجعه میکنند و اسامی شهدا را میبینند. به این ترتیب تمام خانوادهها از جریان اعدامها مطلع میشوند. از طرف دیگر گروه ما، که آخرین افراد بودیم و ۴۸-۴۷ نفری میشدیم، به سپاه برده شدیم. بهمحض رسیدن، اسم و اتهاممان را پرسیدند و ما را به اتاق۶ ، یعنی اولین اتاق، بردند. همهٌ بچهها با قاطعیت جلو مزدوران موضع گرفتند و مجاهد شهید مجتبی براتی باقرآباد، با صراحت تمام اتهام خود را «مجاهد» گفت.
روز شنبه ۱۵مرداد شروع کردند به بردن نفرات از اتاق ما که تا ساعت ۷شب ادامه یافت. ساعت ۱۱شب اسم من و مجاهدین شهید علی گلی و عبدالحکیم غفاری را خواندند. آماده شدیم که برویم. تا ساعت ۱-۱۲ . ۵ منتظر ماندیم. در این فاصله چون اتاق اول بودیم متوجه رفت و آمدها میشدیم. نفراتی را بردند از ما سراغی نگرفتند. در زدیم و پرسیدیم با ما کاری ندارند؟ گفتند نه. فردای آن روز که مرا به اتاق۲بردند. متوجه شدم نفراتی را که دیشب بردند برای اعدام بوده . مجاهدین شهید مجتبی براتی، اصغر موقر و اگر اشتباه نکنم فضل الله افشار جزو همین دسته بودند. صبح یکشنبه۱۶مرداد مرا به بازجویی بردند. از زیر چشمبند جلو پایم را در اتاق بازجویی میدیدم. زیر پایم فرش بود یک صندلی وسط اتاق قرار داشت که مرا بر روی آن نشاندند. از همهمه و صداهای اطرافم تشخیص میدادم که در اطرافم نفر نشسته است. اسمم را پرسیدند. بعد اتهام و بعد، این که آیا حاضری مصاحبه کنی؟ حاضری انزجار نامهبنویسی، حاضر هستی با ما همکاری اطلاعاتی بکنی، عملیات فروغ جاویدان را محکوم میکنی، و… جوابم منفی بود. از اتاق خارجم کردند. هرکدام ما را که از اتاق خارج میکردند به گوشهیی میبردند. مرا به اتاق۲ بردند. بهخاطر این که جا نبود بچهها در قسمت سرویسها مینشستند و منتظر بودند برای اعدام ببرندشان. روحیهٌ همه عالی بود. با هم شوخی میکردند و مرگ را به مسخره گرفته بودند. در قالب شوخی کلماتی ادا میشد که انگارمرحله جدیدی از زندگیشان آغاز شده است.
بعدها از مجاهد شهید محمد فیض آبادی، اهل سبزوار که در زندان مشهد بود و با ما به سپاه برده شد شنیدم که وقتی او را به دادگاه میبرند دادستان آن زمان مشهد مغیثهای -برادر آخوند محمد مغیثهای رئیس زندان گوهردشت تهران - را آن جا دیده است. از آنجا که مغیثهای هم اهل سبزوار بود محمد را میشناسد. او چشمبند محمد را برمیدارد و میگوید: «آیا میخواهی نیروهای اطلاعاتی ما را بشناسی؟ بشناس! چون تو دیگر برنمیگردی که بخواهی چیزی به کسی بگویی» محمد در میان آنها بازپرس بچههای سازمان ارجمندی، ولیپور دادیار زندان، جلالی رئیس آن موقع زندان و سه نفر بهعنوان نمایندگان خمینی را تشخیص داده بود. علاوه بر آنها تعداد دیگری هم بودهاند که محمد نتوانسته بود بشناسد. اما میگفت سه طرف اتاق بهصورت نعلی پر بود. بچههای دیگر تعریف کردند آخرین اتاق سالن را تبدیل به دادگاه کرده بودند. یک بار دیگر ما را به بازجویی بردند که از کتک و توهین خبری نبود. پشت یک میز مرتب نشسته بودیم و در سمت چپمان بازجویان بودند که سؤال میکردند. همه این نظر را داشتند که از ما فیلمبرداری میشد.
عصر ۵شنبه ۲۰مرداد مجاهدین شهید اکبر دلسوزی و جلیل ضابطی را به اتاق ما آوردند. جلیل برایم تعریفکرد که چند روز بازجوییش همراه با کتک و شکنجه بوده است. صورتش زخمی و عینکش شکسته بود. به او گفته بودند محکوم به اعدام شده و اگر مصاحبه نکند اعدامش میکنند. او را پای طناب دار هم برده بودند اما بعد از چند دقیقه فقط عینکش را داده و او را بازگردانده بودند. جلیل و اکبر را روز شنبه ۲۲مرداد بردند و سحر۲۵مرداد حلقآیز کردند. اکبر اهل آستارا و ساکن مشهد بود. پدرش کارمند غیرنظامی ارتش بود و در رابطه با ارتباط تلفنی سال۶۴ دستگیر شد. روز ۱۳مرداد با ما به سپاه منتقل شد. وقتی وارد اتاق۲ شد رنگ ورویش پریده بود. بعد از چند دقیقه مرا صدا زد. به زبان ترکی گفت وقتی او را از سلول انفرادی خارج میکنند بازجو دستش را گرفته وبا خود میکشد و میبرد. اکبر میگفت: «از زیر چشمبندم محوطهیی را روشن دیدم که به احتمال زیاد نور پروژکتور بود. همانطور که بازجو مرا جلو میبرد سرم به یک جسمیخورد. ناگهان صدای خنده از اطرافم بلند شد. آن وقت بازجو چشمبندم را برداشت. اجسادی از شهدا را بر بالای دار دیدم. حدوداً ۱۷نفر بودند. نفر جلویی شلواری بهپانداشت و صورتش پوشیده بود». اکبر بعد از آن دیگر چیزی نفهمیده بود. او را به سلولی منتقل میکنند تا زمانی که به هوش میآید. از او همکاری اطلاعاتی میخواهند و سپس به اتاق ما میآورندش. اکبر بهعنوان آخرین حرفهایش گفت: «به بچهها بگو هیچ اطلاعاتی نخواهم داد و برای اعدام خواهم رفت». روز شنبه ۲۲ مرداد او را از اتاق ما بردند و بعد از مدتی صدای نالههایش را از سالن میشنیدیم. معلوم بود دارند شکنجهاش میکنند.
