خاطرهای از زبان شهید اکبر ذوالفقاریان در مورد شهادت برادرش محمدقلی
سال 66 در بندشرقی زندان سمنان در هواخوری چند متریاش داشتم قدم میزدم. گفتم از داستان محمدقلی چیزهایی شنیدم میخواهم یکبار از زبان تو بشنوم. و شروع کرد:
«وقتی در سال 61 از طرف دادستانی به خانه ما زنگ زدند که برای تحویلگیری جسد فرزندتان به مشهد بیایید، خانه ما اولین بار بود که فدیه دادن برای آزادی را تجربه میکرد و نمیدانستیم که این آغاز یک داستان طولانی است. میگفت: دیگر تحمل نداشتم با مادر بهراه افتادیم. مگر میشد اشک مادر را خشکاند. به مشهد که رسیدیم دیدیم همه عجله داشتند به حرم بروند، همه ماشینها هم داد میزدند: حرم! به سرم چیزی زد: مادر! اول برویم حرم؟ معلوم نیست دیگر خدا نصیبمان کند. بهآهستگی گفت: حالا حرم ما جای دیگر است. فرصت خوبی بود گفتم: مادر! شما همینجا بمان، من میروم چیزی بگیرم برگردم. میخواستم سر در بیاورم که کجا باید جسد را ببینیم در برگه فقط اجازه رؤیت متوفی بود نه محل و نه آدرسش، از خیابان رد شدم تا سمت میدان قدمی بزنم آدمها با عجله از کنارم رد میشدند در نگاه آدمها وحشت و گریز موج میزد دختر بچهیی که مانتوی مدرسه پوشیده بود داشت از پدرش میپرسید: ”بابا چرا اون داداشیها را پایین نمیآورند؟ از توی کلاسمون هم دیده میشن باد که میآد اونا تکون میخورن، نرگس میگفت خدا یهروزی بهشون بال میده پرواز میکنند میرن اما حالا سه روز گذشته اونا نرفتن ”بهفکر مادر بودم که نکند گم شود. پیر زنی گفت: چقدر رعنا بودند!
سرم را بلند کردم وسط میدان سه تن بر جرثقیلی آویخته بودند.
بیاختیار بهآنسو رفتم. صدای اذان از سمت حرم میآمد. محمدقلی با همان پیراهن چهارخانهاش در وسط بود و دو همرزمش در طرفین، جسدها باد کرده بودند و آدم را به وحشت میانداختند خواستم پای محمدقلی را لمس کنم، دستم نرسید. با سرعت برگشتم، نگران مادر بودم او نباید این صحنه را ببیند او دوام نمیآورد. بغض و خشم راه نفسام را بند آورده بود. دو قدم نرفته بودم که دیدم مادر روبهرویم ایستاده است دیگر در چشمانش اشکی نبود. بهت و ناباوری وهمانگیزی در آن موج میزد. بهآرامی گفت: ”پهلوانم را دیدی؟ او سر بهزمین هیچ ناکسی فرود نمیآورد. او شیر پاک مرا خورده است. یکی گفت: وقتی میخواستن دارشون بزنن، پسرتون گفت چشمبند منو وردارید. چشمبند را، ور داشتند. یه نگاهی به اطراف کرد. بهجز پاسدارها و کمیتهچیها آدمهای زیادی این دور و بر داشتند هاج و واج نگاهشون میکردند پسرتون یه چیزی خوند. یه ترانهیی که اون قدیما هم شنیده بودم: قسم شما را بهخدا. مگر تو این شهر شما، جنون عاشقی هم تماشا داره... . بعد گفت: اگه کسی اسم مرا پرسید؟ من مجاهد خلقم و بعد خودش طناب رو بهگردنش انداخت. سوار ماشین که شدیم مادر بهعقب برگشت. با دست تکان دادن با محمدقلی خداحافظی کرد. اکبر بعد از شرح داستان مکثی کرد و گفت: میدانم روزی مسلسل را بهدست میگیرم و...
در سال 66 یک روز بازجو اکبر را برای بازجویی صدا زد بعد از برگشت دیدیم کمی ساکت و در خود است علت را پرسیدیم گفت کور خواندند فکر کردند که اینطوری میتوانند روحیه ما را بگیرند و بعد گفت: بازجو عکس یک نفر مثله شده را که اصلاً چهرهاش قابل شناسایی نبود را به من نشان داد و اصرار داشت که قبول کنم عکس برادرش سعید (کوچک) است و اکبر او را دستبهسر کرد. بیشک وقتی اکبر در سال 67 سربهدار شد، حتماً قبل از آن صدای سفیر گلولههای سعید و ارتش آزادیبخش را شنید که چگونه آرزوی دیرینه او را برآورده کرده بودند و مثل صاعقه بر خیل پاسداران شب فرود آمدند و ماندگاری مقاومت خلقی را تضمین کردند. اعضای دیگر خانواده ذوالفقاریان، ناصر ذوالفقاریان در جریان قتلعام زندانیان بهشهادت رسید و سعید ذوالفقاریان در عملیات فروغ شهید شد.
سال 66 در بندشرقی زندان سمنان در هواخوری چند متریاش داشتم قدم میزدم. گفتم از داستان محمدقلی چیزهایی شنیدم میخواهم یکبار از زبان تو بشنوم. و شروع کرد:
«وقتی در سال 61 از طرف دادستانی به خانه ما زنگ زدند که برای تحویلگیری جسد فرزندتان به مشهد بیایید، خانه ما اولین بار بود که فدیه دادن برای آزادی را تجربه میکرد و نمیدانستیم که این آغاز یک داستان طولانی است. میگفت: دیگر تحمل نداشتم با مادر بهراه افتادیم. مگر میشد اشک مادر را خشکاند. به مشهد که رسیدیم دیدیم همه عجله داشتند به حرم بروند، همه ماشینها هم داد میزدند: حرم! به سرم چیزی زد: مادر! اول برویم حرم؟ معلوم نیست دیگر خدا نصیبمان کند. بهآهستگی گفت: حالا حرم ما جای دیگر است. فرصت خوبی بود گفتم: مادر! شما همینجا بمان، من میروم چیزی بگیرم برگردم. میخواستم سر در بیاورم که کجا باید جسد را ببینیم در برگه فقط اجازه رؤیت متوفی بود نه محل و نه آدرسش، از خیابان رد شدم تا سمت میدان قدمی بزنم آدمها با عجله از کنارم رد میشدند در نگاه آدمها وحشت و گریز موج میزد دختر بچهیی که مانتوی مدرسه پوشیده بود داشت از پدرش میپرسید: ”بابا چرا اون داداشیها را پایین نمیآورند؟ از توی کلاسمون هم دیده میشن باد که میآد اونا تکون میخورن، نرگس میگفت خدا یهروزی بهشون بال میده پرواز میکنند میرن اما حالا سه روز گذشته اونا نرفتن ”بهفکر مادر بودم که نکند گم شود. پیر زنی گفت: چقدر رعنا بودند!
سرم را بلند کردم وسط میدان سه تن بر جرثقیلی آویخته بودند.
بیاختیار بهآنسو رفتم. صدای اذان از سمت حرم میآمد. محمدقلی با همان پیراهن چهارخانهاش در وسط بود و دو همرزمش در طرفین، جسدها باد کرده بودند و آدم را به وحشت میانداختند خواستم پای محمدقلی را لمس کنم، دستم نرسید. با سرعت برگشتم، نگران مادر بودم او نباید این صحنه را ببیند او دوام نمیآورد. بغض و خشم راه نفسام را بند آورده بود. دو قدم نرفته بودم که دیدم مادر روبهرویم ایستاده است دیگر در چشمانش اشکی نبود. بهت و ناباوری وهمانگیزی در آن موج میزد. بهآرامی گفت: ”پهلوانم را دیدی؟ او سر بهزمین هیچ ناکسی فرود نمیآورد. او شیر پاک مرا خورده است. یکی گفت: وقتی میخواستن دارشون بزنن، پسرتون گفت چشمبند منو وردارید. چشمبند را، ور داشتند. یه نگاهی به اطراف کرد. بهجز پاسدارها و کمیتهچیها آدمهای زیادی این دور و بر داشتند هاج و واج نگاهشون میکردند پسرتون یه چیزی خوند. یه ترانهیی که اون قدیما هم شنیده بودم: قسم شما را بهخدا. مگر تو این شهر شما، جنون عاشقی هم تماشا داره... . بعد گفت: اگه کسی اسم مرا پرسید؟ من مجاهد خلقم و بعد خودش طناب رو بهگردنش انداخت. سوار ماشین که شدیم مادر بهعقب برگشت. با دست تکان دادن با محمدقلی خداحافظی کرد. اکبر بعد از شرح داستان مکثی کرد و گفت: میدانم روزی مسلسل را بهدست میگیرم و...
در سال 66 یک روز بازجو اکبر را برای بازجویی صدا زد بعد از برگشت دیدیم کمی ساکت و در خود است علت را پرسیدیم گفت کور خواندند فکر کردند که اینطوری میتوانند روحیه ما را بگیرند و بعد گفت: بازجو عکس یک نفر مثله شده را که اصلاً چهرهاش قابل شناسایی نبود را به من نشان داد و اصرار داشت که قبول کنم عکس برادرش سعید (کوچک) است و اکبر او را دستبهسر کرد. بیشک وقتی اکبر در سال 67 سربهدار شد، حتماً قبل از آن صدای سفیر گلولههای سعید و ارتش آزادیبخش را شنید که چگونه آرزوی دیرینه او را برآورده کرده بودند و مثل صاعقه بر خیل پاسداران شب فرود آمدند و ماندگاری مقاومت خلقی را تضمین کردند. اعضای دیگر خانواده ذوالفقاریان، ناصر ذوالفقاریان در جریان قتلعام زندانیان بهشهادت رسید و سعید ذوالفقاریان در عملیات فروغ شهید شد.