آزمایش تاریخی خمینی
اواخر اردیبهشت 60، مجاهدین نامهیی به خمینی نوشتند. در آن نامه خواستار ملاقات حضوری همراه با اعضا و هوادارانشان شدند. دوباره بر حق آزادی برای همهی اقشار جامعه تصریح کردند. خواستار یک زندگی مسالمتآمیز سیاسی شدند. گزارشی هم از جنایتهای روزمرّهی باندهای جانی و چماقدار که فضای سیاسی ایران را به گروگان گرفته بودند، به خمینی دادند و تقاضای رسیدگی کردند. خمینی تا یک هفته سکوت کرد. بعد هم بدون آنکه پاسخ نامهی مجاهدین را بدهد و یا ذرّهیی خودش را از باندهای آزادیکش بری بداند، در یک سخنرانی برای حزباللهیهای خودش، غیرمستقیم، خطاب به مجاهدین گفت که نیازی نیست شما بیایید، من میآیم نزد شما!
میبینیم مجاهدین هر قدمی به سمت یک زندگی و حضور سیاسی با حفظ آزادی برای همه برمیدارند، انگار پایشان به سنگ میخورد. خیلی عجیب است که از آن انبوه انبوه نامه و شکایتی که مجاهدین به مقامات رژیم دادند، طی 2.5 سال حتی به یک درخواست هم جواب داده نشد. صاف صاف 54نفر از اینها را در روز روشن و در خیابان و کوچه و محله، با چاقو و قمه و دشنه و ژ ـ 3 کشتند، اما یک نفر از مسئولان دولتی و قضایی این رژیم به دادخواست مجاهدین و وکلایی که این کارها را دنبال میکردند، یک خط پاسخ ندادند. خمینی هم برای اینکه هیچ مسئولتی نپذیرد و خیال خودش را از همهچیز راحت کند و نیز از طرفی دست عمله و اکرهاش علیه گروههای سیاسی مخالف را باز بگذارد، در دجّالانهترین رویکرد، گفته بود که «خودشان، خودشان را شکنجه میکنند و میکشند»!
خمینی بهترین فرصت برای پیاده کردن افکار و آرمانش را در یک حاکمیت مطلقاً انحصاری بهدست آورده بود، آنچه که کرد و آزمایش داد، همان درونمایه و عمق اندیشه و ایدئولوژیاش بود. منتهی مجاهدین میخواستند در چارچوب همان قانون مصوّبهی خبرگان خمینی، از تمام فرصتها و امکانات یک حیات مسالمتآمیز سیاسی و اجتماعی برای به بلوغ رساندن خواستههای انقلاب بهمن 57 استفاده کنند. این خمینی بود که هر روز میخواست یکجوری این حیات مسالمت را به بنبست بکشاند تا به نیّات خودش برسد.
یک سابقهی پیشین تا به امروز
مجاهدین 2.5 سال خار خوردند و دندان روی جگر گذاشتند. 2.5 سال شکیبایی فوق تصوری پیشه کردند. برای حرمت و جایگاه آزادی، هر بهایی که ممکن بود را از سازمان خودشان، از هوادارانشان، از خانوادههایشان، از دوستان و متحدانشان و از حق مسلّم مردمشان برای حفظ آزادی و زندگی سیاسی مسالمتآمیز پرداختند. خوب است برویم تاریخ ایران را و حتی تاریخ جهان را بخوانیم و ببینیم کدام گروه بوده اینقدر تحمل و طاقت داشته باشد که حاضر باشد برای همزیستی مسالمتآمیز سیاسی، اینقدر از خودگذشتگی کند، اینقدر کوتاه بیاید، اینقدر از تنش خون بریزند و او باز نامه بنویسد و به یک آب ـ باریکهی آزادی هم راضی باشد؟
اما خمینی برای مجاهدین به آب ـ باریکهیی هم رضایت نمیداد. اصل حرف همان است که اول راه گفتیم. یعنی اگر به خمینی بود، میخواست همان 23بهمن 57 کار مجاهدین را تمام کند و اگر نشد، دیگر به هنر مجاهدین برمیگردد که هیولای تنورهکشی که از اعصار و قرون جهل و جنایت آمده بود را 2.5 سال در شیشه نگهداشتند.
