بوما ماندلا دختر نلسون مبارز بزرگ ضد تبعیض نژادی در آفریقای جنوبی وقتی میخواهد سخنرانیاش را در کنفرانس علیه اعدام در پاریس شروع کند، درخواست میکند دختر و پسر جوانی که همان صبح ملاقات کرده بود در کنارش بایستند. آن دو نفر کسی نبودند جز فرزاد مددزاده و پریا کهندل، نسل تکثیر شده مجاهدین در زیر استبداد آخوندها. او سپس سخنرانیاش را رو به پریا آغاز میکند. گویی مخاطب تنها اوست. البته شأن و وزن بوما ماندلا را بهعنوان دختر ماندلا و نیز یک فعال حقوق زنان همه میدانیم. در روزهای دیکتاتوری نژادپرستانه آفریقای جنوبی، او دست در دست وینی مادرش از این زندان به آن زندان و از این جزیره به آن جزیره میدوید تا ردی از پدر بگیرد و یا لحظهیی نگاهش را بر او بدوزد، تا اینکه میشنود پدر به مرگ محکوم شده است.
بوما ماندلا در پریا خودش را یافته بود که میگفت فقط هفتهیی 20دقیقه زندگی میکرد. لحظاتی که بعد از عبور از تونل طولانی ملاقات به پدر میرسید، آنجا تازه زمان از صفر آغاز میشد.
پریا اما قصهاش را چه زیبا آغاز کرد. او از ایران آمده بود؛ سرزمینی که به دست دیوان به اسارت برده شده است. او از همان آغاز با همان لبخند معصومانهاش همه را میخکوب کرد و بعد با صمیمیت بیمانندش اشکها را جاری کرد. او به درستی گفت: سنگین است. میگفت مانند مهدیه شدن سنگین است. با این حال پرچماش را به دوش کشید. او رازهای سر به مهر عمو عبدالرضا و عمو علی و عمو محسن را آورده بود که بدار کشیده شده بودند و عشق بیباک خاله مهدیه و دایی اکبر به آزادی را زمزمه میکرد.
پریا اما قصهاش را چه زیبا آغاز کرد. او از ایران آمده بود؛ سرزمینی که به دست دیوان به اسارت برده شده است. او از همان آغاز با همان لبخند معصومانهاش همه را میخکوب کرد و بعد با صمیمیت بیمانندش اشکها را جاری کرد. او به درستی گفت: سنگین است. میگفت مانند مهدیه شدن سنگین است. با این حال پرچماش را به دوش کشید. او رازهای سر به مهر عمو عبدالرضا و عمو علی و عمو محسن را آورده بود که بدار کشیده شده بودند و عشق بیباک خاله مهدیه و دایی اکبر به آزادی را زمزمه میکرد.
او معنی پروازش را برای رسیدن به سیمرغ میفهمید. او سعی بین صفا و مروه در زندان اوین و گوهردشت و شکنجهگاه کهریزک و سولههای قرچک را تجربه کرده بود. پریا از شبهای وحشت گفت واز پاسدارانی که تفتگ بر شق یقه دختر بچه 8ساله میگذارند تا پدرش را با خود به شکنجهگاه ببرند. پریا سرانجام با همه پرهای سوختهاش توانست از چنگ دیوها بگریزد.
«خدایا! شبها و روزهای وحشت دیگر تمام شد؟ این منم ”پریا“ با همه رؤیایی که صدها بار در تنهایی و وحشت مرورشان کردم. من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینام که از بچگی تفریحم دویدن در میان گرد و خاک سالنهای ملاقات آنها بود. من که زندگی دیگری جز ترس و دلهره و نگران از اعدام پدر را تجربه نکردم، حالا دیگر میتوانم پی آرزوهای خودم بروم؟ دردها مال گذشته بود... . سهم من از رنج و محنت همان بود که تجربهاش کردم».
«خدایا! شبها و روزهای وحشت دیگر تمام شد؟ این منم ”پریا“ با همه رؤیایی که صدها بار در تنهایی و وحشت مرورشان کردم. من همان مسافر هفتگی زندانهای گوهردشت و اوینام که از بچگی تفریحم دویدن در میان گرد و خاک سالنهای ملاقات آنها بود. من که زندگی دیگری جز ترس و دلهره و نگران از اعدام پدر را تجربه نکردم، حالا دیگر میتوانم پی آرزوهای خودم بروم؟ دردها مال گذشته بود... . سهم من از رنج و محنت همان بود که تجربهاش کردم».
اما نگاه پدر در آخرین ملاقات، شرابی که پدر از آن سخن میگفت بیآنکه پریا بویش را حس کرده باشد و سرشاری همیشگی پدر در آن دخمههایی که برای پوساندن انسان طراحی شدهاند، پریا را غرق خود کرده است. محبت ماندگار عمو علی سر بدار- بهترین عموی دنیا- و پسرک کوچکی که مثل پریا مسافر آن تونل تاریک شده بود و او هم عکس خود را دست در دست پدر کشیده بود پریا را بهسوی سیمرغ کشاند؛ انتخابی دشوار اما پربرکت. او سیمرغ را میفهمید آنگاه که چشم در چشم آن خورشید، به مجاهد ماندن متعهد شد. او میداند رسیدن به کوه قاف آزادی، باز هم فدیه میخواهد؛ برای همین برمیخیزد و ”حاضر، حاضر“ میگوید.
پریا حالا دیگر نام پری یک قصه نیست. حالا دیگر نام یک مبارز آزادی است؛ آمده است تا بر زوایای تاریک سیاهچالهای دیوان و ددان روشنی بیفکند. برای همین در پیشگاه سیمرغ رهایی میگوید: «خواهر مریم عزیزم! برای شما با خودم سلامها و درودهای زیادی آوردهام. سلام هزاران زندانی محبوس در زندانهای ایران و.».. پریا حالا صدای همه دخترکانی است که شبها از وحشت پاسداران چشم برهم نمیگذاشتند. او فریاد همه کودکانی است که راههای اوین و گوهردشت و قرچک و... را بهتر از مسیر مدرسه و پارک بلدند. او حالا زبان مظلومیت کودکانی است که مادران و پدرانشان گروه گروه در سال 67 بدار کشیده شدند. پریا حالا فریادی رساست بر وجدانهای مرده و بیحس شده که معامله و تجارت با دیوان را بر حقوق انسان ارجح میشمارند. پریا حالا نگاه سرزنش آلود ملتی است بر خیانت مماشات و زد و بند با دژخیم.
قصه پریا، قصه مشترک نسل مجاهدین است. قصه پریا، واقعیت شگرفی است که جنگ مستمر بین دیوان و فرشتگان را ترسیم میکند؛ دو اردوگاهی که در مقابل هم صف کشیدهاند:
یک سو خمینی و زادگان او با عمامه و بیعمامه، در هر هیأتی، با تفتگ یا با قلم، در هیأت اسیدپاشی که بهصورت دختران این وطن اسید میپاشد، یا مزدبگیرانی فرنگ نشسته که شمشیر جلاد را برای سر نسل مجاهد خلق تیز میکنند و یا مزدوران وزارتی که دستهدسته توسط وزارت اطلاعات به مأموریت فرستاده میشوند تا بهعنوان خانواده مجاهدین قتلعام آنها را تدارک ببینند.
در سوی دیگر، مردم ایران و نسل مجاهد خلق و زادگان ایدئولوژیک مریم رهایی با همه پاکبازی و صداقت بیانتهایش و زندانیانش و شکنجه شدگانش و از بند رستهگانش و امید و آرمانش.
قصه صمیمانه پریا، بازتاب شگفت همین دو صفبندی خدشهناپذیراست؛ چیزی که بوما ماندلا هم آن را به درستی حس کرده بود آنگاه که گفت: «اما من میدانم هیچ حکم مرگی نمیتواند مانع آرمان خوبی شود که زمان آن فرا رسیده باشد».
پریا شاهد بیمانند این حقیقت است که زمان این آرمان رسیده است.
پریا حالا دیگر نام پری یک قصه نیست. حالا دیگر نام یک مبارز آزادی است؛ آمده است تا بر زوایای تاریک سیاهچالهای دیوان و ددان روشنی بیفکند. برای همین در پیشگاه سیمرغ رهایی میگوید: «خواهر مریم عزیزم! برای شما با خودم سلامها و درودهای زیادی آوردهام. سلام هزاران زندانی محبوس در زندانهای ایران و.».. پریا حالا صدای همه دخترکانی است که شبها از وحشت پاسداران چشم برهم نمیگذاشتند. او فریاد همه کودکانی است که راههای اوین و گوهردشت و قرچک و... را بهتر از مسیر مدرسه و پارک بلدند. او حالا زبان مظلومیت کودکانی است که مادران و پدرانشان گروه گروه در سال 67 بدار کشیده شدند. پریا حالا فریادی رساست بر وجدانهای مرده و بیحس شده که معامله و تجارت با دیوان را بر حقوق انسان ارجح میشمارند. پریا حالا نگاه سرزنش آلود ملتی است بر خیانت مماشات و زد و بند با دژخیم.
قصه پریا، قصه مشترک نسل مجاهدین است. قصه پریا، واقعیت شگرفی است که جنگ مستمر بین دیوان و فرشتگان را ترسیم میکند؛ دو اردوگاهی که در مقابل هم صف کشیدهاند:
یک سو خمینی و زادگان او با عمامه و بیعمامه، در هر هیأتی، با تفتگ یا با قلم، در هیأت اسیدپاشی که بهصورت دختران این وطن اسید میپاشد، یا مزدبگیرانی فرنگ نشسته که شمشیر جلاد را برای سر نسل مجاهد خلق تیز میکنند و یا مزدوران وزارتی که دستهدسته توسط وزارت اطلاعات به مأموریت فرستاده میشوند تا بهعنوان خانواده مجاهدین قتلعام آنها را تدارک ببینند.
در سوی دیگر، مردم ایران و نسل مجاهد خلق و زادگان ایدئولوژیک مریم رهایی با همه پاکبازی و صداقت بیانتهایش و زندانیانش و شکنجه شدگانش و از بند رستهگانش و امید و آرمانش.
قصه صمیمانه پریا، بازتاب شگفت همین دو صفبندی خدشهناپذیراست؛ چیزی که بوما ماندلا هم آن را به درستی حس کرده بود آنگاه که گفت: «اما من میدانم هیچ حکم مرگی نمیتواند مانع آرمان خوبی شود که زمان آن فرا رسیده باشد».
پریا شاهد بیمانند این حقیقت است که زمان این آرمان رسیده است.