728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

رساله‌های عاشقانهٴ گابریل گارسیا مارکز

-

 -
-
«زیباترین اندیشه، ارجی نمی‌یابد، مگر با آثاری که آن را کمال بخشند.»

(رومن رولان، زندگی و اندیشه تولستوی، ص 123)
***
 

هدیة بیست‌وشش سالگی‌ام، کتابی از گابریل گارسیا مارکز بود. غروبی بود اردیبهشتی در اتاقی مشرف به خیابان مجیدیه تهران. کادو را باز کردم و کتابی که جلدی خردلی داشت را دو دستی تا روبه‌روی چشمم گرفتم بالا: «پاییز پـدر سالار». و این آغاز سیر و سفری در کتاب‌ها و اندیشه‌های گابریل گارسیا مارکز شد.

 دنیاهایی که کتاب‌ها به خانه‌ی ما آوردند
سال‌ها پیش از آن، برادرم خانه‌مان را پر از کتاب کرده بود: تحلیل‌های ادبی، سیاسی، فرهنگی / شرح و نقدهای تاریخی / خاطرات / شعرها / رمانها / قصه‌ها و... این‌طوری شد که دنیاها و نام‌ها و اندیشه‌ها و بی‌کرانه‌های جهان و انسانهایش به خانه‌مان آمدند... سالیانی پیش از آن هم برخی‌ از افسانه‌ها را در قصه‌گویی‌های شبانة مادر با خواهرانم و رامین و دوستان کودکی‌مان دوره کرده بودیم...

سال‌ها بعد برادرم در زندان اوین به دست «پدرسالار» ی اعدام شد که «تا ابد با نوای آزادی بیگانه بود» و با هوشیاریِ دسیسه مار، پای درختی در «نوفل‌لوشاتو فرانسه» چمباتمه زد تا فریب تاریخ را در سی‌وهفت میلیون نگاه، یک‌کاسه و خلاصه کند.

مادرم بسیاری از افسانه‌های کهن ایران را از بر داشت. آنچه که به قصه‌گویی‌اش حال و هوای جادویی می‌داد، لحن و زبانی بود که سال‌ها بعد آن را در «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز خواندم. نثری روایی و تخیلی با استعاره‌های ملموس؛ نثری که از واقعیت به فراواقعیت می‌رود، اما تجریدی و انتزاعی نیست. نثری که از خانه‌ها، خاطرات، رابطه‌ها، فرهنگ‌ها و زبان مردم هر اقلیم و قومی به دنیای ادبیات و شعر پا می‌گذارد و حاصلش به خودشان برمی‌گردد و می‌شود اثر ادبی. از این‌رو جذاب، قشنگ، نافذ، گیرا و کشاکش‌آفرین است. درست عین همان بند اول «پاییز پدر سالار» که کنکاش و کشاکش را در خواننده به هم گره می‌زند و می‌آمیزد: «در پایان هفته، کرکس‌ها به کاخ ریاست‌جمهوری هجوم آوردند. با منقارهای تیزشان پرده‌های پنجرة بالکون را می‌دریدند و صدای پرپر بالشان، زمان بی‌روح و جامد درون کاخ را می‌شکست. دوشنبه شهر از قرن‌ها سبات چشم باز نمود و نسیمی گرم و ملایم، ناشی از مرگ مردی بزرگ و با عظمت، شهر را از سبات برآورده بود...» (ص 9)

مارکز در کتاب «بوی درخت گویاو» (حاوی چند مصاحبه با او) گفت: «نوشتن پاییز پدر سالار 13سال طول کشید، اما تا ماه‌ها گرفتار عنوان کتاب و پاراگراف اولش بودم تا این‌که سر جایشان نشستند».

یک رمـان، یک رسالة سیاسی
برای آشنایی با آمد و رفت معناها در نثر مارکز و گشت و تماشا در زبانی که با خواننده حرف می‌زند، باید در زبان ادبیات و شعر، بیشتر سفر می‌کردم. همان سفری که باید در ارزش‌های جاکرده در سطور رمانهای بزرگ جهان کرد. رمانها و کتاب‌هایی که گاه چون هوا، لباس، آب، غذا، روز، شب، ماه، خورشید، ستارگان، شهابها و در شادی و اندوه و در شکست و پیروزی زندگی‌مان با ما هستند و تا آینده می‌آیند...

تالارها، راهروها، طاقچه‌ها، دیوارها، پنجره‌ها، پرده‌ها، باغچه‌ها و نماهای «پاییز پدر سالار»، نمایشگاه سفری در نهانی‌های درونی و آشکارگی‌های یک دیکتاتور است. کلمات و تعبیرهای این کتاب به کشف و وصف و افشای وجوه تمام‌نمای دیکتاتوری می‌روند که حتا ملازمانش همواره به او دروغ گفته‌اند و او از هیچ پریشانی واقعی و پیروزی حقیقی خبر ندارد. قدرتی منزوی در بیرون و ابتذالی پر از کاه و توهم در درون.

به نظر می‌رسد «پاییز پدر سالار»، رسالة سیاسی، اجتماعی و روانشناسی و نیز گذرنامة مارکز برای سفر به قارة «کودتا و دیکتاتوری» در قالب یک رمان پرکشش‌ باشد. برای نوشتن آن، با خانواده‌اش به بارسلونای اسپانیا رفت تا آن اسپانیای زیر چکمة فرانکو را تجربه کند. این تجربه با نگاهی سوررئالیستی، ترکیبی از «هیولا» و «دیکتاتوری» را خلق کرد و «پاییز پدر سالار» در سال1975 متولد و منتشر شد.

 
                                                                      پایان زمان غیرقابل شمارش ابدی
حیف است آنها که گذرشان به جاده‌های سطور نثر و شعر رئالیسم جادویی بر نخورده، نبینند که معناها و تجربه‌های زندگی و مفاهیم افکار ما چگونه می‌توانند با زبانی دیگر، با ما حرف بزنند تا معانی در جلو نگاهمان، ژرف‌تر و بالغ‌تر تداعی شوند. خوب است در «پاییز پدر سالار» پاره‌هایی از قلم مارکز را در شناخت عمیق او از مسائل مبتلابه و بنیادین جهان سوم، در درون‌نگری و وصف یک دیکتاتور، بخوانیم:
«در پایان هفته کرکس‌ها به کاخ ریاست‌جمهوری هجوم آوردند، با منقارهای تیزشان پرده‌های پنجره‌ی بالکون را می‌دریدند و صدای پرپر بالشان، زمان بی‌روح و جامد درون کاخ را می‌شکست... ص 9

در سالن مخصوص عقد قراردادها، گاوهای بی‌شرم و گستاخ، همه‌جا سرگردان مشغول جویدن پرده‌های نفیس و مبلمانهای آراسته بودند... ص 10

... در بعدازظهر یک ژانویه، گاوی را دیدیم که از بالکن ساختمان ریاست جمهوری، متفکرانه به غروب آفتاب خیره شده بود. تصور کن یک گاو روی بالکن ملت؛ چه چیز مزخرفی، چه کشور کثافتی... ص 13

... او را در میان زنبق‌های سفید آفریقایی، از همه‌چیز در امان نگاه می‌دارند. ص 317

... محافظین، نیمی از غذایش را می‌خوردند تا مبادا مسمومش کنند، مخفیگاه کوزه‌های عسلش را تغییر می‌دادند و مهمیز طلائی‌اش را مانند مهمیزهای خروس‌های جنگی می‌پیچیدند تا به هنگام راه رفتن جرینگ جرینگ نکند... ص 317

... هنگامی که پرده‌ی داخل اتومبیل را کنار زد تا پس از آن همه محرومیت و گوشه‌گیری، خیابانهای شهر را تماشا کند، دریافت که مردم هیچ‌کدام به لیموزینهای غم‌گرفتة ریاست‌جمهوری توجه ندارند... ص 318

... دریافته بود که در دوست‌داشتن عاجز و درمانده است... کوشیده بود تا آن سرنوشت ننگ‌آور را با آن رذیلتی که نامش قدرت است، جبران کند. ص 371

... در طول سال‌های بی‌شمار، دریافته بود که دروغ از شک راحت‌تر، از عشق سودمندتر و از حقیقت دیرپاتر است. ص 371

... محکوم بود که زندگی را در چهره‌یی بشناسد که غیرواقعی بود... هرگز پی نبرد که زندگیِ قابل زندگی، همانی است که از طرف دیگرش دیده می‌شده، نه از طرفی که ژنرال می‌دید... دیکتاتوری مسخره که هیچ وقت ندانست پشت و روی این زندگی کدام است... ص 372

... دیکتاتوری که در هیاهوی گنگ آخرین برگ‌های زرد شده‌ی پاییزش، به فراسوی حوزه‌ی اقتدار حقیقت فراموشی، پرواز می‌کرد... او که تا ابد با نوای آزادی بیگانه بود. فشفشه‌ها و ناقوس‌های سرخوشی که جهان را نوید می‌دادند: «دیگر زمان غیرقابل شمارش ابدی پایان یافته است». ص 373»

کتابی‌خالی از زرق و برق‌های نویسندگی
در یک بعدازظهر جمعه‌ی زمستان سال 1367، «توفان برگ» را یک‌نفس تا سطر آخر خواندم. کتابی گیرا و ساده و راحت‌شده از آرایش‌های ادبی. سال‌ها بعد مارکز در کتاب «بوی درخت گویاو» گفت: «هنوز حسرت ساده‌نویسی مثل توفان برگ را می‌خورم. آن‌وقتها هنوز وارد زرق و برق‌های نویسندگی نشده بودم.» (نقل به مضمون)

در «توفان برگ»، کودکی، مدام با واقعیت‌های زندگی و چهره‌ی آدم‌هایش روبه‌رو می‌شود. در این چهره به چهره شدن‌ها، مغزش بزرگ و بزرگ‌تر، روحش حساس‌تر و آگاهی‌اش بیشتر می‌شود. توفان برگ، عکس‌برداری از زندگی با چشمان و فکرهای یک کودک تیزبین است. زبان نیشدار و طنز و فکرهایش که با آنها دارد قصه می‌گوید، شیرین و کشاکش‌آفرین و دست‌پرورد مارکز است. پاکی مادون‌ تضاد کودکانه‌یی در نثر و روایت کتاب، با خواننده همراه است و تا آخرین سطر او را می‌برد. خبری از نشانه‌های جادوی قلم و استعاره‌ها و تصویرهایی که درخت «صد سال تنهایی» را در سراسر جهان شاخ و برگ داده‌اند، نیست. کودک، راوی رؤیاها و واقعیت‌های بچه‌گی‌های نویسنده‌یی است که از دهکدة «آرکاتاکا» در کلمبیا راه افتاد و چند سال بعد منتقدان ادبی و روزنامه‌های دنیا، صفت «قوی‌ترین قلم جهان» را نثارش کرده‌اند. نویسنده‌یی که رانندگان تاکسی در بوگوتا (پایتخت کلمبیا) کتاب‌هایش را بیشتر از روزنامه‌ها می‌خوانند.

با نام‌ها و یادها بر روی پل‌های روزگاران
غروبی پاییزی و بارانی، اتاقی کوچک، من و بسته‌یی روی میز و کریم گرگان (یحیا نظری). کریم خنده‌یی کرد و بسته را گرفت طرفم. دستش را فشردم و شوقم را از او پنهان نکردم. بسته را روی میز باز کردم. نگاه هر دومان روی میز بود. آخرین لایة کادو را پس زدم: «صد سال تنهایی ـ نوشتة گابریل گارسیا مارکز ـ ترجمة بهمن فرزانه». کتاب را سردستی بـر زدم. کادو را جمع کردم و دوباره دستان کریم را فشردم و با قدردانی از تلاشش، زیر باران، رفتم. سال‌ها بعد کریم (یحیا) در 21بهمن 91 در موشک‌باران لیبرتی به دست عمله‌های «پدرسالار» ی که قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیرباران‌شده‌ها را در مکعبی شیشه‌یی جلواش می‌گذاشتند، به‌شهادت رسید.

 
“بهمن فرزانه که جزو مترجمان مشهور در میان کتابخوانهای ایرانی بود، بعدازظهر پنجشنبه ۱۷ بهمن‌ 92 در
 هفتادو پنج سالگی در تهران درگذشت. او نزدیک به پنجاه کتاب از ادبیات جهان را ترجمه کرد. شهرت او به‌دلیل ترجمه‌ی رمان «صد سال تنهایی» نوشته گابریل گارسیا مارکز بود که برای اولین بار به فارسی ترجمه می‌شد. بهمن فرزانه بسیاری دیگر از نویسندگان بزرگ جهان را به فارسی زبانان معرفی کرده بود. رئالیسم جادویی و مارکز، با ترجمه‌ی بهمن فرزانه از «صد سال تنهایی» شناخته شد. بعدها کارهای دیگری از مارکز و همچنین «صد سال تنهایی» از سوی مترجمان دیگری ترجمه شد، اما هیچ‌کدام به پای ترجمه‌ی بهمن فرزانه از «صد سال تنهایی» نرسیدند“. (نقل از سایت رادیو فرانسه، 17بهمن 92)

رساله‌یی عاشقانه برای پنج قاره
اولین جمله‌های «صد سال تنهایی»، من را پای قصه‌گویی‌های مادر نشاند. در صفحه‌های دو تا چهار بـا «آرسولا» زن سرهنگ آئولیانو بوئیندیا چشم در چشم شدم. زندگی آرسولا تا آخر کتاب، همان رگة رنج‌های عاشقانة زنانی است که در زندگی‌مان احاطه‌مان کرده‌اند. همان زنانی که «جام بلور زندگی را با دو دست نگه می‌دارند تا نیفتد و نشکند» (نقل از مارکز در بوی درخت گویاو). کتاب‌های مارکز هم در سایة رنج‌ و عشق همسرش «مرسدس» در چشم و دل مردم جهان رفت: «هر روز صبح که پشت میز می‌نشستم، پانصد برگ کاغذ سفید، روی میز بود. من گذشت روز و شب‌ها را نمی‌فهمیدم. مرسدس همیشه همه‌چیز را روبراه می‌کرد.» (نقل از بوی درخت گویاو).

شبح حضور و غیاب «آرسولا»، روز و شب را درصد سال تنهایی هویدا و نهان می‌کرد. سیلان احساس کودکانه‌یی وجودم را روی سطرهای صد سال تنهایی راه می‌برد و لابه‌لای صفحات می‌دواند. چندی بعد از آن، این احساس را پای صحبتهای «آنت» در «جان شیفته» ی رومن رولان داشتم. و چندی بعدتر در روان و پندار و رفتار «بلقیس» و «زیور» در «کلیدر»...

مارکز 39ساله بود که «صد سال تنهایی» در ژوئن 1967 منتشر شد. در عرض یک هفته، همة 8000 نسخه‌ی چاپ اول و در عرض سه سال، نیم میلیون نسخه از کتاب به فروش رفت. به بیست‌وچهار زبان (و به قولی 30 زبان) ترجمه شد و چهار جایزه‌ی بین‌المللی را درو کرد. از آنجا که درصد سال تنهایی، چندین چشم از دریچه‌های زندگی به انسانها نگاه می‌کنند، این کتاب به پنج قاره‌ی جهان رفت.

جام جهان‌نما در «صد سال تنهایی» شاهد غرور عشق و گواه عشق لعنت شده هستیم؛ شاهد وسعت بی‌نهایت استعداد بشر و شکوه توانایی ادبیات هستیم. بشر با تمام توان و استعداد بی‌پایانش در این کتاب ظهور و غروب می‌کند. هر ظهوری در کتاب، نشانی از عشق مارکز به انسانها و زندگی آنهاست: «خدای من، اگر کمی دیگر زنده بودم، نمی‌گذاشتم روزی بگذرد، بی‌آن‌که به مردم بگویم که چقدر عاشق آنم که عاشقشان باشم».

«صد سال تنهایی»، جام جهان نمای جلوه‌های گوناگون عشق، شقاوت، جهل، خرافات، افسانه، استثمار، رنج، شوق، یأس و امیدی‌ست که با لحن مادربزرگانه، در تابلو رئالیسم جادویی پردازش شده است. گویی تنهایی رازآلود انسان را همة مادربزرگ‌های کلمبیا برای مارکز واگویی و روایت کرده‌اند و او در نام و عنوان «صد سال تنهایی»، رد پای عشق و حرمان انسان را جلو چشم جهانیان گذاشته است: «برایم آواز برخاسته از کافکا همسو با نجواهای مادربزرگم بود؛ مادربزرگم هنگام داستان‌سرایی عادت داشت ماجراجویانه‌ترین چیزها را با حقیقی‌ترین صداهای ممکن بیان کند». (نقل از «بوی درخت گویاو» )

عشق غارت شدة فرشته‌یی معصوم
«ارندیرای ساده‌دل و مادر بزرگ سنگ‌دلش» ـ که مارکز بعدها آن را کتابی مستقل کرد ـ ماجرایی شگفت‌انگیز در راهروها و در و دیوار اتاق‌های خانه‌یی از «صد سال تنهایی» است. ارندیرای فرشته‌گون و معصوم، نماد پاکی رنج کشیدة یک روح غارت شده و ایثار یک جسم در لای چرخدنده‌های هیولای قدرتمند و غول‌آ‌سای استثمار است. نمادی که مارکز، تئوری آن را با پرتو عشق به انسان ـ با شرح و وصفی بی‌پرده، جانکاه و نفس‌گیر ـ به پیشانی هستی و زندگی بی‌وجدان و بی‌شرم تاریخ پشت سر می‌کوبد. در عبور از مقابل پرده‌هایی از صد سال تنهایی، «شاخه‌های خیس پلک‌های آدمی / از دو سوی چشم زمین / به هم می‌آیند / ببرهای ابرها می‌غرند / مینای آسمان ترک برمی‌دارد».

حس مشعوف یک قلم

مارکز در به دنیا آوردن صد سال تنهایی، رنج باروری‌اش را مادرانه و با حسی مشعوف‌گشته از زایشی نو، تاب آورد. زایش مولودی که «زبان پر استعاره و دلنشینش بوی خوش زمین می‌دهد». (رومن رولان، زندگی و اندیشه تولستوی، ص 124)

مارکز راه موفقیت این کتاب را در «زبان» پیدا کرد. زبانی که پل نویسنده و خواننده است. زبان که بذر فکر و شکوفانندة معناها است. مارکز اعتراف می‌کند که مصالح کار و مواد لازم برای نوشتن را داشته، اما سرگردان بوده که چگونه بنویسد. در این گردش‌ها و کاوش‌ها است که خاطرات کودکی به یاری‌اش می‌آیند. این‌طوری شد که او کلید ورود خواننده به نوشته‌هایش را پیدا می‌کند: «کشف زبان». مارکز به این کشف، «ایمان» می‌آورد. حاصل آن برای مارکز، اکسیر زبان است که به هر رویداد و جلوه‌های زندگی و فکر آدمی که بزند، کیمیا و «جادوی کلام و بصیرت» می‌شود:
«از خیلی وقت پیش دربارة نوشتن صد سال تنهایی با خودم فکر می‌کردم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه‌چیز آماده بود. می‌دانستم چه ساختاری خواهد داشت، اما لحن داستان درنمی‌آمد. یعنی به چیزی که می‌نوشتم ایمان نداشتم. به نظرم یک نویسنده می‌تواند هر چیزی که به ذهنش برسد را بگوید، به شرطی که به آن ایمان هم داشته باشد. اگر هم بخواهید بفهمید که کسی به شما ایمان دارد یا نه، کافی است ببینید خودتان به خودتان ایمان دارید یا نه. هر بار که صد سال تنهایی را شروع می‌کردم، نمی‌توانستم به نوشته‌ام ایمان بیاورم. تا این‌که لحن داستان درآمد و این‌قدر ذهنم را گشتم و گشتم تا فهمیدم که نزدیک‌ترین لحن داستان، همان لحن مادربزرگم است. وقتی که چیزهای عجیب و غریب و هیجان‌انگیز تعریف می‌کرد، لحنی کاملاً طبیعی می‌گرفت. این همان چیزی بود که به آن ایمان پیدا کردم. اگر بخواهید از دیدگاه ادبی هم نگاه کنید، همان لحنی است که در کل رمان صد سال تنهایی است. آنجا بود که من کشف کردم چه باید بکنم تا خیال را باورپذیر سازم. به کامل‌ترین شکل ممکنش...» (نقل از «بوی درخت گویاو» )

تاریک ـ روشنای زیارتگاهی به نام زندگی
باقی کتاب‌های مارکز که بعد از «صد سال تنهایی» به دنیا آمدند، اگر ‌چه سوژه‌ها و مضمونهای گوناگون دارند، اما همگی پرتوهایی از خورشید آن‌اند. به‌عنوان‌ کتاب‌های او نگاه کنید؛ همه در هاله‌ی عشقی گرد آمده‌اند که نویسنده خواسته است بود و نبود و طلوع و غروب آن را از تاریک‌خانه‌های تودرتوی زیارتگاهی به نام زندگی نشان دهد: از عشق و شیاطین دیگر / کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد/ صد سال تنهایی / عشق در سال‌های وبا / ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش / زیستن برای بازگفتن / زائران غریب / ژنرال در هزار توی خویش / و...

«انسان» و «عشق»، دو یار همیشگی قلم و اندیشه و نگرانی و شادی‌های مارکزاند. اما او این همه را با «عاشقانه نوشتن» تجربه کرده است: «بدون ایثار هرگز نمی‌توان عشق ورزید» / «اگر عمر دوباره می‌یافتم، به هر کودکی دو بال می‌دادم؛ اما رهایش می‌کردم تا خود پرواز را بیاموزد.»

همین عشق است که به او استعداد و توانایی مداوم فتح و مکاشفه می‌دهد؛ چرا که «هر کس که عشق می‌ورزد، استعداد هم دارد. به عشاق نگاه کنید، آنها همه با استعدادند.» (از نامه‌ی ماکسیم گورکی به تولستوی ـ «زندگی و اندیشه تولستوی»، نوشته رومن رولان ص 292)

نگاههای سوررئالیستی از کجا می‌آیند؟

در رمانها و قصه‌های گابریل گارسیا مارکز، دو عنصر «داستان‌پردازی» (به سبک کلاسیک) و «شخصیت‌پردازی» (به سبک مدرن)، به موازات هم‌اند. او در بطن طبیعی ماجراهای زندگی، به روایت سوررئالیستی ماجراها و روانشناسی شخصیتها می‌رود.

در سوررئالیسم، همة پدیده‌ها با هویت خودشان هستند، اما نمودهای رفتاری و ظهورشان می‌تواند متنوع و به میل و خواسته‌ی هنرمند باشد. با نگاه سوررئالیستی مارکز درصد سال تنهایی است که پیوند خونی، عاطفی و عاشقانه‌ی مادر ـ فرزندی می‌تواند نمود و ظهور دیگرگونه و تازه‌یی داشته باشد:
جوانی در طبقه‌ی دوم ساختمانی چاقو می‌خورد، خونش بر کف اتاق می‌ریزد. قطره‌های خون جمع می‌شوند. با هم از زیر در بیرون می‌آیند. از پله‌ها پایین می‌روند. از پیاده‌روها و خیابان می‌گذرند. وارد کوچه‌یی می‌شوند. از دروازة خانه‌یی تـو می‌روند. از حیاط می‌گذرند. راهرو را خونی می‌کنند. از پله‌ها بالا می‌روند. در طبقة دوم، به اتاقی می‌رسند که در آن باز است. از در تو می‌روند. زنی بوی خون می‌شنود؛ برمی‌گردد: خدا مرگم بدهد، پسرم کشته شد!

در این نگاه و تفکر سوررئالیستی، ماشین و بی‌سیم و تلفن و پیکی در کار نیست. خون است که پیک عشق و عاطفه است. خودش راه می‌افتد و به جانب مادر که از خون خودش کودک را تغذیه کرده، می‌رود و مادر، خون خودش را در درگاه اتاق می‌بیند و جگرگوشه‌اش را می‌شناسد.

این صحنه‌ها و تصویرها با زبان و لحنی وصف می‌شوند که در آنها آرایه‌های «استعاره» و «اغراق» به سراغ طبیعت، اشیاء، حوادث و زنان و مردان می‌روند. خاطرات و افق‌های فکری مارکز و افسانه‌های عجین زندگی در آمریکای لاتین، به کمک این استعاره‌ها و اغراق‌ها، کیمیاگران زبان و قلم مارکزاند.

س.ع.نسیم
25فروردین 95

----------------------------------
بیشتر بخوانید...
(از منابع اینترنتی)
رهنمودهایی برای زندگی
از: گابریل گارسیا مارکز
ـ دوستت دارم، نه به‌خاطر شخصیت تو، بلکه به‌خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می‌کنم.
ـ هیچ‌کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد، باعث اشک ریختن تو نمی‌شود.
ـ بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
ـ به چیزی که گذشت، غم مخور؛ به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن.
ـ خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی، قبل از آن که شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
ـ زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری.

ـ آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد، بلکه چیزی است که خود آن را می‌سازد.
ـ بدون ایثار، هرگز نمی‌توان عشق ورزید.

*** *** ***
کتاب‌های گابریل گارسیا مارکز که به فارسی ترجمه شده‌اند:
توفان برگ
پاییز پدر سالار
کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد
زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه)
ماجرای ارندیرای ساده‌دل و مادر بزرگ سنگدش
سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
زیستن برای بازگفتن صد سال تنهایی
از عشق و شیاطین دیگر
عشق در سال‌های وبا
ساعت نحس
خانهٴ بزرگ
وقایع‌نگاری یک قتل از پیش اعلام شده
ژنرال در هزارتوی خویش
*** *** ***
زندگی مارکز

ـ گابریل گارسیا مارکز در 6مارس 1927 میلادی در دهکده‌ی «آراکاتاکا» در منطقه‌ی «سانتاماریای» کلمبیا متولد شد. فرزند بزرگ یک مرد داروساز و زنی متصدی تلگراف بود. تحصیلات ابتدایی‌اش را در مدرسه سیمون بولیوار به اتمام رساند.

در دوران دبیرستان با انتشار مجلهای به نام «لیتراتورا» قدرت ادبی خویش را به هم‌کلاسی‌هایش شناساند، ولی مجله مذکور بعد از یک شماره توقیف شد.

اولین نوول خود در سال 1947 را منتشر کرد و در همان سال در رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا ثبت نام نمود.

در 1950 تلاش‌هایش برای ادامه تحصیل در رشته حقوق پایان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن کرد.

ـ روزی یک کتاب کوچک به‌نام «مسخ» را از «فرانتس کافکا» خواند؛ زندگی‌اش دگرگون شد و همهٴ خطوط سرنوشتش به یک نقطه همگرا شدند.

ـ سوار تراموای شهری می‌شد و به جای خواندن حقوق، شعر می‌خواند. کم‌کم همنشین همهٴ چیزهای مشکوک آن زمان شد، از جمله ادبیات سوسیالیستی، هنرمندان گرسنه و روزنامه‌نگاران آتشین و جوان.

ـ در ژانویه 1965 که با خانواده‌اش برای گذران تعطیلات به آکاپولکو مسافرت کرده بودند، مارکز تِمی که بایستی رمانهایش را با آن می‌نوشت، پیدا کرد.

ـ مارکز با تلاشی بسیار به نوشتن پرداخت. برای مدت هیجده ماه، هر روز را نوشت. او در آن زمان در تنگدستی به‌سر می‌برد. برای تأمین معاش خانواده‌اش مجبور شد ماشینش را بفروشد و همه‌ اسباب خانه را به گرو گذاشت. اما پس از مدتی، کمکهایی به یاری‌اش شتافت، چرا که دریافته بودند اثری چشمگیر و قابل‌توجه در حال خلق شدن است. پس از یک‌سال کار، گارسیا مارکز «نخستین سه فصل» را برای کارلوس فوئنتس فرستاد، کسی که آشکارا اعلام کرد: «من تنها 80 صفحه از آن را خواندم، اما استادی را در آن یافتم.»

ـ در سال 1982 هیأت داوران نوبل به اتفاق آرا جایزه ادبی را به‌خاطرکتاب صد سال تنهایی به مارکز اعطا کردند. این رمان که از آن به‌عنوان «شاهکار» یاد می‌شود، تاکنون به 25 زبان زنده دنیا ترجمه و بیش از 50 میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است.

ـ وقتی که کتاب «سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی» را در سال ۱۹۸۶ نوشت، دیکتاتوری پینوشه ۱۵ هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند.

ـ ـ انتشار کتاب "ژنرال در هزار توی خویش" در سال 1989 در سطح جهانی جنجال آفرید.

ـ عنوان بزرگترین مرد سال 1999 آمریکای لاتین به وی اعطا شد.

ـ در بازگشت به «مکزیکوسیتی»، تلاش کرد از آنجامبارزه شخصی‌اش را برای تاثیر بر جهان پیرامونش دنبال کند. پیوسته مقداری از درآمدش را در جنبش‌ها و فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی صرف می‌کرد.

ـ گارسیا مارکز بعد از سه سال پژوهش، کتابی را که بسیار منتظرش بودند با نام «زیستن برای باز گفتن» منتشر ساخت.

ـ در سال 2000 مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست‌جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت.

سایت رادیو آلمان ۲۹/۱/۹۳: مارکز در ایران
بهمن فرزانه در سال ۱۳۵۴ با ترجمه "صد سال تنهایی"، نویسنده بزرگ آمریکای لاتین را به کتاب‌خوانان ایرانی معرفی کرد. این کتاب با استقبال زیادی روبه‌رو شد و نویسنده آن در ایران به محبوبیت فراوان رسید. تقریباً تمام آثار داستانی مارکز به فارسی ترجمه و منتشر شده است، و بیشتر آنها بیش از یک بار. خوانندگان ایرانی آثار مارکز را دنبال می‌کنند و نویسندگان به تأثیر از سبک "رئالیسم جادویی" منسوب به او کتاب می‌نویسند.

کتاب مارکز را کالبدشکافی نظامهای وحشت و ترور دانسته‌اند. وصف کامل رژیم‌هایی که زندگی و حرمت شهروندان را به هیچ می‌گیرند. مارکز رنج و درد قربانیان دیکتاتوری را شرح می‌دهد، با این دریغ و افسوس که این قوی‌ترین قلم جهان، "نمی‌تواند روی کاغذ حتی سایه‌ای کمرنگ از وحشتی را مجسم کند که قربانیان متحمل می‌شوند".

*** *** ***
مرگ مارکز
سایت رادیو آلمان ۲۹/۱/۹۳: گابریل گارسیا مارکز نویسنده نامی کلمبیا در شهر مکزیکو درگذشت. او از نامورترین نویسندگان جهان و از پایه‌گذاران سبک "رئالیسم جادویی" بود. مارکز از چند سال پیش با بیماری سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. سرانجام پنجشنبه‌شب (۱۷ آوریل/ ۲۸ فروردین) در سن ۸۷ سالگی در خانه‌اش در شهر مکزیکوسیتی چشم از جهان فروبست.

گابریل گارسیا مارکز در وطن خود به‌عنوان گزارشگر و روزنامه‌نگاری زبردست شناخته شده بود، اما در سال ۱۹۶۷ و با انتشار رمانی به نام "صد سال تنهایی" بود که به سرعت در سراسر جهان به شهرت رسید. این رمان زیبا و اعجاب‌انگیز به دهها زبان ترجمه شد، در میلیونها نسخه به فروش رفت و سرانجام در سال ۱۹۸۲ برای مارکز جایزه ادبی نوبل را به ارمغان آورد. پس از "صد سال تنهایی" مارکز رمانها و داستانهای بسیاری منتشر کرد. شاید یکی از بهترین کارهای بعدی او "عشق در سالهای وبا" بوده است.

از مارکز مقالات و گزارشهای ژورنالیستی زیادی منتشر شده است. مارکز به قاره پرالتهاب آمریکای لاتین تعلق دارد، که هیچ‌کس نمی‌تواند از تحولات و التهابات سیاسی دور باشد. مارکز، مثل بیشتر نویسندگان هم‌نسل خود، در سراسر زندگی با ایده‌های دموکراتیک و جنبش‌های چپ نزدیک بود. در دهه ۱۹۵۰ میلادی نظامیان با حکومت‌های کودتایی (خونتا) بر بیشتر کشورهای آمریکای لاتین حکومت می‌کردند. بسیاری از آنها نه تنها بی‌رحم و مستبد، بلکه نوکر بیگانگان بودند. مارکز یکی از نویسندگانی بود که با قلم، از جنبش‌های دموکراتیک ملی و پیکار ستمدیدگان در آمریکای لاتین دفاع می‌کرد.

سایت یورونیوز ۲۹/۱/۹۳: ماریو بارگاس یوسا، نویسنده وسیاستمدار پرو، روز پنجشنبه درباره درگذشت مارکز گفت: نویسنده بزرگی با جهان بدرود گفته که آثارش نفوذ و اعتبار بسیاری به ادبیات و زبان ما بخشیده است. رمانهای مارکز او را جاودان می‌سازد و با استقبال هرچه بیشتر خوانندگان در هر کجای این جهان روبه‌رو می‌شود.

***
چند بازتاب از مرگ مارکز
ـ گابریل خوزه گارسیا مارکز یکی از بزرگان داستان نویس معاصر جهان و نویسنده‌ی زبردست رمانهای فرا واقعیتی و جادویی یا سوررئال بود. هم کلمبیا و هم مکزیک خواهان خاکسترش بودند تا افتخاری ابدی برایشان باشد، اما او خود گفته بود که به همهٴ انسانها تعلق دارد.

ـ بنیاد نوبل: گابریل گارسیا مارکز «شعبده‌باز کلام و بصیرت» بود.

ـ باراک اوباما، رئیس‌جمهور آمریکا: با مرگ او، جهان یکی از آینده‌نگران بزرگ خود را از دست داد. او از دوران کودکی من تاکنون یکی از محبوب‌ترین نویسندگان برایم بوده است.
ـ بیل کلینتون: افتخار می‌کنم که بیش از ۲۰ سال با او دوستی داشتم. ذهن درخشان گابریل گارسیا مارکز و قلب بزرگ او را می‌شناختم».
ـ شکیرا، ترانه‌سرا و خواننده بزرگ پاپ کلمبیایی: سخت است، به تو بدرود گفتن سخت است. تو بخشنده بودی و همه چیز به ما بخشیدی.

ـ او در نیم قرن اخیر همواره پس از سروانتز نویسنده قرن هفدهم اسپانیا، محبوب‌ترین نویسنده تاریخ ادبیات اسپانیایی محسوب شده است. کلمات‌ش نقطه انگیزش برای میلیون‌ها انسان در سراسر دنیا شده بود.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e82ae866-c214-431f-a63e-a00671247fdb"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات