728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

«بوی کاه‌گل» داستان. از: مهدی جمالی

-

-
-
مامان همیشه می‌گفت: این خونه کلنگیه به‌خدا!.
پریچهر می‌گفت: بابا! کی می‌خواین خونه رو بکوبین و از نو بسازین؟

پدر می‌گفت: آخر سری که درد نمی‌کنه که دستمال نمی‌بندند دخترجان!

خانهٴ پدری از سطح کوچه واز سطح خانه‌های همسایه‌ها یک متر و نیم گودتر بود. نم همهٴ دیوارها را گرفته بود. با این حال، پدر عصرها روی ایوان کنار سفرهٴ سماور و سینی چای می‌نشست و با سرخوشی قند را توی استکان چایش فرو می‌کرد و توی دهانش می‌گذاشت و همان‌طور که لپش بالا آمده بود با صدای بلند که همسایه‌ها هم می‌شنیدند می‌گفت:
ـ روی کاهگلهای دیوار بپاش بابا! هوشنگ جان! روی کاهگلها.

بعد انگار در بهشت نفس می‌کشد، هوا را بالا می‌کشید تا بوی خاک و کاهگلهای آب خورده را تا آخرین منفذهای ششهایش پایین بدهد.

خانهٴ پدری بزرگ بود. دیوارهای شرقی و غربی‌اش، خانه را از دو کوچه‌ی سمت راست و چپ خانه می‌پوشاند. دیوارهای شمالی و جنوبی‌اش به دیوارهای دو همسایه تکیه داده بود. اما یک مترو نیم زیر آن، دیوارها تا کف منزل ادامه می‌یافت و در همین یک متر و نیم، نم، همهٴ سیمانها و کچ و خاک دیوار را می‌ترکاند و پایین می‌ریخت.

هوشنگ و مامان و زری، همیشه هنگام جاروی حیاط، یک سطل از این گچهای ریخته و سیمانهای ریخته جمع می‌کردند. اما فردا باز پای دیوارها پر بود.

وسط خانهٴ پدری، یک حوض بزرگ و عمیق مرکز آب کشی همهٴ رخت ها و یا پرکردن آفتابه ها بود. آخر تنها دستشویی خانهٴ پدری، لوله آب نداشت. لوله‌ای هم که از کوچه به آشپزخانه وارد شده و از کنتور تا سر حوض از زیر خشتهای بزرگ و لق و لوق حیاط می‌آمد، به علت گود بودن خانه، تقریباً یک وجب زیر خاک بود. به همین علت زمستانها، بعد از برفهای سنگین و یخبندان، هم کنتور یخ می‌زد و هم لوله‌ی آب.

آنوقت، پدر یک سر تا شهرداری می‌رفت تا تقاضای تعویض کنتور ترکیده را بدهد، و در این فاصله، آب خانهٴ پدری از نانوایی سر کوچه تإمین می‌شد.

ـ هر کس قبل از رفتن به مدرسه یک سطل آب از نونوایی بیاره. وگرنه بی‌نهار می‌مونین. من دستهام درد گرفته دیگه نمی‌تونم سطل سنگین آب رو بیارم.

این صدای هر روزهٴ مادر در هر یخبندان زمستانی بود.
اما بالاخره در یکی از بهارها بود که فروپاشی خانهٴ پدری شروع شد. قاسم آقا از لجنهای حوض حوصله‌اش سر آمد و سطل را برداشت و شروع کرد به کشیدن آب حوض، و ریختن آب به داخل حیاط

پدر گفت حالا که می‌ریزی توی باغچه‌ها بریز که لجنش کود بشه!

مامان اعتراض کرد:
ـ این لجن گلای باغچه رو خراب می‌کنه. نم‌اش پایه دیوارا رو هم سست می‌کنه. بوی لجن هم تا خداروز توی باغچه‌ها می‌مونه! برو آب رو بریز توی کوچه!

قاسم آقا هم هوشنگ را به کمک طلبید. سطل به سطل آبها را از پله‌های حیاط گود بالا بردند و توی کوچه ریختند. فردایش باران زیادی آمد و لجنها را شست. اما کسی فکرش را نمی‌کرد که شهرداری هم آمده توی کوچه کانال تلفن کنده، ولی مسیر سیم‌کشی را سیمان نکرده. یقین در طول شب بارانی، آب حوض و باران، علیه خانه‌ی پدری دست به یکی کردند، خاکها را پایین کشیدند و شاه‌لوله‌ی آب کوچه را شکستند. صبح که همسایه‌ها آمدند بروند اداره یا سرکارشان، معلوم شد که دیوارهای رو به کوچهٴ سه تا خانهٴ اطراف خانهٴ پدری نشست کرده!

نشست خانه‌های همسایه‌ها چندان مشکلی به بار نیاورد، اما راست کردن دیوار کاهگلی بلند دو طبقه‌ی خانهٴ پدری، کار حضرت فیل بود. خانواده، تماماً به اتاقهای انتهای حیاط عقب‌نشینی کردند تا کارگرها با ستون زدن زیر ساختمان، پی خانه را بازسازی کنند. اما درست ساعت دو بعدازظهر بود که واقعه اتفاق افتاد. هوشنگ و مامان و پدر در اتاقهای این سر حیاط بودند که ناگهان صدای مهیب بمب بلند شد. انگار آسمان به زمین افتاد. و خاک عالم به هوا بلند شد. پشت تمام شیشه‌های پنجره‌ها و درها از خاک سفید شد. مامان جیغ کشید.

ـ کارگرها! خدا مرگم! کارگرها!
پدر، رنگ پریده اما خونسرد، با نردبان از دیوارهای اینطرف به کوچه رفت و بعد از مدتی از روی تل بزرگ خاک و الوار خانهٴ دو طبقه فروریخته برگشت:
ـ خوشبختانه کارگرها از قبل صدای ترق ترق شکستن پایه‌های دیوار را شنیده بودند و فاصله گرفته بودند، وگرنه خونشان پای گردنمان بود!

پریچهر که توی حیاط سر حوض ظرف می‌شست سرتاپا خاک از لای غبار سنگین پیدایش شد و همان جمله‌ی همیشگی‌اش را تکرار کرد:
ـ هی گفتم کی می‌خواین این خونه رو بکوبین!
هوشنگ لابلای تکه‌های خشت و ستونهای شکسته و چوبها و شیشه‌های پنجره‌های خانه بالا و پایین می‌رفت.

از زیر نم دیوارها سوسکها راه افتاده بودند. مارمولکها هم انگار خوشحال بودند که تا مدتهای زیادی سوراخهای کافی برای قایم شدن پیدا کرده‌اند.

مامان می‌گفت: هزار بار گفتم این خانه گلنگی است!
اما پدر هنوز می‌گفت: خانم! طبقه بالا خوابیده روی طبقه پایین! خاک ها رو که برداریم، دیوار کوچه رو هم که یک کم بلند کنیم که توی حیاط دیده نشه، اتاقهای پایین هنوز قابل استفاده‌ان!

هوشنگ روی خرابه‌ی خانه‌ی پدری ایستاده بود و با خود فکر می‌کرد:
ـ چرا این همه سال، به فکرم نرسیده بود که کلنگی بردارم بیافتم به جان این دیوارها.

بعد شلنگ را برداشت که گرد و خاک حیاط را بشوید.
در همین لحظه صدای پدر به گوشش رسید:
ـ هوشنگ جان! ـ روی کاهگلهای دیوار بپاش هوشنگ جان! روی کاهگلها.

خانهٴ پدری هنوز داشت عمر می‌کرد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/d1e8dcc0-3779-4dc7-9f74-7dc242686819"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات