تفرجهای گابریل گارسیا مارکز به قصد کشف عشق و شناساندن اعجازهایش، خوشایندیهای فرحبخشی به خودش، خانواده و خوانندگان جهانی کتابهایش بخشید. کتابهای مارکز، برگردان بیهراس زیباییها، رنجها، عاشقانهها و آرزومندیهای انسانها و نیز نمایاندن ابتذال پردههایی از زندگی است.
مارکز نشان داد که هیچ برشی از زندگی نیست که شایستهی نوشتن و گفتن نباشد. نشان داد که آمیختن واقعیت ـ حتی تلخ ـ با جوهر عشق، میتواند اعجاز آفرینش را چونان پرتوهای خورشید، در روزنههای اتاق زندگی همگان بدمد. جملهیی قصار از مارکز، گویای این روزنهها از منظر اوست: «بدون عشق میتوان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید». مارکز با هر کتابش، تصویری از اینروزنهها ـ که به او اعجاز و سحر قلم را هدیه کردند ـ به خوانندگان کتابهایش نشان میدهد.
تمام برگ و میوهی درخت آثار مارکز را آوندی سرخ به هم پیوند زده که ریشهاش از اقیانوس قلب و ضمیر و رنج و عشق انسانها آب میخورد. این رمز و آوند را در واپسین عاشقانهاش نیز مهر زده و چونان پرچمی منقش به رنگین کمان، در یادهای ابدی تاریخ، برای آیندگان زمین برمیافرازد و تکانش میدهد...
س.ع.نسيم
مارکز نشان داد که هیچ برشی از زندگی نیست که شایستهی نوشتن و گفتن نباشد. نشان داد که آمیختن واقعیت ـ حتی تلخ ـ با جوهر عشق، میتواند اعجاز آفرینش را چونان پرتوهای خورشید، در روزنههای اتاق زندگی همگان بدمد. جملهیی قصار از مارکز، گویای این روزنهها از منظر اوست: «بدون عشق میتوان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید». مارکز با هر کتابش، تصویری از اینروزنهها ـ که به او اعجاز و سحر قلم را هدیه کردند ـ به خوانندگان کتابهایش نشان میدهد.
تمام برگ و میوهی درخت آثار مارکز را آوندی سرخ به هم پیوند زده که ریشهاش از اقیانوس قلب و ضمیر و رنج و عشق انسانها آب میخورد. این رمز و آوند را در واپسین عاشقانهاش نیز مهر زده و چونان پرچمی منقش به رنگین کمان، در یادهای ابدی تاریخ، برای آیندگان زمین برمیافرازد و تکانش میدهد...
س.ع.نسيم
***
گابریل گارسیا مارکز (زادهی 6مارس 1927 ـ مرگ 17 آوریل 2014) نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی مشهور کلمبیایی.
مارکز پس از مبتلا شدن به بیماری سرطان لنفاوی و احساس اینکه زندگیاش به پایان نزدیک است، در «نامه» یی کوتاه، از خوانندگان آثارش و مردم جهان خداحافظی میکند.
***
متن «نـامـه»
«اگر پروردگار لحظةی از یاد میبرد که من، آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد، از این فُرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم:
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم، فکر میکردم. به هر چیزی، نه بهدلیل قیمت که بهدلیل نمادی که بود، بها میدادم؛
کمتر میخوابیدم و بیشتر رؤیا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم؛
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقّف شده بودند. زمانی از بستر بر میخاستم که سایرین هنوز در خواب بودند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم، که روحم را نیز در آفتاب، عریان میکردم؛
به همه ثابت میکردم که بهدلیل پیرشدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند، بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند؛
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند؛
به سالمندان میآموختم با سالمندشدن نیست که مرگ فرامیرسد، با غفلت از زمان حال است؛
چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفته ام...
یاد گرفتهام که همه میخواهند بر فراز قلهی کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صُعود از کوه است؛
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند؛
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهیی را از جا بلند کند؛
چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم؛
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری، همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: مرا ببخش»، «متأسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را بهخاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همة آنهایی که دوستشان داری، بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی، فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
آرزو میکنم و امیددارم از این نامهی کوتاه، خوشتان آمده باشد و آن را برای تمام کسانی که به آنها علاقهمندید، بفرستید.»
همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
(نقل از مجلهی فرهنگی و هنری «بخارا»، شماره 82، مرداد و شهریور 1390، مینو مشیری)
مارکز پس از مبتلا شدن به بیماری سرطان لنفاوی و احساس اینکه زندگیاش به پایان نزدیک است، در «نامه» یی کوتاه، از خوانندگان آثارش و مردم جهان خداحافظی میکند.
***
متن «نـامـه»
«اگر پروردگار لحظةی از یاد میبرد که من، آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من میداد، از این فُرجه به بهترین وجه ممکن استفاده میکردم:
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمیراندنم، اما یقیناً هرچه را میگفتم، فکر میکردم. به هر چیزی، نه بهدلیل قیمت که بهدلیل نمادی که بود، بها میدادم؛
کمتر میخوابیدم و بیشتر رؤیا میبافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم میبندیم، شصت ثانیه نور از دست میدهیم؛
راه را از همان جایی ادامه میدادم که سایرین متوقّف شده بودند. زمانی از بستر بر میخاستم که سایرین هنوز در خواب بودند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من میبخشید، سادهتر لباس میپوشیدم، در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم، که روحم را نیز در آفتاب، عریان میکردم؛
به همه ثابت میکردم که بهدلیل پیرشدن نیست که دیگر عاشق نمیشوند، بلکه زمانی پیر میشوند که دیگر عاشق نمیشوند؛
به بچهها بال میدادم، اما آنها را تنها میگذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند؛
به سالمندان میآموختم با سالمندشدن نیست که مرگ فرامیرسد، با غفلت از زمان حال است؛
چه چیزها که از شماها [خوانندگانم] یاد نگرفته ام...
یاد گرفتهام که همه میخواهند بر فراز قلهی کوه زندگی کنند و فراموش کردهاند مهم صُعود از کوه است؛
یاد گرفتهام وقتی نوزادی انگشت شصت پدر را در مشت میفشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند؛
یاد گرفتهام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتادهیی را از جا بلند کند؛
چه چیزها که از شما یاد نگرفتهام... احساساتتان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا.
اگر میدانستم امروز آخرین روزی است که تو را میبینم، چنان محکم در آغوش میفشردمت تا حافظ روح تو گردم؛
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری، همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: مرا ببخش»، «متأسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را بهخاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همة آنهایی که دوستشان داری، بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی، فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
آرزو میکنم و امیددارم از این نامهی کوتاه، خوشتان آمده باشد و آن را برای تمام کسانی که به آنها علاقهمندید، بفرستید.»
همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
(نقل از مجلهی فرهنگی و هنری «بخارا»، شماره 82، مرداد و شهریور 1390، مینو مشیری)