728 x 90

شهيدان قيام,

عاشورای ۸۸

-

 -
-
پسرم صبح رفت بیرون و گفت امروز عاشوراست و باید در برابر ظلم به بند کشیدن دوستانم به خیابان بروم. صبح پسرم بعد از خوردن صبحانه برای پیوستن دوستانش به خیابان رفت و قرار بود تا بعدازظهر برگردد. غروب شد ولی خبری نشد و کم‌کم دلشوره‌ام داشت زیاد می‌شد. شب شد و برنگشت و من نمیدونم چرا دلشوره تمام وجودم را گرفت و شروع کردم به تماس گرفتن با تلفنش و اصلاً جواب نمی‌داد. هر چه می‌گذشت دلشوره‌ام بیشتر و بیشتر می‌شد. با کلانتری و بیمارستانها تماس گرفتم و شنیدم گاردیها به سمت مردم هجوم برده‌اند و هیچ کلانتری پاسخ من را نداد. شب که شد سراسیمه خودم را به بیمارستانهای مختلف رساندم، ولی خبری نشد و تا صبح تو خیابون دنبال جگر گوشه‌ام بودم و صبح حدود ساعت 10 در حالی که از فرط خستگی و اضطراب داشتم بیهوش می‌شدم با من تماس گرفتند و یکی آنطرف گفت: تشریف بیاورید سردخانه... .
بهروز شمس.
 
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b82625e0-b3a6-410e-abef-6bb9ae6bd052"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات