سال1342 یا 43 مجاهد شهید نبیالله معظمی در جهرم با سعید آشنا شده و از همان طریق هم به عضویت سازمان درآمده بود و سرانجام در سال 61 به دست پاسداران خمینی بهشهادت رسید. او تعریف میکرد:
سعید ظرف مدت کوتاهی در دل مردم جهرم جای گرفت. همه او را دوست داشتند و از کارهایش و از کمکهایش به محرومین و نیازمندان، صحبت میکردند. یکروز از کوچهیی عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانهٴ پیرمردی پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیهٴ چاه کمک میکند. رفتم جلو و خداقوتی گفتم و ایستادم به تماشا. او مهندس بود و برای من در آن زمان این کار کمی عجیب مینمود. چند دقیقه بعد پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همینجایش هم ما شرمنده شمائیم. ولی سعید آنقدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت من به داخل چاه رفت. این حرکت سعید مرا تکان داد و از همان لحظه تصمیم گرفتم به راهی که در مقابلم نهاده بود پا بگذارم و دنبالش بروم. هر چه بادا باد!
سعید ظرف مدت کوتاهی در دل مردم جهرم جای گرفت. همه او را دوست داشتند و از کارهایش و از کمکهایش به محرومین و نیازمندان، صحبت میکردند. یکروز از کوچهیی عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانهٴ پیرمردی پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیهٴ چاه کمک میکند. رفتم جلو و خداقوتی گفتم و ایستادم به تماشا. او مهندس بود و برای من در آن زمان این کار کمی عجیب مینمود. چند دقیقه بعد پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همینجایش هم ما شرمنده شمائیم. ولی سعید آنقدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت من به داخل چاه رفت. این حرکت سعید مرا تکان داد و از همان لحظه تصمیم گرفتم به راهی که در مقابلم نهاده بود پا بگذارم و دنبالش بروم. هر چه بادا باد!