اینجا در شهر من
شهر هزار توی من
مردمانی زندگی میکنند
که آزادی را با خضاب خون
به نیایش ایستادهاند
و شب
در عظمت شعله عزمشان در هراس میماند
اینجا در شهر من
مردمانی زندگی میکنند که آزادی را میفهمند و
دوست میدارند
آنان
امید را در دستهای هم میجویند
و غرور را و غیرت را با دستهای هم میگویند
آن زمان که دستهایشان با هم
زنجیر میشود.
مردمانی که از لحظه لحظه آزادی در استیلای شب
بهره میجویند و شادمان از داشتن هم
آزادی را فریاد میکنند
و صبح
با تلاش شبانه مردمان من
با خورشیدی به پهنای آسمان و آفتابی به وسعت زمین
برکت را میرویاند
من نظاره میکنم نور یکسان را بر همه جا
و غرق غرور میشوم
آری، با دستان ما برابری آغازیده است
من شعری میخوانم و میگذرم
دختر همسایه را میبینم که پیرهنی که دوست دارد میپوشد
و پسر من بیترس از دیده شدن شادمان
عبورش را میآغازد
دفترم را میگشایم تا
شعری بگویم
تا برای امید
برای تساوی
تا برای عشق
تا برای انسانیت
تا برای هرچه دوست داشتنی است
من توانا شده ام
فردا همین فردا دوباره فریادم را برای آزادی
سر خواهم داد
شب در تلاش استیلا بر مردمان من ناکام مانده است
باور کن
دست نوشتههای فریده را همین چند روز پیش دخترش به من داد و تأکید کرد که اصل است و مواظب باشم، آنها روی چند برگ کاهی نوشته شده است و بعضی جاها تصحیحی داده شد ولی انگار میخواسته است که اینها به نظم کشیده شود و چه قدر خوشحال شدم که آنها را به من داد و به زهره گفتم حواسم به آن هست.
شهر هزار توی من
مردمانی زندگی میکنند
که آزادی را با خضاب خون
به نیایش ایستادهاند
و شب
در عظمت شعله عزمشان در هراس میماند
اینجا در شهر من
مردمانی زندگی میکنند که آزادی را میفهمند و
دوست میدارند
آنان
امید را در دستهای هم میجویند
و غرور را و غیرت را با دستهای هم میگویند
آن زمان که دستهایشان با هم
زنجیر میشود.
مردمانی که از لحظه لحظه آزادی در استیلای شب
بهره میجویند و شادمان از داشتن هم
آزادی را فریاد میکنند
و صبح
با تلاش شبانه مردمان من
با خورشیدی به پهنای آسمان و آفتابی به وسعت زمین
برکت را میرویاند
من نظاره میکنم نور یکسان را بر همه جا
و غرق غرور میشوم
آری، با دستان ما برابری آغازیده است
من شعری میخوانم و میگذرم
دختر همسایه را میبینم که پیرهنی که دوست دارد میپوشد
و پسر من بیترس از دیده شدن شادمان
عبورش را میآغازد
دفترم را میگشایم تا
شعری بگویم
تا برای امید
برای تساوی
تا برای عشق
تا برای انسانیت
تا برای هرچه دوست داشتنی است
من توانا شده ام
فردا همین فردا دوباره فریادم را برای آزادی
سر خواهم داد
شب در تلاش استیلا بر مردمان من ناکام مانده است
باور کن
دست نوشتههای فریده را همین چند روز پیش دخترش به من داد و تأکید کرد که اصل است و مواظب باشم، آنها روی چند برگ کاهی نوشته شده است و بعضی جاها تصحیحی داده شد ولی انگار میخواسته است که اینها به نظم کشیده شود و چه قدر خوشحال شدم که آنها را به من داد و به زهره گفتم حواسم به آن هست.
وقتی شروع به خواندن آنها کردم یاد آن روزهای گرم اشرف افتادم.
آنوقت هم مثل حالا سر آمدن سوخت ما را اذیت میکردند و آنوقت هم مثل حالا ما نمیتوانستیم از سرمایش کافی در روزهای داغ تابستان برخوردار باشیم، مسئولیتی که برعهده من گذاشته شده بود لباسهای کر نفرات مقر خودمان بود که باید از طریق فریده آن را دنبال میکردم، من بار اولی بود که فریده را میدیدم. او را از دور همیشه دیده بودم ولی اینکه با او کار کنم و مستقیم در ارتباط باشم بار اول بود.
او جسم کوچک ولی پرتوانی داشت، لهجه زیبای یزدی که من همیشه مشتاق شنیدن حرفهایش بودم بیشتر وقتی با هم کار میکردیم میگفتم فریده حرف بزن و او میگفت از چی بگوم؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ و این بگوم اینقدر طول میکشید تا چیزی یادش بیاید.
از روز و روزگارهای بچگیاش میگفت و از رنج و دردی که در آن روزها میکشید و وقتی که شنید من معلم بودم از مدرسهاش و اگر وسط حرفهایش بهدلیل کاری قطع میشد، اشتیاق مرا که میدید تکرار میکرد.
من این خاطرهها را چند بار از او شنیدم و بازگو کردم و یکبار در یک بازگویی خاطرههای او در حضور خودش، کلی خندید و مطمئن هستم الآن راضی و خندان و خوشحال است که راهی که در مسیرش بهشهادت رسید به اینجا رسیده است.
و این قصهای است که همواره تکرار میشود چون یاد او همواره در همه ما زنده است. و هر جا از ارزش بیچشمداشت کار کردن هر جا از ارزش بدهکاری ماکزیمم برای وصل شدن به آرمانی میشود، آنجا فریده زنده است نفس میکشد چرا که کشته شدگان در مسیر خدا نزد خدا روزی داده میشوند آنها حی و حاضر و بینا هستند..
بهرحال
زندگی فریده روزهایی بود که با کسی از مجاهدین در تماس قرار میگرفت وگرنه بقیه زندگیاش، مشکلات زندگی و بدبختیهای یک زن شهرستانی بود که به آرزویی به تهران آمده بود ولی نه تنها آمالش را نیافته بلکه بد از بدتر از چالهای به چاه افتاده بود، تمامی صفحاتی که توی کاغذهای کاهی نوشته شده است اعم از زندگی خودش یا مادرش همه رنج و بدبختی و.. غیره است که نصیب یک زن ناتوان میشود وقتی که دستش به جایی بند نیست و تمام زندگیش نتوانستن است.
خودش نوشته است که برای رفتن از یک خیابان به خیابان دیگر در تهران گم میشدم و کوچهها را علامتگذاری میکردم که بتوانم به خانه برگردم ولی، برای این روزها هم مشعلی بود که راه فریده را فروزان کند و به او راه بنماید، روشنایی روزهای تاریک زندگی فریده روزی تابید که محمد آقا مصباح از زندان آزاد شد، همه حرفهایش را میشنید و به هر ترتیب خود را به پای حرفهای او میرساند و چون مریدی مرادش را دنبال میکرد. خودش نوشته است:
او باعث شده بود که زندگی سخت آن روزها برای من آسان شود، من دیگر به موضوعات جانبی زندگی اهمیت نمیدادم و حرفهایی که تا آن وقت برایم مهم بودند و مرا اذیت میکرد دیگر برایم مهم نبود، بنا به خواست او مطالعه کتاب را شروع کرده بودم، من حرفهای او را گوش میکردم وقتی متوجه میشدم که او به خانه ما میآید به گوش جان به حرفهایش گوش میدادم و تلاش میکردم که بفهمم چه میگوید، درباره مجاهدین میگفت میخواستم بدانم آنها چه کسانی هستند، فقط میدانستم که علیه شاه مبارزه میکنند! از این دوران یکسال گذشت که مجدداً محمدآقا مصباح دستگیر شد، از آن به بعد پسرش اکبر برایم کتاب میآورد و میگفت همیشه کتاب بخوان همیشه!
سال 57 با آزادی زندانیان سیاسی محمد آقا مصباح هم از زندان آزاد شد. دیگر راحت درباره مجاهدین حرف میزد از حنیفنژاد میگفت و همه صحبتهایش حول آنها بود، میزان علاقه و وابستگیم به آقای مصباح را در شادی دوباره دیدنش پیدا کردم و نمیدانستم که به کجا وابستهام.
همراه با روزهای انقلاب من هم بیرون میرفتم و با مردم شعار میدادم و میآمدم، در یکی از همین روزها از بین حرفهای محمد آقا مصباح شنیدم که مجاهدین در جایی به اسم ستاد علوی هستند، من زیاد از خانه بیرون نمیرفتم و برای همین هنوز برای هر رفت و برگشت به خانه باید حساب شده کار میکردم تا در کوچه پس کوچهها و خیابانهای بلند تهران گم نشوم، تصمیم گرفتم برای دیدن مجاهدین به ستاد علوی بروم آنها را ببینم یک حسی به من میگفت که باید به آنها بپیوندم، همین حس باعث شد که شجاع شوم، به همه چیز پشت پا زدم و رفتم به ستاد علوی! با ذوق و شوق همراه کودکم مسیر اتوبوس را از عابران میپرسیدم و با عوض کردن چند اتوبوس بالاخره به ستاد رسیدم!
من! احساس میکردم برای خودم کسی هستم، من! تصمیم گرفتم! از زندگی کندم و من، به زندگیی رسیدم که همیشه در آرزویش بودم، جایی که من انسان محسوب میشوم، زیر بار ستم و زور نروم و انرژیام در راه مردم استفاده میشود.
جلوی درب ستاد ایستادم، شلوغ بود مجاهدین تند تند راه میرفتند، احساس میکردم این شهر بزرگ این ساختمان مثل یک قلب میطپد و نفس میکشد، آدمها تند تند از درب بیرون میآمدند و داخل میشدند، به یکی که داخل میرفت گفتم:
سلام، ببخشید من آمدم اینجا با مجاهدین باشم، هر کاری که باشد میکنم حاضرم شب و روز برایتان جارو کنم میشود آیا وارد شوم.
دستم را گرفت و برد داخل و توی یک اتاق نشستم آنجا اسمم را نوشتند من احساس کردم که همانجا عضو مجاهدین شدم. حس میکردم خیلی شجاعم، از همه خانوادهام شجاعترم حتی از آنهایی که به من زور میگفتند، از همه بالاترم و از همه قویتر و از همه بلند بالا تر! حس کردم زنده هستم و دارم نفس میکشم.
من مدتی کارم این بود که جلوی درب ستاد انتظامات باشم هرکس که میآمد و میگفت که میخواهد با مجاهدین باشد او را راهنمایی میکردم که برود در فلان اتاق اسم بنویسد، حالا دیگر من شده بودم کسی که تازه واردین را راهنمایی میکرد.
خیلی وقتها حواسم به پلهها بود و نگاهم آنجا خشک میشد چشمم در انتظار دیدار موسی بود و در انتظار دیدار برادر مسعود که تند تند از پلهها پایین بیایند، چند وقت هم مسئول آبدارخانه ستاد شدم، وقتی که موسی برای خوردن چای میآمد من تمام مدت نگاهش میکردم خیلی دلم میخواست چیزی به او بگویم با او صحبت کنم ولی نمیدانستم چه بگویم فقط به او نگاه میکردم و او هم لبخندی میزد و تا از پلهها بالا میرفت دل من برای باز دیدنش پر میکشید! و حس میکردم که دوباره دلم برایش تنگ شده است!
وقتی برادر مسعود میآمدند انگار که همه چیز در اطرافش پرواز میکرد، همه میگفتند برادر بیایید اینجا با شما کار داریم برادر این را ببینید برادر! برادر مسعود! برادر! همه با او حرف داشتند همه او را میخواستند و من ناظر خوشبخت این صحنه بودم و همواره شاکر خدایم که من هم در این راه بوده و هستم.
بعد از مدتی به آشپزخانه مجاهدین رفتم با مادران مجاهدین آنجا دیگر همه دنیا مال من بود، من! با مادران مجاهدین کار میکردم! در آشپزخانه مجاهدین این برایم انعام بزرگی بود، و این همه اعتماد من را بیشتر از قبل وصل میکرد، من دیگر خانه و زندگی و هرچه داشتم را پشت سر گذاشته بودم!
مادران هر جا که برادر را میدیدند دعا و ثنا میکردند و میگفتند تو فقط میتوانی همه دردهای مردم ایران را التیام ببخشی تو نعمتی برای ملت ایران هستی خدا سایه تو را از سر مردم بر ندارد.
در آنجا هر روز برادر مسعود و خواهر اشرف را قبل از خروج از درب میدیدم، وقتی خواهر اشرف میگفت خسته نباشید همه خستگیها از تنم بیرون میرفت، عجب جایی داشتم! هر روز قامت رهبرم را میدیدم و در دلم دعا میکردم که همیشه بالای سرمان باشد و خدا او را همیشه برای مجاهدین و مردم ایران نگه دارد.
خیلی دوست داشتم با خواهر مریم صحبت کنم هر بار که از جلوی اتاق خواهر مریم رد میشدم، هر بار! می گفتم این بار میروم با او حرف میزنم ولی باز خجالت میکشیدم و نمیرفتم دست آخر به خودم گفتم باید بروی به خودم شجاعت دادم و بعد دیدم که در اتاق خواهر مریم و روبهرویش ایستادهام، من که گفتم شجاع شده بودم!
گفتم من صحبتهای مجاهدین را متوجه میشوم ولی نمیتوانم توضیح بدهم! میخواهم همه جا دفاع کنم چه کار کنم؟
خواهر مریم گفتند: اشکالی ندارد، همین که میفهمی خیلی خوب است مرتب که مطالعه کنی کاملتر میفهمی!
در کاندیداتوری برادر یک چمدان اعلامیه را با خودم به یزد بردم و همه را پخش کردم همه موافق بودند جز سه چهار نفر افلیج عقلی! و عقب مانده بسیج آن دوران، که همهشان را میشناختم!
بهر حال آن روزهای خوب وصل گذشت و دوران قطع من با دستگیری خانوادههایی که با آنها در ارتباط بودم شروع شد، من گم گشته در شهری که دیگر آن را میشناختم اما آشنایم دیگر نبود چون از هر خیابانی تجربهای از دستگیری و از کشتن و از درگیری داشتم، این دوران هم گذشت اگر چه بسیار سخت و طولانی ولی زمان وصل من هم رسید و من هم توانستم به اشرف بیایم و دوباره به مجاهدین وصل شوم، همراه دخترانم!
شوق وصل در من همیشه بود یک شب در خواب دیدم در جای بزرگی هستم پر از ستونهای بلند و چراغهای فراوان پر از زنانی که در دستهاشان چراغی هست، زنی آنجا بود که صورتش را ندیدم به او دستهایم را نشان دادم که زخمی بود او بر آنها مرحم گذاشت و در دم بهبود یافت و قوت زانوانم را که رسته بود به آنها باز گرداند وقتی به اشرف رسیدم و به مسجد فاطمه زهرا رفتم، ستونها عیناً همان ستونها بود که در خواب دیده بودم و یادم افتاد که با توانی که او به من داد راهی شدم و رسیدم!
آخرین صفحه نوشتههای فریده اینطوری تمام میشود:
کل تمام این نوشته به یک چیز رسیدم این فقط سازمان مجاهدین است که تمام مردم را نجات میدهد.
یقین پیدا کردم که امام حسین رهبر مجاهدین هستند.
پیغمبران و امامان مبارزه کردند و در هر موقع آنها آگاهی به مردم دادند و کسانی که در راه آنها قدم برداشتند به خدا نزدیک هستند.
مجاهدین انسانهایی هستند که عدل و عدالت را دارند...
وقتی در مورد امام زمان صحبت میشود و جامعه امام زمان را میگویند من میبینم که فقط مجاهدین هستند که میتوانند جامعه امام زمان را در ایران داشته باشند.
در آخر این نوشتهها و مسائلی که در خانوادهها است: به گفته حضرت علی باید تمام افراد مثل غربال از هم غربال شوند و افراد خوب از افراد بد جدا بشوند.
اکرم خاضعی.
آنوقت هم مثل حالا سر آمدن سوخت ما را اذیت میکردند و آنوقت هم مثل حالا ما نمیتوانستیم از سرمایش کافی در روزهای داغ تابستان برخوردار باشیم، مسئولیتی که برعهده من گذاشته شده بود لباسهای کر نفرات مقر خودمان بود که باید از طریق فریده آن را دنبال میکردم، من بار اولی بود که فریده را میدیدم. او را از دور همیشه دیده بودم ولی اینکه با او کار کنم و مستقیم در ارتباط باشم بار اول بود.
او جسم کوچک ولی پرتوانی داشت، لهجه زیبای یزدی که من همیشه مشتاق شنیدن حرفهایش بودم بیشتر وقتی با هم کار میکردیم میگفتم فریده حرف بزن و او میگفت از چی بگوم؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ و این بگوم اینقدر طول میکشید تا چیزی یادش بیاید.
از روز و روزگارهای بچگیاش میگفت و از رنج و دردی که در آن روزها میکشید و وقتی که شنید من معلم بودم از مدرسهاش و اگر وسط حرفهایش بهدلیل کاری قطع میشد، اشتیاق مرا که میدید تکرار میکرد.
من این خاطرهها را چند بار از او شنیدم و بازگو کردم و یکبار در یک بازگویی خاطرههای او در حضور خودش، کلی خندید و مطمئن هستم الآن راضی و خندان و خوشحال است که راهی که در مسیرش بهشهادت رسید به اینجا رسیده است.
و این قصهای است که همواره تکرار میشود چون یاد او همواره در همه ما زنده است. و هر جا از ارزش بیچشمداشت کار کردن هر جا از ارزش بدهکاری ماکزیمم برای وصل شدن به آرمانی میشود، آنجا فریده زنده است نفس میکشد چرا که کشته شدگان در مسیر خدا نزد خدا روزی داده میشوند آنها حی و حاضر و بینا هستند..
بهرحال
زندگی فریده روزهایی بود که با کسی از مجاهدین در تماس قرار میگرفت وگرنه بقیه زندگیاش، مشکلات زندگی و بدبختیهای یک زن شهرستانی بود که به آرزویی به تهران آمده بود ولی نه تنها آمالش را نیافته بلکه بد از بدتر از چالهای به چاه افتاده بود، تمامی صفحاتی که توی کاغذهای کاهی نوشته شده است اعم از زندگی خودش یا مادرش همه رنج و بدبختی و.. غیره است که نصیب یک زن ناتوان میشود وقتی که دستش به جایی بند نیست و تمام زندگیش نتوانستن است.
خودش نوشته است که برای رفتن از یک خیابان به خیابان دیگر در تهران گم میشدم و کوچهها را علامتگذاری میکردم که بتوانم به خانه برگردم ولی، برای این روزها هم مشعلی بود که راه فریده را فروزان کند و به او راه بنماید، روشنایی روزهای تاریک زندگی فریده روزی تابید که محمد آقا مصباح از زندان آزاد شد، همه حرفهایش را میشنید و به هر ترتیب خود را به پای حرفهای او میرساند و چون مریدی مرادش را دنبال میکرد. خودش نوشته است:
او باعث شده بود که زندگی سخت آن روزها برای من آسان شود، من دیگر به موضوعات جانبی زندگی اهمیت نمیدادم و حرفهایی که تا آن وقت برایم مهم بودند و مرا اذیت میکرد دیگر برایم مهم نبود، بنا به خواست او مطالعه کتاب را شروع کرده بودم، من حرفهای او را گوش میکردم وقتی متوجه میشدم که او به خانه ما میآید به گوش جان به حرفهایش گوش میدادم و تلاش میکردم که بفهمم چه میگوید، درباره مجاهدین میگفت میخواستم بدانم آنها چه کسانی هستند، فقط میدانستم که علیه شاه مبارزه میکنند! از این دوران یکسال گذشت که مجدداً محمدآقا مصباح دستگیر شد، از آن به بعد پسرش اکبر برایم کتاب میآورد و میگفت همیشه کتاب بخوان همیشه!
سال 57 با آزادی زندانیان سیاسی محمد آقا مصباح هم از زندان آزاد شد. دیگر راحت درباره مجاهدین حرف میزد از حنیفنژاد میگفت و همه صحبتهایش حول آنها بود، میزان علاقه و وابستگیم به آقای مصباح را در شادی دوباره دیدنش پیدا کردم و نمیدانستم که به کجا وابستهام.
همراه با روزهای انقلاب من هم بیرون میرفتم و با مردم شعار میدادم و میآمدم، در یکی از همین روزها از بین حرفهای محمد آقا مصباح شنیدم که مجاهدین در جایی به اسم ستاد علوی هستند، من زیاد از خانه بیرون نمیرفتم و برای همین هنوز برای هر رفت و برگشت به خانه باید حساب شده کار میکردم تا در کوچه پس کوچهها و خیابانهای بلند تهران گم نشوم، تصمیم گرفتم برای دیدن مجاهدین به ستاد علوی بروم آنها را ببینم یک حسی به من میگفت که باید به آنها بپیوندم، همین حس باعث شد که شجاع شوم، به همه چیز پشت پا زدم و رفتم به ستاد علوی! با ذوق و شوق همراه کودکم مسیر اتوبوس را از عابران میپرسیدم و با عوض کردن چند اتوبوس بالاخره به ستاد رسیدم!
من! احساس میکردم برای خودم کسی هستم، من! تصمیم گرفتم! از زندگی کندم و من، به زندگیی رسیدم که همیشه در آرزویش بودم، جایی که من انسان محسوب میشوم، زیر بار ستم و زور نروم و انرژیام در راه مردم استفاده میشود.
جلوی درب ستاد ایستادم، شلوغ بود مجاهدین تند تند راه میرفتند، احساس میکردم این شهر بزرگ این ساختمان مثل یک قلب میطپد و نفس میکشد، آدمها تند تند از درب بیرون میآمدند و داخل میشدند، به یکی که داخل میرفت گفتم:
سلام، ببخشید من آمدم اینجا با مجاهدین باشم، هر کاری که باشد میکنم حاضرم شب و روز برایتان جارو کنم میشود آیا وارد شوم.
دستم را گرفت و برد داخل و توی یک اتاق نشستم آنجا اسمم را نوشتند من احساس کردم که همانجا عضو مجاهدین شدم. حس میکردم خیلی شجاعم، از همه خانوادهام شجاعترم حتی از آنهایی که به من زور میگفتند، از همه بالاترم و از همه قویتر و از همه بلند بالا تر! حس کردم زنده هستم و دارم نفس میکشم.
من مدتی کارم این بود که جلوی درب ستاد انتظامات باشم هرکس که میآمد و میگفت که میخواهد با مجاهدین باشد او را راهنمایی میکردم که برود در فلان اتاق اسم بنویسد، حالا دیگر من شده بودم کسی که تازه واردین را راهنمایی میکرد.
خیلی وقتها حواسم به پلهها بود و نگاهم آنجا خشک میشد چشمم در انتظار دیدار موسی بود و در انتظار دیدار برادر مسعود که تند تند از پلهها پایین بیایند، چند وقت هم مسئول آبدارخانه ستاد شدم، وقتی که موسی برای خوردن چای میآمد من تمام مدت نگاهش میکردم خیلی دلم میخواست چیزی به او بگویم با او صحبت کنم ولی نمیدانستم چه بگویم فقط به او نگاه میکردم و او هم لبخندی میزد و تا از پلهها بالا میرفت دل من برای باز دیدنش پر میکشید! و حس میکردم که دوباره دلم برایش تنگ شده است!
وقتی برادر مسعود میآمدند انگار که همه چیز در اطرافش پرواز میکرد، همه میگفتند برادر بیایید اینجا با شما کار داریم برادر این را ببینید برادر! برادر مسعود! برادر! همه با او حرف داشتند همه او را میخواستند و من ناظر خوشبخت این صحنه بودم و همواره شاکر خدایم که من هم در این راه بوده و هستم.
بعد از مدتی به آشپزخانه مجاهدین رفتم با مادران مجاهدین آنجا دیگر همه دنیا مال من بود، من! با مادران مجاهدین کار میکردم! در آشپزخانه مجاهدین این برایم انعام بزرگی بود، و این همه اعتماد من را بیشتر از قبل وصل میکرد، من دیگر خانه و زندگی و هرچه داشتم را پشت سر گذاشته بودم!
مادران هر جا که برادر را میدیدند دعا و ثنا میکردند و میگفتند تو فقط میتوانی همه دردهای مردم ایران را التیام ببخشی تو نعمتی برای ملت ایران هستی خدا سایه تو را از سر مردم بر ندارد.
در آنجا هر روز برادر مسعود و خواهر اشرف را قبل از خروج از درب میدیدم، وقتی خواهر اشرف میگفت خسته نباشید همه خستگیها از تنم بیرون میرفت، عجب جایی داشتم! هر روز قامت رهبرم را میدیدم و در دلم دعا میکردم که همیشه بالای سرمان باشد و خدا او را همیشه برای مجاهدین و مردم ایران نگه دارد.
خیلی دوست داشتم با خواهر مریم صحبت کنم هر بار که از جلوی اتاق خواهر مریم رد میشدم، هر بار! می گفتم این بار میروم با او حرف میزنم ولی باز خجالت میکشیدم و نمیرفتم دست آخر به خودم گفتم باید بروی به خودم شجاعت دادم و بعد دیدم که در اتاق خواهر مریم و روبهرویش ایستادهام، من که گفتم شجاع شده بودم!
گفتم من صحبتهای مجاهدین را متوجه میشوم ولی نمیتوانم توضیح بدهم! میخواهم همه جا دفاع کنم چه کار کنم؟
خواهر مریم گفتند: اشکالی ندارد، همین که میفهمی خیلی خوب است مرتب که مطالعه کنی کاملتر میفهمی!
در کاندیداتوری برادر یک چمدان اعلامیه را با خودم به یزد بردم و همه را پخش کردم همه موافق بودند جز سه چهار نفر افلیج عقلی! و عقب مانده بسیج آن دوران، که همهشان را میشناختم!
بهر حال آن روزهای خوب وصل گذشت و دوران قطع من با دستگیری خانوادههایی که با آنها در ارتباط بودم شروع شد، من گم گشته در شهری که دیگر آن را میشناختم اما آشنایم دیگر نبود چون از هر خیابانی تجربهای از دستگیری و از کشتن و از درگیری داشتم، این دوران هم گذشت اگر چه بسیار سخت و طولانی ولی زمان وصل من هم رسید و من هم توانستم به اشرف بیایم و دوباره به مجاهدین وصل شوم، همراه دخترانم!
شوق وصل در من همیشه بود یک شب در خواب دیدم در جای بزرگی هستم پر از ستونهای بلند و چراغهای فراوان پر از زنانی که در دستهاشان چراغی هست، زنی آنجا بود که صورتش را ندیدم به او دستهایم را نشان دادم که زخمی بود او بر آنها مرحم گذاشت و در دم بهبود یافت و قوت زانوانم را که رسته بود به آنها باز گرداند وقتی به اشرف رسیدم و به مسجد فاطمه زهرا رفتم، ستونها عیناً همان ستونها بود که در خواب دیده بودم و یادم افتاد که با توانی که او به من داد راهی شدم و رسیدم!
آخرین صفحه نوشتههای فریده اینطوری تمام میشود:
کل تمام این نوشته به یک چیز رسیدم این فقط سازمان مجاهدین است که تمام مردم را نجات میدهد.
یقین پیدا کردم که امام حسین رهبر مجاهدین هستند.
پیغمبران و امامان مبارزه کردند و در هر موقع آنها آگاهی به مردم دادند و کسانی که در راه آنها قدم برداشتند به خدا نزدیک هستند.
مجاهدین انسانهایی هستند که عدل و عدالت را دارند...
وقتی در مورد امام زمان صحبت میشود و جامعه امام زمان را میگویند من میبینم که فقط مجاهدین هستند که میتوانند جامعه امام زمان را در ایران داشته باشند.
در آخر این نوشتهها و مسائلی که در خانوادهها است: به گفته حضرت علی باید تمام افراد مثل غربال از هم غربال شوند و افراد خوب از افراد بد جدا بشوند.
اکرم خاضعی.