صبح مهاباد خیلی زیباست. هر روز مردم این شهر از این مسیر تردد میکنن. یکی به اداره میره، یکی به مدرسه، دیگری به تعمیرگاه و... . همه مردم به نوعی قدمهاشون رو روی صورت من میذارن. از این کار اونا خیلی احساس خوشحالی میکنم. آخه ساخته شدم برای همینکار. چون من سنگفرش خیابونم. هر روز صبح خورشید سطح صورتم رو از گرمای خودش گرم میکنه. هر روز پدر مهربون و زحمتکش شهرداری منو جارو میزنه که مردم از دیدن صورت کثیف من یه موقع ناراحت نشن. ولی دیروز قلبم آتیش گرفت. نمیدونم چی شده که قسمت من شد در محلی قرار بگیرم که کنارم یه هتله. هر روز مردم به این هتل تردد دارن. من هم مثل همیشه از اینکه اونا پاهاشون رو روی صورتم بگذارن غرق شادی میشم. اما اون روز با روزهای دیگه فرق میکرد. یه دفعه دیدم که یه دختر جوون میخواد با سر از بالای هتل خودشو به من برسونه. من هم متعجب شدم و هم ناراحت. یکدفعه چهرش برام روشن شد و فهمیدم کیه. اون اسمش فریناز بود و هر روز پاهاش رو روی صورتم میذاشت و برای کار به داخل این هتل میرفت تا خرج خانوادشو دربیاره. خیلی متین و زحمتکش بود. ولی نمیدونم چرا ایندفعه از پله نیومد و از پشتبام میخواست خودشو به من برسونه. به اون گفتم: «فریناز! چرا امروز اینطوری میخوای به سمت من بیای؟» گفت: «میخوام پرواز کنم». گفتم: «آخه این چه جور پروازیه؟» گفت: «اینجوریش رو نمیخواستم، ولی مجبور شدم که این طوری پرواز کنم. آخه دو تا چشم کثیف هستن که منو بین ذلت و مرگ، توی دو راهی قرار دادن. منم تصمیم گرفتم که با افتخار برای مرگ پرواز کنم و زیر ذلت نرم. چون من یک زن باشرافتم و کسی نمیتونه این رو از من بگیره. ایندفعه مجبورم که با سر خودمو به تو برسونم و باید با خونم صورتت رو رنگی کنم. ریحانه جباری هم مجبور شد با طناب دار پرواز کنه. اونهم نمیخواست اونطور بشه، ولی مثل من بین این دوراهی بود و طناب دار رو بهعنوان سکوی پریدن انتخاب کرد». همین جمله رو گفت و سریع پرید. آره پرواز کرد و خودشو به من رسوند. چهرهٴ من رو به خون خودش رنگین کرد. به اون گفتم: «الان چه احساسی داری؟» گفت: «خیلی احساس افتخار میکنم که زیر ذلت نرفتم. الآن دارم ریحانه رو میبینم که به طرفم میاد. داره به من سلام میده و دستم رو گرفته و باخودش میبره». به اون گفتم: «فریناز! میبینی که چقدر خیابونا دارن شلوغ میشن و مردم به خیابونا ریختن؟ البته نه فقط برای بردن تو بلکه برای گرفتن حق تو». فریناز گفت: «آره میدونستم که اونا میان و حقم رو میگیرن. آخه خونی که توی رگای ما جاریه یکیه و همه ما همدردیم. این مردم سالیانه که دارن خونهایی مثل منو میدن و زیر ظلم زندگی میکنن. ما یاد گرفتیم که هیچ وقت زیر بار ذلت نریم. این توی خون ماست. مطمئن هستم که اینا انتقام منو از این جانیا میگیرن. این مردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن. دیگه چقدر باید خون بدن و اعدام بشن! مگه هرهفته چند تا از همین مردم رو اعدام نمیکنن؟! مگه شیرین علم هولی رو با فرزاد کمانگر و... رو باهم اعدام نکردن؟ مگه برادرهای کرد من رو هر هفته به یه بهانهایی اعدام نمیکنن؟ این مردم چقدر باید خون بدن؟ حالا دیگه وقتش رسیده که خون این جلادا رو بریزن. آفرین! آفرین! وای که دیدن زبونههای آتیشی که از داخل این هتل بیرون میاد چقدر برام لذت بخشه. این خون منکه روی صورت تو ریخته شد، تا ابد زنده میمونه. مردم همیشه با افتخار به تو نگاه میکنن که سرم رو اینجا به تو رسوندم و تو هم جزیی از تاریخ این مردم ستمدیده شدی. ناراحت نشو من هر روز از این بالا به تو و شهر زیبای مهاباد نگاه میکنم. همیشه توی قلب مردم مهاباد هستم. میدونم که خونم همیشه جوشان باقی میمونه». بعد به اون گفتم: «فریناز! موقعی که توی آسمون مهاباد مثل پرندهها پرواز میکنی سلام منو به خورشید برسون و بگو که امیدوارم که خورشید آزادی این مردم رو هم براشون بیاره». بعد از این گفتگو فریناز لبخند زنان رفت و به دور شرارههای آتیش هتل نگاه میکرد و سرفرازانه دور سر مردم تظاهر کننده پرواز میکرد. و دائم فریاد میزد آفرین! آفرین! آفرین!.
<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/9935c274-f29c-4ed6-af4b-9573928a6bce"></iframe>