مادرِ شعر من کجاست؟ واژههای شعر از کدام چشمه میآشامند؟ کیست که تداوم شعر را حیات میبخشد؟ این واژههای بیرامش و عاصی، از کجا میآیند؟ این حجمهای کشف و شهود، با ما و در ما چه میکنند؟ این نداها و زیر و بم سروشها و ناقوسها و نواها با جهان ما چه میگویند؟
کدام شاعرانی را میشناسیم که از خود پرسیدهاند: «من در هر لحظه چه دارم؟ من به شعر چه میدهم؟ شعر به من چه آموخته است؟ مادرِ شعر من کجاست ؟ من برای که و برای چه باید شعر بنویسم؟ آیا من با شعرِ خویش همنفسم؟ آیا من در حقیقت شعر، سیر و سلوک میکنم؟ آیا من به تعریف و جان شعر دست یافتهام؟ آیا شعر در من زندگی میکند و در کاشانه و آشیانهٴ من، ایمن است؟ آیا من ترجمه و تبلور شعر خویشم؟ من چه پیوندی با کلماتی که حیات فکر و روح ما را شکل میدهند، دارم؟ من بر سریر کلمات مینشینم. من بر اریکهٴ کلمات، بر سلطنت فاخر خویش، مباهات میکنم. من با شعر چه میکنم؟
سالها سال طنین و تکرار پژواکی را در نزدیکیام میشنوم که به من میگوید: حواست را سرجایش بنشان! عجالتاً میلیونها بهخاک افتاده و آوارهٴ راه آزادی، خون و هستیشان را جوهرِ قلم تو و بقیه کردهاند!
درنگ در پشت پلک یک نام و واژههای یک نگاه
ردیفها و سطرهای پیاپی واژههای روشنی از کتابها، با ما گفتهاند: لقب تاریخی پابلو نرودا، «وجدان قاره» بود. این لقب را بیشک باید عنوان تفسیر و معنایابی بر دفترهای شعر و خاطرات او دانست. نرودا ترجمه شعرها و قلمش بود. او با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر سرزمین و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهٴ آنهاست، صمیمانه و عاشقانه جنگید. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و مادران شعرهایش او را زره بر کرده و آذین نموده و به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکُـشی رهسپار و روانه میکردند. شعرهای نرودا به شناسایی و افشای ساکنان دایرههای قدرت میروند. سرِ بیترسِ شعرهای نرودا را در کلمهکلمه و سطرسطر کتابهایش میتوان رد گرفت و دید و شناختشان. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شده تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی داده و خواهند داد و مـهر میزنندش.
قدرت قلم از چیست؟
در نیروی هنر و قدرت قلم، به اعجاز «زبان» و حکمت «استعاره» برمیخوریم که قفلها و بندها را میشکنند: قفل زمان، قفل مکان، حصار زیستن، دیکتاتوری واقعیت، دیوارهای طلایی مرزافکن و فاصلهساز و تمامیِ دایرههای قدرت (عجین سلطنت ابتذال و جنایت)... و شانه به شانهٴ تاریخ حیات بشر که راه بیفتیم، شاهدیم که این همه، نزد حشمت و شوکت جاودان وجدان هنر، هیاهویی برای هیچاند و کاهی غلتان در پیش پای توفان فراموشی.
تعریف مشترک
شعر، تحولی در «ساختار زبـان» برای شکلی از شناخت و نفوذ در هویت حقیقی پدیدهها (اعم از انسان، هستی و طبیعت) است.
شعر، سفری است به نهانیها، به پنهان ماندههای امیدبخش در پس واقعیتهای خوفناک و هراسانگیز.
شعر، گاهی گریز از واقعیتهای تلخ به جانب کشف جهانی حتی دستنیافتنی و یا کمیافتنی مینماید، اما فلسفهٴ شعر در شناخت و شرح حقیقیاش، به یقین گریزیست از پلشتی و سیریست به جانب منشأ پاکی و حیات حقیقیمان.
صداهایی که مدام با ما نجوا میکنند...
در خزان آدمیزادی و فقیریِ عشق، آیا ما صدای خشخش کلمات ریخته در زیر پاهای آدمی را میشنویم؟
در تلاش برای پاسخ به این پرسشها، قدری آموختم از شعر که در هستیِ پر کشاکش و پر مهابت و شگفتانگیز، ذرهیی بیش نیستیم...
آموختم از شعر که «آزادی»، مهجورترین معنای زندگیمان بوده و هنوز جهان ما به شعور حقیقیِ خود در عینی کردن مفهوم «آرمان آزادی» دست نیافته و بالغ نگشته است.
شعر به من آموخت که انسان در آمد و شد خویش، از بزرگترین و طولانیترین هجران و سنگینترین جدایی وتلخترین تنهایی رنج میبرد؛ آنقدر که گویی او از جرعههای فراقی ازلی نوشیده است!
آموختم از شعر که هنوز انسانها در اتحادشان فقیرند و در جداییشان، ثروتمند!
شعر به من آموخت که در لحظهٴ شعر، انسان و حیات و آفرینش او، در یگانگیشان صادقاند.
شعر بسیار فراتر و والاتر از زندگی به من آموخت که «فاصلهٴ جنسی»، بزرگترین جهل و برندهترین دشنه در خدمت جنایت است.
شعر، قاموس مبتذل زندگی را میشکند و با خروشی سرکش برمیآشوبد که: عشق، پیامبر گم شده انسان است!
شعر به من آموخت که در لحظه کندن از همهٴ علقههای بندهساز، همهٴ هستی در آن لحظه، ذرهیی بیش نیست.
شعر به من آموخت که فرهنگ حقیقیِ زندگی، دریای بیکرانهایست که ما انسانها تنها سهم اندکی از یک قطرهٴ آن را نوشیدهایم.
شعر به من آموخت اشکهای انسانها، گوهر عشقی از شرم بزرگ و دلتنگیِ عظیم هستیشان است.
شعر با رسوخ استعارههایش در کالبد تاریخ و فلسفه، به من آموخت که آزادیِ هیچکس را تسخیر نکن و برای آزادی ، دام نگستران.
شعر به من آموخت پیش از آنکه انسان اسیر، برده و گرفتار زنجیرها و حصارهای هستیاش باشد، این معنای آزادی و مفهوم حقیقی کلمات هستند که زنجیرپیچ و محصور انسانها شدهاند؛ این دردناکترین فقر فرهنگی و تاریخیِ حیات آدمی است.
شعر و فرهنگ با ما نجوا میکنند که بگذارید آزادی، آزاد باشد! این، ضرورت تکاپوی ما به جانب فلسفهٴ حیات حقیقی ما است.
شعر به من آموخت همیشه ترسی انذارگونه را در خود زنده و هشیار نگاه داریم و این ترس را مدام در مویرگهای عصبمان حس کنیم. ترسی که از اسارت روح، مصونمان نگاه دارد؛ ترسی که هرگز زندان را برایمان توجیه نکند؛ ترسی که هرگز مجابمان نکند تا دیواری برای دیگران باشیم؛ انذاری و ترسی که قتلعام حقیقت در زیر تیغ خنجر قدرت و مصلحت را بهرسمیت نشناسد و هرگز به آن قانع نشده و از آن خشنود نشود.
شعر به من آموخت که مکنونات قلبم را سرمایه قلم و زبانم کنم.
آموختم از شعر تا کرامت آنچه که آفرینش و هستی به شعرهایمان داد را قدر بدانیم و به آنها پشت نکنیم. آموختم که باید وجودم، اندیشهام، احساس و نیازم، حامل هستهٴ کلمات و نه جدارهٴ نازک و شکننده آنها باشند.
آموختم که باید وجود شگفت انسانها را بشناسم و شعر را مهیای گامها و نشانههای روشن و کدر آنها کنم.
از شعر شنیدم که جهل و خرافه و پلشتیهای تکثیر شده از آنها، سنگی است که درک جهانی شایسته انسان را زیر لایههای قطور خود گرفته و این هجرانی است رنجآور که روح را میجود و عمر را به گروگان میگیرد.
آموختم که نیروی مهیب عادت، استبداد بیمهمیز و فاقد کفش و کلاه آهنی است که قرنهاست حیات آدمی و وجود او را تسخیر کرده و با خود در بیکرانههای زمان میچرخاند و به زمینش میکوبد.
با چشمان استعارههای شعر بود که در پشت هر واقعیت آشکاری، دنیاهای نهان و رازهای نهفتی را دیدم و در مکاشفهها و شهودهای پیاپی آن، خود و دیگران و احساس نامریی خاک، درخت، ابر، باد، آتش، آب، سنگ، چشمه، برف، پنجره، چوب، سیم و صدا را لمس کردم و نهیب نبض ملتهب آنها را در جوار ضربان قلبم شنیدم...
از هر سوی که راه افتادم، هنر و قلم به میعاد با آزادیام بردند تا شناخت انسان را، دوباره مشق بنویسم...
س.ع.نسیم.
