728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«مادرم» ـ از ف. کامبخش

-

مجاهد شهید پروین نیکنیا
مجاهد شهید پروین نیکنیا
توضیحی درباره این داستان ادامه دار:
یک محله، یک زندگی، یک مادر، یک تصمیم، یک انتخاب و راهی که به یک حماسه می‌رسد؛ این داستان یک داستان تخیلی نیست. خود زندگی واقعی یک مادر است، با تمامی سادگی‌ها و واقعیت‌هایش، و در پایان، در حماسه مادر، به اوج می‌رسد. به عمد بهتر دیدیم که سادگی‌های همین متن واقعی شما را با خود ببرد. امیدواریم که داستان را در ادامه‌ی بخش‌هایش در پنجره دنبال کنید:

«مادرم»
«بخش اول»
زندگی مادرمجاهد پروین نیکنیا

 

محله:
از روزی که خودم را شناختم محیط محله‌مان بسیار برایم دلپذیر و صمیمی آمد. محلهٴ ما در تهران، در خیابان نواب بود، و کوچه‌مان «گلبرگ» نام داشت. در آن کوچه‌ی تنگ ما حدوداً 30 تا 40 خانوار زندگی می‌کردند. اغلب ما بچه‌های محله از ابتدا با هم بزرگ شده بودیم. خیلی از دخترها و پسرهای محله خواهر و برادر شیری بودند و همدیگر را خواهر و داداش صدا می‌زدیم. بدون این‌که درب خانه همسایه را بزنیم داخل می‌شدیم و شب را مثل خانه‌ی خودمان پیش پدر و مادرها و بچه‌های دیگر می‌خوابیدیم. محله لبریز از صمیمیت بود. بچه‌های خانه‌ی ما، یکی من بودم، و یکی برادرم کاوه که از من یک‌سال بزرگتر بود؛ در بچگی مریض شد و فوت کرد و من تنها فرزند خانواده شدم. از ابتدا احساس می‌کردم که مادرم مرا خیلی دوست دارد و علاقه زیادی به من نشان می‌دهد.
وقتی کاوه ما را تنها گذاشت و رفت، پدر و مادرم قصد داشتند از پرورشگاه خواهری را برایم قبول کنند و به خانه بیاورند؛ ولی از آن منصرف شدند بعدها برایم توضیح دادند که ترسیده بودند من در عالم بچگی چیزی بگویم که برای آن خواهرم باعث فشار روحی شود. این را وقتی 17 -18ساله شدم به من گفتند. مادرم در محله کمک‌کار همه بود، مثلاً بچه‌های یکی از خانواده‌ها را که سه بچه‌ی یتیم داشت مثل خود من تر و خشک می‌کرد. آن‌قدر از این مهربانیها کرده بود که هرکس مشکلی داشت یکراست پیش او می‌آمد.

  

خانم سنجری:
یک زن دیگر هم در محله بود که خانم مسنی بود و به او خانم سنجری می‌گفتیم. ساواک پسرش را گرفته بود و یادم می‌آید که مادرم و خانم سنجری هرازگاهی به در خانه همسایه‌ها می‌رفتند و از هر کس به قدر وسعش پولی می‌گرفتند؛ یکی صد تومان می‌داد یکی پنجاه تومان یکی هم مثل سارا خانم که سه بچه‌ی یتیم داشت یک تومان، گاهی هم 5 ریال می‌داد چون بیشتر نداشت؛ مادرم و خانم سنجری با آن پول، گوسفندی می‌خریدند، جوانهای محله آن را سر می‌بریدند و بعد مادر و خانم سنجری گوشت گوسفند را به تعداد مساوی برای همسایه‌ها تقسیم می‌کردند. سهم کسی که صد تومان داده با کسی که یک تومان داده بود، حتی یک گرم هم فرق نمی‌کرد. مادرم با خانم سنجری همین کار را سر تهیه آب، رب انار، رب گوجه و ذغال کرسی زمستان هم انجام می‌دادند. خلاصه تمامی مایحتاج زندگی را اینطوری به‌صورت جمعی حل می‌کردند. به همین خاطر مادر در بین همسایه‌ها خیلی ارج و قرب داشت.

 

مهر مادری:
از علاقه‌ی شدیدش بگویم، یکشب زمستانی که هوا به‌شدت سرد بود و برفها تماماً یخ زده بودند یادم نیست که چه کار می‌کردم، می‌دویدم یا بازی می‌کردم، که ناگهان، چیزی به‌صورتم خورد و خون شدیدی از بینی‌ام سرازیر شد. خون بند نمی‌آمد. یادم هست مادر یک دفعه مرا در بغل گرفت و با پای برهنه مرا دوان دوان تا درمانگاه فرمانفرما که چند محله پایین‌تر بود برد. بعد که می‌خواست برگردد تازه متوجه شد که پا برهنه است. با توجه به برفهای یخ‌زده‌ی کوچه‌ها این کار مادر برایم خیلی شگفت بود. حتی یادم نمی‌رود که فردایش با مادرم همان مسیر را طی کردیم چندین بار روی برف و یخ سر خوردیم و تازه فهمیدم که عشق مادری حد ندارد و سد و مانعی جلودارش نیست.
خیلی دوست داشتنی بود. خیلی به هم نزدیک بودیم. هم مادر بود و هم دوست و یار. خیلی با هم راحت بودیم. هر حرفی داشتم به او می‌زدم همین احساس مرا تمامی همسایه‌ها هم داشتند. هر کس هر مشکلی داشت یکراست پیش او می‌آمد.
می‌گفت خودش بزرگترین فرزند خانواده‌شان بوده. بعد از او خاله پروانه، عفت، کبری، فریبا و دایی محمدعلی بودند.

 

پدربزرگ:
من بزرگترین نوه‌ی خانواده بودم. پدربزرگ مادری‌ام، منش عجیب و دوست داشتنی‌ای داشت. اسمش سلیمان بود. مرا که نوه‌ی بزرگتر بودم خیلی وقتها به حسینیه‌ی ارشاد می‌برد؛ یا با هم به زورخانه می‌رفتیم. هرازگاهی هم یک تاکسی می‌گرفت و کیسه‌ی آرد یا برنج و روغن بار می‌کرد به من نشانی می‌داد که بروم در خانه‌هایی را بزنم و می‌گفت: این را به فلانی بده.
بعد از فوت او که کارمند اداره‌ی دارایی بود تازه متوجه شدم که او خرجی چند خانوار بی‌سرپرست را می‌داد. هیچ‌وقت هم اینرا به هیچ‌کداممان نگفته بود. در مراسم ختمش نفراتی آمدند که ما اصلاً آنها را نمی‌شناختیم. تازه می‌گفتند که پدربزرگ خرجی آنها را می‌داده است. پدر بزرگم هم مثل مادرم بود. او هم به مادرم خیلی علاقه داشت.

 

آموزش خط:
مادرم خط خیلی خوبی داشت. هم با دست راست و هم با دست چپ می‌نوشت. برایم یک خودنویس سناتور15 ریالی خریده بود و من با آن خودنویس 15سال نوشتم. خیلی دوست داشت من هم خط یاد بگیرم و همیشه می‌خواست به من تمرین بدهد. برای اینکار شیوه‌ی خودش را داشت. یک آدامس می‌گذاشت پشت پنجره و پنجره را می‌بست. بعد می‌گفت تا روی شیشه با دست خوب ننویسم «آ د ا م س»، پنجره را باز نمی‌کند. همین که شروع می‌کردم به نوشتن روی شیشه. می‌گفت نه «آ» را این طوری می‌نویسند بعد با خط زیبایی می‌نوشت: «آ د ا م س».
من هیچ‌وقت نتوانستم مثل او بنویسم.

 

پدرم:
پدرم کارمند وزارت راه بود؛ ضمنا در اداره‌ی رادیو هم اخبار را تایپ می‌کرد. با آن دستگاههای قدیمی، سی سال کارش همین بود. یکبار در رشته‌ی تایپ در کل ایران مسابقه گذاشتند پدرم در کل کشور رتبه‌ی اول شد.
تا قبل از اول شدن پدرم در مسابقه، راستش هر وقت از من سؤال می‌کردند که پدرت چه‌کاره است می‌گفتم کارمند وزارت راه است. خجالت می‌کشیدم بگویم. چون همه دست می‌انداختند که پدرت میرزا بنویس کنار شهرداری است! اما وقتی پدرم در کل کشور اول شد از آن موقع به بعد با یک غروری می‌گفتم تایپیست است! و تازه در کل ایران هم اول شده و جایزه گرفته است. نسبت به پدرم احترام خاصی داشتم. آدمی ساکت و مردم‌دار بود. راستش دلم برایش می‌سوخت. چون سه برادر و سه خواهر کوچکتر از خودش داشت و در کودکی وقتی پدرش فوت کرده بود مسئولیت همه بر دوش او افتاده بود. او تحصیل را رها و شروع به‌کار کرده بود و حسابی مایه گذاشته بود تا آن دو برادر و سه خواهر را به نان و نوایی برساند. یکی را معلم کرده بود، یکی را با همسر پولدارش به آمریکا فرستاده بود. یکی را به آلمان، که فارغ‌التحصیل شود. همه کار کرده بود که خرجی آنها را بدهد ولی همیشه یک احساس کمبود در ذهن خودش بود. این که، مجبور به ترک تحصیل شده بود و از این نظر همیشه حسرت می‌خورد. ولی خب بالاخره زندگی است و مسئولیت 5 خواهر و برادر با او بود. به این خاطر من همیشه احترام خاصی همراه با دل سوختگی به پدرم داشتم.
یک روز به اتاق کار پدرم در وزارت راه رفته بودم. پدرم مشغول تایپ بود. یکی از دوستانش نزد او آمد و گفت ابوالحسن خان برای انجام کاری ازت پول قرض می‌خواهم. پدرم دست در جیب کرد و هر چه داشت به او داد. فقط گفت 15 ریال آن را برمی‌دارم تا با کرایه به خانه بروم. بعد از آن پدرم با اخم به من نگاه کرد. اولش نفهمیدم چه شده است که این‌قدر با اوقات تلخی و ابروهای اخم کرده زل زل به من نگاه می‌کند. بی‌اختیار به یاد جیب خودم افتادم. منهم هر چه پول خرد و غیرخرد داشتم را از جیبم در آوردم و روی پول‌هایی که پدرم روی میز گذاشته بود، قرار دادم و بلافاصله یک ساعت وستن واچ که تازگی پدرم برایم خریده بود را از دستم باز کردم و آن را هم روی پولها گذاشتم. در جا دیدم لبخند روی لب‌های پدرم آمد. دست روی شانه‌هایم زد و گفت آفرین آفرین. بالاخره این جورآدمی بود و برای خودش ارزش می‌دانست.

ادامه دارد... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ... ...
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/89cf7ccc-994b-4ea9-9e7c-bcee34828419"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات