سنگهای بیدردی که خود دردند
نمیدانند،
قلب مرا دیرگاهیست،
بادهای شبانهی غربت،
با خود بردهاند.
آنها نمیدانند، من به سنگ شدن خو نمیگیرم
نمیدانند، من نمیتوانم، همسایهی دشنهها،
و گامهای بیهودگی،
پشت خاکستر فسردهی برگ،
به انتظار بنشینم
آنها نمیدانند...
و نمیتوانند بدانند.
نمیدانند،
قلب مرا دیرگاهیست،
بادهای شبانهی غربت،
با خود بردهاند.
آنها نمیدانند، من به سنگ شدن خو نمیگیرم
نمیدانند، من نمیتوانم، همسایهی دشنهها،
نفس بکشم
و در توالی جویدن آروارههای تکرارو گامهای بیهودگی،
پشت خاکستر فسردهی برگ،
به انتظار بنشینم
آنها نمیدانند...
و نمیتوانند بدانند.