728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«مادرم» ـ ف. کامبخش ـ «بخش سوم»

-

مجاهد شهید پروین نیکنیا
مجاهد شهید پروین نیکنیا
توضیحی درباره‌ی این داستان ادامه دار:
یک محله، یک زندگی، یک مادر، یک تصمیم، یک انتخاب و راهی که به یک حماسه می‌رسد؛ این داستان یک داستان تخیلی نیست. خود زندگی واقعی یک مادر است، با تمامی سادگی‌ها و واقعیت‌هایش، و در پایان، در حماسه‌ی مادر، به اوج می‌رسد. به عمد بهتر دیدیم که سادگی‌های همین متن واقعی شما را با خود ببرد. امیدواریم که داستان را در ادامه بخش‌هایش در پنجره دنبال کنید:

«مادرم» ـ «بخش سوم»
زندگی مادر مجاهد پروین نیکنیا

 

جنگ مادر در هنرستان:

یکروز من را از هنرستانی که در آن درس می‌خواندم اخراج کردند. علتش غیبت‌ها و فعالیتهایی بود که به‌خاطر هواداری از مجاهدین داشتم. مادرم تا شنید به هنرستان ما آمد و در جواب به مدیر هنرستان که از مزدوران خمینی بود، آن‌قدر از کار ماها دفاع کرد و سر و صدا راه انداخت که دوباره با گرفتن تعهد مرا به هنرستان راه دادند. هفته بعد مجاهد شهید (احمد مقدم) را از هنرستان اخراج کردند. من مادرم را به جای مادر احمد به هنرستان فرستادم. مدیر به مادرم گفت خانم شما مادر کی هستید؟ چند تا بچه داری؟
مادرم گفت: من مادر همه‌ی مجاهدین هستم احمد هم بچه من است. حرفی داری؟ مدیر وقتی این قاطعیت را دید مجبور شد احمد را به هنرستان برگرداند.
 
 

شبها دور از خانواده:

در جریان فعالیتهایم در هواداری از مجاهدین، یک مشکل جدی داشتم. ما بچه‌های هوادار برای حفاظت از ساختمان معلمین شبها باید توی آن ساختمان می‌خوابیدیم. راستش همه‌اش حساب و کتاب می‌کردم چطور به خانواده بگویم که شب نمی‌آیم. از خیابان زنگ زدم و گفتم کارم این است شب نمی‌آیم. پدرم اولش مخالفت کرد و بعد راضی شد. مادرم گفت اشکالی ندارد فقط مراقب خودت باش و مرا از این مسأله به‌راحتی عبور داد و از آن موقع دیگر حرفه‌یی شدم. اصلاً انتظار نداشتم این‌قدر سریع و راحت قبول کند. خانه ما هم محل رفت و آمد بچه‌های دیگر شده بود از بیژن رحیمی و حسین رحیمی و اردلان صفی‌یاری و... .
 
 

روزی که چهره مادر شکفت:

یکروز پدرم به بیژن گفت: ترا خدا این بچه را نصیحت کن که دنبال درسش برود. مجاهد باشد، اشکالی ندارد ولی آرزو دارم که مهندس شود. پدرم کلی با بیژن صحبت کرد. مادرم خیلی نگران بود که آخرش سرنوشت این گفتگو چه می‌شود. دست آخر، «برادر بیژن» که از زمان شاه با ما رفت و آمد داشتیم و ارج و قرب زیادی در فامیل داشت به مادر گفت: «همین راهی که می‌رود درست است!». در آن لحظه دیدم که صورت مادر شکفت و خیالش از جانب من آسوده شد.
 
 

چیزی که از مادر انتظار نداشتم:

چند روز مانده به سی خرداد مرا دستگیر کردند و دو روز و دو شب فقط در ستاد عملیاتی 22بهمن در خیابان فخرآباد تهران مرا کتک می‌زدند. مادرم حال و روز عجیبی داشت! به همه جا سر زده بود. وقتی با تنی تماماً کبود به خانه برگشتم از دور که مرا دید به من زل زد و گفت: خودتی؟ زنده‌یی؟ چیزیت نشده؟

وقتی لباسم را بالا زد و کبودی تمام بدنم را دید آه نبود که از او شنیدم، یک خشم متراکم بود که از او به چشم دیدم. راستش اصلاً انتظار نداشتم! فکر می‌کردم مادری که آن همه عاطفه به تنها فرزندش دارد به خود اندوه و اسف راه می‌دهد و آه و ناله می‌کند. در آن لحظات، عاطفه‌ی مادر از جنس مسیر راه و مجاهدت در این راه بود.
 
 

خود راه بگویدت که چون باید رفت

یک روز به ما اعلام کردند که برای تبلیغ ریاست‌جمهوری برادر مسعود برویم میدان خراسان، جلوی کمیته لرزاده، پلاکادرها را بلند کنیم. ما خوب می‌دانستیم که معنی آن کار چیست، و برای هر مشقتی خود را از قبل آماده کرده بودیم. آخر کمیته‌ی لرزاده همان کمیته‌یی بود که کامیون پر از نشریه‌ی مجاهد را در همان میدان خراسان آتش زده بود. ما در اصل شهادتین خودمان را گفتیم و 30 – 40نفری برای اینکار اقدام کردیم. درگیری شدیدی شروع شد. هم مزدوران خمینی را زدیم و هم به‌شدت کتک خوردیم. در جریان درگیری بر اثر ضربه‌یی که به من زدند بیهوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم و بعد روی تخت بیمارستان در امداد مجاهدین در خیابان بهار به هوش آمدم. وضعم خیلی خراب شده بود. به یکی از برادران گفتم به خانه‌مان زنگ بزند بگوید این‌جایم. دقایقی بعد درب باز شد و برادر مسعود و شهید اشرف را در جمع شناختم. برادر مسعود بالای سر تک به تک بچه‌ها می‌رفت و با حالتی آمیخته از خشم و عشق از پاره تنهایش می‌پرسید چه شده؟ و آن مجاهد می‌گفت: مسعود! دستم را از سه جا شکسته‌اند. برادر مسعود دستش را بالا می‌برد و رو به خدا و با فریاد و خشم می‌گفت: خدایا دستشان را بشکن.
دیگری می‌گفت: مسعود! سرم را از چند جا شکسته‌اند و مسعود با چهره‌یی برافروخته ادامه می‌داد: خدایا سرشان را بشکن! و مجاهدش را با تمامی عاطفه و عشق که خاص مسعود رجوی است در آغوش می‌گرفت. به من که رسیدند به مسعود گفتم گوشتان را بیاورید تا در گوشی بگویم! مسعود از من سؤال کرد چرا؟ به او گفتم از اشرف خجالت می‌کشم مسعود دستی روی سرم کشید و با حالتی که آمیخته به والاترین عاطفه و عشق و محبت بود گفت: از اشرف خجالت نکش. اشرف مادر عقیدتی تو و تمامی مجاهدین است. با همان حال به مسعود و شهید اشرف نگاه کردم و احساس کردم عشق جدیدی در قلبم کاشته شد. مستمر حرف برادر مسعود توی ذهنم و ضمیرم مرور می‌شد: اشرف مادر عقیدتی تو و تمامی مجاهدین است!
بعد برادر مسعود یک کتاب میعاد با حنیف را با دستخط و امضا خودش به تک‌تک مجروحان اهدا کرد. و همه‌مان غرق غرور و افتخار شدیم. دستخط برادر مسعود این بود:
«به برادر مجاهدم، میلیشیای مجاهد خلق... با آرزوی موفقیت در راه مبارزه انقلابی‌ات. اسم و امضا».
با شوق خاصی به کتاب هدیه برادر و دستخط قشنگ او نگاه می‌کردم. بعد از مدتی پدر و مادرم به ساختمان امداد بهار آمدند. از قربان صدقه‌های اولیه که بگذریم کتاب و امضا را به مادرم نشان دادم و لحظات بی‌همتای کنار برادر مسعود و اشرف بودن را برای آنها تعریف کردم. حال مادرم از این واقعه قابل توصیف نبود. و واقعاً احساس وصل به مسعود را از او می‌گرفتم. او بارها با شوق و ذوق به کتاب و دست نوشته‌ی برادر مسعود نگاه کرد، بعد گفت: مسعود رجوی خطاب به تو نوشته «برادر مجاهدم و میلیشیای مجاهد خلق!» می‌نازید و افتخار می‌کرد که فرزندش را مسعود رجوی به این عنوان مورد خطاب قرار داده است.

*** ادامه دارد.

										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/f7ac3bf8-e538-40fe-83a2-9358912fce78"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات