به کدام سبک شعر باید گفت؟ چه نوع شعری باید گفت؟ کهن یا نو، یا پسانوگرا؟ کدام گونهی شعر نو موثرتر است؟ نیمایی، یا سپید؟ شعر واقعگرا (رئال) بهتر است یا فراواقعیتی (سوررئال). کدام محتوا برای شعر مفیدتر است؟ حکیمانه، طبیعی، پندآموز، متفکرانه، یا وصف زیباییهای طبیعت، درونگرا... برونگرا... .
از کی بهتر است تقلید کنی؟ سعدی یا فردوسی یا مولانا یا نیما یا شاملو یا فروغ یا... اصلاً تقلید خوب است؟. ..
اینها فکرهایی ست که شاید در ذهن یک شاعر و آدمهای شعردوست میچرخد. ممکن است شما در برابر هر کدام از این پرسشها گزینش خود را داشته باشید. اما این یک بحث مفصل است و این شاید یک شروع برای هر ذهنی باشد. اما در کلیترین جواب دو نما در برابر ما قرار دارد:
یکی این که:
هر شاعر باید قبل از شروع به سرودن شعر، تکلیف خود را در گزینش یک سبک و محتوا تعیین کند و اگر موافق باشید که بصورت تمثیلی گفته شود، در شهر شعر مثل هر شرکتی برای خود ساختمانی و نامی و علامتی و نشانیای تعیین کند، بعد سر جای خود بنشیند و شروع به شعر گفتن کند. و بعد هم هر روز مواظب باشد که از آییننامهی مصوب خود خارج نشود. و اگر در ابتدا شعرش هنوز سیمای مشخصی پیدا نکرده، سعی کند کاری کند که پیدا کند تا به جایی برسد که همه بگویند فلانی شعرش به کمال رسید و هویت پیدا کرد.
نمای دیگر این است که:
این انتخاب و تعیین آیین نامه، شاعر و شعر را میبندد. شاعر نباید هیچ برنامهای برای خود بریزد. دست و پای شعر را نباید با ضابطه و قانون بست. شاعر حتی نباید تنها در شهر شعر بچرخد، بلکه باید بتواند نه تنها در شهر شعر بلکه در هر وطنی برود و حتی به زمین و آسمان بپرد. و حتی به جهان غیرمادی سفر کند و در روی زمین و روی هوا هم هرکجا دلش خواست بساطش را پهن کند. درهر هتلی اقامت کند. در هر جنگلی بگردد و در هر ساحلی بنشیند.
و این او را قادر خواهد کرد که هر چه میخواهد دل تنگش بگوید.
...
این نمای دوم بود. حالا باید در مورد نیکیها و بدیهای هر کدام فکر کرد.
یکی میگوید: نمای اول خوب است. هر شاعری را در تاریخ ادبیات نگاه کنی، سبک و ویژگی معینی دارد. دستگاه معینی دارد. نمی شود که بیروشن کردن چیستی و کیستی خود هرچه میخواهی و به هر نوع سبکی شعر بگویی. بالاخره هر تولیدگری در شهر، جنس معین و مشخصی تولید میکند که نشان و نمای خود را دارد. آنوقت بعد از پایان یک عمر شاعری، هیچکس نمیداند تو که بودی. چه گونه بودی. تو را نمیشود حفظ کرد. و در نتیجه گم میشوی. اصلاً خطرش این است که یک دفعه عقبگرد کنی. از شعر نو برگردی به شعر کهن و به غزل و قصیده و دو بیتی، و... . این نوعی واپسگرایی است... .. و وووو
یکی میگوید:
شاعر اگر شاعر است دنبال پیدا شدن نیست. دنبال خودش نیست. دنبال شعر است. شور شعر هرکجا هست باید پیدایش کند. عشق در هر قصیدهای هست باید تقلیدش کند. شوق در هر دلی تپیده باید بدزددش و الگویش کند. آنوقت دستش باز میشود که یک روز یک شعر رزمی بگوید، یک روز یک شعر سیاسی و مبارزاتی بگوید، یک روز هم از زیبایی گل باغچه و قهوهخانهی سر راه در کنارهی کویر و از شرشر آب چشمهی کنار آن بسراید. شاعر اصلاً حق ندارد دست شعر را ببندد. این میدان بزرگ را چرا رها کنیم. اصلاً شعر را نمیتوان کهنه و نوخواند. شعر که کهنه نمیشود. اگر شوری بوده که در دلی افتاده، دل انسان که تغییرنکرده.
خلاصه این بحثی است داغ. و هر دو طرف هزارها دلیل و استدلال دارند. و این بحثی بیجواب است. بیجوابیاش هم شاید مربوط میشود به تعریف شعر، و از آنجا که نمیشود شعر را تعریف کرد، این بحث بسته نمیشود. و اصلاً تعریف کردن شعر خودش بسته بندی و محدود کردن شعر است.
از روز اول تاریخ انواع شعرپیدا شده و هنوز هم نمیشود گفت که شعر امروز آخرین نوع شعر است. بنابراین تنها راه این است که حرف را بیندازیم وسط، و بگذاریم هر کسی قضاوت و انتخاب خودش را بکند. تا شما چه بگویید. و چه بپسندید.
از کی بهتر است تقلید کنی؟ سعدی یا فردوسی یا مولانا یا نیما یا شاملو یا فروغ یا... اصلاً تقلید خوب است؟. ..
اینها فکرهایی ست که شاید در ذهن یک شاعر و آدمهای شعردوست میچرخد. ممکن است شما در برابر هر کدام از این پرسشها گزینش خود را داشته باشید. اما این یک بحث مفصل است و این شاید یک شروع برای هر ذهنی باشد. اما در کلیترین جواب دو نما در برابر ما قرار دارد:
یکی این که:
هر شاعر باید قبل از شروع به سرودن شعر، تکلیف خود را در گزینش یک سبک و محتوا تعیین کند و اگر موافق باشید که بصورت تمثیلی گفته شود، در شهر شعر مثل هر شرکتی برای خود ساختمانی و نامی و علامتی و نشانیای تعیین کند، بعد سر جای خود بنشیند و شروع به شعر گفتن کند. و بعد هم هر روز مواظب باشد که از آییننامهی مصوب خود خارج نشود. و اگر در ابتدا شعرش هنوز سیمای مشخصی پیدا نکرده، سعی کند کاری کند که پیدا کند تا به جایی برسد که همه بگویند فلانی شعرش به کمال رسید و هویت پیدا کرد.
نمای دیگر این است که:
این انتخاب و تعیین آیین نامه، شاعر و شعر را میبندد. شاعر نباید هیچ برنامهای برای خود بریزد. دست و پای شعر را نباید با ضابطه و قانون بست. شاعر حتی نباید تنها در شهر شعر بچرخد، بلکه باید بتواند نه تنها در شهر شعر بلکه در هر وطنی برود و حتی به زمین و آسمان بپرد. و حتی به جهان غیرمادی سفر کند و در روی زمین و روی هوا هم هرکجا دلش خواست بساطش را پهن کند. درهر هتلی اقامت کند. در هر جنگلی بگردد و در هر ساحلی بنشیند.
و این او را قادر خواهد کرد که هر چه میخواهد دل تنگش بگوید.
...
این نمای دوم بود. حالا باید در مورد نیکیها و بدیهای هر کدام فکر کرد.
یکی میگوید: نمای اول خوب است. هر شاعری را در تاریخ ادبیات نگاه کنی، سبک و ویژگی معینی دارد. دستگاه معینی دارد. نمی شود که بیروشن کردن چیستی و کیستی خود هرچه میخواهی و به هر نوع سبکی شعر بگویی. بالاخره هر تولیدگری در شهر، جنس معین و مشخصی تولید میکند که نشان و نمای خود را دارد. آنوقت بعد از پایان یک عمر شاعری، هیچکس نمیداند تو که بودی. چه گونه بودی. تو را نمیشود حفظ کرد. و در نتیجه گم میشوی. اصلاً خطرش این است که یک دفعه عقبگرد کنی. از شعر نو برگردی به شعر کهن و به غزل و قصیده و دو بیتی، و... . این نوعی واپسگرایی است... .. و وووو
یکی میگوید:
شاعر اگر شاعر است دنبال پیدا شدن نیست. دنبال خودش نیست. دنبال شعر است. شور شعر هرکجا هست باید پیدایش کند. عشق در هر قصیدهای هست باید تقلیدش کند. شوق در هر دلی تپیده باید بدزددش و الگویش کند. آنوقت دستش باز میشود که یک روز یک شعر رزمی بگوید، یک روز یک شعر سیاسی و مبارزاتی بگوید، یک روز هم از زیبایی گل باغچه و قهوهخانهی سر راه در کنارهی کویر و از شرشر آب چشمهی کنار آن بسراید. شاعر اصلاً حق ندارد دست شعر را ببندد. این میدان بزرگ را چرا رها کنیم. اصلاً شعر را نمیتوان کهنه و نوخواند. شعر که کهنه نمیشود. اگر شوری بوده که در دلی افتاده، دل انسان که تغییرنکرده.
خلاصه این بحثی است داغ. و هر دو طرف هزارها دلیل و استدلال دارند. و این بحثی بیجواب است. بیجوابیاش هم شاید مربوط میشود به تعریف شعر، و از آنجا که نمیشود شعر را تعریف کرد، این بحث بسته نمیشود. و اصلاً تعریف کردن شعر خودش بسته بندی و محدود کردن شعر است.
از روز اول تاریخ انواع شعرپیدا شده و هنوز هم نمیشود گفت که شعر امروز آخرین نوع شعر است. بنابراین تنها راه این است که حرف را بیندازیم وسط، و بگذاریم هر کسی قضاوت و انتخاب خودش را بکند. تا شما چه بگویید. و چه بپسندید.
از م. شوق 19تير95