برگرفته از «الفبا»، پاریس، شماره ٧، پاییز
نام: غلامحسین ساعدی
نام مستعار: گوهر مراد
تاریخ و محل تولد: ایران ـ تبریزـ 1936 (١٣١٥)
سال مهاجرت: آوریل 1982 (١٣٦١)
ـ تنها کشوری که پناهنده شدهام فرانسه است
1ـ من بههیچ صورت نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همهٴ احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را بهشدت سرکوب میکرد، بهدنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستاننویسی و نمایشنامهنویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم بهنام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلعوقمع و نابود کردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من میآمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم. و باز مأموران رژیم در بهدر دنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند بهنفع اوست که خودش را معرفی کند، و بهبرادرم که جراح است مدام تلفن میکردند و از من میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را بهخاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب بهاتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشتبام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس بهمخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهیی زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود ٦ـ٧ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانهٴ زنانهٴ متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریک مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردهها همه کشیده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کنند و آخرسر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و بهپاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و بهپاریس آمدم. و الآن نزدیک بهدو سال است که در این جا آوارهام و هر چند روز را در خانهٴ یکی از دوستانم بهسر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهٴ چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام بهفکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را بهطور کامل از دست دادهام. نه جلو مغازهیی میایستم، نه خرید میکنم، پشتو روشدهام. در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم بهداخل کشور. حتی اگر بهقیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است بهخانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق بهمن نیست و منهم متعلق بهآنها نیستم. و این چنین زندگیکردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بهسر میبردم.
2ـ در تبعید تنها نوشتن باعث شده که من دست بهخودکشی نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشتهام که یکی از آنها در اول ماه مارس آینده فیلمبرداری خواهد شد. این سناریو کاملاً در مورد مهاجرت و دربهدری است و یکی از سناریوها جنبهٴ «آله گوریکال» دارد بهنام مولاس کورپوس که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات. در ضمن دست بهکار یک نشریهٴ سه ماهه شدهام بهنام «الفبا» که تا بهحال سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی بهشدت آن را میکوبد.
مقالهیی از من بهنام «فرهنگکشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی» که بهانگلیسی ترجمه شده و قرار است در مجلهٴ ایندکس و یک مجلهٴ آمریکایی در بیاید و برای آلبوم عکاس نامآوری بهنام «ژیل پرس» شرحی نوشتهام که اوایل بهار در خواهد آمد.
3ـ بله، مشکلات زبان مرا بهشدت فلج کرده است. حس میکنم چه ضرورتی دارد که در این سنوسال زبان دیگری یاد بگیرم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو تأثیر گذاشته است: اول اینکه بهشدت بهزبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اینکه جنبهٴ تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیرقابل تحمل شدهام و نمیدانم دیگران چگونه مرا تحمل میکنند.
4ـ دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسندهٴ متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز بهمنبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. علاوه بر کار ادبی برای مبارزه با رژیم ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، بههر صورتی شرکت میکنم با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود اینکه احساس میکنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت بهوطن را مدام دارم. اگر این آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگی صرفنظر میکردم.
رودررویی با خودکشی فرهنگی (گزیده)
الفبا، پاریس، جلد3، 1362
از دکتر غلامحسین ساعدی
هنر آخر سر تبدیل به فرهنگ میشود. مردم ما همیشه حافظ میخواندند و به اجبار حکومتها، سعدیوار زندگی میکردند و باز در خلوت به حافظ پناه میبردند. نه به آداب قناعت یا مثلاً به پندآموزی زندگی روزمره که این بکن و آن مکن!
ولی کار دقیق را حافظ کرده است. نترسیدن و اصلاً نترسیدن. شجاعت، رکگویی، لخت شدن خود، و لخت کردن روح خود، بدینسان است که زبان ما عوض میشود و فرهنگ، عوض میشود و حاقظ آدمی، تبدیل میشود به یکی از ستونهای عمده و مهم فرهنگی. به ستونی که صدها سال است نسلها به آن تکیه دادهاند. هنر حافظ تبدیل میشود به فرهنگ، همیشه چنین است. هنر واقعی چنین است. زندگی را هنر واقعی تغییر میدهد. زمان صفویه بسیاری از فرزانگان در رفتند و به هند پناه بردند. بله! اجداد ما مکتبی را پیریختند که به مکتب اکبر شاه معروف شد و تأثیرش تا زمان حال باقی مانده است. زمان انقلاب مشروطیت رزمندگان آزاداندیش ما در خارج لحظهیی قلم بر زمین نگذاشتند، ساکت ننشستند، لب بر لب ندوختند. وحال زمان دیگری فرا رسیده است. بسیاری پای دیوارهای اعدام، بهدست جلادان دستار بهسر مشبک شدهاند. و مشتی جان بهدر برده همچون ما آوارگان، آوارهاند. وقتی در هر شهر و ده کورهٴ وطن ما حوزه فیضیه میسازند که حاکم شرع تربیت کنند، آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند، دانشگاهها را میبندند. ذهنها را کور میکنند، هنر را به صلابه میکشند، علم را میکشند، آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟
ما نباید ساکت و خاموش، در گوشهیی بنشینیم و خفه بشویم. زمان حکومت سرهنگان در یونان، دیدید که یونانیهای دور از وطن چه غوغایی برپا کردند. توان و نیروی آنها بسیار کمتر از ما بود، ولی نوشتند، سرودند، فریاد زدند و دنیا را به لرزه درآوردند. به خودکشی فرهنگی دست نزدند.
رژیم جمهوری اسلامی با صلابتی بدتر از حکومت سرهنگان یونانی، بر میهن ما چتر سیاهی گسترده است و وظیفه ما بسیار بسیار بسیار سنگینتر از یونانیان دور از وطن است. باید به دنیا و مردم دنیا نشان داد که فرهنگ ما تنها متون کلاسیک نیست و امروزه خزعبلات توضیحالمسائل، و کتاب حجاب و کتاب آداب طلبگی نیست.
ما زندهایم، پویایی در وجود ماست. نمیخواهیم بمیریم. نه تنها خودکشی فرهنگی نمیکنیم که رودررو با فرهنگکشی مقابله میکنیم.
جا پای ما در ذهن همهٴ دنیا باید باقی بماند. اگر اینکار را نکنیم، مردهایم، و اگر این کار را بکنیم، تیر خلاص به مغز عفن پوسیده جمهوری اسلامی رها کردهایم. و اگر این کار را نکنیم، مردهایم. آرام ننشینیم. لحظهیی آرام ننشینیم.
خموشید، خموشید، خموشی دم مرگ است.
در این راه بمانید که خاموش نمیرید.
بله! خموشی دم مرگ نیست، خموشی همه مرگ است!
برای بر انداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی کاربرد فراوانی دارد. از این اسلحه نباید صرفنظر کرد.
اولیـن باری که احساس شـادی و خلاقیت کردم
از مصاحبـة دانشگاه هاروارد
با دکتر غلامحسین ساعدی
یادآوری: گفتگوی زیر در 5آوریل 1984 (16فروردین1363) در پاریس انجام شده و ما آنرا از الفبای هفت (ویژه آثار منتشر نا شده ساعدی) انتخاب کردهایم. دکتر ساعدی از خاطرات پزشکیاش میگوید و مطبی که در جنوب شهر داشته است.
«یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. فکر کردم که این دارد میمیرد. بعد معلوم شد که نه، این زائو ست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همهٴ پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را بهزور از اتاق بیرون کردم چون اصلاً هوا نداشت. یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائوست منتهی بچه بهدنیا آمده و بعد دیدم کلة بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون. بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم یک کمی آب داغ بهمن بدهید. دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور شروع کردم بهتنفس مصنوعی و رسیدگی بهمادر. مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمیشود، دکوله نمیشود. گفتم بههرحال باید بکنم. یک مانوری است که با دست میدهیم از توی رحم میکنیم. این طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همین طوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست. همهٴ مردم هم پشت پنجره ایستادهاند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بندناف را از گردنش باز کردم. خیلی سریع این کارها انجام شده بود و شروع بهکتک زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. اینکه شروع بهگریه کرد. من وقتی بهطرف مطبم میدویدم آن چنان از شادی اشک بهپهنای صورتم میریختم و احساس خلاقیت برای بار اول آخر فکر میکنم آن موقع کردم. بعد برگشتم.
نام: غلامحسین ساعدی
نام مستعار: گوهر مراد
تاریخ و محل تولد: ایران ـ تبریزـ 1936 (١٣١٥)
سال مهاجرت: آوریل 1982 (١٣٦١)
ـ تنها کشوری که پناهنده شدهام فرانسه است
1ـ من بههیچ صورت نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همهٴ احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را بهشدت سرکوب میکرد، بهدنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران بیشتر از داستاننویسی و نمایشنامهنویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم بهنام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلعوقمع و نابود کردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من میآمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم. و باز مأموران رژیم در بهدر دنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند بهنفع اوست که خودش را معرفی کند، و بهبرادرم که جراح است مدام تلفن میکردند و از من میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را بهخاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب بهاتاق زیر شیروانی من ریختند ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشتبام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس بهمخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهیی زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود ٦ـ٧ ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانهٴ زنانهٴ متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریک مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردهها همه کشیده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیدا کنند و آخرسر دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و بهپاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و بهپاریس آمدم. و الآن نزدیک بهدو سال است که در این جا آوارهام و هر چند روز را در خانهٴ یکی از دوستانم بهسر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهٴ چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام بهفکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچه پسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکرده باشم. حس مالکیت را بهطور کامل از دست دادهام. نه جلو مغازهیی میایستم، نه خرید میکنم، پشتو روشدهام. در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم بهداخل کشور. حتی اگر بهقیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالت آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است بهخانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق بهمن نیست و منهم متعلق بهآنها نیستم. و این چنین زندگیکردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بهسر میبردم.
2ـ در تبعید تنها نوشتن باعث شده که من دست بهخودکشی نزنم. از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشتهام که یکی از آنها در اول ماه مارس آینده فیلمبرداری خواهد شد. این سناریو کاملاً در مورد مهاجرت و دربهدری است و یکی از سناریوها جنبهٴ «آله گوریکال» دارد بهنام مولاس کورپوس که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات. در ضمن دست بهکار یک نشریهٴ سه ماهه شدهام بهنام «الفبا» که تا بهحال سه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی بهشدت آن را میکوبد.
مقالهیی از من بهنام «فرهنگکشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی» که بهانگلیسی ترجمه شده و قرار است در مجلهٴ ایندکس و یک مجلهٴ آمریکایی در بیاید و برای آلبوم عکاس نامآوری بهنام «ژیل پرس» شرحی نوشتهام که اوایل بهار در خواهد آمد.
3ـ بله، مشکلات زبان مرا بهشدت فلج کرده است. حس میکنم چه ضرورتی دارد که در این سنوسال زبان دیگری یاد بگیرم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو تأثیر گذاشته است: اول اینکه بهشدت بهزبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اینکه جنبهٴ تمثیلی بیشتری پیدا کرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیرقابل تحمل شدهام و نمیدانم دیگران چگونه مرا تحمل میکنند.
4ـ دوری از وطن و بیخانمانی تا حدود زیادی کارهای اخیرم را تیزتر کرده است. من نویسندهٴ متوسطی هستم و هیچوقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه ناب مغز مرا پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز بهمنبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. علاوه بر کار ادبی برای مبارزه با رژیم ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، بههر صورتی شرکت میکنم با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود اینکه احساس میکنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت بهوطن را مدام دارم. اگر این آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگی صرفنظر میکردم.
رودررویی با خودکشی فرهنگی (گزیده)
الفبا، پاریس، جلد3، 1362
از دکتر غلامحسین ساعدی
هنر آخر سر تبدیل به فرهنگ میشود. مردم ما همیشه حافظ میخواندند و به اجبار حکومتها، سعدیوار زندگی میکردند و باز در خلوت به حافظ پناه میبردند. نه به آداب قناعت یا مثلاً به پندآموزی زندگی روزمره که این بکن و آن مکن!
ولی کار دقیق را حافظ کرده است. نترسیدن و اصلاً نترسیدن. شجاعت، رکگویی، لخت شدن خود، و لخت کردن روح خود، بدینسان است که زبان ما عوض میشود و فرهنگ، عوض میشود و حاقظ آدمی، تبدیل میشود به یکی از ستونهای عمده و مهم فرهنگی. به ستونی که صدها سال است نسلها به آن تکیه دادهاند. هنر حافظ تبدیل میشود به فرهنگ، همیشه چنین است. هنر واقعی چنین است. زندگی را هنر واقعی تغییر میدهد. زمان صفویه بسیاری از فرزانگان در رفتند و به هند پناه بردند. بله! اجداد ما مکتبی را پیریختند که به مکتب اکبر شاه معروف شد و تأثیرش تا زمان حال باقی مانده است. زمان انقلاب مشروطیت رزمندگان آزاداندیش ما در خارج لحظهیی قلم بر زمین نگذاشتند، ساکت ننشستند، لب بر لب ندوختند. وحال زمان دیگری فرا رسیده است. بسیاری پای دیوارهای اعدام، بهدست جلادان دستار بهسر مشبک شدهاند. و مشتی جان بهدر برده همچون ما آوارگان، آوارهاند. وقتی در هر شهر و ده کورهٴ وطن ما حوزه فیضیه میسازند که حاکم شرع تربیت کنند، آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند، دانشگاهها را میبندند. ذهنها را کور میکنند، هنر را به صلابه میکشند، علم را میکشند، آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟
ما نباید ساکت و خاموش، در گوشهیی بنشینیم و خفه بشویم. زمان حکومت سرهنگان در یونان، دیدید که یونانیهای دور از وطن چه غوغایی برپا کردند. توان و نیروی آنها بسیار کمتر از ما بود، ولی نوشتند، سرودند، فریاد زدند و دنیا را به لرزه درآوردند. به خودکشی فرهنگی دست نزدند.
رژیم جمهوری اسلامی با صلابتی بدتر از حکومت سرهنگان یونانی، بر میهن ما چتر سیاهی گسترده است و وظیفه ما بسیار بسیار بسیار سنگینتر از یونانیان دور از وطن است. باید به دنیا و مردم دنیا نشان داد که فرهنگ ما تنها متون کلاسیک نیست و امروزه خزعبلات توضیحالمسائل، و کتاب حجاب و کتاب آداب طلبگی نیست.
ما زندهایم، پویایی در وجود ماست. نمیخواهیم بمیریم. نه تنها خودکشی فرهنگی نمیکنیم که رودررو با فرهنگکشی مقابله میکنیم.
جا پای ما در ذهن همهٴ دنیا باید باقی بماند. اگر اینکار را نکنیم، مردهایم، و اگر این کار را بکنیم، تیر خلاص به مغز عفن پوسیده جمهوری اسلامی رها کردهایم. و اگر این کار را نکنیم، مردهایم. آرام ننشینیم. لحظهیی آرام ننشینیم.
خموشید، خموشید، خموشی دم مرگ است.
در این راه بمانید که خاموش نمیرید.
بله! خموشی دم مرگ نیست، خموشی همه مرگ است!
برای بر انداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی کاربرد فراوانی دارد. از این اسلحه نباید صرفنظر کرد.
اولیـن باری که احساس شـادی و خلاقیت کردم
از مصاحبـة دانشگاه هاروارد
با دکتر غلامحسین ساعدی
یادآوری: گفتگوی زیر در 5آوریل 1984 (16فروردین1363) در پاریس انجام شده و ما آنرا از الفبای هفت (ویژه آثار منتشر نا شده ساعدی) انتخاب کردهایم. دکتر ساعدی از خاطرات پزشکیاش میگوید و مطبی که در جنوب شهر داشته است.
«یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و بعد من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. فکر کردم که این دارد میمیرد. بعد معلوم شد که نه، این زائو ست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همهٴ پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را بهزور از اتاق بیرون کردم چون اصلاً هوا نداشت. یک اتاق درب و داغان. بعد رفتم بالای سر این و دیدم این زائوست منتهی بچه بهدنیا آمده و بعد دیدم کلة بچه بیرون است گرفتم و کشیدم بیرون. بچه مرده بود و دور گردنش بند ناف پیچیده بود. من برقآسا گفتم یک کمی آب داغ بهمن بدهید. دستهایم را شستم و بعد بند ناف را بستم و نعش بچه را انداختم آن ور شروع کردم بهتنفس مصنوعی و رسیدگی بهمادر. مادر حالش جا آمد و بعد دیدم که این جفت بچه کنده نمیشود، دکوله نمیشود. گفتم بههرحال باید بکنم. یک مانوری است که با دست میدهیم از توی رحم میکنیم. این طوری کردم و انداختم دور. گفتم بدوم و بروم دوا و درمان بیاورم. همین طوری که داشتم میرفتم دیدم این نعش بچه اینجاست. همهٴ مردم هم پشت پنجره ایستادهاند و ما را همینطور تماشا میکنند. این بچه را دوباره برداشتم و بندناف را از گردنش باز کردم. خیلی سریع این کارها انجام شده بود و شروع بهکتک زدن این بچه کردم. یک دفعه جیغ زد و من در عمرم برای بار اول شادی را حس کردم. اینکه شروع بهگریه کرد. من وقتی بهطرف مطبم میدویدم آن چنان از شادی اشک بهپهنای صورتم میریختم و احساس خلاقیت برای بار اول آخر فکر میکنم آن موقع کردم. بعد برگشتم.