در شهریور44 یکی از دوستانم خبر داد که «گروهی دارد شکل میگیرد و همان چیزی است که تو بهدنبالش هستی…» بالاخره، ســـاعـــت فـــرامــــوشـــینــاپذیر 5بعدازظهر روز 16شهریور فرا رسید و من در خانه آن دوست، با «محمدآقا» ملاقات کردم. مردی که در تمام حرکاتش جاذبه عجیبی وجود داشت و در همان دقایق اول دیدار، مرا بهشدت تحتتأثیر قرار داد. چنان شخصیت پرتأثیری داشت که نهفقط حرفهایش بلکه حتی خطوط چهره و سیمای پرصلابتش، از بیشمار سجایا و خصوصیات کمیابی خبر میداد که من و امثال من در آن روزگار، تشنه آن بودیم. آن روز «محمدآقا» برایم درباره دکتر مصدق صحبت کرد و از فداکاریهای مردم و خیانتهای رژیم شاه، از فعالیتهای سیاسی سالهای39 تا 42 و بالاخره از فاجعه 15خرداد و اینکه چگونه مردم را بهگلوله بستند و به خاک و خون کشیدند. و هنگامی که بحث مبارزه حرفهیی و فدا کردن در راه مردم و محرومان را مطرح کرد، یکجمله او هنوز در ذهنم زنگ میزند که: «این زندگی چیه؟» با آن که من از قبل خودم را برای روبهرو شدن با هر گونه سختی و حتی پذیرش شهادت آماده کرده بودم، این جمله کوتاه سهکلـمهیی مرا بهشدت تکان داد. لحن و انگیزش خاصی در بیان او بود که من هنوز هم نمیتوانم آن حالتی را که ایجاد کرد و تأثیری را که در من باقی گذاشت، بیان کنم.
<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e6e915bd-a9eb-46bb-bf4d-b5e0721b5bbc"></iframe>