او از مجاهدین یک چیز بیشتر نمیخواست: اینکه مجاهدین دستش را ببوسند و ولایتفقیهیاش را بالای سرشان بگذارند. اما بنا به همهی شواهدی که نشان دادیم، مجاهدین هم از شجرهی تاریخیشان و از همان سلک و مرام و بینش و منش بنیانگذارانشان پیدا و معلوم بود که اینکاره نبوده و نیستند. خمینی و اسلافش، هم در زندانهای شاه و هم طی همین 2.5 سال تجربه کرده بودند که این نسل، با همه فرق دارد. از یک غیرت و حمیّت و شرف تاریخی و ایدئولوژیکی و انسانی و مبارزاتی برخوردار است که خمینی که سهل است، از او هزار بار دیکتاتورتر، دجّالتر، خونخوارتر، استثمارگرتر و شقیتر و دینفروشتر هم که باشد، مجاهدین برای ولایتفقیه و اسلام ارتجاعی و قرون وسطاییاش پشیزی ارزش قائل نبوده و نیستند. اساساً مجاهدین، خمینی را از همان دهههای 40 و 50 تعیینتکلیف کرده بودند و هیچ مشروعیت تاریخی و ایدئولوژیکی برایش قائل نبودند. افکار خمینی و آخوندهای وارث او، متعلق به قرون وسطی و عصر بردهداری بوده و هست و این برای مجاهدین از همان اول معلوم و واضح بود.
از بهمن سپید تا خرداد سرخ
در روزهای ملتهب نیمهی دوم خرداد 60 هستیم. خمینی تصمیم گرفته بود نظامش را یکپایه کند. لایحهی عدم کفایت سیاسی بنیصدر را به مجلس بردند. مابهازای آن هم جوّ اختناق و سرکوب و بگیر و ببند، چندین برابر شد. بازرگان و جبهه ملی خواستند عرض اندامی کنند. خمینی هم آمد روی بالکن معروفش در جماران و یک تشر تند به آنها زد. آنها هم سر جایشان نشستند و از صحنه خارج شدند. پخش اطلاعیه و فروش نشریه، مساوی بود با کشته شدن در خیابان و یا دستگیر شدن. نشریه مجاهد در اواسط خرداد، آمار زندانیان مجاهد را بالای 900نفر اعلام کرد. میلیشیاهای مجاهدین و فعالان سیاسی که صبح از خانهشان بیرون میرفتند، معلوم نبود که ظهر یا شب به خانه برمیگردند یا نه. امکان هیچگونه فعالیت سیاسی وجود نداشت. مطبوعات و رادیو ـ تلویزیون حکومتی هم به این جوّ اختناق دامن میزدند و مدام با سران سرکوبگر رژیم مصاحبه میکردند و آنها هم برای مخالفان و معترضان، خط و نشان میکشیدند. نشریه مجاهد هم که خیلی مخفیانه و با احتیاط فراوان و به شیوهی بزن در رو در خیابانها دیده میشد، روزنامههای حکومتی و رادیو ـ تلویزیون ارتجاع را تحریم کرد و هشدار کودتای ارتجاع و از بین بردن آخرین قطرههای آزادی را داد. بیاغراق باید گفت نفس کشیدن در آن هوای مسموم و استبدادی خیلی سخت شده بود. جوّی شده بود که هر ساعت اختناق و بگیر و ببندش بیشتر میشد.
اینطوری بود که به 30خرداد 60 رسیدیم. هیچکس فکر نمیکرد حتی یک تجمّع ده نفره شکل بگیرد. اما بهطور عجیبی در اینجا هم مجاهدین آخرین امکان و آزمایش را تجربه کردند. تظاهراتی باز هم مسالمتآمیز را در 30خرداد برنامهریزی و برگزار کردند. 500هزار نفر از مردم و هواداران مجاهدین در این تظاهرات بزرگ و مهم شرکت کردند. در آن جوّ سیاه و بنبست اواخر خرداد 60، برپا کردن چنین تظاهراتی، یک معجزه بود که اتفاق افتاد.
نتیجه چه شد؟ باز هم سرکوب، باز هم کشتار، باز هم زندان. در اینجا هم باز خمینی خودش وارد میدان شد. حکم شلیک کردن به مردم تظاهر کننده را داد. برای آنکه تا چند ساعت دیگر رژیمش سرنگون نشود، همهی پردهها را هم زد کنار و حکم را داد رادیو ـ تلویزیونش هم بخوانند تا همه حساب کارشان را بکنند. بهخاطر بیاور که در جواب نامهی مجاهدین که گفته بودند میخواهیم بیاییم نزد شما، شفاهی گفته بود که شما نیایید، من میآیم. حالا در 30خرداد با ژـ3 و تیربار و اعدام و زندان آمده بود. در همان شب، بهطور رسمی تیرباران و اعدام مجاهدین در دستور کار هر روز خمینی قرار گرفت که فعلاً تا بیش از 120هزارتایش را رفته است.
30خرداد سال 1360 را خمینی اینطوری به مجاهدین و نیروهای مترقی و آزادیخواه تحمیل کرد و به خواست شیطانیاش رسید. کاری که دلش میخواست خیلی زودتر میتوانست انجام دهد، ولی مجاهدین نگذاشته بودند. همهی واقعیت همین بود. اتفاقاً آزمایش تاریخی مجاهدین هم در آن ایّام همین بود. در یک مشابهت سیاسی و اجتماعی، صحنهی ایران بسیار شبیه روزها و ساعتهای کودتا علیه دکتر محمد مصدق شده بود. آنجا حزب توده توان مقابله داشت، اما به مصدق و مصالح مردم ایران خیانت کرد. اینجا هم رسالت مجاهدین از آنها پاسخ میخواست و اگر نمیدادند، بیتعارف نفرین میشدند و خمینی و دستگاه عریض و طویل سرکوب ایدئولوژیکی و سیاسیاش، همان کار را با بقیه کرد، با مجاهدین هم میکرد. اما به شکرانهی درایت، هوشمندی، مسئولیتپذیری تاریخی و همّت و غیرت مجاهدین خلق، آنها با الگوی عاشورای حسینی، از دام یزیدی خمینی، موفق و پاکیزه جستند. دیگر از آن پس، آنچه که مشروع و زیبندهی حمیّت و شرف مبارزاتی برای مردم ایران و مقاومتشان در کسوت پیشتاز انقلابیشان بود، این بود که باید محکم میزدند توی دهن خمینی و ادامهی مسیر را در طلب آزادی، با مبارزهیی انقلابی پیش میبردند. از آن روز و تا ماههای پایانی سال 60 و نیز سالهای پیاپی دیگر، هر روز دهها اعدامی در سراسر ایران داشتند. زندانهای سراسر ایران از مجاهدین و نیروهای مبارز و شخصیتهای مترقی و آزادیخواه، لبریز شده بود. یک پایداری بیشکست و یک وفاداری تاریخی به آزادی، از خیابانها و کوچهها تا اعماق زندانها به هم پیوند خورده بودند. نبردی حماسی و سترگ با ارتجاع غدّار و انحصارطلب و فاشیسم مذهبی به جریان افتاد که صحنههای مقاومت و پایداری از یکطرف و شقاوت و شنائت و پلشتی از طرف دیگر، صفحات مبارزه برای آزادی را رقم زدند و سطرهای تاریخ جدید ایران را نوشته و مینویسند.
صاعقهیی درخشان در آسمان تاریک
هر روز دستهدسته از مجاهدین روانهی زندانها میشدند. هر روز و هر شب، تیرباران زندانیان مجاهد و مبارز بیوقفه ادامه داشت. کامیونهای حامل کاروان شهیدان، میان زندانها و گورستانهای با نام و بینام، در رفت و آمد بود. روزنامههای حکومتی در یک صفحه، چندین خبر و گزارش از اعدامیان و تیرباران شدهها چاپ میکردند. میان این همه بگیر و ببند، کشت و کشتار، وداعها و اشکها و لبخندها، زندانیان مجاهد و مبارز، دلشورهی مسعود رجوی را داشتند. «هیچکس با هیچکس» از این دلشورهگی سخن نمیگفت، اما برای سلامتش نیایش و حدیث آرزومندی زمزمه میکردند.
