سوز سردی که راه رفتن افراد را توی پیادهروی برفی سخت میکرد چند بسته سیگار روی جعبه چوبی سعید را به زمین انداخت. سعید سیگارها را روی جعبه کوچکش مرتب کرد. انگشتهای پایش را که حسابی یخ کرده بود، زیر جعبه چوبی به هم مالید. با خودش فکر کرد:
«پایین شهر بهتر بود. اقلا میشد یه تیکه کارتن آتیش بزنم و پامو گرم کنم. ولی اینجا هم «حاجی»، صاحب نمایشگاه ماشین دعوا میکنه. ولی فروشش بیشتره. هیشکی هم نمیآد سیگارهامو بلند کنه».
دوباره انگشتهایش را به هم سایید. دستهایش را از لای ژاکت کهنهاش به زیر بغلها برد و فشرد. آنطرف خیابان دو ماشین پاترول از خیابان به ورودی ساختمان نیروی انتظامی پیچید. نگهبان جلوی در مانع را بالا زد و ماشینها با سرعت به داخل حیاط مرکز نیروی انتظامی وارد شدند.
سعید سعی کرد از پشت شیشههای نمایشگاه ماشین، داخل را تماشا کند. در گوشه مجلل نمایشگاه جوانی روی مبل نشسته بود و با یک مرد ریشوی چاق که پشت میز بزرگی بود صحبت میکرد. بعد از مدتی حاجی گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. نور شعلهای از فندک حاجی بیرون زد بعد حلقههای دود در فضای نمایشگاه میپیچید.
تصور گرمای مطبوع داخل نمایشگاه دوباره سعید را وسوسه کرد. بلافاصله بلند شد و خود را به نزدیکی در شیشهای نمایشگاه رساند و روی پنجره آهنی که زیر پایش درمدخل نمایشگاه بود ایستاد. هوای گرمی که از زیر پنجره و از لای در نمایشگاه به او میخورد اول مثل باد سردی او را میلرزاند ولی بعد از مدتی بدنش را گرم کرد. میترسید باز مثل دو روز پیش حاجی بیرون بیاید. این بار اگر میآمد حتماً بساط سیگار فروشیش را توی جوی آب میریخت. گرمای مطبوع کمی سرمای استخوانهایش را کاهش داد. در حالی که از همانجا هوای جعبه سیگارفروشیش را داشت فکر کرد، چه میشد اگر میتوانست تمام روز بساطش را به روی همین پنجره منتقل کند. با خودش فکر کرد کاش در زیر پلهای که شبها در آن میخوابید هم این هوای گرم وجود میداشت. باز شروع کرد به مالیدن انگشتان یخزده پایش که از پارگی کفش بیرون زده بود کرد. یکسال میشد که کفشها را از توی زبالههای اطراف میدان تجریش پیدا کرده بود. آن روزها با مهدی رفیق بود و همیشه باهم بودند. اما حالا تنها شده بود. مهدی از او بزرگتر بود. ولی از وقتی نیروی انتظامی خاک سفید رو خالی کرد، مهدی هم غیبش زد. میگفتند تیر خورده و بردنش بهشت زهرا. از آن روز دیگر سعید همیشه تنها کار میکرد. خودش تصمیم گرفته بود بیاید بالای شهر کار کند.شمال شهر پول بیشتری درمیآورد ولی هرجا بساطش را پهن میکرد، میآمدند سراغش و دکش میکردند. حالا سه روز بود که اینجا روبهروی مرکز نیروی انتظامی کنار این نمایشگاه ماشین، جایی پیدا کرده بود که بعضی وقتها میتوانست روی پنجره آهنی که باد گرم از آن میآمد بایستد. اگه میتوانست همینجا ثابت شود خیلی خوب بود. بعضیوقتها میرفت توی فروشگاه بزرگ انتهای خیابان و کمی میایستاد تا گرمش بشود. ولی زود میآمد بیرون که دعوایش نکنند.
«پایین شهر بهتر بود. اقلا میشد یه تیکه کارتن آتیش بزنم و پامو گرم کنم. ولی اینجا هم «حاجی»، صاحب نمایشگاه ماشین دعوا میکنه. ولی فروشش بیشتره. هیشکی هم نمیآد سیگارهامو بلند کنه».
دوباره انگشتهایش را به هم سایید. دستهایش را از لای ژاکت کهنهاش به زیر بغلها برد و فشرد. آنطرف خیابان دو ماشین پاترول از خیابان به ورودی ساختمان نیروی انتظامی پیچید. نگهبان جلوی در مانع را بالا زد و ماشینها با سرعت به داخل حیاط مرکز نیروی انتظامی وارد شدند.
سعید سعی کرد از پشت شیشههای نمایشگاه ماشین، داخل را تماشا کند. در گوشه مجلل نمایشگاه جوانی روی مبل نشسته بود و با یک مرد ریشوی چاق که پشت میز بزرگی بود صحبت میکرد. بعد از مدتی حاجی گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. نور شعلهای از فندک حاجی بیرون زد بعد حلقههای دود در فضای نمایشگاه میپیچید.
تصور گرمای مطبوع داخل نمایشگاه دوباره سعید را وسوسه کرد. بلافاصله بلند شد و خود را به نزدیکی در شیشهای نمایشگاه رساند و روی پنجره آهنی که زیر پایش درمدخل نمایشگاه بود ایستاد. هوای گرمی که از زیر پنجره و از لای در نمایشگاه به او میخورد اول مثل باد سردی او را میلرزاند ولی بعد از مدتی بدنش را گرم کرد. میترسید باز مثل دو روز پیش حاجی بیرون بیاید. این بار اگر میآمد حتماً بساط سیگار فروشیش را توی جوی آب میریخت. گرمای مطبوع کمی سرمای استخوانهایش را کاهش داد. در حالی که از همانجا هوای جعبه سیگارفروشیش را داشت فکر کرد، چه میشد اگر میتوانست تمام روز بساطش را به روی همین پنجره منتقل کند. با خودش فکر کرد کاش در زیر پلهای که شبها در آن میخوابید هم این هوای گرم وجود میداشت. باز شروع کرد به مالیدن انگشتان یخزده پایش که از پارگی کفش بیرون زده بود کرد. یکسال میشد که کفشها را از توی زبالههای اطراف میدان تجریش پیدا کرده بود. آن روزها با مهدی رفیق بود و همیشه باهم بودند. اما حالا تنها شده بود. مهدی از او بزرگتر بود. ولی از وقتی نیروی انتظامی خاک سفید رو خالی کرد، مهدی هم غیبش زد. میگفتند تیر خورده و بردنش بهشت زهرا. از آن روز دیگر سعید همیشه تنها کار میکرد. خودش تصمیم گرفته بود بیاید بالای شهر کار کند.شمال شهر پول بیشتری درمیآورد ولی هرجا بساطش را پهن میکرد، میآمدند سراغش و دکش میکردند. حالا سه روز بود که اینجا روبهروی مرکز نیروی انتظامی کنار این نمایشگاه ماشین، جایی پیدا کرده بود که بعضی وقتها میتوانست روی پنجره آهنی که باد گرم از آن میآمد بایستد. اگه میتوانست همینجا ثابت شود خیلی خوب بود. بعضیوقتها میرفت توی فروشگاه بزرگ انتهای خیابان و کمی میایستاد تا گرمش بشود. ولی زود میآمد بیرون که دعوایش نکنند.
سعید در همین افکار بود که ناگهان صدای باز شدن در داخلی نمایشگاه او را به خود آورد. دوید و پشت بساطش نشست. حاجی و آن مرد جوان از نمایشگاه بیرون آمدند. مرد جوان در حالی که دسته کیفش را به دندان گرفته بود دستهایش را توی آستین کت چرمیش برده بود که بپوشد. حاجی که معلوم بود معامله رضایتبخشی کرده در حالی که ته ریش کناره گوشش را میخاراند، گفت:
«میبینی جناب! به این میگن معامله آب و نون دار! فقط «پراید و بی.ام. و»! آخه با این جریانهای اخیر که روزبه روز زیادتر هم میشه، بچههای وزارت به ماشینهای تیزرو بیشتر نیاز دارن».... .
مرد جوان که ته ریش و پیراهن یقه بستهای داشت و از کت چرمیش معلوم بود که حسابی پولدار است در حالی که به سمت ماشینش میرفت گفت:
«باشه حاجی! به روی چشم. ما هر چی داریم از همین تشخیص درست شما داریم. بالاخره، مظنه بازار رو شما میدونی».
مرد جوان سویچ را به در ماشینش انداخت، حاجی چند قدم به سمت ماشین آمد و دستانش را روی سقف ماشین تکیه داد و گفت:
«میدونی؟ اگه معاملهمون بگیره مشتری دائم میشیم. آخه نصرالله ما هم میخواد یک نمایشگاه ماشین جور کنه. میگه چند سال بچه وزارت بودم دیگه بسّمه».
مرد جوان در حالی که میخندید گفت:
«حاجی فقط آقانصرالله شما نیست. الآن همه بروبچهها تو این خطّن».
حاجی نگاهی به سعید کرد ولی انگار او را نمیدید، دوباره رویش را به سمت جوان برگرداند و گفت: همین پریروز نصرالله اینا توی ونک درگیر شدن. درگیری چه جــــــــــــــور! بعد هم کشیده بوده به پاساژ ونک. هرچی هم برو بچههای وزارت نیرو وارد کردن تموم نمیشده.
جوان گفت: میدونم حاجی! آخرشم وقتی به جسد اون منافقا هم نزدیک میشن، نارنجک میکشن و چند تا رو تیکه پاره میکنن. باشه چشم. فهمیدم، «پراید و بیام و» فرمودین! واسه آقانصرالله هم جور میکنم. دیگه واسه شما و آقازاده خدمت به نظام تاکی؟!
حاجی همراه باخندهای که دندانهای طلایش دیده شد گفت: نه بابا! الانم باید خدمت کنیم!. چند سال تو اوین و وزارت و اینا خدمت کردیم! حالا هم یه جور دیگه خدمت میکنیم. وزارت ماشین تیزرو میخواد. خب ما واسهش تأمین میکنیم. اینجوری هم به خودمون میرسیم، هم ماشین درست و حسابی توی دست و بال وزارت میریزیم. هم نون ما تو روغنه هم خدمتی به وزارته که با اون ماشینا دنبال این منافقا کنن».
جوان نگاهی به سعید که پشت سیگارفروشی کوچکش به آنها زل زدهبود انداخت، بعد حرف حاجی را قطع کرد و گفت:
«ملتفتم حاج آقا! شما دیگه تشریف ببرین تو! سرده!»
جوان با گفتن این جمله توی ماشین خزید، در ماشین را بست و بهراه افتاد.
حاجی دستی برای جوان تکان داد و بعد برگشت که به داخل نمایشگاهش برود. اما چشمش به سعید افتاد و آرام آرام به طرف او آمد. فندک طلاییش را درآورد و سیگاری روشن کرد و به سعید نزدیک شد.
سعید میخواست بلند شود و پا به فرار بگذارد اما مثل گنجشکی که در مقابل مار سحر شده باشد عضلات پایش سفت شده بودند. حاجی با انگشتهای چاقش که دو انگشتر عقیق هم روی آن میدرخشید، با کفش براق نوک تیزش به گرده سعید زد، بعد گوش سعید را گرفت و از زمین بلند کرد و گفت:
«چند بار گفتم گورتو از جلوی نمایشگاه ما گم کن؟ روت زیادتر هم شده میای جلوی در هم وای میسی؟ میخوای بدمت دست نیروی انتظامی زیر شلاق لهت کنن؟»
مأمور نیروی انتظامی جلوی در دستهایش را به جیب شلوارش فرو برده بود و نگاهشان میکرد.
سعید نالید: «نه آقا! بخدا... . به خدا آقا! سردم بود!»
حاجی در حالی که سیگارش را روی لبهایش نگهداشته بود فندک طلاییش را از جیبش درآورد و گفت: باشه! حالا کاری میکنم که گرمت بشه».
بعد در حالی که محکم سعید را نگه داشته بود آتش فندک را به زیر گوش سعید گرفت. جیغ سعید هنوز توی هوا میپیچید که ناگهان صدای چند انفجار در خیابان پیچید. حاجی به سرعت سرش را در میان دوبازویش پنهان کرده و به دهانه پاساژ کنار نمایشگاهش دوید و کف پاساژ دراز کش شد. سعید همانطور با حیرت به تکهپارههای سیمان و شیشه و آجری که از ساختمان نیروی انتظامی به وسط خیابان ریخته بود نگاه میکرد. در همین حال ناگهان یک سه راهی دیگر به دیوار طبقه سوم نیروی انتظامی اصابت کرد و پارههای آجر و سیمان دوباره سطح خیابان را پوشاند. چند قطعه سیمان شیشههای نمایشگاه ماشین حاجی را شکافت و تمامی شیشه یکپارچه را به ذراتی ریز تبدیل کرد که سطح نمایشگاه و پیاده رو را پوشاند. حاجی به انتهای پاساژ دوید و پشت ستونی خود را مخفی کرد. به ناگهان تمامی صحن خیابان خالی شد. همه چیز حالت سکون و خلأ گرفت. از داخل نیروی انتظامی هیچکس جرأت بیرون آمدن نمیکرد. سعید از خوشحالی خندید. مأمور جلوی ورودی نیروی انتظامی روی زمین افتاده بود و خون از سرش توی جوی آب میریخت. آتش و دودی از ساختمان نیروی انتظامی بلند شده بود. در این لحظه تازه چشمهای سعید وانت سفید رنگی را دید که از آنطرف خیابان از جلوی مقر نیروی انتظامی عبور کرد و یک سه راهی دیگر به داخل ساختمان نیروی انتظامی انداخت. سعید اطراف را نگاه کرد. برای چند لحظه انگار زمان و مکان هردو متوقف شده بودند. سعید جرأت پیدا کرد، جلو دوید و پوسته سه راهی را برداشت.. حاجی از انتهای پاساژ سرش را بلند کرد. چشمش به سعید افتاد که با پوستهٴ سه راهی بازی میکرد. لحظاتی حاجی و سعید به همین حالت به هم نگاه میکردند تا آژیر آمبولانس از دور بگوش رسید. بعد از داخل حیاط نیروی انتظامی چند نفر دوان دوان بیرون آمدند. یکی داد میکشید:
«بیاین بابا رفتن! زدن! زدن و رفتن!»... .
از مغازههای سر چهارراه مردم کم کمک سرشان را بیرون آورده بودند و تماشا میکردند.
سعید سه راهی را انداخت و بهسر بساط سیگارفروشیاش برگشت. روی موزائیکهای پیادهرو، چشمش به فندک طلایی حاجی افتاد. گرمش شده بود. و دیگر سرما را در نوک انگشتان پایش حس نمیکرد. حاجی در حالی که ترسان ترسان از پاساژ بیرون آمده بود، به طرف مغازهاش دوید.
خیابان شلوغ شده بود و چند مأمور انتظامی نگهبان دم در را روی برانکار به داخل ماشین آمبولانس منتقل میکردند.
سعید تکه کارتنی از داخل پاساژ پیدا کرد و کنار دستش گذاشت. بعد با شجاعت شعله فندک را زیر کارتن روشن کرد. و پاهایش را روی شعله آتش نگهداشت. بعد فندک طلایی را در دستانش مالید و گفت:
«یاد گرفتم چه کار کنم. یه شب، با یه خورده بنزین، با همین فندک».