گزینهیی از بیشمار حماسههای ناگفته مجاهدین، به بهانهٴ مراسم 8مارس در آلبانی ؛ همزمان با دیدن صحنهٴ تکاندهندهٴ گلافشانی و بوسههای مهرآمیز و فروتنانهٴ رئیسجمهور برگزیده مقاومت بر پاهای قطع شده خواهر مجاهد مهناز بزازی صحنهیی که اشک بر دیدگان نشاند، عاطفهها را در هیبت دریایی مواج به تلاطم درآورد و به تندیسی از غرور و مباهات تبدیل کرد.
به یاد بیاوریم که روزی ژان پل سارتر گفته بود: «حتی کسی که از مادرش فلج بدنیا میآید، اگر قهرمان ورزش نشود خودش مسئول و مقصر است».
شیرآهن کوه زنی مجاهد، با دوپای از دست داده در بمبارانی سهمگین، با پایداری خاموش و تحسینبرانگیز خود، این جملهٴ سارتر را برای همیشه از «محال» به «ممکن» تبدیل کرد.
×××××
ساعت مچی یازده و نیم شب را نشان میداد. امیر ترمز دستی را کشید، موتور ماشین را خاموش کرد، جل یقه سنگینش را پوشید، کلاهخودش را روی سر محکم کرد، آنگاه کلاشینکفش را از وسط دو صندلی جیپ لندکروز برداشت ، سوئیچ را در جیب گذاشت ، قفل در را از داخل تو داد، و پس از آن که از بسته بودن در مطمئن شد به راه افتاد.
ماشین را در یکی از شیارهای عمیق کوه در اطراف قرارگاه «بنیاد علوی» پارک کرده بود. این چندمین شب متوالی بود که نتوانسته بود یک استراحت درست و حسابی بکند. تصمیم داشت ، قبل از پیش آمدن مأموریت بعدی ، در اولین فرصت جای مناسبی گیر آورده و چرتی بزند.
پس از مدتی این طرف و آن طرف رفتن ، سرانجام سنگر باریکی یافت. اگر چه دورتر از محل استراحت بقیهٴ رزمندگان بود اما محل امنی به نظر میآمد. کیسه خوابش را پهن کرد ، با کلاهخود و پوتین داخل آن رفت. در همان حال سلاحش را با خودش داخل کیسه خواب برد.
چشمانش را که بست ، نوار رنگارنگی از افکار مختلف پشت زمینه ارغوانی رنگ و کبود پلکهایش نمایان شد. همیشه تا سرش را روی زمین میگذاشت ، فوری خوابش میبرد. امروز با اینکه پلکهایش هر کدام به سنگینی جیبهای پرجل یقه نظامیاش بودند، ولی تن به خواب نمیدادند.
چشهایش را بست و سعی کرد ، بخوابد. تا پلکش اندکی گرم میشد ، پشهها هجوم میآوردند. بارها دیده بود که پشههای بیابانهای عراق ، ابتدا روی پوست مینشینند و سپس با دقت و تردستی یک پرستار، محل تزریق نیش خود را انتخاب میکنند. آنگاه برای رقیق کردن خون ، مادهیی وارد آن میکنند که حساسیت برانگیز است. اگر یکی دوتا بودند ، میشد ، مدارا کرد. به نظر میرسید ، موریانهها نیز آنجا را محاصره کردهاند؛ زیرا مدام خاک از دیوارهٴ ناپایدار سنگر به داخل میریخت و پلکهای امیر را میسوزاند. امیر پشت پلکهای سرخش بیدار بود؛ کلافه شد. از سنگر بیرون آمد. حسین کنار تلفن افسر کشیک داشت ، با بند سلاحش ور میرفت. با دیدن امیر سلام کرد:
ها چی شده؟ پهلوان!... خوابت نمیبره ، خوب معلومه بدنت نیاز به استراحت نداره...
جون حسین دارم از خستگی قیلی ویلی میرم ، عادت ندارم توی سنگر بخوابم. امان از این پشه ها! آخه قربون خدا برم ، خلقت پشه چه حکمتی داشت؟
حسین قاه قاه خندید و سپس با ملاطفت گفت:
اگه خوابت نمیبره ، برو تو ماشین من بخواب.
نه متشکرم. مگر اطلاعیهٴ ستاد فرماندهی رو نشنیدی که میگه استراحت در خارج سنگر و ساختمان ممنوعه...
خوب شد یادآوری کردی ، حواسم نبود.
من یه مقدار میرم ، جلوتر. میخوام یه جای خوب برای استراحت گیر بیارم.
***
... گویا تا آنجا که بهخاطر داشت زیر ابر در هم پیچیده پرواز کور پشهها و رگبار سوزن نیشهای آنها خوابش برده بود ناگهان یک زمینلرزهٴ مهیب او را از جا کند، و رابطهاش را با دنیای رؤیاها گسست. شدت انفجار به حدی بود که چند متر آن طرفتر از محل استراحت پرتاب شد. اولین کاری که کرد این بود که سینه خیز به سمت سلاحش رفت، و وقتی آن را به چنگ آورد ، خود را به زمین چسباند و منتظر ماند. از سمت سنگرفرماندهی صدای داد و فریاد میآمد. صدا بگونهیی دلخراش و ترحمآور بود که گویی از گلوی کسی بلند میشود که نیمی از اندامش در آروارههای استخوانی و برنده نهنگی گرفتار آمده باشد. آسمان را ابری از دود و غبار پوشانده بود و هنوز باران سنگریزه میبارید. گوش امیر داشت بهشدت سوت میکشید. در این به هنگام فریادهای حسین نیز بلند شد:
امیر!... امیر!... اگه سالمی ، جواب بده...
تمام قوایش را در گلویش جمع کرد:
- من سالمم ، تو چی؟
- بدو! که ستاد فرماندهی بمباران شده ، اونجا نیاز به کمک فوری دارن.
بویی مثل بوی یک سیم پیچ سوخته در هوا شناور بود. آن دو پس از طی مسافتی در حدود 50 متر ، به محل استقرار زنان مجاهد رسیدند. فرمانده فرشته با چراغ قوه آنجا ایستاده بود ، پس از دیدن آنان با عجله گفت:
بچهها بدوین ، پناهگاه بمباران شده.
جلو رفتند. در یکی از سنگرهای انفرادی اطراف پناهگاه ، فرمانده محبوبه (1) به پشت در یک سنگر پر آب (2) افتاده بود و به سختی درد میکشید. امیر چراغ قوه جیبیاش را روشن کرد، آن را لای دندانهایش گذاشت، بعد خم شد تا به کمک حسین ، مجروح را از سنگر بیرون بیاورد. وقتی در روشنایی اندک چراغقوه چشمش به مجروح افتاد ، دلش از غمی ناگهانی بهم فشرده شد و برای لحظاتی سراسیمه و عرق کرده ، عقب نشست. کمر و هر دو پای محبوبه کاملاً آش و لاش شده بود و او درد وحشتناکی را تحمل میکرد.
از آنجا تا اولین ماشین راه زیادی در پیش داشتند. بهخاطر بمباران ، خیابانهای قرارگاه پر از ترکشهای درشت نوک تیز ، مصالح ساختمانی و تکههای بزرگ بتون مسلح شده بود. مسیری برای آوردن ماشین باقی نمانده بود.
مجروح را به هر مشقتی بود ، مسافتی پیاده برده و سرانجام داخل ماشین قرار دادند ، یکی از زنان مجاهد پشت فرمان قرار گرفت، امیر و دو همرزمش نیز سوار شدند و ماشین با چراغهای خاموش حرکت کرد.
به یاد بیاوریم که روزی ژان پل سارتر گفته بود: «حتی کسی که از مادرش فلج بدنیا میآید، اگر قهرمان ورزش نشود خودش مسئول و مقصر است».
شیرآهن کوه زنی مجاهد، با دوپای از دست داده در بمبارانی سهمگین، با پایداری خاموش و تحسینبرانگیز خود، این جملهٴ سارتر را برای همیشه از «محال» به «ممکن» تبدیل کرد.
×××××
ساعت مچی یازده و نیم شب را نشان میداد. امیر ترمز دستی را کشید، موتور ماشین را خاموش کرد، جل یقه سنگینش را پوشید، کلاهخودش را روی سر محکم کرد، آنگاه کلاشینکفش را از وسط دو صندلی جیپ لندکروز برداشت ، سوئیچ را در جیب گذاشت ، قفل در را از داخل تو داد، و پس از آن که از بسته بودن در مطمئن شد به راه افتاد.
ماشین را در یکی از شیارهای عمیق کوه در اطراف قرارگاه «بنیاد علوی» پارک کرده بود. این چندمین شب متوالی بود که نتوانسته بود یک استراحت درست و حسابی بکند. تصمیم داشت ، قبل از پیش آمدن مأموریت بعدی ، در اولین فرصت جای مناسبی گیر آورده و چرتی بزند.
پس از مدتی این طرف و آن طرف رفتن ، سرانجام سنگر باریکی یافت. اگر چه دورتر از محل استراحت بقیهٴ رزمندگان بود اما محل امنی به نظر میآمد. کیسه خوابش را پهن کرد ، با کلاهخود و پوتین داخل آن رفت. در همان حال سلاحش را با خودش داخل کیسه خواب برد.
چشمانش را که بست ، نوار رنگارنگی از افکار مختلف پشت زمینه ارغوانی رنگ و کبود پلکهایش نمایان شد. همیشه تا سرش را روی زمین میگذاشت ، فوری خوابش میبرد. امروز با اینکه پلکهایش هر کدام به سنگینی جیبهای پرجل یقه نظامیاش بودند، ولی تن به خواب نمیدادند.
چشهایش را بست و سعی کرد ، بخوابد. تا پلکش اندکی گرم میشد ، پشهها هجوم میآوردند. بارها دیده بود که پشههای بیابانهای عراق ، ابتدا روی پوست مینشینند و سپس با دقت و تردستی یک پرستار، محل تزریق نیش خود را انتخاب میکنند. آنگاه برای رقیق کردن خون ، مادهیی وارد آن میکنند که حساسیت برانگیز است. اگر یکی دوتا بودند ، میشد ، مدارا کرد. به نظر میرسید ، موریانهها نیز آنجا را محاصره کردهاند؛ زیرا مدام خاک از دیوارهٴ ناپایدار سنگر به داخل میریخت و پلکهای امیر را میسوزاند. امیر پشت پلکهای سرخش بیدار بود؛ کلافه شد. از سنگر بیرون آمد. حسین کنار تلفن افسر کشیک داشت ، با بند سلاحش ور میرفت. با دیدن امیر سلام کرد:
ها چی شده؟ پهلوان!... خوابت نمیبره ، خوب معلومه بدنت نیاز به استراحت نداره...
جون حسین دارم از خستگی قیلی ویلی میرم ، عادت ندارم توی سنگر بخوابم. امان از این پشه ها! آخه قربون خدا برم ، خلقت پشه چه حکمتی داشت؟
حسین قاه قاه خندید و سپس با ملاطفت گفت:
اگه خوابت نمیبره ، برو تو ماشین من بخواب.
نه متشکرم. مگر اطلاعیهٴ ستاد فرماندهی رو نشنیدی که میگه استراحت در خارج سنگر و ساختمان ممنوعه...
خوب شد یادآوری کردی ، حواسم نبود.
من یه مقدار میرم ، جلوتر. میخوام یه جای خوب برای استراحت گیر بیارم.
***
... گویا تا آنجا که بهخاطر داشت زیر ابر در هم پیچیده پرواز کور پشهها و رگبار سوزن نیشهای آنها خوابش برده بود ناگهان یک زمینلرزهٴ مهیب او را از جا کند، و رابطهاش را با دنیای رؤیاها گسست. شدت انفجار به حدی بود که چند متر آن طرفتر از محل استراحت پرتاب شد. اولین کاری که کرد این بود که سینه خیز به سمت سلاحش رفت، و وقتی آن را به چنگ آورد ، خود را به زمین چسباند و منتظر ماند. از سمت سنگرفرماندهی صدای داد و فریاد میآمد. صدا بگونهیی دلخراش و ترحمآور بود که گویی از گلوی کسی بلند میشود که نیمی از اندامش در آروارههای استخوانی و برنده نهنگی گرفتار آمده باشد. آسمان را ابری از دود و غبار پوشانده بود و هنوز باران سنگریزه میبارید. گوش امیر داشت بهشدت سوت میکشید. در این به هنگام فریادهای حسین نیز بلند شد:
امیر!... امیر!... اگه سالمی ، جواب بده...
تمام قوایش را در گلویش جمع کرد:
- من سالمم ، تو چی؟
- بدو! که ستاد فرماندهی بمباران شده ، اونجا نیاز به کمک فوری دارن.
بویی مثل بوی یک سیم پیچ سوخته در هوا شناور بود. آن دو پس از طی مسافتی در حدود 50 متر ، به محل استقرار زنان مجاهد رسیدند. فرمانده فرشته با چراغ قوه آنجا ایستاده بود ، پس از دیدن آنان با عجله گفت:
بچهها بدوین ، پناهگاه بمباران شده.
جلو رفتند. در یکی از سنگرهای انفرادی اطراف پناهگاه ، فرمانده محبوبه (1) به پشت در یک سنگر پر آب (2) افتاده بود و به سختی درد میکشید. امیر چراغ قوه جیبیاش را روشن کرد، آن را لای دندانهایش گذاشت، بعد خم شد تا به کمک حسین ، مجروح را از سنگر بیرون بیاورد. وقتی در روشنایی اندک چراغقوه چشمش به مجروح افتاد ، دلش از غمی ناگهانی بهم فشرده شد و برای لحظاتی سراسیمه و عرق کرده ، عقب نشست. کمر و هر دو پای محبوبه کاملاً آش و لاش شده بود و او درد وحشتناکی را تحمل میکرد.
از آنجا تا اولین ماشین راه زیادی در پیش داشتند. بهخاطر بمباران ، خیابانهای قرارگاه پر از ترکشهای درشت نوک تیز ، مصالح ساختمانی و تکههای بزرگ بتون مسلح شده بود. مسیری برای آوردن ماشین باقی نمانده بود.
مجروح را به هر مشقتی بود ، مسافتی پیاده برده و سرانجام داخل ماشین قرار دادند ، یکی از زنان مجاهد پشت فرمان قرار گرفت، امیر و دو همرزمش نیز سوار شدند و ماشین با چراغهای خاموش حرکت کرد.
مجاهد شهید محبوبه سوفاف
دکتر حمید ، پس از آن که نگاهی تند به مجروح انداخت با لحن تحکمآمیزی گفت:
- معطل نکنید ، سریع به بیمارستان ببرید!
***
علاوه بر فرمانده محبوبه ، اکیپهای دیگری ، «مهناز»، «فریبا» و «مینا» را از محل حادثه دور کرده بودند. حال جستجو برای یافتن «معصومه» و «شهین» آغاز شده بود. آنان در زمان بمباران ، داخل سنگر مشغول کار بودند. بنابراین احتمال داده میشد که در زیر آوار باقیمانده باشند. این زنان مجاهد ، در قسمتهای مختلف ستاد ، وظایف مهمی را پیش میبردند. کار آنان آنچنان فشرده و ضروری بود که در شرایط خطیر نیز تعطیل نمیشد. آن شب ، نیز مانند سایر شبها ، معصومه و شهین در محل کار خود بودند.
پس از بمباران سنگر فرماندهی، ادامه حضور در آنجا کار خطرناکی بود ولی زنان و مردان مجاهد که از سرنوشت دو تن از اعضای شورای رهبری مجاهدین بیخبر بودند ، بدون توجه به خطراتی که جان آنان را تهدید میکرد ، همچنان در تاریکی مشغول حفر زمین و جابهجا کردن قطعات سنگین بتون بودند تا آثاری از معصومه و شهین بیابند.
دو ساعت گذشت، جستجو در میان لاشههای آوار به جایی نرسید، مهدی که تجربه زیادی در زمینه تاکتیکهای پدافند هوایی ، حمله هواپیماها و شناخت مناطق بمباران شده داشت ، وقتی از موضوع با خبر شد ، با شتاب خود را به آنجا رساند.
- بچهها چیکار میکنین؟
- در محل اصابت بمب ، داریم دنبال اجساد شهدا میگردیم.
مهدی کمی با خود فکر کرد. طبق تجربیات او اگر کسی در محل اصابت بمب بوده ، میباید موج انفجار او را به اطراف پرتاب کرده باشد. بنابراین نباید او را در محل بمباران یافت ، از آنجاییکه جسد انسان سبکتر است ، موج او را بیشتر به هوا پرتاب میکند... کمی از آنجا فاصله گرفت. ناگهان در محیط بیرونی منطقهٴ بمباران شده یک خاکریز توجه او را جلب کرد. خاک ، گرم و تازه بود. مهدی انگشتانش را در آن فرو برد و به کاوش پرداخت. طولی نکشید ، دستان او خیس شد. جنس لزج خون با پوست انگشتانش آشنا بود. با همین انگشتان ، در عملیات فروغ جاویدان بدنهای گلوله خوردهٴ همرزمانش را از صحنه بیرون کشیده، و تا پایگاه پشتیبانی با خود آورده بود. چراغ خواست و همه با چشمان گرد شده از تعجب، اونیفورم خون آلود و پارهٴ پارهٴ فرمانده معصومه را به چشم دیدند. پیکر فرمانده شهین شرحه شرحه و خونچکان در همان حوالی بود... هواپیماها این بار جمعی از فرماندهان مجاهدین را هدف قرار داده بودند.
روستائیان اطراف قرارگاه علوی وقتی فهمیده بودند ، مجاهدین ، هدف بمباران بودهاند ، دلسوزانه آنجا جمع شده، و به رزمندگان کمک میکردند.
- معطل نکنید ، سریع به بیمارستان ببرید!
***
علاوه بر فرمانده محبوبه ، اکیپهای دیگری ، «مهناز»، «فریبا» و «مینا» را از محل حادثه دور کرده بودند. حال جستجو برای یافتن «معصومه» و «شهین» آغاز شده بود. آنان در زمان بمباران ، داخل سنگر مشغول کار بودند. بنابراین احتمال داده میشد که در زیر آوار باقیمانده باشند. این زنان مجاهد ، در قسمتهای مختلف ستاد ، وظایف مهمی را پیش میبردند. کار آنان آنچنان فشرده و ضروری بود که در شرایط خطیر نیز تعطیل نمیشد. آن شب ، نیز مانند سایر شبها ، معصومه و شهین در محل کار خود بودند.
پس از بمباران سنگر فرماندهی، ادامه حضور در آنجا کار خطرناکی بود ولی زنان و مردان مجاهد که از سرنوشت دو تن از اعضای شورای رهبری مجاهدین بیخبر بودند ، بدون توجه به خطراتی که جان آنان را تهدید میکرد ، همچنان در تاریکی مشغول حفر زمین و جابهجا کردن قطعات سنگین بتون بودند تا آثاری از معصومه و شهین بیابند.
دو ساعت گذشت، جستجو در میان لاشههای آوار به جایی نرسید، مهدی که تجربه زیادی در زمینه تاکتیکهای پدافند هوایی ، حمله هواپیماها و شناخت مناطق بمباران شده داشت ، وقتی از موضوع با خبر شد ، با شتاب خود را به آنجا رساند.
- بچهها چیکار میکنین؟
- در محل اصابت بمب ، داریم دنبال اجساد شهدا میگردیم.
مهدی کمی با خود فکر کرد. طبق تجربیات او اگر کسی در محل اصابت بمب بوده ، میباید موج انفجار او را به اطراف پرتاب کرده باشد. بنابراین نباید او را در محل بمباران یافت ، از آنجاییکه جسد انسان سبکتر است ، موج او را بیشتر به هوا پرتاب میکند... کمی از آنجا فاصله گرفت. ناگهان در محیط بیرونی منطقهٴ بمباران شده یک خاکریز توجه او را جلب کرد. خاک ، گرم و تازه بود. مهدی انگشتانش را در آن فرو برد و به کاوش پرداخت. طولی نکشید ، دستان او خیس شد. جنس لزج خون با پوست انگشتانش آشنا بود. با همین انگشتان ، در عملیات فروغ جاویدان بدنهای گلوله خوردهٴ همرزمانش را از صحنه بیرون کشیده، و تا پایگاه پشتیبانی با خود آورده بود. چراغ خواست و همه با چشمان گرد شده از تعجب، اونیفورم خون آلود و پارهٴ پارهٴ فرمانده معصومه را به چشم دیدند. پیکر فرمانده شهین شرحه شرحه و خونچکان در همان حوالی بود... هواپیماها این بار جمعی از فرماندهان مجاهدین را هدف قرار داده بودند.
روستائیان اطراف قرارگاه علوی وقتی فهمیده بودند ، مجاهدین ، هدف بمباران بودهاند ، دلسوزانه آنجا جمع شده، و به رزمندگان کمک میکردند.
مجاهد شهید معصومه پور اشراق
مجاهد شهید شهین حاتمی
ماشینی که حامل فرمانده محبوبه بود ، زوزه کشان ، جادههای تاریک و خلوت را میشکافت، و پیش میرفت. چراغ شهرکهای مسیر خاموش بود و تعدادی افراد مسلح از مردم، در اطراف جاده سنگر گرفته بودند.
وقتی وارد بیمارستان عمومی شهر مقدادیه شدند ، پیشتر از آنان اکیپهای دیگری ، زنان مجروح مجاهد ، مهناز ، فریبا و مینا را به آنجا آورده بودند. جلوی در، جمعیت زیادی جمع شده بود. همه از بمباران خبر داشتند. امیر تا یکربع ساعت نتوانست فرمانده مهناز را بشناسد. رنگ او در اثر خونریزی زیاد سفید شده بود. پای مینا را موج برده بود. فریبا نیز ترکش زیادی خورده و حالش بد بود. پاهای محبوبه مانند گوشت چرخ کرده به دست پزشکان میچسبید. چند زن مجاهد نیز زخم سراپایی داشتند.
بیست دقیقه بعد دکتر محمد، رئیس بیمارستان مقدادیه خود را به آنجا رساند و همراه با دکتر خلیل یکسری دستورات در مورد مجروحان صادر کرد. بهخاطر شدت جراحات محبوبه ، او را به بیمارستان دیگری - که امکانات بیشتری داشت- منتقل کردند.
پوران ، یکی از زنان مجاهد و از پرسنل بیمارستان اشرف ، بالای سر مجروحان بود، و امیر پشت در اتاق عمل قدم میزد و حواسش به حفاظت بود. تعدادی از اهالی که آنجا جمع شده بودند، به زبان عربی، با او همدردی میکردند. یکی از آنان میگفت:
- میدیدیم که هواپیماها قرارگاه شما را زدهاند. تابهحال صدای چنین بمبهایی را نشنیده بودیم. نور و انفجار آن حتی از مقدادیه قابل شناسایی بود. آخر شما چه گناهی کردهاید که اینها دارند ، بمبارانتان میکنند؟
یک خانم پرستار بنام «حربیه» که پاهای قطع شده مهناز را بسته بندی کرده و برای انتقال آورده بود - پس از مدتی این پا و آن پا کردن - با لحنی دلسوزانه که به نجوای مادری فرزند از دست داده میمانست- رو به امیر کرد و گفت:
کفشهایش را هم کنار آن گذاشتهام که ببرید... شرمندهام... و بغض گلویش را فشرد و نتوانست بیشتر از این به حرفش ادامه دهد.
***
از میان مجروحان ، حال محبوبه بدتر بود و نیاز بهعمل جراحی بیشتری داشت. دکتر یحیی و دکتر وحید (3) نیز به آنجا آمده و روی عملهای جراحی نظارت داشتند. تصمیم گرفته شد. محبوبه به بیمارستان بعقوبه منتقل شود.
در آستانهٴ انتقال ، اتفاق عجیبی افتاد ، با اینکه حال مجروح پس از چند عمل پیدرپی اندکی رضایت بخش بود ، ناگهان رو به وخامت نهاد. پزشکان عراقی با تمام قوا تلاش میکردند ، علائم حیاتی را به او بازگردانند. بنابراین تند و تند آمپول میزدند و شوک مصنوعی میدادند. حوالی ساعت ده و نیم شب ، دیگر امیدی نبود. با اینحال مجروح ساعت دوازده شب به اتاق اکسیژن منتقل شد.
امیر بیصبرانه پشت در اتاق، راهرو را با گامهای بلاتکلیف متراژ میکرد. بالاخره پزشکان از اتاق بیرون آمدند و یکی از آنان از بقیه جدا شد؛ سیگاری گیراند و چند پک عمیق به آن زد؛ آنگاه آه بلندی کشید و دست روی شانهٴ امیرگذاشت. مدتی در همانحال هر دو راه رفتند. هر دو منتظر بودند که دیگری چیزی بگوید. عاقبت پزشک به سخن درآمد:
- آیا تاریخ این حماسهها را ثبت خواهد کرد؟ حماسههای آنهایی را که دور از وطن خویش ، در چنین وضعیتی بهشهادت میرسند؟.
امیر به یاد روزی افتاد که فرمانده محبوبه سرحال و قبراق داشت کوله پشتیاش را داخل ماشین میگذاشت،
پزشک چیزهای دیگری گفت که امیر درنیافت. بیآن که متوجه شود ، مسافتی را با هم قدم زده و وارد بخش دیگری شده بودند. امیر اگر چه دوست داشت ، بیشتر به سخنان انگیزانندهٴ آن پزشک انساندوست و شریف عراقی گوش بسپارد اما نگران مسائل حفاظتی بود؛ از اینرو با مهربانی سر چرخاند و از پزشک عراقی تشکر کرد. میخواست چیزی بگوید که ناگهان حربیه، پرستار زن بیمارستان با عجله آمد و به او گفت همین الآن به ورودی بیمارستان بیاید ، کسی با او کار دارد.
***
نمیخواست باور کند که در چند قدمی او، و در این وقت شب ، این مسئول اول مجاهدین (4) خواهر مجاهد مژگان پارسایی است که با برادر مجاهد عباس داوری (5) به بیمارستان آمده است. هول شده بود. نفهمید چطوری سلام داد. فرمانده مژگان مانند همیشه لبخند بر لب ، سرزنده و با صلابت ، وارد بیمارستان شد. امیر هر چه سعی میکرد ، ذهنش را متمرکز کند، و سر در بیاورد که در آن شرایط خطرناک که از زمین و آسمان آتش میبارد ، چرا مسئول اول مجاهدین به آن محل آمده است ، چیزی دستگیرش نمیشد. جالب این بود که فرمانده مژگان از همهٴ جزئیات خبر داشت، و میدانست که امیر تنها برادر مجاهدیست که برای حفاظت از خواهران مجروح در بیمارستان مانده است ، از اینرو تا میتوانست سفارش اکید کرد که امیر حواسش به حفاظت باشد و خوابش نگیرد. تهدید آدمربایی از طرف مزدوران رژیم ، کاملاً جدی و امکانپذیر بود.
روز بعد حسین، یک مجروح دیگر همراه با یک خبر برای او آورد و تا توانست از یک سو هوشیاری و از سوی دیگر مسئولیتپذیری او را دامن زد. همانطور که حسین داشت تعریف میکرد ، امیر نگرانتر میشد:
... بیشتر به یک معجزه شباهت داشت... حدود صد نفر از بچهها جلوی قرارگاه علوی بودن که یک بار دیگه قرارگاه بمباران شد. قبل از بمباران خواهر گیتی (6) با ستادش نشست داشت ، به اصرار خواهر انسیه تعطیل کرد هنوز چند دقیقه از تعطیلی نشست نگذشته بود، محل مورد اصابت بمب قرار گرفت. موج، پای یک خواهر رو حین عبور از خاکریز قطع کرد. بقیه خوشبختانه به موقع به سنگر رسیدن... انگار خدا هوای مجاهدین رو داره..
تا کنون چهل وهشت ساعت میشد، امیر - جز در دقایقی - چشم بر هم نگذاشته بود ، حال دیگر سر دردی غیرقابل تحمل علائم اولیهٴ خود را بروز میداد. هر جا مینشست به خودی خود ، سرش روی شانهاش خم میشد. هیچ وقت اینطور نبود که اینقدر خواب برایش به نیاز مبرم تبدیل شود. با آمدن حسین کورسویی از امید در قلبش درخشیدن گرفت، و آن را با رودربایستی بیان کرد:
- نه! امیر جان خیلی دوست داشتم همراه تو باشم ولی متأسفانه باید برگردم. یک یگان تانک منتظرمه ، داشتم به سمت محل اختفای زرهیها میرفتم ، این اتفاق پیش اومد. با این حال نگران نباش ، به اونجا که رسیدم مشکلت رو دنبال میکنم.
***
لحظات بحرانی داشت فرا میرسید ، جنگ به نقاط حساس رسیده بود. امیر یک روز دید که تلویزیون «العالم» صحنههایی از بغداد و غارت آن را نشان میدهد، با دیدن آن، برایش مسجل شد که به زودی غارتگران به بیمارستان محل بستری زنان مجاهد نیز هجوم میآورند. اگر هویت آنها برای دشمن فاش شود این امکان وجود دارد که او را بهشهادت رسانده و مجروحان را به گروگان بگیرند. یک لحظه با خودش تصور کرد که اگر رژیم موفق به این کار شود ، آن را حسابی در بوق و کرنا خواهد کرد، و خواهد گفت که شورای رهبری مجاهدین را به اسارت درآورده است.
نگرانی او وقتی به اوج رسید که نیمساعت بعد- بهطور ناگهانی - بیمارستان شلوغ شد. رئیس بیمارستان درهای اضافی را قفل کرد. اندکی بعد «حربیه» با چشمان نگران به سراغ امیر آمد. دستهایش از فرط هیجانی ناشناخته میلرزید، و صدایش حزن آلود بود: مزدوران دارند میکشند و میآیند.
چند ساعت بعد یکی از کادرهای پزشکی بیمارستان، نامهیی از طرف مسئولان سازمان مجاهدین برای امیر آورد. نامه داخل پاکت قرار داشت:
«... شرایط لحظه به لحظه پیچیدهتر میشود. در هر نقطه از مداوا هستید ، سریع جمع کنید و به طرف اشرف بیایید. تأکید میکنیم ، سریع عمل کنید. به زودی راهها بسته میشود و شما آن طرف گیر میافتید.
امیر ، نامه را به فرمانده مهنازنشان داد. هیچ تردیدی باقی نمانده بود. آنها باید هر طور شده بیمارستان را ترک میکردند.
***
هنگام خداحافظی ، صحنهٴ جالبی بهوجود آمده بود. پرسنل بیمارستان بیرون آمده، و جلوی در صف کشیده بودند. گویی اعضای یک خانواده دارند ، عزیزی را برای یک سفر دور و دراز بدرقه میکنند. هر کس کاری انجام میداد. یکی ماشین را مرتب میکرد ، دیگری آخرین وسایل داخل اتاقهای بستری را جمع میکرد. آن که کاری برای خود نمییافت ، با دست کشیدن بر سر مجروحان ، بیان جملهیی زیبا و بخشیدن غزلی از نگاه گرم و سبز خود به مجاهدین ابراز علاقه میکرد. آنها با تلاش جمعی خود توانستند ، در اندک مدت مجروحان را در دو ماشین جای داده و وسایل راحتی آنان را فراهم کنند. در لحظات آخر هر کدام جملاتی به نرمی حریر و روانی و سادگی آب بر زبان جاری کردند که بر دل امیر نشست و او را به تحسین واداشت. در پاسخ این همه محبت، جز آن که بگویدشان که آنان را در ایران آزاد فردا به دیدار از سرزمین زیبایش دعوت میکند ، در غلتان دیگری در خاطرش نیافت.
یکی از کادرهای بیمارستان طاقت نیاورد. پایش را در یک کفش کرد و خواست تا رسیدن مجروحان به اشرف در کنار آنها بماند؛ و همین کار را نیز کرد.
***
جادهٴ خانقین حسابی خلوت بود. دیگر خبری از درختان سبز خبردار و رنگ سبز شاد مزارع، و کودکانی که در دو سوی جاده برای خودروهای مجاهدین دست تکان میدادند ، نبود. پس از خروج از مقدادیه ، لاشهٴ یک گاو وسط جاده افتاده، و منظرهٴ چندش آوری ایجاد کرده بود. جنگ با چکمههای خونین ، رنگ کهربایی و کبود چهره و حفرهٴ استخوانی چشمهایش ، در هر جا دلمردگی ، انجماد و هول حاکم کرده بود. کسی دیگر بر سیمایش گلبرگ لبخند نمیآویخت. لوله تانکها، و زبان گزندهٴ سیمهای خاردار ، خنکای سبکبال نسیم را از عبور مانع میشدند. پرندگان، آسمان را به ایلغار خفاشان واگذار کرده بودند. در یک کلام زندگی با جریان سبز و سرخ خود متوقف شده بود.
تنها امید آنان برای رسیدن به اشرف ، عبور از روی پل صدور (7) بود.
***
با رسیدن آنان به حوالی پل صدور ، دیگر هوا تاریک شده بود. در ابتدای پل خبری از نگهبانان پل نبود ، ساختمان رستوران مشرف به پل نیز خالی به نظر میرسید. آنها مطمئن نبودند که این یک کمین نباشد. تنها سلاحی که داشتند ، چند قبضه کلت و چند عدد سیانور بود. امیر آمادهباش داد و ماشینها با فاصله حرکت کردند. وضع جسمی مجروحان اجازهٴ نمیداد ، سرعت ماشینها - با توجه به دست اندازهای جاده - بیشتر شود.
دلهرهیی کشنده ، سراپای امیر را فراگرفته بود. در دلش آهسته دعا کرد و از خدا خواست که اتفاقی برای زنان مجاهد شورای رهبری نیفتد. زمان به کندی میگذشت. هر لحظه انتظار میکشید که از دل تاریکی رگبار همزمان سلاحها روی اتومبیل آنان باز شود. دهانش از فرط اضطراب خشک شده بود ، تا میآمد طرحی را در ذهنش برای مقابله با این شرایط طراحی کند ، به یاد حادثهیی احتمالی میافتاد، و انسجام ذهنش به هم میخورد. آنقدر قبضهٴ کلت «برتا» ی خود را در مشت فشرده بود که دیگر وجود آن را احساس نمیکرد، گهگاه برای اینکه مطمئن شود که سلاحش سر جای خود قرار دارد ، آن را در تاریک روشن جاده از نظر میگذرانید. با اینکه در آمد و شدهای مجاهدین مسلح کردن سلاح ممنوع بود و ممکن بود موجب شلیک ناخواسته شود ، او برای احتیاط بیشتر ، گلولهیی را در جان لوله سلاح قرار داده و ضامن را نیز آزاد کرده بود. با این وجود نگران بود.
امیر چرا اینقدر آهسته میری؟. مگر نمیگی منطقه خطرناکه؟
این صدای فرمانده مهناز بود که با تسلط و روحیه بالا اوضاع را تحت کنترل داشت.
خواهر مهناز! ممکنه مجروحان اذیت بشن.
یکی از مجروحان منم. مهم نیس. مهم اینه که هر چه سریعتر به اشرف برسیم.
امیر ، با صدای بلند گفت: «بله فهمیدم» و بر سرعت ماشین افزود. در دو طرف جاده ، نردههای فلزی پل مانند ستونهای قطور یک معبد خوفناک، قد برافراشته بودند. صدای برهم خوردن امواج ریز رودخانه مانند همهمهٴ ارواح ناشناس، دل را آکنده از ترسی مجهول و فرساینده میکرد.
دو سوم پل را پیموده بودند ناگهان نور ماشین روی شبح چهار مرد افتاد که به سمت ماشین آنها در حال دویدن بودند. یکی از آنان گلوله خورده بود، و به سختی خود را میکشاند. لباس آنان نظامی بود. امیر بر سرعت ماشین افزود و همزمان گفت:
بچهها مواظب باشین! این اطراف درگیری رخ داده. ممکنه با دیدن ما آتش کنن.
چراغ اتومبیلها را خاموش کردند ، حال فقط طرح مبهمی از جاده دیده میشد. با همان وضعیت مدتی ادامه دادند ، تا منطقهٴ خطر کمکم پشت سر گذاشته شد.
اکنون سمت راست جاده ، دامنهٴ ارتفاعات حمرین و سمت چپ شبح روستاها دیده میشد. در افق؛ آنجایی که قرارگاه اشرف قرار داشت ، عطسه نارنجی نور انفجارها بهصورت پیاپی به چشم میخورد و اضطرابی گنگ بر دل سرنشینان خودرو حاکم میکرد. امیر با نگرانی گفت:
- دارن اشرف رو بمباران میکنن...
هنوز جوابی نشنیده بود که ناگهان صدای غرش موتور هواپیما از بالای سر آنها برخاست و چند کیلومتر جلوتر چند انفجار مهیب زمین را لرزاند. نور ناشی ازانفجارها ، برای لحظاتی تمام دشت و ارتفاعات را روشن کرد. امیر سؤال کرد:
خواهر مهناز توقف کنیم؟
نه ، داره دیر میشه ، ادامه بده!
انفجارهای بعدی نزدیک و نزدیکتر میشد. برای مدتی هواپیماها آسمان را خلوت کردند. امیر بر سرعت ماشین افزود. زیر نور چراغهای ماشین جلویی ناگهان یک تانک تی 55 دیدند که مورد اصابت راکت قرار گرفته بود و هنوز از آن دود بلند میشد. جلوتر ماشین دیگری دیده شد که به تلی از خاکستر تبدیل شده بود. همینطور که داشتند ، جلو میرفتند ، یک توپ 130 میلیمتری ، کنار جاده افتاد بود، کمی پایینتر یک کاتیوشای سوخته با مهمات خط اول آن... امیر با ناراحتی گفت:
خواهر مهناز فکر میکنم ، اینها نیروی خودی باشن و هواپیماها داشتند اینا رو میزدن...
سکوت سنگینی در داخل ماشین حاکم شد و تا مدتها کسی چیزی نمیگفت. امیر تلاش میکرد با رسیدن به فرودگاه متروکة واقع در شمال شرقی اشرف ، مسیر را گم نکند. چراغهای اشرف را بهخاطر بمباران خاموش کرده بودند.
پس از پشت سر گذاشتن باندهای فرودگاه ، کمکم زمین اشرف بزرگ با جادهٴ سابیسی و دست اندازهای متعدد آن ظاهر شد.
یکساعت بعد به حوالی ضلع شرقی اشرف رسیدند. صدای رعدآسای یک زن مجاهد از داخل برج نگهبانی آنها را متوجه حساسیت اوضاع کرد:
«چراغهاتو خاموش کن!... مگر نمیبینی بمباران میکنن؟»
امیر چراغها را خاموش کرد و منتظر ایستاد. صاحب صدا به کمک زن رزمنده دیگری که سلاحش را بهصورت آماده و مسلح به دست گرفته بود ، در را باز کردند. امیر پیاده شد؛ سلام کرد و هویت سرنشینان اتومبیل را برای نگهبانان روشن ساخت. دقایقی بعد جلوی بیمارستان مجاهد شهید اسماعیل ذبیحی بودند.
***
وقتی امیر مجروحان را به بیمارستان تحویل داد و ماشینش را برای مصون ماندن از بمباران ، در داخل خاکریزی در همان نزدیکی پارک کرد. ساعت نزدیک سه و نیم بامداد بود. از اینکه توانسته بود به توصیهٴ جانشین رهبری عمل کند و خواهران مجروح شورای رهبری را به سلامت به اشرف برساند ، از ته قلب راضی بود و مأموریت خود را انجام یافته میدانست. اینک وقت استراحتی کوتاه بود؛ زیرا کسی نمیدانست با این شرایط چه سرنوشتی در انتظار مجاهدین است. پس از مدتی کوتاه شیاری برای استراحت یافت و کلاهخود بهسر در آن دراز کشید. شاید هنوز بیدار بود که بمباران بعدی شروع شد اما امیر دیگر آن را حس نکرد.
پانویس: ----------------------------------------------------------
1.مجاهد شهید محبوبة سوفاف از اعضای شورای رهبری مجاهدین، که در جریان بمباران قرارگاه علوی بهشهادت رسید.
2.در اثر اصابت بمب به منابع بزرگ آب، آنها واژگون و سوراخ سوراخ شده و آبشان به داخل سنگرهای اطراف نشت کرده بود.
3.از پزشکان ارتش آزادیبخش.
در بحبوحهٴ جنگ آمریکا با عراق، خانم مژگان پارسایی مسئول اول سازمان مجاهدین بود.
4.برادر مجاهد عباس داوری، از مسئولان قدیمی سازمان مجاهدین.
5.خواهر مجاهد گیتی گیوهچیان، از اعضای ارشد شورای رهبری، که در 10شهریور 92 حین یورش به اشرف، بهشهادت رسید.
6.پل معروف روی رودخانهٴ دیالی عراق که جادهٴ آن یکی از راههای وصولی مهم به قرارگاه اشرف است.
وقتی وارد بیمارستان عمومی شهر مقدادیه شدند ، پیشتر از آنان اکیپهای دیگری ، زنان مجروح مجاهد ، مهناز ، فریبا و مینا را به آنجا آورده بودند. جلوی در، جمعیت زیادی جمع شده بود. همه از بمباران خبر داشتند. امیر تا یکربع ساعت نتوانست فرمانده مهناز را بشناسد. رنگ او در اثر خونریزی زیاد سفید شده بود. پای مینا را موج برده بود. فریبا نیز ترکش زیادی خورده و حالش بد بود. پاهای محبوبه مانند گوشت چرخ کرده به دست پزشکان میچسبید. چند زن مجاهد نیز زخم سراپایی داشتند.
بیست دقیقه بعد دکتر محمد، رئیس بیمارستان مقدادیه خود را به آنجا رساند و همراه با دکتر خلیل یکسری دستورات در مورد مجروحان صادر کرد. بهخاطر شدت جراحات محبوبه ، او را به بیمارستان دیگری - که امکانات بیشتری داشت- منتقل کردند.
پوران ، یکی از زنان مجاهد و از پرسنل بیمارستان اشرف ، بالای سر مجروحان بود، و امیر پشت در اتاق عمل قدم میزد و حواسش به حفاظت بود. تعدادی از اهالی که آنجا جمع شده بودند، به زبان عربی، با او همدردی میکردند. یکی از آنان میگفت:
- میدیدیم که هواپیماها قرارگاه شما را زدهاند. تابهحال صدای چنین بمبهایی را نشنیده بودیم. نور و انفجار آن حتی از مقدادیه قابل شناسایی بود. آخر شما چه گناهی کردهاید که اینها دارند ، بمبارانتان میکنند؟
یک خانم پرستار بنام «حربیه» که پاهای قطع شده مهناز را بسته بندی کرده و برای انتقال آورده بود - پس از مدتی این پا و آن پا کردن - با لحنی دلسوزانه که به نجوای مادری فرزند از دست داده میمانست- رو به امیر کرد و گفت:
کفشهایش را هم کنار آن گذاشتهام که ببرید... شرمندهام... و بغض گلویش را فشرد و نتوانست بیشتر از این به حرفش ادامه دهد.
***
از میان مجروحان ، حال محبوبه بدتر بود و نیاز بهعمل جراحی بیشتری داشت. دکتر یحیی و دکتر وحید (3) نیز به آنجا آمده و روی عملهای جراحی نظارت داشتند. تصمیم گرفته شد. محبوبه به بیمارستان بعقوبه منتقل شود.
در آستانهٴ انتقال ، اتفاق عجیبی افتاد ، با اینکه حال مجروح پس از چند عمل پیدرپی اندکی رضایت بخش بود ، ناگهان رو به وخامت نهاد. پزشکان عراقی با تمام قوا تلاش میکردند ، علائم حیاتی را به او بازگردانند. بنابراین تند و تند آمپول میزدند و شوک مصنوعی میدادند. حوالی ساعت ده و نیم شب ، دیگر امیدی نبود. با اینحال مجروح ساعت دوازده شب به اتاق اکسیژن منتقل شد.
امیر بیصبرانه پشت در اتاق، راهرو را با گامهای بلاتکلیف متراژ میکرد. بالاخره پزشکان از اتاق بیرون آمدند و یکی از آنان از بقیه جدا شد؛ سیگاری گیراند و چند پک عمیق به آن زد؛ آنگاه آه بلندی کشید و دست روی شانهٴ امیرگذاشت. مدتی در همانحال هر دو راه رفتند. هر دو منتظر بودند که دیگری چیزی بگوید. عاقبت پزشک به سخن درآمد:
- آیا تاریخ این حماسهها را ثبت خواهد کرد؟ حماسههای آنهایی را که دور از وطن خویش ، در چنین وضعیتی بهشهادت میرسند؟.
امیر به یاد روزی افتاد که فرمانده محبوبه سرحال و قبراق داشت کوله پشتیاش را داخل ماشین میگذاشت،
پزشک چیزهای دیگری گفت که امیر درنیافت. بیآن که متوجه شود ، مسافتی را با هم قدم زده و وارد بخش دیگری شده بودند. امیر اگر چه دوست داشت ، بیشتر به سخنان انگیزانندهٴ آن پزشک انساندوست و شریف عراقی گوش بسپارد اما نگران مسائل حفاظتی بود؛ از اینرو با مهربانی سر چرخاند و از پزشک عراقی تشکر کرد. میخواست چیزی بگوید که ناگهان حربیه، پرستار زن بیمارستان با عجله آمد و به او گفت همین الآن به ورودی بیمارستان بیاید ، کسی با او کار دارد.
***
نمیخواست باور کند که در چند قدمی او، و در این وقت شب ، این مسئول اول مجاهدین (4) خواهر مجاهد مژگان پارسایی است که با برادر مجاهد عباس داوری (5) به بیمارستان آمده است. هول شده بود. نفهمید چطوری سلام داد. فرمانده مژگان مانند همیشه لبخند بر لب ، سرزنده و با صلابت ، وارد بیمارستان شد. امیر هر چه سعی میکرد ، ذهنش را متمرکز کند، و سر در بیاورد که در آن شرایط خطرناک که از زمین و آسمان آتش میبارد ، چرا مسئول اول مجاهدین به آن محل آمده است ، چیزی دستگیرش نمیشد. جالب این بود که فرمانده مژگان از همهٴ جزئیات خبر داشت، و میدانست که امیر تنها برادر مجاهدیست که برای حفاظت از خواهران مجروح در بیمارستان مانده است ، از اینرو تا میتوانست سفارش اکید کرد که امیر حواسش به حفاظت باشد و خوابش نگیرد. تهدید آدمربایی از طرف مزدوران رژیم ، کاملاً جدی و امکانپذیر بود.
روز بعد حسین، یک مجروح دیگر همراه با یک خبر برای او آورد و تا توانست از یک سو هوشیاری و از سوی دیگر مسئولیتپذیری او را دامن زد. همانطور که حسین داشت تعریف میکرد ، امیر نگرانتر میشد:
... بیشتر به یک معجزه شباهت داشت... حدود صد نفر از بچهها جلوی قرارگاه علوی بودن که یک بار دیگه قرارگاه بمباران شد. قبل از بمباران خواهر گیتی (6) با ستادش نشست داشت ، به اصرار خواهر انسیه تعطیل کرد هنوز چند دقیقه از تعطیلی نشست نگذشته بود، محل مورد اصابت بمب قرار گرفت. موج، پای یک خواهر رو حین عبور از خاکریز قطع کرد. بقیه خوشبختانه به موقع به سنگر رسیدن... انگار خدا هوای مجاهدین رو داره..
تا کنون چهل وهشت ساعت میشد، امیر - جز در دقایقی - چشم بر هم نگذاشته بود ، حال دیگر سر دردی غیرقابل تحمل علائم اولیهٴ خود را بروز میداد. هر جا مینشست به خودی خود ، سرش روی شانهاش خم میشد. هیچ وقت اینطور نبود که اینقدر خواب برایش به نیاز مبرم تبدیل شود. با آمدن حسین کورسویی از امید در قلبش درخشیدن گرفت، و آن را با رودربایستی بیان کرد:
- نه! امیر جان خیلی دوست داشتم همراه تو باشم ولی متأسفانه باید برگردم. یک یگان تانک منتظرمه ، داشتم به سمت محل اختفای زرهیها میرفتم ، این اتفاق پیش اومد. با این حال نگران نباش ، به اونجا که رسیدم مشکلت رو دنبال میکنم.
***
لحظات بحرانی داشت فرا میرسید ، جنگ به نقاط حساس رسیده بود. امیر یک روز دید که تلویزیون «العالم» صحنههایی از بغداد و غارت آن را نشان میدهد، با دیدن آن، برایش مسجل شد که به زودی غارتگران به بیمارستان محل بستری زنان مجاهد نیز هجوم میآورند. اگر هویت آنها برای دشمن فاش شود این امکان وجود دارد که او را بهشهادت رسانده و مجروحان را به گروگان بگیرند. یک لحظه با خودش تصور کرد که اگر رژیم موفق به این کار شود ، آن را حسابی در بوق و کرنا خواهد کرد، و خواهد گفت که شورای رهبری مجاهدین را به اسارت درآورده است.
نگرانی او وقتی به اوج رسید که نیمساعت بعد- بهطور ناگهانی - بیمارستان شلوغ شد. رئیس بیمارستان درهای اضافی را قفل کرد. اندکی بعد «حربیه» با چشمان نگران به سراغ امیر آمد. دستهایش از فرط هیجانی ناشناخته میلرزید، و صدایش حزن آلود بود: مزدوران دارند میکشند و میآیند.
چند ساعت بعد یکی از کادرهای پزشکی بیمارستان، نامهیی از طرف مسئولان سازمان مجاهدین برای امیر آورد. نامه داخل پاکت قرار داشت:
«... شرایط لحظه به لحظه پیچیدهتر میشود. در هر نقطه از مداوا هستید ، سریع جمع کنید و به طرف اشرف بیایید. تأکید میکنیم ، سریع عمل کنید. به زودی راهها بسته میشود و شما آن طرف گیر میافتید.
امیر ، نامه را به فرمانده مهنازنشان داد. هیچ تردیدی باقی نمانده بود. آنها باید هر طور شده بیمارستان را ترک میکردند.
***
هنگام خداحافظی ، صحنهٴ جالبی بهوجود آمده بود. پرسنل بیمارستان بیرون آمده، و جلوی در صف کشیده بودند. گویی اعضای یک خانواده دارند ، عزیزی را برای یک سفر دور و دراز بدرقه میکنند. هر کس کاری انجام میداد. یکی ماشین را مرتب میکرد ، دیگری آخرین وسایل داخل اتاقهای بستری را جمع میکرد. آن که کاری برای خود نمییافت ، با دست کشیدن بر سر مجروحان ، بیان جملهیی زیبا و بخشیدن غزلی از نگاه گرم و سبز خود به مجاهدین ابراز علاقه میکرد. آنها با تلاش جمعی خود توانستند ، در اندک مدت مجروحان را در دو ماشین جای داده و وسایل راحتی آنان را فراهم کنند. در لحظات آخر هر کدام جملاتی به نرمی حریر و روانی و سادگی آب بر زبان جاری کردند که بر دل امیر نشست و او را به تحسین واداشت. در پاسخ این همه محبت، جز آن که بگویدشان که آنان را در ایران آزاد فردا به دیدار از سرزمین زیبایش دعوت میکند ، در غلتان دیگری در خاطرش نیافت.
یکی از کادرهای بیمارستان طاقت نیاورد. پایش را در یک کفش کرد و خواست تا رسیدن مجروحان به اشرف در کنار آنها بماند؛ و همین کار را نیز کرد.
***
جادهٴ خانقین حسابی خلوت بود. دیگر خبری از درختان سبز خبردار و رنگ سبز شاد مزارع، و کودکانی که در دو سوی جاده برای خودروهای مجاهدین دست تکان میدادند ، نبود. پس از خروج از مقدادیه ، لاشهٴ یک گاو وسط جاده افتاده، و منظرهٴ چندش آوری ایجاد کرده بود. جنگ با چکمههای خونین ، رنگ کهربایی و کبود چهره و حفرهٴ استخوانی چشمهایش ، در هر جا دلمردگی ، انجماد و هول حاکم کرده بود. کسی دیگر بر سیمایش گلبرگ لبخند نمیآویخت. لوله تانکها، و زبان گزندهٴ سیمهای خاردار ، خنکای سبکبال نسیم را از عبور مانع میشدند. پرندگان، آسمان را به ایلغار خفاشان واگذار کرده بودند. در یک کلام زندگی با جریان سبز و سرخ خود متوقف شده بود.
تنها امید آنان برای رسیدن به اشرف ، عبور از روی پل صدور (7) بود.
***
با رسیدن آنان به حوالی پل صدور ، دیگر هوا تاریک شده بود. در ابتدای پل خبری از نگهبانان پل نبود ، ساختمان رستوران مشرف به پل نیز خالی به نظر میرسید. آنها مطمئن نبودند که این یک کمین نباشد. تنها سلاحی که داشتند ، چند قبضه کلت و چند عدد سیانور بود. امیر آمادهباش داد و ماشینها با فاصله حرکت کردند. وضع جسمی مجروحان اجازهٴ نمیداد ، سرعت ماشینها - با توجه به دست اندازهای جاده - بیشتر شود.
دلهرهیی کشنده ، سراپای امیر را فراگرفته بود. در دلش آهسته دعا کرد و از خدا خواست که اتفاقی برای زنان مجاهد شورای رهبری نیفتد. زمان به کندی میگذشت. هر لحظه انتظار میکشید که از دل تاریکی رگبار همزمان سلاحها روی اتومبیل آنان باز شود. دهانش از فرط اضطراب خشک شده بود ، تا میآمد طرحی را در ذهنش برای مقابله با این شرایط طراحی کند ، به یاد حادثهیی احتمالی میافتاد، و انسجام ذهنش به هم میخورد. آنقدر قبضهٴ کلت «برتا» ی خود را در مشت فشرده بود که دیگر وجود آن را احساس نمیکرد، گهگاه برای اینکه مطمئن شود که سلاحش سر جای خود قرار دارد ، آن را در تاریک روشن جاده از نظر میگذرانید. با اینکه در آمد و شدهای مجاهدین مسلح کردن سلاح ممنوع بود و ممکن بود موجب شلیک ناخواسته شود ، او برای احتیاط بیشتر ، گلولهیی را در جان لوله سلاح قرار داده و ضامن را نیز آزاد کرده بود. با این وجود نگران بود.
امیر چرا اینقدر آهسته میری؟. مگر نمیگی منطقه خطرناکه؟
این صدای فرمانده مهناز بود که با تسلط و روحیه بالا اوضاع را تحت کنترل داشت.
خواهر مهناز! ممکنه مجروحان اذیت بشن.
یکی از مجروحان منم. مهم نیس. مهم اینه که هر چه سریعتر به اشرف برسیم.
امیر ، با صدای بلند گفت: «بله فهمیدم» و بر سرعت ماشین افزود. در دو طرف جاده ، نردههای فلزی پل مانند ستونهای قطور یک معبد خوفناک، قد برافراشته بودند. صدای برهم خوردن امواج ریز رودخانه مانند همهمهٴ ارواح ناشناس، دل را آکنده از ترسی مجهول و فرساینده میکرد.
دو سوم پل را پیموده بودند ناگهان نور ماشین روی شبح چهار مرد افتاد که به سمت ماشین آنها در حال دویدن بودند. یکی از آنان گلوله خورده بود، و به سختی خود را میکشاند. لباس آنان نظامی بود. امیر بر سرعت ماشین افزود و همزمان گفت:
بچهها مواظب باشین! این اطراف درگیری رخ داده. ممکنه با دیدن ما آتش کنن.
چراغ اتومبیلها را خاموش کردند ، حال فقط طرح مبهمی از جاده دیده میشد. با همان وضعیت مدتی ادامه دادند ، تا منطقهٴ خطر کمکم پشت سر گذاشته شد.
اکنون سمت راست جاده ، دامنهٴ ارتفاعات حمرین و سمت چپ شبح روستاها دیده میشد. در افق؛ آنجایی که قرارگاه اشرف قرار داشت ، عطسه نارنجی نور انفجارها بهصورت پیاپی به چشم میخورد و اضطرابی گنگ بر دل سرنشینان خودرو حاکم میکرد. امیر با نگرانی گفت:
- دارن اشرف رو بمباران میکنن...
هنوز جوابی نشنیده بود که ناگهان صدای غرش موتور هواپیما از بالای سر آنها برخاست و چند کیلومتر جلوتر چند انفجار مهیب زمین را لرزاند. نور ناشی ازانفجارها ، برای لحظاتی تمام دشت و ارتفاعات را روشن کرد. امیر سؤال کرد:
خواهر مهناز توقف کنیم؟
نه ، داره دیر میشه ، ادامه بده!
انفجارهای بعدی نزدیک و نزدیکتر میشد. برای مدتی هواپیماها آسمان را خلوت کردند. امیر بر سرعت ماشین افزود. زیر نور چراغهای ماشین جلویی ناگهان یک تانک تی 55 دیدند که مورد اصابت راکت قرار گرفته بود و هنوز از آن دود بلند میشد. جلوتر ماشین دیگری دیده شد که به تلی از خاکستر تبدیل شده بود. همینطور که داشتند ، جلو میرفتند ، یک توپ 130 میلیمتری ، کنار جاده افتاد بود، کمی پایینتر یک کاتیوشای سوخته با مهمات خط اول آن... امیر با ناراحتی گفت:
خواهر مهناز فکر میکنم ، اینها نیروی خودی باشن و هواپیماها داشتند اینا رو میزدن...
سکوت سنگینی در داخل ماشین حاکم شد و تا مدتها کسی چیزی نمیگفت. امیر تلاش میکرد با رسیدن به فرودگاه متروکة واقع در شمال شرقی اشرف ، مسیر را گم نکند. چراغهای اشرف را بهخاطر بمباران خاموش کرده بودند.
پس از پشت سر گذاشتن باندهای فرودگاه ، کمکم زمین اشرف بزرگ با جادهٴ سابیسی و دست اندازهای متعدد آن ظاهر شد.
یکساعت بعد به حوالی ضلع شرقی اشرف رسیدند. صدای رعدآسای یک زن مجاهد از داخل برج نگهبانی آنها را متوجه حساسیت اوضاع کرد:
«چراغهاتو خاموش کن!... مگر نمیبینی بمباران میکنن؟»
امیر چراغها را خاموش کرد و منتظر ایستاد. صاحب صدا به کمک زن رزمنده دیگری که سلاحش را بهصورت آماده و مسلح به دست گرفته بود ، در را باز کردند. امیر پیاده شد؛ سلام کرد و هویت سرنشینان اتومبیل را برای نگهبانان روشن ساخت. دقایقی بعد جلوی بیمارستان مجاهد شهید اسماعیل ذبیحی بودند.
***
وقتی امیر مجروحان را به بیمارستان تحویل داد و ماشینش را برای مصون ماندن از بمباران ، در داخل خاکریزی در همان نزدیکی پارک کرد. ساعت نزدیک سه و نیم بامداد بود. از اینکه توانسته بود به توصیهٴ جانشین رهبری عمل کند و خواهران مجروح شورای رهبری را به سلامت به اشرف برساند ، از ته قلب راضی بود و مأموریت خود را انجام یافته میدانست. اینک وقت استراحتی کوتاه بود؛ زیرا کسی نمیدانست با این شرایط چه سرنوشتی در انتظار مجاهدین است. پس از مدتی کوتاه شیاری برای استراحت یافت و کلاهخود بهسر در آن دراز کشید. شاید هنوز بیدار بود که بمباران بعدی شروع شد اما امیر دیگر آن را حس نکرد.
پانویس: ----------------------------------------------------------
1.مجاهد شهید محبوبة سوفاف از اعضای شورای رهبری مجاهدین، که در جریان بمباران قرارگاه علوی بهشهادت رسید.
2.در اثر اصابت بمب به منابع بزرگ آب، آنها واژگون و سوراخ سوراخ شده و آبشان به داخل سنگرهای اطراف نشت کرده بود.
3.از پزشکان ارتش آزادیبخش.
در بحبوحهٴ جنگ آمریکا با عراق، خانم مژگان پارسایی مسئول اول سازمان مجاهدین بود.
4.برادر مجاهد عباس داوری، از مسئولان قدیمی سازمان مجاهدین.
5.خواهر مجاهد گیتی گیوهچیان، از اعضای ارشد شورای رهبری، که در 10شهریور 92 حین یورش به اشرف، بهشهادت رسید.
6.پل معروف روی رودخانهٴ دیالی عراق که جادهٴ آن یکی از راههای وصولی مهم به قرارگاه اشرف است.