روایتی از: اصغر مهدیزاده
در یکی از شبهای مرداد ماه یکی از توابها به سراغم آمد و گفت پاسدار فلانی منتظرت است. لباس پوشیدم و راه افتادم. فکر میکردم حتماً نوبت من رسیده است. وقتی از راهرو عبور میکردم سعی داشتم از لای چشمبند محیط را ورنداز کنم. مرا مقابل حسینیه بردند. در مقابل حسینیه 400- 300نفر نشسته بودند. همهشان چشمبند زده و منتظر بودند.. ؟ چند نفر در حال نماز خواندن بودند. کناری ایستادم و از یکی از بچهها پرسیدم برای چه شما را به اینجا آوردهاند؟ گفت: «چند شب است ما را به اینجا میآورند برای اعدام! اما نوبتمان نمیشود و ما را برمیگردانند». از نحوه اعدام پرسیدم. گفت: «تازه آمدهای؟» گفتم: «آره». گفت: «پس قبل از اعدام تو را میبرند تا اعدام دیگران را ببینی». منتظر نشستم. یکی از پاسدارها درب حسینیه را باز کرد و گفت: «شیرعسلیها چه کسانی هستند؟». یک گروه از بچهها بلند شدند و با شعار «درود بر مجاهد» و «یا حسین» به طرف حسینیه رفتند. بهغیر از آنها تعداد دیگری بلند شدند که با آنها به داخل حسینیه بروند! پاسداری، جلو آنها را گرفت و گفت: «برای اعدام هم از همدیگر سبقت میگیرید!؟ این دیگه چه جورشه!؟». یکی از بچهها گفت: «میخواهی بفهمی چرا سبقت میگیریم؟». پاسدار مربوطه گفت: «آره». آن زندانی گفت: «باید در موقعیت ما قرار داشته باشی تا بفهمی، بنابراین هیچوقت نمیفهمی!». همهٴ بچهها از چنین روحیهای برخوردار بودند. در این یکی دو ساعتی که منتظر بودم، حماسههایی بهچشم دیدم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. بهراستی در آن موقع شاهد تولد جدیدی! بودم... تابهحال نهدیده و نهشنیده بودم که گروه زیادی اینچنین مرگ را بهسخره گرفته باشند!؟ با دیدن این صحنهها مرگ برایم بسیار راحت شده بود. هر ساعت یک گروه 12نفری را برای اعدام میبردند. بچهها در این فاصله فرصتی پیدا میکردند و اجناسشان را از بین میبردند. چند نفر حتی عینکهایشان را شکستند تا هیچچیز به دشمن نداده باشند... . بالاخره ساعتی بعد یک پاسدار آمد مرا صدا کرد و بهتنهایی داخل حسینیه برد. محوطه حسینیه گوهردشت در زیرزمین قرار دارد. ضلع جنوبی آن مستقیم به حیاط منتهی میشود. مساحت آن حدود 60در30 مترمربع بود و یک سن نمایش داشت.
از سقف بالای سن 12طنابدار آویزان کرده بودند. چشمبندم را که کنار زدند با انبوه پیکرهای بچهها مواجه شدم که روی هم تلنبار شده بودند! درب جنوبی حسینیه را باز کرده بودند و اجساد را از آنجا به حیاط میبردند. تعدادی از پاسداران مثل لاشخور در میان اجساد شهیدان بهدنبال اجناس بهجای مانده از آنان بودند! اگر ساعت یا انگشتری پیدا میکردند عربده کشیده و خبرش را به بقیه میدادند. دو پاسدار هر کدام یک پای مجاهدی را میگرفتند و کشانکشان تا دم در میبردند. در محوطه بیرونی یک خودرو برای انتقال پیکر شهیدان آماده شده بود و پاسداران، شهیدان را به داخل خودرو منتقل میکردند. هر یک ساعت یک گروه را برای اعدام وارد سالن میکردند. زیر هر طنابدار یک صندلی قرار گرفته بود. در زمانیکه من آنجا بودم یک دسته 12نفره جدید را آوردند و هر کدام را بالای یک صندلی بردند و طنابها را به گردنشان انداختند . پاسداری که در نزدیکی من بود به من زل زده و میخندید. ناصریان آمد و آنهایی را که سرود خوانده و یا شعار علیه خمینی داده بودند، زیر مشت و لگد گرفت و بعد آنها را از روی صندلی هل داد. اما از نفر چهارم این بچهها بودند که خودشان به آسمان پریده و به پرواز درمیآمدند! صحنه به حدی تکاندهنده بود که نمیتوانستم باورش کنم. حالا من بودم که به چهره پاسداران نگاه میکردم تمام آنها مات و مبهوت مانده بودند. ناصریان که در برابرش سقوط ایدئولوژی متعفن خمینی را در برابر اراده مجاهد خلق بهچشم میدید، برای روحیه دادن به خود! و پاسداران وارفتهاش نعره میکشید: «نفاق یعنی همین! تا قیامت ادامه دارد». وقتی بچهها را وسط آسمان و زمین میدیدم که دست و پا میزنند دیگر چیزی نفهمیدم. چند دقیقه بعد وقتی به هوش آمدم پاسداری مشغول آب ریختن بر روی صورتم بود. پیکرهای بچهها هنوز بردار بودند و تاب میخوردند.
در یکی از شبهای مرداد ماه یکی از توابها به سراغم آمد و گفت پاسدار فلانی منتظرت است. لباس پوشیدم و راه افتادم. فکر میکردم حتماً نوبت من رسیده است. وقتی از راهرو عبور میکردم سعی داشتم از لای چشمبند محیط را ورنداز کنم. مرا مقابل حسینیه بردند. در مقابل حسینیه 400- 300نفر نشسته بودند. همهشان چشمبند زده و منتظر بودند.. ؟ چند نفر در حال نماز خواندن بودند. کناری ایستادم و از یکی از بچهها پرسیدم برای چه شما را به اینجا آوردهاند؟ گفت: «چند شب است ما را به اینجا میآورند برای اعدام! اما نوبتمان نمیشود و ما را برمیگردانند». از نحوه اعدام پرسیدم. گفت: «تازه آمدهای؟» گفتم: «آره». گفت: «پس قبل از اعدام تو را میبرند تا اعدام دیگران را ببینی». منتظر نشستم. یکی از پاسدارها درب حسینیه را باز کرد و گفت: «شیرعسلیها چه کسانی هستند؟». یک گروه از بچهها بلند شدند و با شعار «درود بر مجاهد» و «یا حسین» به طرف حسینیه رفتند. بهغیر از آنها تعداد دیگری بلند شدند که با آنها به داخل حسینیه بروند! پاسداری، جلو آنها را گرفت و گفت: «برای اعدام هم از همدیگر سبقت میگیرید!؟ این دیگه چه جورشه!؟». یکی از بچهها گفت: «میخواهی بفهمی چرا سبقت میگیریم؟». پاسدار مربوطه گفت: «آره». آن زندانی گفت: «باید در موقعیت ما قرار داشته باشی تا بفهمی، بنابراین هیچوقت نمیفهمی!». همهٴ بچهها از چنین روحیهای برخوردار بودند. در این یکی دو ساعتی که منتظر بودم، حماسههایی بهچشم دیدم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. بهراستی در آن موقع شاهد تولد جدیدی! بودم... تابهحال نهدیده و نهشنیده بودم که گروه زیادی اینچنین مرگ را بهسخره گرفته باشند!؟ با دیدن این صحنهها مرگ برایم بسیار راحت شده بود. هر ساعت یک گروه 12نفری را برای اعدام میبردند. بچهها در این فاصله فرصتی پیدا میکردند و اجناسشان را از بین میبردند. چند نفر حتی عینکهایشان را شکستند تا هیچچیز به دشمن نداده باشند... . بالاخره ساعتی بعد یک پاسدار آمد مرا صدا کرد و بهتنهایی داخل حسینیه برد. محوطه حسینیه گوهردشت در زیرزمین قرار دارد. ضلع جنوبی آن مستقیم به حیاط منتهی میشود. مساحت آن حدود 60در30 مترمربع بود و یک سن نمایش داشت.
از سقف بالای سن 12طنابدار آویزان کرده بودند. چشمبندم را که کنار زدند با انبوه پیکرهای بچهها مواجه شدم که روی هم تلنبار شده بودند! درب جنوبی حسینیه را باز کرده بودند و اجساد را از آنجا به حیاط میبردند. تعدادی از پاسداران مثل لاشخور در میان اجساد شهیدان بهدنبال اجناس بهجای مانده از آنان بودند! اگر ساعت یا انگشتری پیدا میکردند عربده کشیده و خبرش را به بقیه میدادند. دو پاسدار هر کدام یک پای مجاهدی را میگرفتند و کشانکشان تا دم در میبردند. در محوطه بیرونی یک خودرو برای انتقال پیکر شهیدان آماده شده بود و پاسداران، شهیدان را به داخل خودرو منتقل میکردند. هر یک ساعت یک گروه را برای اعدام وارد سالن میکردند. زیر هر طنابدار یک صندلی قرار گرفته بود. در زمانیکه من آنجا بودم یک دسته 12نفره جدید را آوردند و هر کدام را بالای یک صندلی بردند و طنابها را به گردنشان انداختند . پاسداری که در نزدیکی من بود به من زل زده و میخندید. ناصریان آمد و آنهایی را که سرود خوانده و یا شعار علیه خمینی داده بودند، زیر مشت و لگد گرفت و بعد آنها را از روی صندلی هل داد. اما از نفر چهارم این بچهها بودند که خودشان به آسمان پریده و به پرواز درمیآمدند! صحنه به حدی تکاندهنده بود که نمیتوانستم باورش کنم. حالا من بودم که به چهره پاسداران نگاه میکردم تمام آنها مات و مبهوت مانده بودند. ناصریان که در برابرش سقوط ایدئولوژی متعفن خمینی را در برابر اراده مجاهد خلق بهچشم میدید، برای روحیه دادن به خود! و پاسداران وارفتهاش نعره میکشید: «نفاق یعنی همین! تا قیامت ادامه دارد». وقتی بچهها را وسط آسمان و زمین میدیدم که دست و پا میزنند دیگر چیزی نفهمیدم. چند دقیقه بعد وقتی به هوش آمدم پاسداری مشغول آب ریختن بر روی صورتم بود. پیکرهای بچهها هنوز بردار بودند و تاب میخوردند.