خبرنگار مجاهد: باید بگویم که حضور در این گفتگو برایم مشکل بود از این بابت که ممکن است یادآوری خاطرات تکتک آن شیرآهنکوهمردان برای خواهری که لحظهلحظه زندگی و مبارزهاش را با الهام از آن برادران قهرمان پیوند زده لحظات دشواری را در پی داشته باشد. اما متانت و مایهگذاری خدیجه عبور از این تصمیم را آسان کرد و به من جرأت داد تا برای بیان گوشهیی از آنچه بر ملت ما رفته است، این گفتگو را ترتیب دهم.
خبرنگار مجاهد: همانطور که قبلاً هم به خودتان گفته بودم، برایم مشکل بود که درخواست چنین گفتگویی را از شما بکنم، اما چه میشود کرد که ابعاد شقاوت و جنایتهای این رژیم ددمنش هنوز که هنوز است برای برخی ناشناخته است. از این بابت بود میخواستم با تمام مشکلاتی که حتماً یادآوری خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برایتان دارد، قبل از هر چیز میخواستم بهخاطر پذیرفتن این گفتگو از شما تشکر کنم.
خدیجه برهانی: خواهش میکنم. البته این وظیفه من است ولی از همین اول بگویم که همانطور که خودت گفتی واقعیت این است که هنوز خیلی از ابعاد جنایتهای این رژیم برای بسیاری غیرقابلباور است. من خودم هم وقتی بعضی اوقات خاطراتم را برای دیگران تعریف میکنم، بسیاری از اوقات با درهمریختگی روحی آنها مواجه میشوم و آنها هم باورشان نمیشود که 6برادر من توسط این رژیم بهشهادت رسیدهاند. راستش را بخواهی، خود من هم هنوز یادآوری این قضایا بسیار برایم مشکل است ولی تنها و تنها با انگیزه و عشق به آزادی مردم ایران میتوانم آن را به خودم بباورانم و عزمم را برای مبارزه جزمتر کنم. تو هم حق داری ولی راحت باش و هر سؤالی داری بپرس. تا آنجایی که از دستم بربیاید تلاش میکنم کوتاهی نکنم.
خبرنگار مجاهد: واقعاً ممنونم. در ابتدا خواهشمندم خودتان را برای خوانندگان «مجاهد» معرفی کنید و برایمان بگویید از ابتدا چگونه با سازمان مجاهدین آشنا شدید؟
خدیجه برهانی: من خدیجه برهانی هستم. بهدلیل جو سیاسی خانواده که مخالف رژیم دیکتاتوری شاه بودند، از همان اوان کودکی با مسائل سیاسی آشنا شدم. یعنی در سال57 که 10سال بیشتر نداشتم از طریق برادر بزرگترم مهدی با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و فعالیت خود را در محیط مدرسه (ابتدایی و راهنمایی و… ادامه دادم) در سال60 در حالیکه در کلاس دوم راهنمایی درس میخواندم و بیش از 13سال نداشتم، توسط پاسداران دستگیر و بدون هیچ مدرکی بهصورت بلاتکلیف، در زندانهای مخوف آخوندهای حاکم بر ایران زندانی شدم.
از آنجا که شهر قزوین یک شهر کوچک بود و با هر اتفاقی، کل شهر خبردار میشد، با دستگیری من نیز که آن زمان دختربچه 13سالهیی بیشتر نبودم، خبر در شهر پخش شد و بلافاصله از جانب پدر و مادرم و از طرفی درخواست کمک از شخصیتها و سرشناسان شهر با فشاری که روی ایادی رژیم در شهر قزوین گذاشته شد پس از 8ماه مجبور شدند مرا با گذاشتن تعهد قباله خانه و یک میلیون تومان پول نقد آزاد کنند.
پس از آزادی دوباره به هستههای مقاومت وصل شده و در بخش اجتماعی کارم را شروع کردم.
در سال64 که برادر کوچکم سیدمحمدحسن برهانی از زندان آزاد شد با هم به سازمان وصل شده و بهطور مخفیانه از راه پاکستان خودمان را به خط مقدم نبرد علیه رژیم، یعنی شهر اشرف، شهر شرف، فدا و صداقت و انسانیت، رساندیم.
خبرنگار مجاهد: راستش را بخواهی، من در جریان کار روی کتاب شهیدان باخبر شدم که شش برادر قهرمان شما توسط رژیم بهشهادت رسیدهاند، خواهشمندم اسامی و مشخصات آنها را در هنگام شهادتشان، برایمان بگویید.
خدیجه برهانی: بله با کمال میل، برادر بزرگترم مجاهد شهید سیدمحمدمهدی 27ساله، یک هفته پس از دستگیریش در مرداد61، زیر شکنجههای طاقتفرسا در زندان اوین، استواری، ماندگاری و مقاومت آرمان مجاهدین خلق را با شهادتش مهر کرد.
خبرنگار مجاهد: همانطور که قبلاً هم به خودتان گفته بودم، برایم مشکل بود که درخواست چنین گفتگویی را از شما بکنم، اما چه میشود کرد که ابعاد شقاوت و جنایتهای این رژیم ددمنش هنوز که هنوز است برای برخی ناشناخته است. از این بابت بود میخواستم با تمام مشکلاتی که حتماً یادآوری خاطرات تلخ و شیرین آن دوران برایتان دارد، قبل از هر چیز میخواستم بهخاطر پذیرفتن این گفتگو از شما تشکر کنم.
خدیجه برهانی: خواهش میکنم. البته این وظیفه من است ولی از همین اول بگویم که همانطور که خودت گفتی واقعیت این است که هنوز خیلی از ابعاد جنایتهای این رژیم برای بسیاری غیرقابلباور است. من خودم هم وقتی بعضی اوقات خاطراتم را برای دیگران تعریف میکنم، بسیاری از اوقات با درهمریختگی روحی آنها مواجه میشوم و آنها هم باورشان نمیشود که 6برادر من توسط این رژیم بهشهادت رسیدهاند. راستش را بخواهی، خود من هم هنوز یادآوری این قضایا بسیار برایم مشکل است ولی تنها و تنها با انگیزه و عشق به آزادی مردم ایران میتوانم آن را به خودم بباورانم و عزمم را برای مبارزه جزمتر کنم. تو هم حق داری ولی راحت باش و هر سؤالی داری بپرس. تا آنجایی که از دستم بربیاید تلاش میکنم کوتاهی نکنم.
خبرنگار مجاهد: واقعاً ممنونم. در ابتدا خواهشمندم خودتان را برای خوانندگان «مجاهد» معرفی کنید و برایمان بگویید از ابتدا چگونه با سازمان مجاهدین آشنا شدید؟
خدیجه برهانی: من خدیجه برهانی هستم. بهدلیل جو سیاسی خانواده که مخالف رژیم دیکتاتوری شاه بودند، از همان اوان کودکی با مسائل سیاسی آشنا شدم. یعنی در سال57 که 10سال بیشتر نداشتم از طریق برادر بزرگترم مهدی با سازمان مجاهدین خلق آشنا شدم و فعالیت خود را در محیط مدرسه (ابتدایی و راهنمایی و… ادامه دادم) در سال60 در حالیکه در کلاس دوم راهنمایی درس میخواندم و بیش از 13سال نداشتم، توسط پاسداران دستگیر و بدون هیچ مدرکی بهصورت بلاتکلیف، در زندانهای مخوف آخوندهای حاکم بر ایران زندانی شدم.
از آنجا که شهر قزوین یک شهر کوچک بود و با هر اتفاقی، کل شهر خبردار میشد، با دستگیری من نیز که آن زمان دختربچه 13سالهیی بیشتر نبودم، خبر در شهر پخش شد و بلافاصله از جانب پدر و مادرم و از طرفی درخواست کمک از شخصیتها و سرشناسان شهر با فشاری که روی ایادی رژیم در شهر قزوین گذاشته شد پس از 8ماه مجبور شدند مرا با گذاشتن تعهد قباله خانه و یک میلیون تومان پول نقد آزاد کنند.
پس از آزادی دوباره به هستههای مقاومت وصل شده و در بخش اجتماعی کارم را شروع کردم.
در سال64 که برادر کوچکم سیدمحمدحسن برهانی از زندان آزاد شد با هم به سازمان وصل شده و بهطور مخفیانه از راه پاکستان خودمان را به خط مقدم نبرد علیه رژیم، یعنی شهر اشرف، شهر شرف، فدا و صداقت و انسانیت، رساندیم.
خبرنگار مجاهد: راستش را بخواهی، من در جریان کار روی کتاب شهیدان باخبر شدم که شش برادر قهرمان شما توسط رژیم بهشهادت رسیدهاند، خواهشمندم اسامی و مشخصات آنها را در هنگام شهادتشان، برایمان بگویید.
خدیجه برهانی: بله با کمال میل، برادر بزرگترم مجاهد شهید سیدمحمدمهدی 27ساله، یک هفته پس از دستگیریش در مرداد61، زیر شکنجههای طاقتفرسا در زندان اوین، استواری، ماندگاری و مقاومت آرمان مجاهدین خلق را با شهادتش مهر کرد.
برادر دومم مجاهد شهید سیدمحمدعلی که در زمان شهادت 25ساله بود، در سحرگاه 18شهریور60 توسط جوخه اعدام پس از تحمل شکنجههای قرونوسطایی تیرباران شد.
برادر سومم مجاهد شهید سیدمحمدمفید که زمان شهادت 29ساله بود، در عملیات فروغ جاویدان در موضع فرماندهی یک دسته از یکانهای ارتش آزادیبخش در شهر اسلامآباد در حالیکه در محاصره کامل پاسداران قرار داشت در موضع مسئولیت سازمانیش یعنی بازنگهداشتن مسیر عبور سایر نیروها، جانش را فدای آرمان و خلق و میهنش نمود.
برادر چهارمم سیداحمد 27ساله، و برادر پنجمم سیدمحمدحسین 25ساله، در جریان قتلعام زندانیان در سال67 جانشان را فدای خلق و میهنشان کردند.
یادم هست وقتی زندان بودند و من و برادر کوچکم حسن به سازمان وصل شدیم و در حال اعزام به منطقه بودیم، برای آخرین بار من به ملاقاتشان رفتم و به آنها خبر دادم که ما داریم میرویم آنطرف، کاری ندارید؟ آنها منظورم از «آنطرف» را میدانستند که منطقه مرزی است. چشمهای هر دو پر از اشک شد و با اشاره گفتند سلام ما را به برادر مسعود برسانید و بگوییدکه خیالشان از بابت ما راحت باشد. ما همانطور که در ابتدای ورودمان به سازمان برای سرنگونی این رژیم عهد بستیم تا به آخر با او خواهیم بود.
برادر ششمم مجاهد شهید سیدمحمدحسن 20ساله نیز در عملیات چلچراغ و فتح مهران بهشهادت رسید.
خبرنگار مجاهد: لطفاً کمی از زندگی انقلابی آنها برایمان بگویید.
خدیجه برهانی: برای این کار بایستی به سالیان دور، یعنی زمان شاه برگردم. آن زمان، برادر بزرگترم، سیدمحمدمهدی پس از شرکت در کنکور ورود به دانشگاه در اردیبهشت54، توسط ساواک شاه دستگیر و روانه زندان شده بود. وی که به 5زبان خارجی مسلط و در مسائل فلسفی زبانزد و طرف بحث بود، در زندان به 7سال زندان محکوم و بههمت خلق قهرمان ایران در آذر57 از زندان آزاد شد. وی بلافاصله پس از آزادی، در تظاهرات ضدسلطنتی در شهر قزوین شرکت کرد و جزو پیشتازان جنبش در قزوین بود. با پیروزی انقلاب ضدسلطنتی، او بهطور تماموقت به انجام مسئولیتهای سازمانیاش در جنبش ملی مجاهدین میپرداخت.
از آنجا که وی زندانی سیاسی زمان شاه بود، رژیم آخوندی میخواست از موقعیت سیاسیش در راستای پیشبرد مقاصد شومش استفاده کند و بههمین علت پیشنهاد فرمانداری قزوین را به او داد. در مقابل برادرم نیز با یک جواب کوبنده اهداف شومشان را ارزانی خودشان دانست و گفت من اگر زندان رفتم نه بهخاطر خودم و جاه و مقام، بلکه بهخاطر خلق در زنجیر میهنم بود.
پس از تظاهرات سی خرداد، برادرم بهدلیل تهدیدات جانی که از جانب رژیم داشت، به زندگی مخفی روی آورد و در جریان ضربه به پایگاههای مجاهدین در مرداد61 مجروح شده و بهدست پاسداران اسیر شد که بلافاصله او را به زیر شدیدترین شکنجههای قرونوسطایی بردند.
وی نیز پس از تحمل یک هفته شکنجههای وحشیانه مستمر، بهشهادت رسید. او همیشه میگفت: خمینی برای بهشکست کشاندن اراده مجاهد خلق همواره خواب پنبهدانه میبیند ولی کور خوانده است.
من البته تا مدتها از شهادت او خبر نداشتم. یادم هست روزی که با برادرم حسن بهقصد خروج از کشور درحال عبور از مرز بودیم، او این خبر را به من داد. من که آن موقع 16ساله بودم، بسیار شوکه شدم چون تا آن زمان فکر میکردم وقتی به منطقه بیایم برادرم را میبینم. همانجا بود که حسن پس از گذشت سه سال از شهادت برادر بزرگم، برایم توضیح داد که مهدی را یک هفته پس از دستگیریش، در زیر شکنجه بهشهادت رساندهاند.
برادر دومم، سیدمحمدعلی دانشجوی رشته زمینشناسی (معدن) بود که در زمان شاه بهدلیل جو سیاسی خانواده و از طرفی فعالیتهای دانشجوییاش، ساواک روی او تیز شده بود و هر کجا که تردد میکرد او را تحت نظر داشت و به همین علت چندین بار به تور ساواک خورده ولی توانسته بود با هوشیاری از دستشان در برود.
با شروع انقلاب ضدسلطنتی در تظاهرات علیه شاه شرکت کرده و جزو نفرات صفوف اول بود.
با دزدیدن انقلاب 22بهمن توسط خمینی دجال و ضدبشر موج اعتراضات از هر طرف بهطور خاص توسط دانشجویان آغاز گردید.
دجال جماران برای اینکه موانع سر راهش را برای پیشبرد اهداف شومش از بین ببرد شروع به بستن دانشگاهها با نام انقلاب فرهنگی نمود و علی مجبور شد دانشگاه را ترک نماید.
از آن پس، علی بهطور تماموقت وارد جنبش ملی مجاهدین گردید و در این راستا مأموریتهای مختلفی را برعهده میگرفت. از جمله بهعنوان معلم در روستا کارش را آغاز کرد و از این طریق رژیم خمینی و اهداف شومش را به مردم روستاهای قزوین شناساند…
عصر یکی از روزهای مرداد سال60 که پاسداران به خانه ما حمله کرده بودند، علی که تازه از سر کار برگشته بود، دستگیر و روانه زندان شد. او در مدت کوتاهی که در زندان بود، تمامی اتهامات رژیم به خودش و سایر برادران دستگیرشدهام را با جان و دل پذیرفت و اینچنین مانع اعدام سایر برادرانم گردید و خود در سحرگاه 18شهریور60 بهجوخههای تیرباران سپرده شد.
بچههای همسلولش میگفتند که او پس از شنیدن خبر حکم اعدامش، با روحیهیی شاد و خندان از کلیه بچههای بند خداحافظی کرده و تکبهتک آنها را بوسید، برایشان قرآن خواند و صحبتهای برادر مسعود مبنی بر ادامه راه را یادآوری کرد.
در واقع او اولین شهید خانواده ما بود. خود من در زمان شهادت علی، در زندان بودم. شب قبل از اعدام از بلندگو اسامی چند نفر را خواندند که یکی از آنها نیز اسم علی بود. بلافاصله مرا نیز از بند زنان صدا زدند. وقتی بیرون رفتم، درست پشت در بند، برادرم را دیدم که ایستاده و خندان است. از اینکه او را میدیدم، خیلی خوشحال بودم و سلام و احوالپرسی کردم. راستش اساساً فکر نمیکردم او را برای اعدام صدا زدهاند و خودش هم بهمن گفت که مرا بهدادگاه صدا کردهاند و چند سؤال دارند. امشب میروم و فردا که کارم تمام شد برمیگردانند…
من هم مثل همیشه گفتم علیآقا پس وقتی آمدی ما به کتاب نیاز داریم، اگر کتابی چیزی توانستی جور کنی برایمان بیاور و همین صحبت بین من و او رد و بدل شد و او نیز مرا بغل کرد و بوسید. دلم بدجوری شور میزد و با خودم میگفتم رفتن بهدادگاه که چنین خداحافظی گرمی ندارد ولی فکر اعدام را به سرم راه نمیدادم.
بههرحال پس از خداحافظی، از هم جدا شدیم و او در حالیکه میخندید دست تکان داد و رفت و من هم به بند برگشتم. فردای آن روز ساعت11 صبح بود که مرا دوباره صدا زدند و اینبار به زیرهشت رفتم. پس از چند دقیقه متوجه وارد شدن سایر برادرانم شدم (داخل پرانتز بگویم که در سال1360، 5نفر از خانواده ما یعنی من و 4برادرم علی، احمد، حسین، حسن در زندان چوبیندره قزوین زندانی بودیم). با ورود آنها وقتی علی را در بینشان ندیدم یکهو زدم زیر گریه چون احساس کردم حتماً شب قبل علی برای اعدام برده بودند و من متوجه نشده بودم (من آن زمان 13سال بیشتر نداشتم) صدای گریه من کل زیرهشت را گرفته بود و همه زندانبانان نیز به گریه افتاده بودند. آن زمان البته هنوز این زندان به دست پاسداران دژخیم نیفتاده بود و زندانبانان تماماً افراد شهربانی بودند که مشکلی با آنها نداشتیم. آنجا بود که هر یک از برادرانم، از علی و خصوصیات انقلابی او و تأثیری که روی روحیه سایر همبندانش داشت، برایم تعریف کردند و اینطور شد که من خبر شهادت برادرم علی را شنیدم.
خبرنگار مجاهد: بارها شنیده بودم که این رژیم، کارهای ناتمام رژیم شاه علیه انقلابیون و مبارزان را به اتمام رساند. اما واقعیت را بخواهی هر بار که گوشهیی از آن را میشنوم یا میبینم انگار شوک دیگری وارد میشود.
خدیجه برهانی: بله، برای من هم یادآوری آن خاطرات بسیار دشوار است و حقیقتاً اگر در بطن این مبارزه و در قلب تپنده این جنبش حضور نداشتم یعنی اگر در اشرف نبودم، هرگز امیدی به التیام زخمهای این ملت بزرگ نداشتم و فقط با این انگیزههاست که میتوانم این دوری و شقاوت را تحمل کنم و خودم هم فقط با این عشق است که پا در جای پای آنان گذاشتم.
اما اگر بخواهم از سرنوشت سایر برادرانم بگویم، برادر سومم محمدمفید نیز از سال52 بهدلیل جو سیاسی خانواده با مجاهدین آشنا بود و بعد از انقلاب ضدسلطنتی در ارتباط مستقیم با سازمان قرار گرفت و مبارزه حرفهیی خود را آغاز کرد.
او نیز پس از پیروزی انقلاب بهطور حرفهیی و تماموقت به جنبش وصل شد.
مفید بعد از رفتن به منطقه مرزی و از ابتدای تشکیل ارتش آزادیبخش در یکانهای رزمی سازماندهی شد و در عملیات کبیر فروغ جاویدان، فرمانده دسته بود. یکی از همرزمانش برایم درباره او نوشته بود:
«… مفید با تسلط کامل نفرات تحت مسئولیتش را فرماندهی میکرد تا خودش هم بهطور مستقیم به نیروهای دشمن ضربه بزند و امکان پیشروی را از آنها سلب کند.
تلاش میکرد با همان مقدار مهمات که در دست داشت طوری در مواضع مختلف قرار بگیرد که بتواند حداکثر ضربه را به نیروهای رژیم وارد کند. یکبار از ناحیه پهلو مجروح شد اما با وجود جراحت، همچنان به نبرد ادامه میداد.
سرانجام بعد از پنج ساعت نبرد قهرمانانه در جنگی سخت و نابرابر، بهشهادت رسید و خون پاکش نثار آزادی خلق و میهنش گردید…»
اما در مورد سیداحمد، برادر چهارمم، وی نیز بهدلیل جو سیاسی خانواده از همان ابتدا با مسائل سیاسی آشنا شد و با شروع انقلاب ضدسلطنتی در سال56، از همان ابتدا وارد تظاهرات و درگیریهای خیابانی با گارد شاه و ساواک گردید در یکی از همین درگیریها وی را دستگیر کرده و روانه زندان میکنند و آنقدر او را زده بودند که وقتی پدرم را شبانه صدا میزنند و بر بالینش میرود در ابتدا چهرهاش را تشخیص نمیدهد.
احمد در سال58سال آخر دبیرستان را طی کرد و در کنکور ورود به دانشگاه شرکت کرد و رتبه اول را در رشته خودش بهدست آورد و آماده رفتن بهدانشگاه در رشته الکترونیک شده بود. البته این همزمان شد با تعطیلی دانشگاهها تحت عنوان خمینیساخته « انقلاب فرهنگی».
از آن پس احمد نیز بهطور حرفهیی وقتش را در اختیار جنبش ملی مجاهدین گذاشت. وی در فروش نشریه و روشنگری مردم در رابطه با ارتجاع خمینی شرکت داشت.
او که در سال59 سرباز وظیفه بود، در همان اوایل جنگ ایران و عراق، توسط مزدوران رژیم برای سرکوب خلق کرد، به کردستان اعزام شد که پس از اعتراض به این توطئه ننگین رژیم، بههمراه تنی چند از همقطارانش، در سربازخانهیی در کردستان زندانی میشود که همانجا با سایر بچههای مجاهد قرار فرار میگذارند و در یک طرح و برنامه جمعی در مرداد60 اقدام به فرار از آنجا کرده و بهتهران برمیگردند.
همان شب همزمان شد با حمله مزدوران سپاه به خانه ما جهت دستگیری برادر دیگرم، علی. این وضعیت برایم خیلی دردناک بود و باورم نمیشد که احمد در چنین موقعیتی به خانه برگردد.
بههمین خاطر او نیز بههمراه من و علی دستگیر و روانه زندان شد. از آنجا که احمد تحمل هیچ زورگویی را نداشت و نمیتوانست حرف زوری را بدون پاسخ بگذارد، در مقابل هر حرف پاسداران جواب خاص خودشان را میداد برای همین جایش بهطور ثابت در اتاق شکنجه بود و از آنجا که بهطرز وحشتناکی شکنجهاش کرده بودند، نهتنها از یکطرف بسیار ضعیف و لاغر شده بود، بلکه از آنجا که بهطور مستمر به کمر و سرش زده بودند، دچار دیسک کمر و سردردهای شدید و مستمر شده بود.
جای او بهطور ثابت در انفرادی بود و چون محلی که قرار داشت بسیار نمور بود و همواره شکنجههای مختلفی رویش اعمال میشد و بیخوابی مستمری به او تحمیل میکردند، کاملاً از پا افتاده و ضعیف شده بود.
شکنجه وحشیانه دیگری که بر روی او پیاده کرده بودند این بود که او را بهطور ایستاده در سلول انفرادی نگه میداشتند و آب را بهصورت چکهچکه از سقف بر روی او باز میکردند تا از این طریق اعصابش را خرد و ضعیف نمایند و این شکنجه روزها و هفتهها روی او اعمال میشد.
پس از یکسال و اندی برای مدت کوتاهی آزاد شد که بلافاصله طی این مدت خود را به هستههای مقاومت وصل کرد ولی هسته آنها توسط یک عنصر بریدهمزدور لو رفت و شبانه بههمراه برادرم حسین توسط پاسداران دستگیر و دوباره روانه زندان شد.
با اینکه از آزادی او هنوز چندماهی نگذشته بود، مجدداً به زیر شدیدترین شکنجهها برده شد و ما تا یکسال از محل آنها خبری نداشتیم و کار پدر و مادرم طی این مدت پیداکردن رد و آثاری از آنها بود. در این مدت، زندان و کمیتهیی نبود که آنها سراغ نگرفته باشند و هر بار، مزدوران رژیم، پدر و مادرم را به شهرهای دیگر حواله میدادند که از اینطریق نهتنها آنها از فرزندانشان باخبر نمیشدند، بلکه وسیلهیی برای شکنجه روحی آنها فراهم آورده بود.
احمد بهدلیل روحیه مهاجمی که داشت پاسداران را عاصی کرده بود و برای همین دائماً بین زندانهای مختلف در جابهجایی بود، به هر زندانی که منتقل میشد، فضا را بهنفع زندانیان بههم میریخت. خیلی شکنجه شد ولی در هر بار رفت و برگشت به اتاق شکنجه روحیه خللناپذیرش همچنان مقاوم و استوار بود و از آنجاکه شوخطبع هم بود، فضای عمومی بند را بههم میریخت و کسانیکه همبند و همسلولیاش بودند همیشه از روحیه عالی او درس میگرفتند.
وی را سال67 در قتلعام زندانیان در زندان اوین بهشهادت رساندند.
خبرنگار مجاهد: یاد و راهش گرامی و پررهرو
خدیجه برهانی: … اگر بخواهم به مقاومت نسل جوان و نوجوان وطنم نیز اشاره کنم، خوب است از سرنوشت برادر کوچکم سیدمحمدحسین بگویم.
حسین در حالیکه سال اول راهنمایی بود، وجود نحس شاه را لمس کرد. سال54 بود که وقتی مزدوران ساواک برای دستگیری مهدی به خانه ما حمله کرده بودند، حسین که برای باز کردن درب خانه رفته بود، با آنها مواجه میشود. او میخواست مانع ورودشان به خانه شود که مزدوران دستش را گرفته و با شدت بهسمتی پرتابش میکنند که از آن پس دچار لکنتزبان شد و آثارش تا آخرین لحظه زندگی با وی بود.
با شروع انقلاب ضدسلطنتی وی نیز همانند سایر برادرانم در تظاهرات و قیام مردم شرکت میکرد و خیلی فعال بود.
با پیروزی انقلاب نیز، از آنجا که بهماهیت ضدبشری خمینی دجال پی برده بود، وارد جنبش ملی مجاهدین گردید و بهطور شبانهروزی فعالیت میکرد.
حسین در فروش نشریه مجاهد و برپایی دکههای کتاب و… شرکت فعال داشت. عصر روز پنجم فروردین سال60 بود که وقتی حسین با دوستانش برای برپایی دکه به یکی از خیابانهای قزوین رفته بودند، پاسداران به آنها حمله کرده و بدون ارائه هیچ مدرکی تمامی بچهها را دستگیر کردند و در پاسخ به اعتراض بچهها که به چه دلیل در ایام عید ما را دستگیر کردهاید و… ؟ آنها را سوار بر اتوبوس روانه زندانی در خارج شهر کردند که بعدها فهمیدیم زندان چوبیندره نام دارد. در جواب اعتراضی که بچهها طی مسیر به این حرکت پاسداران کرده بودند، یکی از پاسداران با شلیک گلوله، سر یکی از برادران بهنام اصغر اخوان قدس را که کنار حسین نشسته بود، هدف قرار داد و او در راه رسیدن به بیمارستان بهشهادت رسید.
حسین تا یکسال و اندی در زندان بازداشت بود و سپس آزاد شد و بعد از چند ماه در ارتباط با یک هسته مقاومت فعالیت میکرد که دوباره که توسط برخی بریدهمزدوران لو رفت و دستگیر و روانه زندان شد. تا یکسال از سرنوشت او نیز مانند احمد خبری نداشتیم و مادر و پدرم به هر دری میزدند نمیتوانستند ردی بهدست بیاورند.
او تا سال67 در زندان در زیر شدیدترین شکنجهها قرار گرفته بود تا اینکه در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در سال67 بهشهادت رسید.
آخرین برادرم سیدمحمدحسن نیز بهدلیل جو سیاسی خانواده از زمان شاه با مسائل سیاسی آشنا شد و بهرغم سن کم با پیروزی انقلاب و شروع فاز سیاسی بهدلیل آشنایی خانواده با ماهیت خمینی از همان ابتدا بهعنوان یک میلیشیای پرشور بهطور نیمهوقت وارد جنبش گردید و در فروش نشریه و دکههای کتاب بهطور مستمر شرکت داشت. برادر بزرگم مهدی، همیشه او را میلیشیای قهرمان و کوچولو خطاب میکرد. درست پس از سی خرداد60 و تظاهرات مسالمتآمیز مردم در اعتراض به رژیم بود که پاسداران به دکه فروش نشریه آنها حمله کردند.
از آنجا که حسن فوتبالیست ماهری بود، وقتی که با هجوم پاسداران مواجه میشوند، اقدام به فرار میکند که بهدلیل آسیبدیدگی پایش به زمین خورده و توسط پاسداران دستگیر میشود. او که 15سال بیشتر نداشت، روانه زندان میکنند و پاسداران جانی و آدمکش، برای زجر دادن او، همان پای آسیبدیدهاش را زیرضرب شلاق میگیرند. پس از این دوران، او همواره از ناراحتی زانو رنج میبرد بهطوریکه همواره زانویش آب میآورد.
حسن را بهمدت 3سالونیم بدون هیچ محاکمهیی در زندان نگهداشتند که پس از آزادی با تلاش مستمر او توانستیم به سازمان وصل شده و با هم در تاریخ 8آذر64 از ایران خارج شده و در منطقه مرزی بهمجاهدین بپیوندیم.
از آن پس او وارد یکانهای رزمی ارتش آزادیبخش شد و در عملیات چلچراغ در یک جنگ نابرابر و غرورآفرین در حالیکه در عبور از خاکریز برای بازکردن مسیر یاران همرزمش تلاش میکرد از ناحیه سر توسط دشمنان زبون و پاسداران شب خمینی مورد هدف تکتیر قناسه قرار گرفته و بهشهادت رسید. مزار وی در وادیالسلام در کربلا در خاکپای سرور شهیدان حسینبنعلی قرار دارد.
خبرنگار مجاهد: حضور این برادران، بهطور مشخص چه تأثیری در زندگی و انتخاب مسیر مبارزه توسط خود شما داشت؟
خدیجه برهانی: جدا از مناسبات عاطفی که با تکتک برادرانم داشتم، هر کدام از آنها راه و رسم زندگی انقلابی را به من میآموختند و از هر یک خصوصیت انقلابی را لحظهلحظه کسب میکردم. واقعیت این است که هر یک از آنان با ارزها و سرمایه کلانی که در مبارزه و وصلشان به مجاهدین خلق و رهبری پاکبازشان، کسب کرده بودند، در تکتک اطرافیانشان تأثیر میگذاشتند و بهرغم گذشت سالهای زیاد از شهادت آنها، همین ارزشها همواره چراغ راهم در مسیر مبارزهام با دژخیمان ضدبشر و خونآشام آخوندی هستند.
البته همین خصوصیتشان باعث شده بود که در بین فامیل، همسایهها و… نیز بهعنوان نمونههایی برای آموزش فرزندان زبانزد شوند. برای همه قابل احترام بودند و ورودشان به هر جایی بقیه را بهوجد میآورد و عدم حضورشان نیز در بین جمع کاملاً محسوس و بسیار ناراحتکننده بود.
آنها همواره در پی کمک به بقیه بودند، نهتنها بهخانواده و فامیل، بلکه کسانی که هیچگاه ندیده یا نمیشناختند. همین انساندوستی آنها باعث جذب بقیه به آنها نیز میشد.
خبرنگار مجاهد: پدر و مادر شما پس از شنیدن خبر شهادت هر یک از فرزندانشان چه واکنشی داشتند؟
خدیجه برهانی: راستش برای پاسخ به این سؤالتان باید به ابتدای انقلاب برگردم یعنی زمانی که خمینی دجال با سوارشدن بر اعتقادات و دین و مذهب رسمی مردم ایران انقلاب را دزدید و چون خودش نیز میدانست که با مرور زمان، مقاصدش افشا خواهد شد، از همان ابتدا کار تصفیه و از دور خارج کردن شخصیتها را شروع کرد. پدر من نیز که یکی از روحانیان بهنام قزوین بود، از جمله کسانی بود که در لیستش قرار داشت و به همین منظور دستور خلع لباس وی را داد. اما او ایستاد و گفت من هیچگاه لباسم را درنمیآورم چرا که این سنت رسول خداست و آنها در این لباس میخواهند به جنایتهایشان مشروعیت بدهند و من با حفظ آن ثابت میکنم که بحث لباس نیست، بلکه این رژیم میخواهد با سوءاستفاده از لباس روحانیت، بر جنایتهایش سرپوش بگذارد.
یک نمونه از شقاوت مزدوران رژیم در مورد والدینم این بود که پس از اعدام برادرم، علی، در سال60 رژیم پدرم را به دادستانی قزوین احضار کرد، در آستانه درب ورودی دادستانی در حالیکه پدرم در حال بالارفتن از پلکان دادسرا بود، وحدانی شکنجهگر و جلاد شهر قزوین با خندههای کریه و شیطانیش از بالای پلکان با صدای نکرهاش به پدرم میگوید حاج آقا زحمت نکشید از پلهها بالا نیایید، شما را صدا کردیم که بگوییم پسرتان را کشتیم! که پدرم در لحظه سنکوب کرده و لحظاتی قلبش میایستد…
او بلافاصله روی خودش مسلط شده و رو به شکنجهگر جلاد میگوید که میدانید چه کسی را کشتید؟ که شکنجهگر دوباره با خندههای کثیف و شیطانیش میگوید خوب حاجآقا اگر آدم بدی بود میرود جهنم و اگر آدم خوبی بود به بهشت میرود بالاخره این کار شده دیگر کاریش نمیشود کرد! و سپس ادامه میدهد: فقط باید برگه فوت بیاورید تا جسد را به شما تحویل دهیم، در غیراینصورت، جسد به شما تعلق نمیگیرد و…
در اینجا پدرم هم در حالیکه دیگر تعادلش را از دست داده بود، عقبعقب به سمت درب و خیابان رفته و در نهایت کف خیابان روی زمین میافتد. همان موقع، ماشنیهایی که از خیابان عبور میکردند، توقف کرده و سراغ پدرم میروند یعنی فکر میکنند که وی تصادف کرده و میخواستند به او کمک کنند و او را به بیمارستان ببرند. پدرم به آنها میگوید کاش تصادف کرده بودم و میمردم، حالا من این خبر را چطور به مادرش برسانم؟ و همانجا برای مردم واقعه را شرح میدهد که مردم حاضر در صحنه، بلافاصله کمکش میکنند و پس از طی کردن ریل قانونی برگه فوت را میگیرند. وقتی پدرم آن را بهشاگرد جلاد وحدانی جنایتکار تحویل میدهد، او پدرم را به غسالخانه ارجاع میدهد. در آنجا به او میگویند که تکتک کشوها را چک کند و هر کدام پسرش بود میتواند با خودش ببرد! شما تصور کنید پدر داغداری که هزار آرزو برای فرزند دلبندش داشت، حالا میبایست با جسد بیجان او در داخل کشوها مواجه شود.
پدرم اقدام به کشیدن کشوهای اجساد شهدایی که تا شب گذشته همه آنها زنده بودند میکند. با بازکردن هر کشو و دیدن صورت پاک و معصوم شهدا، اشک امانش نمیداده تا اینکه با بازکردن یک کشوی دیگر، متوجه علی عزیز و دلبندش میشود که راحت و آسوده خوابیده است. با کمک همان مردمی که او را در خیابان از روی زمین بلند کردند، جسد شهید را تحویل گرفته و امضا میکند. دیگر روز تقریباً به آخر رسیده بود که پدرم بههمراه سایر نفرات به سمت خانه روانه میشوند…
البته شنیدم که مادرم با دریافت خبر شهادت علی، روحیهیی بسیار مقاوم داشته و به اطرافیانش نیز تسلی میداده است.
بله رژیم برای آزار پدر و مادر من از هیچ رذالتی کوتاهی نمیکرد. بارها شده بود با وجودی که برادرانم در همان زندان قزوین بودند، والدینم را به زندانهای دیگر شهرها میفرستاد یا اوباش را در کوچه و خیابان به جان پدرم میانداختند که با اهانت، او را آزار دهند. چند بار اقدام به آتشزدن خانهمان در حالیکه خانواده در خواب بودند، کردند که شبانه با کمک همسایهها اقدام به خاموشکردن آتش میکنند.
همچنین یورش شبانه پاسداران وحشی به خانه ما در حالیکه همه در خواب بودند، عادی شده بود. بارها وقتی پدر و مادرم برای ملاقات با فرزندانشان به زندان یا کمیته و سپاه مراجعه میکردند، مورد آزار و اذیت جسمی قرار میگرفتند که تا مدتها مادرم از شدت پادرد قادر بهراه رفتن نبود.
خبرنگار مجاهد: هر چند برایم طرح این سؤال بسیار مشکل است اما میخواستم ببینم پس از آنهمه فراز و نشیب در زندگی شما که تحمل هر کدام از مصائب آن برای بازماندگان خارج از طاقت است، انگیزه شخص خودتان برای ادامه این راه چیست؟
خدیجه برهانی: بهنظرم جای سؤالی نیست چون هر انسانی اگر با چنین جنایتهایی مواجه شود، لاجرم تصمیم میگیرد انتقام آن خون به ناحق ریخته شده را بگیرد، در حالیکه بحث ما انتقام گرفتن از خون شهید نیست، بلکه خیلیخیلی فراتر است. در مکتب ما سکوت در مقابل ظلم و جنایت، خیانت به آرمان و عقیده هر انسانی است و اساساً پذیرفته نیست، بر همین اساس اشاره میکنم به پیام تاریخی مولای متقیان حسین بن علی (ع) که فرمودند: سکوت در مقابل ظلم، خیانت است…
برای من اگرچه که برادرانم بودند و سالها در کنار شان زندگی کرده بودم و شهادت هر یک نیز برایم بسیار سنگین و سخت بود ولی جدا از بحث خانوادگی که به من انگیزه قیام در قبال خونشان را برای اثبات حقانیت راهشان میداد، سکوت و بیواکنشی خود را مهری در تأیید ادامه جنایتهای رژیم ضدبشری آخوندی حاکم بر کشورم میدیدم.