شب 7مرداد 60، از خجستهترین شبهای تاریخ معاصر ایران شد. ناگهان به هنگام اخبار شب رادیو ـ تلویزیون رژیم، ولولهیی در زندان راه افتاد. عدهیی به طرف اتاق تلویزیون میدویدند، عدهیی از اتاق تلویزیون به طرف سلولها میدویدند و با هم پچپچ میکردند. چهرهها باز و بشّاش شده بود. «از نگاه یاران به یاران نـدا میرسید». چشم و گوش همه به تلویزیونی بود که پشت پنجرهی مسجد بند گذاشته بودند. گویندهی رژیمی با همان ادبیات مبتذل آخوندی، تلاش میکرد خبری بزرگ، خجسته و شادیآور را وارونه جلوه دهد؛ اما زندانیان مجاهد و مبارز به اصل مطلب و خبر بزرگ کار داشتند: مسعود رجوی از تهران به فرانسه رفت!
در میان قصههای تلخ زندان و تیرباران و اعدام و سنگینی فراقها و وداعها و هجرتها، آن شب و آن هجرت، چه شب زیبا و پرصاعقه وجدانگیزی بود. لحظاتی هستند که چونان برقی میدرخشند، اما در طول زمان پرتو دارند و ثمرشان را در استمرار زمان و خم و پیچ رویدادها، نظاره میکنیم و شاهدیم و از آن بهره میبریم. موسی خیابانی آن پرواز بزرگ میهنی، انقلابی و تاریخساز را از درخشانترین تصمیمات سازمان مجاهدین خلق ایران توصیف کرد. به نظر میرسد، مردم و تاریخ ایران باید در این زمینه از درایت و تصمیم میهنی سازمان مجاهدین خلق تشکر و قدردانی کنند.
از آن پس بود که مقاومت و پایداری سرسختانهی مجاهدین در شهرها و زندانهای سراسر ایران، در عبور از خم و پیچهای مبارزهی شهری و در مسیر تکاملش، خود را به «ارتش آزادیبخش ملی ایران» بالغ کرد...
اواخر اردیبهشت 60، مجاهدین نامهیی به خمینی نوشتند. در آن نامه خواستار ملاقات حضوری همراه با اعضا و هوادارانشان شدند. دوباره بر حق آزادی برای همهی اقشار جامعه تصریح کردند. خواستار یک زندگی مسالمتآمیز سیاسی شدند. گزارشی هم از جنایتهای روزمرّهی باندهای جانی و چماقدار که فضای سیاسی ایران را به گروگان گرفته بودند، به خمینی دادند و تقاضای رسیدگی کردند. خمینی تا یک هفته سکوت کرد. بعد هم بدون آنکه پاسخ نامهی مجاهدین را بدهد و یا ذرّهیی خودش را از باندهای آزادیکش بری بداند، در یک سخنرانی برای حزباللهیهای خودش، غیرمستقیم، خطاب به مجاهدین گفت که نیازی نیست شما بیایید، من میآیم نزد شما!
میبینیم مجاهدین هر قدمی به سمت یک زندگی و حضور سیاسی با حفظ آزادی برای همه برمیدارند، انگار پایشان به سنگ میخورد. خیلی عجیب است که از آن انبوه انبوه نامه و شکایتی که مجاهدین به مقامات رژیم دادند، طی 2.5 سال حتی به یک درخواست هم جواب داده نشد. صاف صاف 54نفر از اینها را در روز روشن و در خیابان و کوچه و محله، با چاقو و قمه و دشنه و ژ ـ 3 کشتند، اما یک نفر از مسئولان دولتی و قضایی این رژیم به دادخواست مجاهدین و وکلایی که این کارها را دنبال میکردند، یک خط پاسخ ندادند. خمینی هم برای اینکه هیچ مسئولتی نپذیرد و خیال خودش را از همهچیز راحت کند و نیز از طرفی دست عمله و اکرهاش علیه گروههای سیاسی مخالف را باز بگذارد، در دجّالانهترین رویکرد، گفته بود که «خودشان، خودشان را شکنجه میکنند و میکشند»!
خمینی بهترین فرصت برای پیاده کردن افکار و آرمانش را در یک حاکمیت مطلقاً انحصاری بهدست آورده بود، آنچه که کرد و آزمایش داد، همان درونمایه و عمق اندیشه و ایدئولوژیاش بود. منتهی مجاهدین میخواستند در چارچوب همان قانون مصوّبهی خبرگان خمینی، از تمام فرصتها و امکانات یک حیات مسالمتآمیز سیاسی و اجتماعی برای به بلوغ رساندن خواستههای انقلاب بهمن 57 استفاده کنند. این خمینی بود که هر روز میخواست یکجوری این حیات مسالمت را به بنبست بکشاند تا به نیّات خودش برسد.
یک سابقهی پیشین تا به امروز
مجاهدین 2.5 سال خار خوردند و دندان روی جگر گذاشتند. 2.5 سال شکیبایی فوق تصوری پیشه کردند. برای حرمت و جایگاه آزادی، هر بهایی که ممکن بود را از سازمان خودشان، از هوادارانشان، از خانوادههایشان، از دوستان و متحدانشان و از حق مسلّم مردمشان برای حفظ آزادی و زندگی سیاسی مسالمتآمیز پرداختند. خوب است برویم تاریخ ایران را و حتی تاریخ جهان را بخوانیم و ببینیم کدام گروه بوده اینقدر تحمل و طاقت داشته باشد که حاضر باشد برای همزیستی مسالمتآمیز سیاسی، اینقدر از خودگذشتگی کند، اینقدر کوتاه بیاید، اینقدر از تنش خون بریزند و او باز نامه بنویسد و به یک آب ـ باریکهی آزادی هم راضی باشد؟
اما خمینی برای مجاهدین به آب ـ باریکهیی هم رضایت نمیداد. اصل حرف همان است که اول راه گفتیم. یعنی اگر به خمینی بود، میخواست همان 23بهمن 57 کار مجاهدین را تمام کند و اگر نشد، دیگر به هنر مجاهدین برمیگردد که هیولای تنورهکشی که از اعصار و قرون جهل و جنایت آمده بود را 2.5 سال در شیشه نگهداشتند.
او از مجاهدین یک چیز بیشتر نمیخواست: اینکه مجاهدین دستش را ببوسند و ولایتفقیهیاش را بالای سرشان بگذارند. اما بنا به همهی شواهدی که نشان دادیم، مجاهدین هم از شجرهی تاریخیشان و از همان سلک و مرام و بینش و منش بنیانگذارانشان پیدا و معلوم بود که اینکاره نبوده و نیستند. خمینی و اسلافش، هم در زندانهای شاه و هم طی همین 2.5 سال تجربه کرده بودند که این نسل، با همه فرق دارد. از یک غیرت و حمیّت و شرف تاریخی و ایدئولوژیکی و انسانی و مبارزاتی برخوردار است که خمینی که سهل است، از او هزار بار دیکتاتورتر، دجّالتر، خونخوارتر، استثمارگرتر و شقیتر و دینفروشتر هم که باشد، مجاهدین برای ولایتفقیه و اسلام ارتجاعی و قرون وسطاییاش پشیزی ارزش قائل نبوده و نیستند. اساساً مجاهدین، خمینی را از همان دهههای 40 و 50 تعیینتکلیف کرده بودند و هیچ مشروعیت تاریخی و ایدئولوژیکی برایش قائل نبودند. افکار خمینی و آخوندهای وارث او، متعلق به قرون وسطی و عصر بردهداری بوده و هست و این برای مجاهدین از همان اول معلوم و واضح بود.
از بهمن سپید تا خرداد سرخ
در روزهای ملتهب نیمهی دوم خرداد 60 هستیم. خمینی تصمیم گرفته بود نظامش را یکپایه کند. لایحهی عدم کفایت سیاسی بنیصدر را به مجلس بردند. مابهازای آن هم جوّ اختناق و سرکوب و بگیر و ببند، چندین برابر شد. بازرگان و جبهه ملی خواستند عرض اندامی کنند. خمینی هم آمد روی بالکن معروفش در جماران و یک تشر تند به آنها زد. آنها هم سر جایشان نشستند و از صحنه خارج شدند. پخش اطلاعیه و فروش نشریه، مساوی بود با کشته شدن در خیابان و یا دستگیر شدن. نشریه مجاهد در اواسط خرداد، آمار زندانیان مجاهد را بالای 900نفر اعلام کرد. میلیشیاهای مجاهدین و فعالان سیاسی که صبح از خانهشان بیرون میرفتند، معلوم نبود که ظهر یا شب به خانه برمیگردند یا نه. امکان هیچگونه فعالیت سیاسی وجود نداشت. مطبوعات و رادیو ـ تلویزیون حکومتی هم به این جوّ اختناق دامن میزدند و مدام با سران سرکوبگر رژیم مصاحبه میکردند و آنها هم برای مخالفان و معترضان، خط و نشان میکشیدند. نشریه مجاهد هم که خیلی مخفیانه و با احتیاط فراوان و به شیوهی بزن در رو در خیابانها دیده میشد، روزنامههای حکومتی و رادیو ـ تلویزیون ارتجاع را تحریم کرد و هشدار کودتای ارتجاع و از بین بردن آخرین قطرههای آزادی را داد. بیاغراق باید گفت نفس کشیدن در آن هوای مسموم و استبدادی خیلی سخت شده بود. جوّی شده بود که هر ساعت اختناق و بگیر و ببندش بیشتر میشد.
اینطوری بود که به 30خرداد 60 رسیدیم. هیچکس فکر نمیکرد حتی یک تجمّع ده نفره شکل بگیرد. اما بهطور عجیبی در اینجا هم مجاهدین آخرین امکان و آزمایش را تجربه کردند. تظاهراتی باز هم مسالمتآمیز را در 30خرداد برنامهریزی و برگزار کردند. 500هزار نفر از مردم و هواداران مجاهدین در این تظاهرات بزرگ و مهم شرکت کردند. در آن جوّ سیاه و بنبست اواخر خرداد 60، برپا کردن چنین تظاهراتی، یک معجزه بود که اتفاق افتاد.
نتیجه چه شد؟ باز هم سرکوب، باز هم کشتار، باز هم زندان. در اینجا هم باز خمینی خودش وارد میدان شد. حکم شلیک کردن به مردم تظاهر کننده را داد. برای آنکه تا چند ساعت دیگر رژیمش سرنگون نشود، همهی پردهها را هم زد کنار و حکم را داد رادیو ـ تلویزیونش هم بخوانند تا همه حساب کارشان را بکنند. بهخاطر بیاور که در جواب نامهی مجاهدین که گفته بودند میخواهیم بیاییم نزد شما، شفاهی گفته بود که شما نیایید، من میآیم. حالا در 30خرداد با ژـ3 و تیربار و اعدام و زندان آمده بود. در همان شب، بهطور رسمی تیرباران و اعدام مجاهدین در دستور کار هر روز خمینی قرار گرفت که فعلاً تا بیش از 120هزارتایش را رفته است.
30خرداد سال 1360 را خمینی اینطوری به مجاهدین و نیروهای مترقی و آزادیخواه تحمیل کرد و به خواست شیطانیاش رسید. کاری که دلش میخواست خیلی زودتر میتوانست انجام دهد، ولی مجاهدین نگذاشته بودند. همهی واقعیت همین بود. اتفاقاً آزمایش تاریخی مجاهدین هم در آن ایّام همین بود. در یک مشابهت سیاسی و اجتماعی، صحنهی ایران بسیار شبیه روزها و ساعتهای کودتا علیه دکتر محمد مصدق شده بود. آنجا حزب توده توان مقابله داشت، اما به مصدق و مصالح مردم ایران خیانت کرد. اینجا هم رسالت مجاهدین از آنها پاسخ میخواست و اگر نمیدادند، بیتعارف نفرین میشدند و خمینی و دستگاه عریض و طویل سرکوب ایدئولوژیکی و سیاسیاش، همان کار را با بقیه کرد، با مجاهدین هم میکرد. اما به شکرانهی درایت، هوشمندی، مسئولیتپذیری تاریخی و همّت و غیرت مجاهدین خلق، آنها با الگوی عاشورای حسینی، از دام یزیدی خمینی، موفق و پاکیزه جستند. دیگر از آن پس، آنچه که مشروع و زیبندهی حمیّت و شرف مبارزاتی برای مردم ایران و مقاومتشان در کسوت پیشتاز انقلابیشان بود، این بود که باید محکم میزدند توی دهن خمینی و ادامهی مسیر را در طلب آزادی، با مبارزهیی انقلابی پیش میبردند. از آن روز و تا ماههای پایانی سال 60 و نیز سالهای پیاپی دیگر، هر روز دهها اعدامی در سراسر ایران داشتند. زندانهای سراسر ایران از مجاهدین و نیروهای مبارز و شخصیتهای مترقی و آزادیخواه، لبریز شده بود. یک پایداری بیشکست و یک وفاداری تاریخی به آزادی، از خیابانها و کوچهها تا اعماق زندانها به هم پیوند خورده بودند. نبردی حماسی و سترگ با ارتجاع غدّار و انحصارطلب و فاشیسم مذهبی به جریان افتاد که صحنههای مقاومت و پایداری از یکطرف و شقاوت و شنائت و پلشتی از طرف دیگر، صفحات مبارزه برای آزادی را رقم زدند و سطرهای تاریخ جدید ایران را نوشته و مینویسند.
صاعقهیی درخشان در آسمان تاریک
هر روز دستهدسته از مجاهدین روانهی زندانها میشدند. هر روز و هر شب، تیرباران زندانیان مجاهد و مبارز بیوقفه ادامه داشت. کامیونهای حامل کاروان شهیدان، میان زندانها و گورستانهای با نام و بینام، در رفت و آمد بود. روزنامههای حکومتی در یک صفحه، چندین خبر و گزارش از اعدامیان و تیرباران شدهها چاپ میکردند. میان این همه بگیر و ببند، کشت و کشتار، وداعها و اشکها و لبخندها، زندانیان مجاهد و مبارز، دلشورهی مسعود رجوی را داشتند. «هیچکس با هیچکس» از این دلشورهگی سخن نمیگفت، اما برای سلامتش نیایش و حدیث آرزومندی زمزمه میکردند.
شب 7مرداد 60، از خجستهترین شبهای تاریخ معاصر ایران شد. ناگهان به هنگام اخبار شب رادیو ـ تلویزیون رژیم، ولولهیی در زندان راه افتاد. عدهیی به طرف اتاق تلویزیون میدویدند، عدهیی از اتاق تلویزیون به طرف سلولها میدویدند و با هم پچپچ میکردند. چهرهها باز و بشّاش شده بود. «از نگاه یاران به یاران نـدا میرسید». چشم و گوش همه به تلویزیونی بود که پشت پنجرهی مسجد بند گذاشته بودند. گویندهی رژیمی با همان ادبیات مبتذل آخوندی، تلاش میکرد خبری بزرگ، خجسته و شادیآور را وارونه جلوه دهد؛ اما زندانیان مجاهد و مبارز به اصل مطلب و خبر بزرگ کار داشتند: مسعود رجوی از تهران به فرانسه رفت!
در میان قصههای تلخ زندان و تیرباران و اعدام و سنگینی فراقها و وداعها و هجرتها، آن شب و آن هجرت، چه شب زیبا و پرصاعقه وجدانگیزی بود. لحظاتی هستند که چونان برقی میدرخشند، اما در طول زمان پرتو دارند و ثمرشان را در استمرار زمان و خم و پیچ رویدادها، نظاره میکنیم و شاهدیم و از آن بهره میبریم. موسی خیابانی آن پرواز بزرگ میهنی، انقلابی و تاریخساز را از درخشانترین تصمیمات سازمان مجاهدین خلق ایران توصیف کرد. به نظر میرسد، مردم و تاریخ ایران باید در این زمینه از درایت و تصمیم میهنی سازمان مجاهدین خلق تشکر و قدردانی کنند.
از آن پس بود که مقاومت و پایداری سرسختانهی مجاهدین در شهرها و زندانهای سراسر ایران، در عبور از خم و پیچهای مبارزهی شهری و در مسیر تکاملش، خود را به «ارتش آزادیبخش ملی ایران» بالغ کرد...
پایان قسمت ششم
س.ع.نسیم