تقریباً برای همهٴ مردم آشکار بود که حرکت لشکر «عمر بن سعد بن عاص» از دمشق به مکه، برای دستگیری امام حسین (ع) است و از اینرو نگرانی در میان مردم موج میزد. خبر آمادگی امام حسین برای حرکت بهسمت کوفه بهمنظور مقابله با یزید، همهٴ عافیت جویان را که آمادگی همراهی با امام حسین را نداشتند، نگران کرده بود؛ آنها تکتک یا گروه گروه به خانهٴ امام حسین (ع) میآمدند یا برای او نامه مینوشتند و هر یک بهزبانی تلاش میکردند تا امام را از حرکت به سمت کوفه و در واقع از قیام باز دارند.
یکی از آنها شخصیتی است به نام «مسور بن مخرمهبن نوفل» که از صحابه پیامبر و از فقیهان مشهور آن زمان بود و در جنگهای زیادی از جمله در فتح شمال آفریقا شرکت داشت. او به گمان خودش تلاش کرد با ارائه یک استراتژی نظامی صحیح، امام حسین را از حرکت باز دارد. مسور به امام حسین (ع) میگوید: «به نامههایی که برای تو از عراق نوشته شده باور نکن، اگر مردم عراق راست میگویند بلند شوند و با شتران و اسبهایشان به مکه بیایند و شما آن وقت با نیروی زیاد علیه یزید قیام و حرکت کنید. حضرت حسین هم به مسور میگوید: «استخیرالله بذلک»، یعنی من در پی خیر و برکت در مسیر خدا هستم، نه در پی عافیت خود و رسیدن به قدرت.
نمونهٴ دیگر، یکی از زنان روشنفکر آن زمان به نام «عمرهٴ بنت عبدالرحمان انصاری» است که پدرش از اصحاب پیامبر بود و خودش هم روایات زیادی از عایشه همسر پیامبر نقل کرده است. او به امام حسین (ع) مینویسد و میگوید: «ای حسین! تو تصمیم بزرگی گرفتهای»، سپس از سر دلسوزی برای حضرت، حدیثی را هم از عایشه نقل میکند که «از پیامبر شنیدم که گفت حسین را در سرزمین بابل خواهند کشت. بنابراین بیا و در همین جمع و مردم بمان و نرو والاّ کشته میشوی». امام حسین در جواب به یک جمله بسنده میکند: «اگر سرنوشت من آن چیزی است که از پیامبر نقل کردی، پس روشن است که من باید جانم را فدا کنم». «فلا بدّ لی اذاً من مصرعی».
همیشه در نظر آنها که با بندهای وابستگی، به زندگی بیهدف بسته شدهاند، گویا هدف و مهمترین موضوع، گریز از مرگ است و هیچ چیز دیگری بهجز آن وجود ندارد. از اینرو، در طول تاریخ، واماندگان همواره به مبازان و انقلابیون سفارش میکنند که مبادا این مسیر را ادامه دهید، کشته میشوید!
آن دوران، این نوع نامهنویسیها یا مصلحت اندیشیها به امام حسین که «نرو!… با یزید در نیفت… !»، بسیار زیاد بود.
یکی از مهمترین کسانی که در مکه تلاش کرد امام حسین (ع) را از حرکت به سمت کوفه باز دارد، برادر کوچکترش محمد بن حنفیه بود. شخصیت ممتازی که در جوانی، جنگاوری دلاور بود که در تمام جنگها همراه پدرش علی علیهالسلام شرکت داشت و نامه حضرت علی به او در نهجالبلاغه به ثبت رسیده است. اما محمد مثل همهٴ کسانی که شرایط انقلابی را درک نمیکنند، رهنمودهایی به امام حسین (ع) میداد که مضمون آنها، حفظ جان بود. از جمله به حسین (ع) توصیح کرد که برای حفاظت از خودش به یمن برود «تا از گزند یزید در امان باشد». امام در جواب او گفت: «انی لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی» من بهخاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و قدرت و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد علیه این حاکمیت فاسد خروج نکردهام، بلکه میخواهم آرمان نبوی را که اینچنین پایمال یزید گردیده و به انحراف کشیده شده، به جادهٴ اصلی برگردانم».
در نیمهشب هشتم ذیحجه که امام حسین (ع) حج را ناتمام گذاشت و به سمت کربلا حرکت کرد، در همان نیمهشب محمد بن حنفیه برای آخرین بار نزد برادرآمد و گفت: «برای چه در رفتن شتاب میکنی؟»، امام حسین (ع) گفت: «رسول خدا را در خواب دیدم که گفت: «یا حسین اخرج الی العراق فإن الله قد شاء ان یراک قتیلاً » ای حسین به سوی عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند». محمد بن حنفیه به او گفت: «انا لله وانا الیه راجعون». و بعد ادامه داد «حالا که خودت برای کشته شدن میروی، این زنها را برای چه با خود میبری؟» حسین (ع) گفت: «رسول خدا به من فرمود: ”ان الله قد شاء ان یراهن سبایا“ خداوند میخواهد این زنان را اسیر ببیند». به این ترتیب کاروان حسینی همهٴ کسانی را که به نوعی دنبال سازش با حاکمیت فاسد و تبهکار یزیدی بودند، در مکه بهحال خود گذاشت و برای ترسیم زیباترین حماسه تاریخ حرکت کرد.
یکی از آنها شخصیتی است به نام «مسور بن مخرمهبن نوفل» که از صحابه پیامبر و از فقیهان مشهور آن زمان بود و در جنگهای زیادی از جمله در فتح شمال آفریقا شرکت داشت. او به گمان خودش تلاش کرد با ارائه یک استراتژی نظامی صحیح، امام حسین را از حرکت باز دارد. مسور به امام حسین (ع) میگوید: «به نامههایی که برای تو از عراق نوشته شده باور نکن، اگر مردم عراق راست میگویند بلند شوند و با شتران و اسبهایشان به مکه بیایند و شما آن وقت با نیروی زیاد علیه یزید قیام و حرکت کنید. حضرت حسین هم به مسور میگوید: «استخیرالله بذلک»، یعنی من در پی خیر و برکت در مسیر خدا هستم، نه در پی عافیت خود و رسیدن به قدرت.
نمونهٴ دیگر، یکی از زنان روشنفکر آن زمان به نام «عمرهٴ بنت عبدالرحمان انصاری» است که پدرش از اصحاب پیامبر بود و خودش هم روایات زیادی از عایشه همسر پیامبر نقل کرده است. او به امام حسین (ع) مینویسد و میگوید: «ای حسین! تو تصمیم بزرگی گرفتهای»، سپس از سر دلسوزی برای حضرت، حدیثی را هم از عایشه نقل میکند که «از پیامبر شنیدم که گفت حسین را در سرزمین بابل خواهند کشت. بنابراین بیا و در همین جمع و مردم بمان و نرو والاّ کشته میشوی». امام حسین در جواب به یک جمله بسنده میکند: «اگر سرنوشت من آن چیزی است که از پیامبر نقل کردی، پس روشن است که من باید جانم را فدا کنم». «فلا بدّ لی اذاً من مصرعی».
همیشه در نظر آنها که با بندهای وابستگی، به زندگی بیهدف بسته شدهاند، گویا هدف و مهمترین موضوع، گریز از مرگ است و هیچ چیز دیگری بهجز آن وجود ندارد. از اینرو، در طول تاریخ، واماندگان همواره به مبازان و انقلابیون سفارش میکنند که مبادا این مسیر را ادامه دهید، کشته میشوید!
آن دوران، این نوع نامهنویسیها یا مصلحت اندیشیها به امام حسین که «نرو!… با یزید در نیفت… !»، بسیار زیاد بود.
یکی از مهمترین کسانی که در مکه تلاش کرد امام حسین (ع) را از حرکت به سمت کوفه باز دارد، برادر کوچکترش محمد بن حنفیه بود. شخصیت ممتازی که در جوانی، جنگاوری دلاور بود که در تمام جنگها همراه پدرش علی علیهالسلام شرکت داشت و نامه حضرت علی به او در نهجالبلاغه به ثبت رسیده است. اما محمد مثل همهٴ کسانی که شرایط انقلابی را درک نمیکنند، رهنمودهایی به امام حسین (ع) میداد که مضمون آنها، حفظ جان بود. از جمله به حسین (ع) توصیح کرد که برای حفاظت از خودش به یمن برود «تا از گزند یزید در امان باشد». امام در جواب او گفت: «انی لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی» من بهخاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و قدرت و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد علیه این حاکمیت فاسد خروج نکردهام، بلکه میخواهم آرمان نبوی را که اینچنین پایمال یزید گردیده و به انحراف کشیده شده، به جادهٴ اصلی برگردانم».
در نیمهشب هشتم ذیحجه که امام حسین (ع) حج را ناتمام گذاشت و به سمت کربلا حرکت کرد، در همان نیمهشب محمد بن حنفیه برای آخرین بار نزد برادرآمد و گفت: «برای چه در رفتن شتاب میکنی؟»، امام حسین (ع) گفت: «رسول خدا را در خواب دیدم که گفت: «یا حسین اخرج الی العراق فإن الله قد شاء ان یراک قتیلاً » ای حسین به سوی عراق برو زیرا خدا میخواهد تو را کشته ببیند». محمد بن حنفیه به او گفت: «انا لله وانا الیه راجعون». و بعد ادامه داد «حالا که خودت برای کشته شدن میروی، این زنها را برای چه با خود میبری؟» حسین (ع) گفت: «رسول خدا به من فرمود: ”ان الله قد شاء ان یراهن سبایا“ خداوند میخواهد این زنان را اسیر ببیند». به این ترتیب کاروان حسینی همهٴ کسانی را که به نوعی دنبال سازش با حاکمیت فاسد و تبهکار یزیدی بودند، در مکه بهحال خود گذاشت و برای ترسیم زیباترین حماسه تاریخ حرکت کرد.