در میکده جز شاهد صاحب نظری نیست
از بیبصران هیچ در آن جا خبری نیست
جز معرفت از ساقی میخانه ندیدیم
در سینهی آن یار بجز شور و شری نیست
هر جا که روی، قفل و دری راه ببندد
جز میکده، کآنجا اثر از قفل و دری نیست
هرجا که روی از تو بپرسند؛ ”که هستی؟“
جز میکده، کآنجا ز من و ما اثری نیست
سرگشتهی عشقند در آن جا همه، امّا
از عشق در آن دایره پرگار تری نیست
میخانه ببستند و خم خسته شکستند
از جام تهی مانده، دل تشنه تری نیست
میخانه ببستند و ندیدند پریشانی ما را
این جا چو من و دختر رز در به دری نیست
در این شب تاریک و بیابان پر از هول
جز عشق، تو را همسفر و راهبری نیست.
از بیبصران هیچ در آن جا خبری نیست
جز معرفت از ساقی میخانه ندیدیم
در سینهی آن یار بجز شور و شری نیست
هر جا که روی، قفل و دری راه ببندد
جز میکده، کآنجا اثر از قفل و دری نیست
هرجا که روی از تو بپرسند؛ ”که هستی؟“
جز میکده، کآنجا ز من و ما اثری نیست
سرگشتهی عشقند در آن جا همه، امّا
از عشق در آن دایره پرگار تری نیست
میخانه ببستند و خم خسته شکستند
از جام تهی مانده، دل تشنه تری نیست
میخانه ببستند و ندیدند پریشانی ما را
این جا چو من و دختر رز در به دری نیست
در این شب تاریک و بیابان پر از هول
جز عشق، تو را همسفر و راهبری نیست.