حماسه ۱۹ بهمن طنین جاویدان فدای بیچشمداشت مجاهدین؛
شبی که ایران گریست اما تاریخ ایران حماسهای بینظیر را در ضمیر خود ثبت کرد؛
19بهمن 60؛ روز سرخ و خونینی در تاریخچه مجاهدین بود. روزها و شبهای پس از 30خرداد را همه بیاد دارند که چگونه گلههای هار پاسداران در کوچه و خیابان بهدنبال دستگیری مجاهدین و مبارزین میگشتند.
آن روزها ما تازه پایگاهی را که در آن مستقر بودیم؛ بهدلیل موارد مشکوک امنیتی و برای حفظ جان مجاهدانی که در آن مستقر بودند؛ ترک کرده بودیم و جایی هم برای استقرار جدید نداشتیم. به همین علت هم هر شب را در پایگاهی بهسر میبردیم. تا اینکه یکی از خانوادههای هوادار سازمان توانست محلی را در زعفرانیه تهران؛ اجاره کرده و به ما تحویل بدهد.
فکر میکنم روزهای هشتم یا نهم بهمن ماه بود؛ روزهای برفی و سرد و همراه با یخبندان که ما در خانهای در کوچه کوهسار ِزعفرانیه مستقر شدیم.
برای اینکه ساکنان اطراف پایگاه خود را بشناسیم یکی دو روز اول به کوچههای اطراف سر زدیم؛ کوچهها اساساً با نامهای کوهسار؛ کوه بن؛ کوهپایه و... نامگذاری شده بودند. بسیاری از خانهها در اطراف ما خالی بود و ساکنان قبلی آنها بهدلیل ترس و وحشتی که رژیم ایجاد کرده بود؛ ایران را ترک نموده بودند.
ما 8 مجاهد بودیم که در محل جدید مستقر شدیم. از همان شب اول که در پایگاه مستقر شدیم؛ در پی آن برآمدیم تا کلیه تجهیزات و سلاحهایمان را در محلهای امن و در عینحال قابل دسترس در پایگاه جاسازی کنیم. یکی دو روز به همین ترتیب گذشت. ما 24ساعته پست داشتیم و از پنجرههایی که به بیرون مشرف بود؛ محوطه و خیابانها را زیر نظر داشتیم تا بتوانیم در صورت محاصره توسط سپاه پاسداران و یا تحرکات مشکوک؛ واکنش نشان بدهیم.
صبح روز 18بهمن ماه بود. یکی از خواهران مطابق معمول از پایگاه بیرون رفت تا روزنامههای صبح آنزمان را بخرد. دیگری مشغول پست بود و از پنجره شیشهای بزرگی که یک تراس کوچک در کنار آن بود؛ کوچه را زیر نظر داشت.
یکی از نفرات دیگر مشغول ریزنویسی یک گزارش در کاغذ پوستی بود تا بتوانیم آن را در یک جاسازی مناسب؛ همان شب به پایگاه دیگری منتقل کنیم. یکی از برادران در همین حین؛ چای درست کرده بود و برای سایرین چای گرم آورد.
دو نفر هم که شب قبل تا صبح پست داده بودند؛ در یک اتاق استراحت میکردند. وقتی پستهای شب در حال استراحت بودند؛ سکوت نسبی در پایگاه حاکم بود که مزاحم آنها نباشیم.
خواهری که برای خرید روزنامه رفته بود؛ همراه با چند روزنامه به پایگاه برگشت. کنار فرمانده پایگاه بر روی مبلی نشست. حالتش عجیب بود. انگار میخواست حرفی را بگوید ولی از گفتن آن ابا داشت. سایرین که شاهد صحنه بودند؛ سؤال کردند آیا اتفاقی افتاده؟ حرکت مشکوکی را در بیرون دیدهای؟
خواهرمان که مهشید نام داشت؛ پاسخ داد فکر میکنم بچههای خودمان در اطراف ما پایگاه دارند. کسانی را دیدهام که شبیه ما بودند. ولی خوب نتوانستم تشخیص بدهم کی هستند. فرمانده پایگاه به وی گفت: خوب شد که گفتی. امشب یا فردا من موضوع را به مسئولم گزارش میکنم شاید آنها مطلع باشند و لازم باشد ما جابهجا شویم.
بعد هم همه مشغول خواندن روزنامههای صبح شدیم. حوالی ساعت 11 صبح بود که دو برادر برای گشتزنی در اطراف پایگاه بیرون رفتند. و پس از 45دقیقه برگشتند و گزارش مشاهداتشان را به فرمانده پایگاه دادند.
ما بعدازظهر هر یک مشغول کاری بودیم. غروب بعد از اینکه اخبار تلویزیون رژیم را نگاه کردیم؛ کارها مانند هر شب مرور شد. برنامه پستها مشخص گردید. من هم آن شب از ساعت 3 نیمهشب تا 5 صبح پست بودم.
ما از طریق بیسیمی که در میان خودمان صامت نام داشت؛ روی شبکه سپاه پاسداران و کمیتههای جنایتکار رژیم بگوش بودیم تا تحرکات آنها را در مکالماتشان دنبال کنیم.
من زودتر برای استراحت رفتم تا بتوانم به موقع پست خودم را تحویل گرفته و هوشیار باشم. از نیمههای شب تحرکات مشکوک در اطراف پایگاه دیده شد. شبکه بیسیمی رژیم در سکوت معنی داری رفته بود. همه فکر میکردیم که پایگاه ما در حال محاصره شدن است. فرمانده پایگاه همه را توجیه کرد و گفت هوشیار باشید و اقدامی نکنید و همه به فرمان من باشید. بعد صدای شلیک ها شروع شد. همه فهمیدیم که در اطراف ما مجاهدینی بودهاند که حالا با پاسداران رژیم درگیر هستند. از خود میپرسیدیم اینک کدام قهرمانان در جدال با پاسداران شب هستند. به یکدیگر میگفتیم ایکاش کنارشان بودیم.
بعد از یکی دو ساعت شلیکهای سنگین که صدای آن مانند صاعقه بود؛ یکی از خواهران به نام زهره؛ که با بیسیم بگوش بود؛ به من گفت سکوت عجیبی روی شبکه هست، اما هر از گاه صدای قهقهه و نعرههای مستانه پاسداران روی شبکه میآید. یک بار هم پیامی میداد که نام اشرف در آن بود. من و آن خواهرمان که هیچگاه تصور نمیکردیم پایگاه سردار خیابانی و اشرف شهیدان؛ دو کوچه پایینتر از پایگاه ما باشد؛ تشخیص ندادیم چه کسی را میگوید. من به زهره گفتم تو برو قدری استراحت کن که اگر درگیری به پایگاه ما هم کشیده شد؛ توان داشته باشی. بیسیم را از او گرفتم و بگوش شدم. در حالی که در اضطراب عجیبی قلبم به شمارش افتاده بود؛ در کنار پنجرههای مشرف به کوچه قدم میزدم. یک بار فرمانده پایگاه سراغم آمد و پرسید: آیا روی شبکه پیام دیگری نیامده است؟ پاسخ دادم نه سکوت است.
باز هم گوش دادم و در دل برای همه مجاهدینی که درگیر بودند دعا میکردم. نماز صبح شده بود؛ بچهها به نماز ایستادند. همه دعا میکردند. به ناگهان روی شبکه صدای قهقههای آمد و من نام موسی را هم روی همین شبکه بیسیمی شنیدم.
در یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش ایستاده است. در جایم خشکم زد. پیام برایم معنا دار شد. نکند؟! اما دروغ است. اینها دروغ میگویند. تلاش میکردم خودم را تسلی بدهم. اما سریع رفتم و مکالمه انجام شده را به فرمانده پایگاه اطلاع دادم. وی سریع بیسیم را از من گرفت. به من گفت برو و کنار پنجره هوشیار بمان.
اما گویا زمان برای من متوقف شده بود و چشم و ذهنم کار نمیکرد. دلم میخواست فریاد بزنم. بغضی گلویم را میفشرد. ولی از اینکه حرفی بزنم واهمه داشتم.
صدای شلیک ها کمتر و کمتر شد و بعد هم به پایان رسید. همه افراد پایگاه همدیگر را نگاه میکردیم اما نمیدانستیم در تمام آن شب سنگین در کنار ما چه گذشته است.
حوالی ساعت هشت صبح بود که فرمانده پایگاه یکی از خواهران را بیرون فرستاد و به وی گفت هم روزنامه بخرد و هم در اطراف گشتی بزند و سریع برگردد تا بدانیم چه خبر است. در حالی که آن خواهر بیرون میرفت؛ همه کنار پنجرهها بودیم تا شاید با مشاهداتمان بفهمیم چه اتفاقی افتاده است.
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شد و مهشید برنگشت. همه شک کردیم که حتماً بهدلیل شرایط حاکم بر کوچه و خیابانهای اطراف او بایستی دستگیر شده باشد. فرمانده پایگاه که نگران شده بود؛ سریع فرمان داد که آماده شویم تا محل را ترک کنیم. چون حدس میزد مهشید دستگیر شده باشد. سریع دست به کار شدیم. مشغول سوزاندن برخی مدارک بودیم که درب پایگاه به صدا درآمد. مهشید پشت در بود. درب را سریع باز کردیم. روزنامه در دست؛ با صورتی ملتهب از شدت گریستن؛ اما بیصدا وارد پایگاه شد. او را نگاه کردیم. خدایا چه بلایی بر سرش آمده است؟ مهشید کجا بودی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ و...
مهشید شوکه از صحنههایی که دیده بود؛ گفت: موسی و اشرف شهید شدهاند. خودم دیدم. آنها بودند که دیشب درگیر بودند و میجنگیدند. سپس فریادی و اشکی که سرازیر بود. ما همه او را دوره کردیم. مهشید بگو چی دیدی؟ وی تعریف کرد که پایگاه دو کوچه آن طرفتر از ما قرار داشته است. پایگاه سردار و مجاهدان رکابش را دیده بود. وی گفت که تمام در و دیوار و پنجرههای پایگاه خرد و منهدم شده و برفهای روی زمین از خون مجاهدین سرخ و گلگون بود. مردم محل جمع شده بودند و گریه کنان به خمینی و آل او نفرین میفرستادند.
روزنامهها را از دستش گرفتیم هر چند نفر روی روزنامهها خیره شدیم. تلویزیون هم باز بود. نفسها در سینهها حبس شده؛ بغضها در گلو و اشک ها سرازیر بودند. هیچیک از افراد بهحال خودش نبود. یکی میگفت مگر میشود فرمانده موسی دیگر نباشد؟ دیگری میگفت چطور است که اشرف شهید شود و ما زنده باشیم و...
فرمانده پایگاه سریع همه را جمع کرد و گفت: فرمانده همه ما موسی بوده و حالا هم اگر در میان ما نباشد؛ باز هم فرمانده ما است. بلند شوید تا به احترام همه آن شهیدان سرود بخوانیم و عهد و پیمانی دوباره ببندیم.
ما بهسر عت سلاحهایمان را بهدست گرفتیم؛ صف بستیم و سرود شهیدان را بهصورت جمعی خواندیم و در پایان به ارواح شهیدان عاشورای مجاهدین درود فرستادیم. البته ما صبح آن روز (19بهمن) هنوز از ابعاد درگیری و تعداد شهیدان و مشخصات یکایک آنها بیاطلاع بودیم.
ما آن روز تا شب در همان پایگاه ماندیم؛ اما در شامگاه 19 فروردین؛ بایستی محل را ترک میکردیم. ما به پایگاهی دیگر منتقل شدیم و آن شب؛ در اخبار تلویزیون رژیم با صحنه درخشان فدای بیکران مجاهدین در پیکرهای بخون خفته موسی و اشرف؛ روبهرو شدیم.
همه ما با یکدیگر عهد بستیم تا انتقام خون شهیدان را نگیریم و تا روزی که سپیده آزادی در ایران بدمد؛ دست از پیکار برنداریم. از آن روز تاکنون از شهادت اشرف؛ تا شهر اشرف و تا هزار اشرف؛ این پیکاری است که سر بازایستادن ندارد.
من پس از 35سال از صبح خونین؛ در آرزوی آن هستم تا بار دیگر به میعادگاه با سردار خیابانی و اشرف زنان مجاهد در زعفرانیه تهران بشتابم و خاکپای آن شهیدان والامقام را زیارت کنم.
شبی که ایران گریست اما تاریخ ایران حماسهای بینظیر را در ضمیر خود ثبت کرد؛
19بهمن 60؛ روز سرخ و خونینی در تاریخچه مجاهدین بود. روزها و شبهای پس از 30خرداد را همه بیاد دارند که چگونه گلههای هار پاسداران در کوچه و خیابان بهدنبال دستگیری مجاهدین و مبارزین میگشتند.
آن روزها ما تازه پایگاهی را که در آن مستقر بودیم؛ بهدلیل موارد مشکوک امنیتی و برای حفظ جان مجاهدانی که در آن مستقر بودند؛ ترک کرده بودیم و جایی هم برای استقرار جدید نداشتیم. به همین علت هم هر شب را در پایگاهی بهسر میبردیم. تا اینکه یکی از خانوادههای هوادار سازمان توانست محلی را در زعفرانیه تهران؛ اجاره کرده و به ما تحویل بدهد.
فکر میکنم روزهای هشتم یا نهم بهمن ماه بود؛ روزهای برفی و سرد و همراه با یخبندان که ما در خانهای در کوچه کوهسار ِزعفرانیه مستقر شدیم.
برای اینکه ساکنان اطراف پایگاه خود را بشناسیم یکی دو روز اول به کوچههای اطراف سر زدیم؛ کوچهها اساساً با نامهای کوهسار؛ کوه بن؛ کوهپایه و... نامگذاری شده بودند. بسیاری از خانهها در اطراف ما خالی بود و ساکنان قبلی آنها بهدلیل ترس و وحشتی که رژیم ایجاد کرده بود؛ ایران را ترک نموده بودند.
ما 8 مجاهد بودیم که در محل جدید مستقر شدیم. از همان شب اول که در پایگاه مستقر شدیم؛ در پی آن برآمدیم تا کلیه تجهیزات و سلاحهایمان را در محلهای امن و در عینحال قابل دسترس در پایگاه جاسازی کنیم. یکی دو روز به همین ترتیب گذشت. ما 24ساعته پست داشتیم و از پنجرههایی که به بیرون مشرف بود؛ محوطه و خیابانها را زیر نظر داشتیم تا بتوانیم در صورت محاصره توسط سپاه پاسداران و یا تحرکات مشکوک؛ واکنش نشان بدهیم.
صبح روز 18بهمن ماه بود. یکی از خواهران مطابق معمول از پایگاه بیرون رفت تا روزنامههای صبح آنزمان را بخرد. دیگری مشغول پست بود و از پنجره شیشهای بزرگی که یک تراس کوچک در کنار آن بود؛ کوچه را زیر نظر داشت.
یکی از نفرات دیگر مشغول ریزنویسی یک گزارش در کاغذ پوستی بود تا بتوانیم آن را در یک جاسازی مناسب؛ همان شب به پایگاه دیگری منتقل کنیم. یکی از برادران در همین حین؛ چای درست کرده بود و برای سایرین چای گرم آورد.
دو نفر هم که شب قبل تا صبح پست داده بودند؛ در یک اتاق استراحت میکردند. وقتی پستهای شب در حال استراحت بودند؛ سکوت نسبی در پایگاه حاکم بود که مزاحم آنها نباشیم.
خواهری که برای خرید روزنامه رفته بود؛ همراه با چند روزنامه به پایگاه برگشت. کنار فرمانده پایگاه بر روی مبلی نشست. حالتش عجیب بود. انگار میخواست حرفی را بگوید ولی از گفتن آن ابا داشت. سایرین که شاهد صحنه بودند؛ سؤال کردند آیا اتفاقی افتاده؟ حرکت مشکوکی را در بیرون دیدهای؟
خواهرمان که مهشید نام داشت؛ پاسخ داد فکر میکنم بچههای خودمان در اطراف ما پایگاه دارند. کسانی را دیدهام که شبیه ما بودند. ولی خوب نتوانستم تشخیص بدهم کی هستند. فرمانده پایگاه به وی گفت: خوب شد که گفتی. امشب یا فردا من موضوع را به مسئولم گزارش میکنم شاید آنها مطلع باشند و لازم باشد ما جابهجا شویم.
بعد هم همه مشغول خواندن روزنامههای صبح شدیم. حوالی ساعت 11 صبح بود که دو برادر برای گشتزنی در اطراف پایگاه بیرون رفتند. و پس از 45دقیقه برگشتند و گزارش مشاهداتشان را به فرمانده پایگاه دادند.
ما بعدازظهر هر یک مشغول کاری بودیم. غروب بعد از اینکه اخبار تلویزیون رژیم را نگاه کردیم؛ کارها مانند هر شب مرور شد. برنامه پستها مشخص گردید. من هم آن شب از ساعت 3 نیمهشب تا 5 صبح پست بودم.
ما از طریق بیسیمی که در میان خودمان صامت نام داشت؛ روی شبکه سپاه پاسداران و کمیتههای جنایتکار رژیم بگوش بودیم تا تحرکات آنها را در مکالماتشان دنبال کنیم.
من زودتر برای استراحت رفتم تا بتوانم به موقع پست خودم را تحویل گرفته و هوشیار باشم. از نیمههای شب تحرکات مشکوک در اطراف پایگاه دیده شد. شبکه بیسیمی رژیم در سکوت معنی داری رفته بود. همه فکر میکردیم که پایگاه ما در حال محاصره شدن است. فرمانده پایگاه همه را توجیه کرد و گفت هوشیار باشید و اقدامی نکنید و همه به فرمان من باشید. بعد صدای شلیک ها شروع شد. همه فهمیدیم که در اطراف ما مجاهدینی بودهاند که حالا با پاسداران رژیم درگیر هستند. از خود میپرسیدیم اینک کدام قهرمانان در جدال با پاسداران شب هستند. به یکدیگر میگفتیم ایکاش کنارشان بودیم.
بعد از یکی دو ساعت شلیکهای سنگین که صدای آن مانند صاعقه بود؛ یکی از خواهران به نام زهره؛ که با بیسیم بگوش بود؛ به من گفت سکوت عجیبی روی شبکه هست، اما هر از گاه صدای قهقهه و نعرههای مستانه پاسداران روی شبکه میآید. یک بار هم پیامی میداد که نام اشرف در آن بود. من و آن خواهرمان که هیچگاه تصور نمیکردیم پایگاه سردار خیابانی و اشرف شهیدان؛ دو کوچه پایینتر از پایگاه ما باشد؛ تشخیص ندادیم چه کسی را میگوید. من به زهره گفتم تو برو قدری استراحت کن که اگر درگیری به پایگاه ما هم کشیده شد؛ توان داشته باشی. بیسیم را از او گرفتم و بگوش شدم. در حالی که در اضطراب عجیبی قلبم به شمارش افتاده بود؛ در کنار پنجرههای مشرف به کوچه قدم میزدم. یک بار فرمانده پایگاه سراغم آمد و پرسید: آیا روی شبکه پیام دیگری نیامده است؟ پاسخ دادم نه سکوت است.
باز هم گوش دادم و در دل برای همه مجاهدینی که درگیر بودند دعا میکردم. نماز صبح شده بود؛ بچهها به نماز ایستادند. همه دعا میکردند. به ناگهان روی شبکه صدای قهقههای آمد و من نام موسی را هم روی همین شبکه بیسیمی شنیدم.
در یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش ایستاده است. در جایم خشکم زد. پیام برایم معنا دار شد. نکند؟! اما دروغ است. اینها دروغ میگویند. تلاش میکردم خودم را تسلی بدهم. اما سریع رفتم و مکالمه انجام شده را به فرمانده پایگاه اطلاع دادم. وی سریع بیسیم را از من گرفت. به من گفت برو و کنار پنجره هوشیار بمان.
اما گویا زمان برای من متوقف شده بود و چشم و ذهنم کار نمیکرد. دلم میخواست فریاد بزنم. بغضی گلویم را میفشرد. ولی از اینکه حرفی بزنم واهمه داشتم.
صدای شلیک ها کمتر و کمتر شد و بعد هم به پایان رسید. همه افراد پایگاه همدیگر را نگاه میکردیم اما نمیدانستیم در تمام آن شب سنگین در کنار ما چه گذشته است.
حوالی ساعت هشت صبح بود که فرمانده پایگاه یکی از خواهران را بیرون فرستاد و به وی گفت هم روزنامه بخرد و هم در اطراف گشتی بزند و سریع برگردد تا بدانیم چه خبر است. در حالی که آن خواهر بیرون میرفت؛ همه کنار پنجرهها بودیم تا شاید با مشاهداتمان بفهمیم چه اتفاقی افتاده است.
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه شد و مهشید برنگشت. همه شک کردیم که حتماً بهدلیل شرایط حاکم بر کوچه و خیابانهای اطراف او بایستی دستگیر شده باشد. فرمانده پایگاه که نگران شده بود؛ سریع فرمان داد که آماده شویم تا محل را ترک کنیم. چون حدس میزد مهشید دستگیر شده باشد. سریع دست به کار شدیم. مشغول سوزاندن برخی مدارک بودیم که درب پایگاه به صدا درآمد. مهشید پشت در بود. درب را سریع باز کردیم. روزنامه در دست؛ با صورتی ملتهب از شدت گریستن؛ اما بیصدا وارد پایگاه شد. او را نگاه کردیم. خدایا چه بلایی بر سرش آمده است؟ مهشید کجا بودی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ و...
مهشید شوکه از صحنههایی که دیده بود؛ گفت: موسی و اشرف شهید شدهاند. خودم دیدم. آنها بودند که دیشب درگیر بودند و میجنگیدند. سپس فریادی و اشکی که سرازیر بود. ما همه او را دوره کردیم. مهشید بگو چی دیدی؟ وی تعریف کرد که پایگاه دو کوچه آن طرفتر از ما قرار داشته است. پایگاه سردار و مجاهدان رکابش را دیده بود. وی گفت که تمام در و دیوار و پنجرههای پایگاه خرد و منهدم شده و برفهای روی زمین از خون مجاهدین سرخ و گلگون بود. مردم محل جمع شده بودند و گریه کنان به خمینی و آل او نفرین میفرستادند.
روزنامهها را از دستش گرفتیم هر چند نفر روی روزنامهها خیره شدیم. تلویزیون هم باز بود. نفسها در سینهها حبس شده؛ بغضها در گلو و اشک ها سرازیر بودند. هیچیک از افراد بهحال خودش نبود. یکی میگفت مگر میشود فرمانده موسی دیگر نباشد؟ دیگری میگفت چطور است که اشرف شهید شود و ما زنده باشیم و...
فرمانده پایگاه سریع همه را جمع کرد و گفت: فرمانده همه ما موسی بوده و حالا هم اگر در میان ما نباشد؛ باز هم فرمانده ما است. بلند شوید تا به احترام همه آن شهیدان سرود بخوانیم و عهد و پیمانی دوباره ببندیم.
ما بهسر عت سلاحهایمان را بهدست گرفتیم؛ صف بستیم و سرود شهیدان را بهصورت جمعی خواندیم و در پایان به ارواح شهیدان عاشورای مجاهدین درود فرستادیم. البته ما صبح آن روز (19بهمن) هنوز از ابعاد درگیری و تعداد شهیدان و مشخصات یکایک آنها بیاطلاع بودیم.
ما آن روز تا شب در همان پایگاه ماندیم؛ اما در شامگاه 19 فروردین؛ بایستی محل را ترک میکردیم. ما به پایگاهی دیگر منتقل شدیم و آن شب؛ در اخبار تلویزیون رژیم با صحنه درخشان فدای بیکران مجاهدین در پیکرهای بخون خفته موسی و اشرف؛ روبهرو شدیم.
همه ما با یکدیگر عهد بستیم تا انتقام خون شهیدان را نگیریم و تا روزی که سپیده آزادی در ایران بدمد؛ دست از پیکار برنداریم. از آن روز تاکنون از شهادت اشرف؛ تا شهر اشرف و تا هزار اشرف؛ این پیکاری است که سر بازایستادن ندارد.
من پس از 35سال از صبح خونین؛ در آرزوی آن هستم تا بار دیگر به میعادگاه با سردار خیابانی و اشرف زنان مجاهد در زعفرانیه تهران بشتابم و خاکپای آن شهیدان والامقام را زیارت کنم.