روز ۲شنبه ۲۴مرداد بچههای اتاق ما را یکی یکی بردند و همان شب سحر ۲۵مرداد به شهادت رساندند. شدیم حدوداً ۳۰نفر. مجاهدین شهید شهرام مرجوعی، جواد نصیری، مهدی قرایی، اصغر کشمیری و… از جملهٌ این نفرات بودند. بعد از آن تعداد نفراتی که باقیماندیم. اواخر مهر ماه من، از اتاق۲ و تعدادی از اتاق ۶ ، مانند مجاهدین شهید محمد عطارودی، علی آگاه و… به دادگاه دیگری برده شدیم. همان دادگاه روز اول بود و همان سوالات روز اول تکرار شد. از من سؤال کردند میخواهی بفرستیمت پیش برادرت؟ از آنجا که حدوداً ۲ماه بود که از همه چیز بیخبر بودیم، برای این که خبری بهدست بیاورم، گفتم بفرستید. همهشان با صدای بلند شروع کردند خندیدن. پرسیدند: «یعنی حاضری بروی زیر خروارها خاک ؟». بعد بازجوی دیگری آمد و ایستاد بالای سرم. گفت: «مصاحبه یا اعدام؟». گفتم مصاحبه نمیکنم. دوباره پرسید و همان جواب را دادم. آخر سر نفری که روبهرویم نشسته بود با عصبانیت گفت: «باید جواب بدهی مصاحبه یا اعدام؟». جواب دادم «اعدام». متنی را بهصورت حکم اعدام خواندند و گفتند ببریدش بیرون. در بیرون تعدادی از بچهها را دیدم. میخواستم با نگاهم به آنها بفهمانم که مرا هم برای اعدام میبرند. اما نمیدانم چه شد که تصمیمشان عوض شد و مرا به اتاق برگرداندند. بعد از یک ماه، یعنی اوایل آذر، ما را به زندان وکیلآباد برگرداندند. ازیکی از نفرات آن اتاقی که زنده مانده بود شنیدم که همان روزی که من به دادگاه رفتهام تعدادی از بچهها از جمله محمد عطارودی اهل قوچان و علی آگاه و… نیز به دادگاه برده شده بودند و حکم اعدام در موردشان اجرا شد و به شهادت رسیدند. همین فرد برایم تعریف کرد که روز ۲۴مرداد او را هم به دادگاه میبرند و محکوم به اعدام میشود. دائی او که پزشک قانونی سپاه میباشد میآید و برگهیی را به او نشان میدهد و میگوید قرار است ۵۰نفر دیگر حلقآویزشوند.
محل بهدارآویختنها در یک پارکینگ موتــوری بود. طنــابها را ازسقـــفآویزان کرده و هر چند طناب را با یک خودرو میکشیدند.
اویـن قتلـگاه سـرفـرازان
گـزارشـی از قـتلعـام زنـدانیـان مجـاهد خلـق در اویـن
اواسط خرداد ۶۷ من به همراه ۱۵۰نفر از زندانیان گوهردشت به بند۴ بالا در زندان اوین منتقل شدم. به نظر میآمد انتقالیها عمدتاً افرادی هستند که زندانبانان بررویشان حساسیت بیشتری دارند. در بند۴ بالا ما را در گروههای ۲۰-۳۰ نفره در اتاقهای دربسته انداختند .
در همان اولین ساعت ورود به بند ۴بالا بچههای اتاق۶ (اتاق آخر چسبیده به بند۳ بالا) از طریق مورس با بچههای بند۳بالا تماس گرفتیم. فهمیدیم بند۳ بالا مختص محکومین به اعدام و حبس ابد است. چندهفته به همین وضعیت ادامه داشت. در یکی از همین روزها چند آخوند از دادستانی به داخل بند آمده و جلو اتاقها ایستاده و از بچهها سؤالهایی کردند. ولی بچهها آنها را تحویل نگرفتند. به نظر میرسید از عوامل بالای دادستانی و دادگاههای انقلاب تهران بودند. در این روزها روزنامه، تلویزیون، هواخوری و… نداشتیم. در اوین بچهها مواضع سیاسی خود را با صراحت بیان میکردند و برخورد با زندانبانان را تشدید کرده بودند. در برنامههای شبانه، بعدازشام و قبل از خاموشی، سرودهای سازمان بهصورت فردی یا جمعی (کر) اجرا میشد. چند اعتصابغذا و تحریم ملاقات در اعتراض به محدودیتها و همینطور سرقت اموال و اثاثیههای فردی و عمومی بچهها هنگام انتقال (چه در گوهردشت و چه اوین) صورت گرفت. این اعتراضها در فاصلهٌ زمانی تقریباً یک ماه انجام شد. از اواسط تیرماه درهای اتاقها باز شد و یک تلویزیون به بندمان دادند. روزنامه هم به دستمان رسید. در اوایل تیرماه خبر انجام عملیات چلچراغ را از خانوادهها و… گرفتیم. نام عملیات، رمز شروع عملیات، نتیجهٌ عملیات و اینکه چه کسی فرمان را صادر کرده و خلاصه اخبار مربوط به این عملیات کاملاً دقیق بود. شور و ولولهٌ بسیار زیادی در بچهها بهوجود آمده بود. شهید محمد طیاری هوادار میانسال و متأهل سازمان که بسیار سادهدل و خوشقلب بود خود را به اتاقهای مختلف میرساند و با حالت بسیار شورانگیزی در مورد عملیات چلچراغ میگفت: «این نسیم ملایمی بود از توفان بزرگی که در راه است». شعار «امروز مهران، فردا تهران» از دهان بچهها بهطور مداوم شنیده میشد. در طول همین یک ماه ما را در دستههای ۸ـ۷ نفره به دفتر زندان میبردند و سؤالهای مختلفی در مورد مواضع و افکار سیاسی، وضعیت پرونده، خانواده و روند زندان میکردند. عامل اصلی این پروژه، جنایتکار معروف زندان اوین، مجید قدوسی بود. کسانی را که مواضع بالاتری داشتند مورد ضربوشتم قرار میدادند و سپس به بند برمیگرداندند. در طول این مدت بچههای بند۴ بالا با جدیت و تلاش زیاد توانستند با بندها و قسمتهای مختلف اوین تماس گرفته و وضعیت عمومیزندان، مواضع بچههای دیگر بندها، بچههای تازه دستگیرشده، برخوردهای زندانیان، اخبار بیرون زندان، اخبار سازمان و بهطور خاص اخبار مربوط به انقلاب ایدئولوژیک را به دست بیاورند.
در مورد وضعیت داخلی ارتش آزادیبخش و بحثهای مربوط به جنگ آزادیبخش، زندانیان آزاد شده و اینکه چرا باید به سرعت به ارتش آزادیبخش بپیوندند، دیپلوماسی انقلابی و نشستهای توجیهی گوناگون داخلی سازمان، سخنرانیهای برادر مسعود و… خبرهای تازهیی به دست آوردیم. در همین ایام ارتباط بچهها نزدیکتر و دقیقتر شد. تصمیمگیریها سریعتر انجام میشد و اعتراضها اوج بیشتری گرفت. مثلاًًًًًًًًًًًًً پاسداران را که سعی میکردند با پوتین وارد بند شوند راه نمیدادند. به هر قیمتی شده این را به پاسداران تحمیل کردیم که بدون کفش داخل بند شوند. در چند مورد پاسداران بچهها را به هنگام خواندن دستنوشتههای مربوط به سازمان ( انقلاب ایدئولوژیک ) در داخل سلولها غافلگیر کردند. یکی از این افراد سید حسین نجاتی کتمجانی بود. او را از بند بردند و شکنجه کردند. بعد هم به انفرادی منتقل شد. حسین در مرداد۶۷ از همان جا به دادگاه برده شد و اعدام گردید. فضای زندان و بند ما در اواخر تیرماه بهشدت نظامیشد. پاسداران با آمادگی کامل و با خشونت تمام وارد بندها میشدند. هر اعتراضی را بهشدت سرکوب میکردند. تلویزیون را بردند و روزنامهها را قطع کردند. از بلندگوهای زندان گزارشهای مربوط به جنگ، مارشهای جنگی و مصاحبههای گوناگون رادیو رژیم را پخش میکردند. در مقابل، مواضع بچهها هم رادیکالتر شد. حسن رضایی یکی از بچههای قوچان که بعداً شهید شد از این وضع احساس نگرانی میکرد و به من گفت: «اگر اوضاع این طور پیش برود همهٌ ما را قتلعام میکنند». روز ۲۷ یا ۲۸تیر خبری در داخل بند پیچید. یکی از بچهها شنیده بود که گویا رژیم آتشبس را پذیرفته است. ساعت ۲بعدازظهر شهید علی سلطانی، اهل کرمانشاه، ویکی دیگر از بچهها مأمور کسب دقیق خبر از رادیو رژیم شدند. این رادیو که در راهرو اصلی ۳۲۵ روشن بود به نگهبانان بند تعلق داشت و معمولاً در ساعت اخبار روشن بود. علی سلطانی بهخاطر حافظهٌ خیلی قوی و درک بالا و دقیق سیاسیش برای این کار انتخاب شد. او تقریباً متن دقیق صحبتهای خمینی را گرفت و به بچهها منتقل کرد. جملهٌ معروف خمینی که گفت «من زهر خوردم» در این متن بود. علی سلطانی به من گفت: «کسی که زهر بخورد میمیرد و باید بهزودی منتظر مرگ خمینی باشیم». اوضاع از نظر ما و همینطور در رابطه با زندان خیلی پیچیده و غامض شد. هر کس سعی میکرد تحلیلی از شرایط بهدست آورد و برآوردی از موقعیت خودمان، رژیم و مهمتر از همه وضعیت سازمان داشته باشد. روز سهشنبه ۴مرداد۶۷ روز ملاقات بند ما بود. اولین سری ملاقات کنندگان خبر مهمی را به بند آوردند: عملیات فروغ جاویدان. روز، ساعت، نام، رمز، فرمان، دستاورد و پیشرفتهای ارتش تا اسلامآباد بهطور دقیق به دستمان رسید. شور و هیجان زایدالوصفی در بچهها بهوجود آمد. قرارشد اخبار تکمیلی را کسب کنیم. این فضا در میان خانوادهها هم وجود داشت. خانوادهها اخبار را از طریق رادیو مجاهد گرفته بودند. فضای سالن ملاقات کاملاً غیرعادی بود. پاسداران متوحش و عصبانی بودند. مدام به بچهها و خانوادهها تذکر میدادند که صحبتهای غیرخانوادگی نکنند. و وقتی میدیدند فایدهیی ندارد، ملاقات را زودتر از موعد قطع میکردند. این آخرین ملاقات در زندان اوین بود و تا مهرماه ۶۷ درهای اوین کاملاً بسته شد. حتی تماس تلفنی عوامل رژیم با بیرون زندان هم قطع و ممنوع شد. هیچ پاسدار و مزدوری تا مهرماه اجازهٌ خروج از زندان را پیدا نکرد. بهجز عناصر بالای اطلاعات و زندان که آنهم با اجازهٌ مخصوص انجام میگرفت. هرچه دربارهٌ عملیات فروغ شنیده بودیم را از طریق مورس و هر طریق دیگری که میسر بود به بندهای دیگر منتقل کردیم. ظاهر مسأله این بود که قضایا بهعملیات مربوط میشود. ولی ما با تجربیاتی که از سالهای قبل داشتیم به خوبی میدانستیم که رژیم در مورد زندانیان تصمیمهایش را گرفته است و مترصد فرصت است. این درک غریزی بود و همهٌ ما آن را بو میکشیدیم. آن چه نامعلوم و گنگ بود این بود که چه تصمیمیگرفته وچه موقع شروع خواهد کرد؟ همهٌ ما بهدنبال این بودیم و هر کس نظری داشت.
چهارشنبه ۵ مرداد۶۷ شب هنگام، سیستم خبرگیری و خبررسانی بند که در سلول۶ مستقر بود به بچهها خبر رساند که افراد زیر حکم (اعدامی) بند۳ بالا را همان روز با کلیه وسایل از بند بردهاند. احتمال غالب، اجرای حکم اعدام در مورد این افراد بود. زنگ خطر قتلعام به صدا درآمد. در همین روز درهای سلولهای بندمان و همینطور بندهای دیگررا بستند و فضای رعب و وحشت توسط پاسداران به وجود آمد.
روز پنجشنبه ۶مرداد۶۷ ساعت ۲بعداز ظهر در استراحت بعد از نهار بودیم. ناگهان در بندها باز شد و پاسداران لیستی از اسامی را از هر بند خواندند. حدوداً ۱۰نفر: من و جهانبخش امیری، حمید میرسیدی، پرویز شریفی، مهرداد مریوانی، محمود یزدجردی، علی زارعی (اهل لرستان) و… جزو این لیست بودیم. ما را در فضایی بسیار مرموز و رعبانگیز به ساختمان دادسرا، محل دادستانی انقلاب و دادگاهها، در سمت جنوب اوین و نزدیک در زندان، بردند. محل دادگاهها طبقهٌ سوم بود. در تمام نقاط و اتاقهای این طبقه بچهها را در فاصلههای مشخص و دور از هم رو به دیوار با چشمبند نشانده بودند. به کسی اجازهٌ صحبت کردن نمیدادند. هر کس کاری داشت فقط اجازه داشت دستش را بلند کند. هر چند دقیقه اسم کوچک یک نفر را صدا میزدند. هر کس چنین اسمی داشت دستش را بالا میبرد. مزدوری که اسم را میخواند به او نزدیک شده و آهسته از او نام فامیل را میپرسید. پس از اطمینان او را به داخل یک اتاق در ابتدای سمت راست راهرو دادگاه میبردند. پس از چند دقیقه او را خارج و از محل دور میکردند. امکان ارتباط خیلی کم بود و مزدوران بهشدت مراقب بودند. تقریباً هیچ کس نمیدانست چه خبر است. تنها یک خبر دست و پا شکسته به دست آوردیم. خبر حاکی از این بود که باید فرمهایی حاوی تعداد زیادی سؤال را پر کنیم. مهرداد مریوانی و محمود یزدجردی را همان شب صدا زدند و بردند. حدوداً تا نیمهشب این وضع ادامه داشت. تعداد زیادی را بردند ولی تعداد بیشتری باقیمانده بودند. بچهها مرتب اعتراض میکردند. پاسداران فقط ساکت میکردند و جوابهای بیربط میدادند و مسخره میکردند. مثلاًًًًًًًًًًًًً میگفتند: «میخواهیم آزادتان کنیم غذا برای چه میخواهید؟» یا «دارو دیگر احتیاج نخواهید داشت» یا وعده میدادند که بهزودی این وضع تمام میشود، و به بند میرویم.
حوالی نیمهشب افراد باقیمانده در این محل را جمع کرده و در یک صف طولانی از محل خارج کردند. ما را به سلولهای ۲۰۹ (بند ۲۰۹ مرکز اطلاعات در اوین) بردند و هر ۴ ـ ۳ نفر را در یک سلول جا دادند. در اینجا هم نتوانستیم چیز زیادی بهدست آوریم. فقط گفته شد که امروز (۶مرداد۶۷ ) از بندهای ۱و۲و۳ تعدادی از بچهها را به همین محل آوردهاند تا فرمهای مختلفی شامل تعداد زیادی سؤال را پر کنند. دربارهٌ نحوهٌ برخورد مأموران و بازجوهای اطلاعات گفته شد که تقریباً خونسرد بوده و عکسالعمل خاصی دربارهٌ جوابهای نوشته شدهٌٌ بچهها نشان ندادهاند. بچهها عمدتاً اتهام خود را مجاهد نوشته و دربارهٌ سازمان گفتهاند «نظری نداریم». دربارهٌ رژیم گفتهاند «قبول نداریم».
صبح روز جمعه ۷مرداد ۶۷ ما را از سلولها خارج کردند. من را به داخل یکی از اتاقهای بازجویی اطلاعات ۲۰۹ بردند. بازجو، فرمها را جلو من گذاشت. همه را پر کردم. او پس از خواندن هر برگ، سؤال و جوابها را دوباره چک میکرد. گاهی هم بهصورتی ریزتر در رابطه با همان سؤالها چیزهایی میپرسید. به نظر میآمد سعی میکند برخورد تندی نکند. ولی در مجموع برخوردش خشک و جدی و تا حدودی تهدیدآمیز بود. سؤالها، تا آنجا که به یاد دارم، شامل مشخصات عمومی فرد، اتهام، کیفرخواست، نظرات فرد در مورد رژیم، سازمان، جنگ مسلحانه، ایدئولوژی سازمان، حاضر به مصاحبه دربارهٌ سازمان بودن، همکاری اطلاعاتی و… بود. بعد از پر کردن فرمها من و کسان دیگری که آنجا بودیم را دوباره به ساختمان دادسرا طبقه سوم بردند. دوباره همان وضع روز قبل تکرار شد. ولی تعداد بیشتری از زندانیان را از بندها میآوردند. مأموران و عوامل بالای رژیم مرتب در حال رفت و آمد بودند. کلمهٌ «فروغ جاویدان» مرتباً شنیده میشد. یا در صحبتهای دو نفره عوامل رژیم یا بهصورت تمسخر توسط پاسداران. یکی از بچهها میگفت دو نفر از عوامل اطلاعات که در حال تردد در این محل بودند به هم میگفتند: «اینهایی که یک روز با نمک و فلفل به ما حمله میکردند حالا با توپ و تانک آمدهاند». ساعت ۲بعدازظهر نوبت به من رسید. مرا داخل آن اتاق بردند. وسط اتاق ایستادم. یک نفر گفت چشمبندت را بردار. چشمبند را برداشتم. با صحنهٌ غیرمنتظرهیی روبهرو شدم. میزی در وسط اتاق بود. ۳ نفر پشت آن نشسته بودند. آخوند نیری رئیس دادگاههای انقلاب، اشراقی دادستان و یکی دیگر که نشناخمتش. دور تا دور اتاق صندلی گذاشته بودند. افرادی که لباسشخصی به تن داشتند ساکت و فقط نظارهگر بودند. فرصت نشد آنها را دقیقاً نگاه کنم. غافلگیر شده بودم و میخواستم بدانم چه خبر است؟ چیزی که بلافاصله به ذهنم خطور کرد این بود که این یک برنامهٌ کاملاً جدی و حساس پرمخاطره و تعیین کننده است. چیزی که جز یک فاجعه و وحشیگری را ایجاب نمیکند. سؤالها آغاز شد. سؤال کنندهٌ اصلی آخوند نیری بود. آن دو نفر دیگر هم گاهی سؤال میکردند. یا با کار روی جوابهای من، با موشکافی بیشتر مرا بالا پایین میکردند. سؤالها عبارت بودند از نام، اتهام، آیا سازمان را قبول داری، آیا رژیم را قبول داری؟ آیا حاضر به مصاحبه هستی؟ من در جواب گفتم: «سازمان را قبول ندارم، در مورد رژیم نظری ندارم، مصاحبه بهصورت محدود و نه در جمع میکنم». نیری با تعجب سؤال کرد: «تو که میگویی من سازمان را قبول ندارم، چرا به آن میگویی مجاهدین؟». گفتم: «نامشان این است». گفت: «کسی که قبول نداشته باشد میگوید منافقین». بعد گفت برو بیرون و متنی را در محکومیت سازمان بنویس. از مأموری خواست مرا بیرون ببرد. بیرون از اتاق قلم و کاغذی به من دادند. برروی آن همان حرفهای سابق را در ۳-۲خط نوشتم. پاسداری آمد کاغذ را گرفت و بعد از چند لحظه برگشت و گفت: «این چیه نوشتهای؟ باید کامل و دقیق بنویسی». قبول نکردم و گفتم همهٌ چیزهای لازم را نوشتهام. بالاخره بعد از چند دقیقه مرا بلند کرده به سمت پا گرد سالن برد. در انتهای صف یکسری از بچهها که رو به دیوار بودند قرار گرفتم. همهمان را به بیرون ساختمان بردند. پیاده به طرف بند انفرادی حرکت کردیم. از طریق بلندگوها صدای رفسنجانی که در نماز جمعه صحبت میکرد میآمد. پاسداری که ما را میبرد مدام با تمسخر نام «فروغ جاویدان» را تکرار میکرد. به بند انفرادی رسیدیم. همه را در راه پلههای آسایشگاه و با فاصله زیاد نگهداشتند. فرصتی پیش آمد تا با علی زارعی (اهل لرستان) که در همان اتاق با من بود صحبت کنم. پرسیدم: «در آن اتاق چه گفتی؟» گفت: «گفتم رژیم را قبول ندارم، مصاحبه نمیکنم، در مورد سازمان نظری ندارم و اتهامم را هم مجاهدین نوشتم». پرسید: «فکر میکنی این سؤالها و برنامهها، برای چیست؟». نمیدانستم چه بگویم. آیا رژیم عمداًٌ نمیخواهد بچهها مرعوب شوند؟ جواب دادم: «فکر میکنم برای افزایش حکم بچهها این برنامه اجرا شده است». در همین موقع صدای حسن فارسی را شنیدم که با نگهبان بند در مورد وسائلش صحبت میکرد. حساس شدم. او را از نوجوانی و از زمان شاه میشناختم. هم مدرسه بودیم و در یک تیم، فعالیت تشکیلاتی داشتیم. در زندان هم همبند ما بود. آزاد شد و در جریان پیوستنش به سازمان دوباره دستگیر شد. اخیراً هم اقدام به فرار از زندان به همراه دو نفر دیگر کرد. فرار آنها سر و صدای زیادی در زندان به راه انداخته بود. حسن در دستگیری مجددش از سازمان صریحاً دفاع میکرد. در یک فرصت مناسب حسن را صدا زدم. حسن گفت: «امروز به دادگاه رفتم و از سازمان دفاع کردم و امشب مرا اعدام میکنند». گفتم: «همهٌ بچهها را به دادگاه میبرند. همه همین موضع را دارند. احتمالاً ما هم اعدام شویم». چند لحظه بعد پاسداری سر رسید. گفت: «هر کس را میخوانم برود بیرون بند به صف بایستد». تقریبا همهٌ بچهها (علی زارعی، حسن فارسی و… ) را صدا کردند. به جز من، حدوداً ۱۵ـ ۱۰نفر میشدند. آنها را بردند و دیگر هیچ وقت دیده نشدند. به احتمال زیاد در همان ساعت اعدامشان کردند.
مرا داخل یک سلول انفرادی بردند. حدوداً ۱۲روز آنجا ماندم. به بهانههای مختلف سعی میکردم اطلاعاتی به دست آورم. از پاسداران میخواستم وسایلم را از بند بیاورند. میگفتم داروهای ضروری دارم و باید بخورم. یا اینکه من ناراحتی قلبی دارم و… پاسداران عموماً توجهی نمیکردند. یا با تمسخر میگفتند: «بهزودی آزاد میشوید و دیگر احتیاج به این چیزها نخواهید داشت». روز عید غدیر شد. بچهها از پنجرههای سلول، عید را با صدای بلند تبریک میگفتند. خواهران هر روز صبح و در طول روز بهطور مرتب با صدای بلند همدیگر را با اسم مستعارصدا میزدند، مثلاًًًًًًًًًًًًً مهتاب، آفتاب، و… با سلولهای جانبی تماس گرفتم. سلول سمت راست من محمدرضا سرادار بود و سمت چپ یکی از بچهها به نام قاسم… هر دو به دادگاه رفته بودند و موضع آنها مثل سایر بچهها بود. یک روز صدای کتک خوردن جهانبخش امیری را شنیدم. گویا با سلول بغلی صحبت کرده بود. حمید میرسیدی هم هنوز زنده بود و نشانهیی از او دیدم.
حدود ۲۰ مرداد در ۲۰۹ درحالیکه در انفرادی تنها بودم، یک نفر را به سلول کناری من آوردند. پس از تماس با او متوجه شدم حبیب غلامی از هم بندیهای خودم میباشد. او اهل مشهد بود و از سال۶۴ تا ۶۷ بامن همبند و هم سلول بود. او گفت: «همین امروز بعد از دادگاهی شدن مرا به همراه چند نفر به زیر زمین ۲۰۹ بردند. آنجا کاغذ و قلم به دستمان دادند و گفتند وصیتنامهٌ خود را بنویسید، شما محکوم به اعدام هستید. ما مات و متحیر و ناباور بودیم و کسی وصیتنامه را ننوشت. پس از مدتی یکی آمد و اسمهای ما را چک کرد و نوبت به من که رسید گفت تو اشتباهی آمدهای. حالا مرا به اینجا آوردهاند». حبیب خیلی نگران بود و به من گفت: «اینها دارند اعدام میکنند. موضوع کاملاً جدی است این مسأله را به بچهها برسان بگو مواظب باشند». حبیب را روز بعد بردند و خبری از او نشد. مشابه این جریان بارها تکرار شده بود. یعنی یک نفر را به همراه جمعی به زیر زمین میبردند و بعد از طی همان مراحل به سلول برمیگرداندند. بهطور حساب شدهیی خبر اعدام را در میان بچهها پخش میکردند. قصد خرد کردن بچهها و ترساندنشان و پایین آوردن موضع و روحیه آنها را داشتند. ولی این برنامه هیچ تأثیری در بچهها نداشت و تقریباً اوضاع مثل سابق ادامه داشت.
یک روز بعدازظهر صدایم زدند. با کمال تعجب مرا به طرف ساختمان دادستانی بردند. اینجا شعبههای بازجویی دادستانی قرار داشت. عدهیی در حال بازجویی و شکنجه شدن بودند. مرا تحویل یک شعبه دادند. چند ساعت بعد بازجویی از من پرسید برای چه آنجا هستم؟ گفتم نمیدانم. وضعیت بغرنجی بهوجود آمد. هیچ شعبهیی مرا تحویل نگرفت. بازجوها میگفتند ما او را نخواستهایم. بالاخره به آسایشگاه بازگردانده شدم. در پاگرد بند ایستادم و متوجه شدم مجتبی حلوایی عدهیی را با کلیه وسائلشان از سلول بیرون آورده و میخواهد با خود ببرد. خودم را در میان این صف جا داده با آنها از بند خارج شدم. یا از بند انفرادی به عمومی میرفتم و یا با آن جمع اعدام میشدم. شق اول محقق شد. ما را به بند ۳۲۵ جلو بند۴ بالا، یعنی همانبندی که قبلاً بودم، بردند. تکتک همان سؤالها را درباره اتهام و… میکردند. همه را صدا زدند و داخل بند بردند به جز من. حاج مجتبی با تعجب متوجه شد من آنجا هستم؛ درحالیکه نامم در لیستش نیست. پرسید: «آیا حاضر به مصاحبه هستی؟» گفتم: «باید در این مورد فکر کنم». گفت: «برگرد انفرادی و آنجا فکر کن». مرا با سرویس داخلی اوین به آسایشگاه برگرداندند. راننده مینیبوس یکی از پاسداران قدیمی اوین بود. در راه به من گفت بقیه بچهها را به گوهردشت بردهاند و انشاءالله شما را هم آزاد میکنند. این نوع منحرف کردن فکر بچهها بارها و به شیوههای گوناگون اتفاق افتاد. فردای آن روز درهای سلولها به نوبت باز میشد و مزدوری سؤالهایی میکرد. نوبت به من رسید. رو به دیوار به سؤالها جواب دادم. نام، اتهام، مدت محکومیت… سؤالها با خشونت و تندی پرسیده میشد. روز بعد تقریباً همهٌ کسانی را که در انفرادی بودند بیرون آوردند. و دوباره در یک صف طولانی به راه افتادیم. ولی اینبار به سمت ۲۰۹ (مرکز وزارت اطلاعات) رفتیم. ما را به داخل سلولها فرستادند. عدهٌ زیادی قبل از ما آمده بودند. بیشترشان مستقیماً از بندها به اینجا آورده شده بودند. معلوم شد که در همان اولین روزهای قتلعام دستگاه کشتار زندانیان به اینجا منتقل شده است. محل دادگاه در یکی از اتاقهای ۲۰۹ (احتمالاً دفتر ۲۰۹ ) بود. این اتاق در کنار هال (پاگرد) قرار داشت که مستقیماً از طریق راهپلهیی به زیرزمین ۲۰۹ راه میبرد. البته این زیرزمین از طرف دیگر همکف با حیاط ۲۰۹ میشد. سلولها مرتباً خالی و پر میشدند. خبرها همچنان ضد ونقیض بود. از آزادی زندانیان کم خطر گرفته تا قتلعام را شامل میشد. در دادگاهها با بچهها، به فراخور وضعشان، صحبت از عفو و آزادی تا اعدام را میکردند. فضایی به وجود آورده بودند که هیچ کس قاطعانه نمیتوانست بگوید چه میگذرد؟ هیچ کس صحنهٌ اعدام یا جنازهیی ندیده بود. برخوردهای عوامل رژیم تا حدود زیادی خونسردانه بود. آنقدر خونسرد و معمولی که مشکل میشد تشخیص داد این افراد روزانه صدها نفر را بهدار میآویزند.
ضربوشتم و شکنجه که جزء لاینفک برخوردهای زندانبانان در تمام سالهای گذشته بود، خیلی کم شده بود. در این محدوده، پادوهای بند به رفع و رجوع و بردن و آوردن زندانیان به دادگاه، حمام و… اقدام میکردند. آنها مأموران و بازجویان وزارت اطلاعات، معاونان زندان (مانند حاج مجتبی حلوایی) و آخوند مرتضوی، رئیس زندان، بودند. حتی غذا را هم همین افراد تقسیم میکردند. این موضوع نشاندهنده اهمیت جریان و سطح بالای تصمیم گیری و عمل بود. بچهها مرتضوی را به تمسخر میگرفتند و او را تحت عنوان تقاضای غذا، حمام و بهداری و… دست میانداختند . ولی او عکسالعمل خاصی از خودش نشان نمیداد. گویا تصمیم داشت عکسالعمل خود را به هنگام اعدامها نشان دهد.
در طول دو هفتهیی که من آنجا بودم تقریباً تمام بچهها را از بند خارج کرده به اینجا میآوردند. در اینجا پس از یک محاکمهٌ چند دقیقهیی زندانیان را به زیر زمین میبردند و دیگر خبری از آنها نمیشد. در این سلولها با تعدادی از بچهها آشنا شدم که همگی اعدام شدند. یکی از آنها مجتبی آرام بود. زندانی دوباره دستگیر شده، پیک سازمان، محکوم به ۸ سال زندان بود و موضعش در دادگاه مشابه بچههای دیگر بود.
۲۵-۲۴ مرداد دیگرسلولهای۲۰۹ خلوت شده بود. حالا دیگر ما را بهصورت تکی و انفرادی در سلولها نگهداری میکردند. دیگر از سر و صدا و ولولهٌ خاصی که در هفتههای اخیر در سلولها به وجود آمده بود، خبری نبود. بیشتر سلولها خالی بودند. تنها سلول سمت راست من یک زندانی بود که او را نمیشناختم. با لهجهٌغلیظ اصفهانی حرف میزد و بعدها به بند آمد و سال۷۰آزاد شد. در همین روزها یک مأمور وزارت اطلاعات آمد و من را به دادگاه برد. پاسدار دیگری آمد و دید که من کنار در دادگاه هستم و گوشهایم را تیز کردهام. مرا به سمت پاگرد۲۰۹ برد تا مزاحمشان نباشم. قدری از دادگاه دور شده بودم. حالا میتوانستم رفت و آمدهای زیادی را که در پاگرد و همینطور راهرو ورودی ۲۰۹ از طریق بهداری اوین (یکی از راههای ورود به ۲۰۹ ) بود ببینیم. مرتباً بچهها را از بیرون از طریق راهرو و بهداری به داخل بند۲۰۹ میآوردند. رو به دیوار مینشاندند. به سرعت داخل دادگاه میبردند و خارج میکردند. عدهیی به قسمت زیرزمین و عدهیی دوباره به راهرو آمده و سمت دیگر مینشستند. حاج مجتبی مسئولیت این راهرو را بهعهده داشت. مرتب اسمها را میخواند و به پاسداران میگفت آنها را چه کار کنند. بعضیها را به صف کرده به بند میفرستاد. مرتضوی رئیس زندان آمد و دید من در پاگرد ایستادهام. با عصبانیت پرسید چرا اینجا ایستادهام. عمداً جوابی ندادم. او هم مرا به داخل راهرو فرستاد. داخل صفی که آنجا بود رو به دیوار ایستادم. تعداد زیادی را صدا کردند و به دادگاه بردند و دیگر خبری از آنها نشد. ۵-۴نفر باقی ماندند. حاج مجتبی آمد و از این بچهها پرسید شما از بند آمدهاید؟ آنها جواب مثبت دادند. حاج مجتبی به یک پاسدار گفت اینها را به بند برگردان. پاسدار از ما خواست بهدنبال او راه بیفتیم. من هم بیسر و صدا بهدنبال آنها راه افتادم. در آخرین لحظات که میخواستم از بند خارج شوم مجتبی حلوایی با صدای بلند اسمم را صدا کرد و پرسید: «تو همبندی هستی؟». بدون آنکه رویم را برگردانم جواب دادم: «بله» و به سرعت از در خارج شدم. به این ترتیب بهطور کاملاً اتفاقی از این محل خارج شده به همراه بچهها به سمت بند۴ رفتم. یعنی همانبندی که روز اول از آن بیرون آمده و ۲هفته پیش هم چیزی نمانده بود داخل آن شوم. و حالا بالاخره با کلک توانستم به بند برگردم. ولی دیگر بچههای سابق در آن نبودند. همه را برده بودند و حالا بازماندگان قتلعام را به آن برمیگرداندند.
قبل از اعدامها من در سلول ۲بند ۴بالا بودم. وقتی جلو بند پاسدار از من پرسید اتاق چند هستی گفتم: «سلول ۲ ». مرا به داخل سلول ۲ فرستاد. در سلولهای بند بسته بود. بچهها گفتند هنوز خطر رفع نشده و هر روز مرتضوی، مجتبی حلوایی و ناصریان (رئیس زندان گوهردشت) میآیند و عدهیی را صدا میزنند و میبرند. چند روز بعد باز هم تعدادی از بچهها را بردند. چند روز بعد درهای سلولها باز شد و بند ۴بالا عمومیشد. در میان جمع کنونی زندانیان غیرمجاهد را هم میشد دید. حدوداً ۶۰-۵۰نفر میشدند. بعد ازقتلعام مجاهدین، به سراغ زندانیان غیرمجاهد رفتند. ولی در این خلال آنها باز هم بعضی روزها تعدادی از بچههای سازمان را صدا میزدند و دوباره به ۲۰۹میبردند. در راهروی ورودی از بهداری مینشاندند و دوباره برمیگرداندند. یک بار تقریباً ۶۰-۵۰نفر را بردند که من هم جزو آنها بودم. ما را از زیرزمین۲۰۹ و از جلو سلول مرگ (اعدام) عبور داده و به ساختمان متروکه و مخروبهیی در پایین اوین بردند. پس از عبور از ساختمانها دوباره به بند۴ بالا برگشتیم. بالاخره نفهمیدیم جریان از چه قرار بود. از اواسط شهریور هر روز ۱۵-۱۰نفر را براساس حروف الفبا صدا زده و به حسینیه اوین (محل مصاحبههای عمومی) میبردند. آنها را در حضور تعداد زیادی از زندانیان (زن و مرد) که احتمالاً از بند آموزشگاه، کارگاه و جهاد و بند خواهران بودند، بالای سن میفرستادند تا علیه سازمان مصاحبه کنند.
در عین حال اعدامها همچنان ادامه داشت. اوایل مهرماه بود (احتمالاً ۲مهر ۶۷ ) که رضا فیروزی و تقی صداقت رشتی از بچههای زیر حکم (اعدام) را برای اجرای حکم صدا کردند و با کلیه وسایل بردند. رضا فیروزی برای دومینبار دستگیر شده بود. پیک سازمان بود که در مرز پاکستان، هنگامی که در حال خارج کردن یک برادر و خواهر از کشور بود، تحت تعقیب پاسداران قرار گرفته بودند و از پشت وانت تویوتا به بیرون پرت شد و از ناحیه گردن بهشدت آسیب دید و دستگیر شد. در آستانهٌ فلج شدن قرار گرفت و مرتباً فیزیوتراپی میشد. قبل از قتلعام به دادگاه رفته بود، ولی حکمینگرفته بود. تقی صداقت رشتی هم دوبار دستگیر شده بود. هر دوی آنها با روحیه خوبی به سوی شهادت رفتند.