کدام شاعرانی را میشناسیم که از خود پرسیدهاند: «من در هر لحظه چه دارم؟ من به شعر چه میدهم؟ شعر به من چه آموخته است؟ مادرِ شعر من کجاست ؟ من برای که و برای چه باید شعر بنویسم؟ آیا من با شعرِ خویش همنفسم؟ آیا من در حقیقت شعر، سیر و سلوک میکنم؟ آیا من به تعریف و جان شعر دست یافتهام؟ آیا شعر در من زندگی میکند و در کاشانه و آشیانهٴ من، ایمن است؟ آیا من ترجمه و تبلور شعر خویشم؟ من چه پیوندی با کلماتی که حیات فکر و روح ما را شکل میدهند، دارم؟ من بر سریر کلمات مینشینم. من بر اریکهٴ کلمات، بر سلطنت فاخر خویش، مباهات میکنم. من با شعر چه میکنم؟
سالها سال طنین و تکرار پژواکی را در نزدیکیام میشنوم که به من میگوید: حواست را سرجایش بنشان! عجالتاً میلیونها بهخاک افتاده و آوارهٴ راه آزادی، خون و هستیشان را جوهرِ قلم تو و بقیه کردهاند!
درنگ در پشت پلک یک نام و واژههای یک نگاه
ردیفها و سطرهای پیاپی واژههای روشنی از کتابها، با ما گفتهاند: لقب تاریخی پابلو نرودا، «وجدان قاره» بود. این لقب را بیشک باید عنوان تفسیر و معنایابی بر دفترهای شعر و خاطرات او دانست. نرودا ترجمه شعرها و قلمش بود. او با لشکر توانمند و شکستناپذیر شعرهایش، با استبدادهای رنگارنگ، با جهل مسلط بر سرزمین و جهان خویش و با ابتذال مرموزی که در کانون همهٴ آنهاست، صمیمانه و عاشقانه جنگید. او بسیاری مفاهیم را به شعرهایش میداد و مادران شعرهایش او را زره بر کرده و آذین نموده و به جانب نبردی سهمگین و تاریخی با دیکتاتوری و آزادیکُـشی رهسپار و روانه میکردند. شعرهای نرودا به شناسایی و افشای ساکنان دایرههای قدرت میروند. سرِ بیترسِ شعرهای نرودا را در کلمهکلمه و سطرسطر کتابهایش میتوان رد گرفت و دید و شناختشان. در این شناخت است که نسلهای پیاپی و لایههای بر هم انباشته شده تاریخ، «وجدان قاره» بودن او را گواهی داده و خواهند داد و مـهر میزنندش.
قدرت قلم از چیست؟
در نیروی هنر و قدرت قلم، به اعجاز «زبان» و حکمت «استعاره» برمیخوریم که قفلها و بندها را میشکنند: قفل زمان، قفل مکان، حصار زیستن، دیکتاتوری واقعیت، دیوارهای طلایی مرزافکن و فاصلهساز و تمامیِ دایرههای قدرت (عجین سلطنت ابتذال و جنایت)... و شانه به شانهٴ تاریخ حیات بشر که راه بیفتیم، شاهدیم که این همه، نزد حشمت و شوکت جاودان وجدان هنر، هیاهویی برای هیچاند و کاهی غلتان در پیش پای توفان فراموشی.
تعریف مشترک
شعر، تحولی در «ساختار زبـان» برای شکلی از شناخت و نفوذ در هویت حقیقی پدیدهها (اعم از انسان، هستی و طبیعت) است.
شعر، سفری است به نهانیها، به پنهان ماندههای امیدبخش در پس واقعیتهای خوفناک و هراسانگیز.
شعر، گاهی گریز از واقعیتهای تلخ به جانب کشف جهانی حتی دستنیافتنی و یا کمیافتنی مینماید، اما فلسفهٴ شعر در شناخت و شرح حقیقیاش، به یقین گریزیست از پلشتی و سیریست به جانب منشأ پاکی و حیات حقیقیمان.
صداهایی که مدام با ما نجوا میکنند...
در خزان آدمیزادی و فقیریِ عشق، آیا ما صدای خشخش کلمات ریخته در زیر پاهای آدمی را میشنویم؟
در تلاش برای پاسخ به این پرسشها، قدری آموختم از شعر که در هستیِ پر کشاکش و پر مهابت و شگفتانگیز، ذرهیی بیش نیستیم...
آموختم از شعر که «آزادی»، مهجورترین معنای زندگیمان بوده و هنوز جهان ما به شعور حقیقیِ خود در عینی کردن مفهوم «آرمان آزادی» دست نیافته و بالغ نگشته است.
شعر به من آموخت که انسان در آمد و شد خویش، از بزرگترین و طولانیترین هجران و سنگینترین جدایی وتلخترین تنهایی رنج میبرد؛ آنقدر که گویی او از جرعههای فراقی ازلی نوشیده است!
آموختم از شعر که هنوز انسانها در اتحادشان فقیرند و در جداییشان، ثروتمند!
شعر به من آموخت که در لحظهٴ شعر، انسان و حیات و آفرینش او، در یگانگیشان صادقاند.
شعر بسیار فراتر و والاتر از زندگی به من آموخت که «فاصلهٴ جنسی»، بزرگترین جهل و برندهترین دشنه در خدمت جنایت است.
شعر، قاموس مبتذل زندگی را میشکند و با خروشی سرکش برمیآشوبد که: عشق، پیامبر گم شده انسان است!
شعر به من آموخت که در لحظه کندن از همهٴ علقههای بندهساز، همهٴ هستی در آن لحظه، ذرهیی بیش نیست.
شعر به من آموخت که فرهنگ حقیقیِ زندگی، دریای بیکرانهایست که ما انسانها تنها سهم اندکی از یک قطرهٴ آن را نوشیدهایم.
شعر به من آموخت اشکهای انسانها، گوهر عشقی از شرم بزرگ و دلتنگیِ عظیم هستیشان است.
شعر با رسوخ استعارههایش در کالبد تاریخ و فلسفه، به من آموخت که آزادیِ هیچکس را تسخیر نکن و برای آزادی ، دام نگستران.
شعر به من آموخت پیش از آنکه انسان اسیر، برده و گرفتار زنجیرها و حصارهای هستیاش باشد، این معنای آزادی و مفهوم حقیقی کلمات هستند که زنجیرپیچ و محصور انسانها شدهاند؛ این دردناکترین فقر فرهنگی و تاریخیِ حیات آدمی است.
شعر و فرهنگ با ما نجوا میکنند که بگذارید آزادی، آزاد باشد! این، ضرورت تکاپوی ما به جانب فلسفهٴ حیات حقیقی ما است.
شعر به من آموخت همیشه ترسی انذارگونه را در خود زنده و هشیار نگاه داریم و این ترس را مدام در مویرگهای عصبمان حس کنیم. ترسی که از اسارت روح، مصونمان نگاه دارد؛ ترسی که هرگز زندان را برایمان توجیه نکند؛ ترسی که هرگز مجابمان نکند تا دیواری برای دیگران باشیم؛ انذاری و ترسی که قتلعام حقیقت در زیر تیغ خنجر قدرت و مصلحت را بهرسمیت نشناسد و هرگز به آن قانع نشده و از آن خشنود نشود.
شعر به من آموخت که مکنونات قلبم را سرمایه قلم و زبانم کنم.
آموختم از شعر تا کرامت آنچه که آفرینش و هستی به شعرهایمان داد را قدر بدانیم و به آنها پشت نکنیم. آموختم که باید وجودم، اندیشهام، احساس و نیازم، حامل هستهٴ کلمات و نه جدارهٴ نازک و شکننده آنها باشند.
آموختم که باید وجود شگفت انسانها را بشناسم و شعر را مهیای گامها و نشانههای روشن و کدر آنها کنم.
از شعر شنیدم که جهل و خرافه و پلشتیهای تکثیر شده از آنها، سنگی است که درک جهانی شایسته انسان را زیر لایههای قطور خود گرفته و این هجرانی است رنجآور که روح را میجود و عمر را به گروگان میگیرد.
آموختم که نیروی مهیب عادت، استبداد بیمهمیز و فاقد کفش و کلاه آهنی است که قرنهاست حیات آدمی و وجود او را تسخیر کرده و با خود در بیکرانههای زمان میچرخاند و به زمینش میکوبد.
با چشمان استعارههای شعر بود که در پشت هر واقعیت آشکاری، دنیاهای نهان و رازهای نهفتی را دیدم و در مکاشفهها و شهودهای پیاپی آن، خود و دیگران و احساس نامریی خاک، درخت، ابر، باد، آتش، آب، سنگ، چشمه، برف، پنجره، چوب، سیم و صدا را لمس کردم و نهیب نبض ملتهب آنها را در جوار ضربان قلبم شنیدم...
از هر سوی که راه افتادم، هنر و قلم به میعاد با آزادیام بردند تا شناخت انسان را، دوباره مشق بنویسم...
س.ع.نسیم.