امروز میخواستم چیزی راجع به انقلاب بنویسم؛ که دوستی گزارشی را به من نشان داد. درباره این عکس بود.
هموطنی. با نفرین به حکومت ولایتفقیه نوشته بود:
«دخترک دستمال فروش که انگشتانش از سرما کبود شده، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را میگیرند.
روبهروی بیمارستان پارس در بلوار کشاورز هتلی پنج ستاره وجود دارد بهنام هتل آسپیناس. این هتل اغلب محل تردد سیاسیون و میهمانان خارجی دولت و کشور ایران است، طوریکه صرف یک چای در تالار این هتل 35هزار تومان خرج بر میدارد.
کنار هتل یک کتابفروشی شیک هست که یک تابلوی تخته سیاه پشت شیشهی آن نصب شده و مشتریهای خیلی شیک و فهمیدهای هم دارد. این دخترک امروز در کنار این کتابفروشی نشسته بود و دستمال کاغذی میفروخت. میگویند او اغلب همانجا مینشیند و میتوان هر روزه او را در همین مکان یافت.
اما در سرمای زیر ده درجهی امروز تهران، دخترک انگشتانش از سرما کبود شده و اشک چشمانش در صورتش یخ بسته بود. چه میتوانست بکند؟ اگر به زیرگذر ایستگاه مترو برود، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را میگیرند و نمیگذارند با ”رزق حلال“ روزگار خود را بگذراند. باید در خیابان بنشیند و چشمانش به دستان عابران باشد تا کسی در لحظهای از او دستمالی بخرد و او بتواند با تجمیع قطره قطرهٴ این پولها، زخمی از زخمهای زندگی کودکانه خویش را مرهم نهد. … …»
به خود گفتم: نامهیی برای همین کودک بنویس! اسمش را نمیدانی مهم نیست. یا فریباست یا پروانه. یا… . تو دخترکم خطابش کن! بنویس:
«دخترکم! انقلاب از همین صحنهها شروع شد. من از همین پیادهروها عبور میکردم. آمده بودم به تهران که درس بخوانم. و پزشک بشوم. و زندگی کنم. اما وقتی دخترکانی مشابه تو را دیدم حس کردم که بوی چیزی در هوای این سرزمین موج میزند. تازه از شهرستان آمده بودم. قبولی در دانشگاه و شوق تحصیل و دنیای تازه آرزوها و همین خیابان بولوار کشاورز که آن روزها نامش بولوار الیزابت بود. همه چیز برایم نو بود. اما همین صحنههای کودکان فقیر با مادرانشان در پیادهروها تلخیای را توی این دنیای آرزوها میریخت.
سه ماه نگذشته بود که توی راهرو دانشکدهٴ پزشکی صداهایی شنیدم. فریادهایی که میگفت:
برپا! برپا! ای هموطن! یارانت شد گلگون کفن. در زندانها از شکنجهها، سرها گشته دور از بدن.
و من فهمیدم که آن بوی آزار دهنده، آن حس تلخ کننده، از ستم است و اختناق. و خیلیها از جوانان که مثل من خیلی آرزوهای بسیار داشتند، در زندانها هستند!.
بعد بهتدریج نامهای آنها که در شکنجهگاهها تیرباران میشدند را شناختم. حنیفنژاد. بدیع زادگانها و جزنیها و مهدی رضایی و… و… . و نام آنها که در خیابانها در جنگ با ساواک خودشان را تکهتکه میکنند یا در درگیریها شهید میشوند را دانستم. احمد! و مهرنوشها و نسترنها…
این بار از کنار آن دخترکهای پیاده رونشین که رد میشدم، کمی خوشحال بودم که چیز دیگری هم در فضای خیابانها جاریست. بعدها فهمیدم که اسمش انقلاب بود و خیلی زود هم خواهد رسید. برخلاف تصور من و خیلیهای دیگر که فکر میکردیم آن سلطنت و آن اختناق چهل پنجاه سال دیگر دوام خواهد آورد، چهارسال بعد از خون و پیام همانها که «سرهایشان در زندانها دور از بدن شد» موجهای خروش راه افتاد. بعد ها شعر شاعر معروف ایران را شنیدم که میگفت:
«نه بهخاطر آفتاب!
نه بهخاطر حماسه
بهخاطر ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
بهخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
…
نه بهخاطر دنیا، بهخاطر خانهی تو
بهخاطر یقین کوچکت
… بهخاطر دستهای کوچکت…
بهخاطر هر چیز کوچک، هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم».
حالا باز تو را میبینم. دخترکم. آنجا نشسته ای. باز هم در پیاده رو خیابان الیزابت یا بولوار کشاورز. و من هم تکرار میکنم. بهخاطر انگشتهای یخ زدهٴ تو، بخاک افتادند. در این سی و چهار سال. کیها را میگویم؟ از زهرهها سخن میگویم. گیتیها را میگویم. رشید ها را میگویم. کریم گرگانها را میگویم. جواد نقاشانها را میگوییم کلثوم صراحتی را میگویم، محمدرضا بختیاریها و… و… را میگویم.
می دانی دخترم! از آن سال که فهمیدم دوباره خمینی میخواهد همان ستم و اختناق را به راه بیندازد چه جوانان چه دخترها و پسرهایی را دیدم که به راه شتافتند؟ چه شکنجهها و چه زخمها و چه خونها. همین روزها، روزهای یاد موسی و اشرف با هیجده مجاهد دیگر است که در تهران جنگیدند و به خاک افتادند و در زندانها هم بالای دار رفتند. از سی هزار سربهدار سخن میگویم… میدانی چقدرتو را دوست داشتند؟
اگر بخواهم این سالها را برایت شرح بدهم که چه دیدم و چقدر بهخاطر همان انگشتهای یخ زدهٴ تو به خاک افتادند باید ده کتاب باید بنویسم. ده کتاب هم اسم آنها میشود. ده کتاب هم شرح رنجهای مردم در این سی و چهارسال میشود.
اما این بار هم ایمان دارم که خیلیها که در این سالها از خیابان رد شدهاند، و دستهای یخزدهٴ تو را دیدهاند، درست مثل من، بلکه پرشورتر به راه افتادهاند. و انقلاب همچنان که در آن سالها در راه بود و رسید، الآن هم در راه است. در آن سالها من فکر نمیکردم آنقدر آن خونها آن گلگون پیراهنان، تأثیر گذاشته است. اما الآن دیگر یقین دارم که خونهای این بیشماران هر لحظه تأثیر دارد و انقلابی در راه است بسیار بزرگتر از آن یکی. و این بار دیگر میآیم در آغوشت میگیرم و به خانهتان میبرم. خانهای که با آرزوی همان زهرهها و رحمانها و مهدیها و امیرحسینها و سعید اخوانها ساخته خواهد شد. یک ایران بیبوی ستم و تلخی اختناق. یک ایران که با آزادی زیبا شده است. بله! دخترکم! انقلاب در راه است. باز هم به همین زودیها.
هموطنی. با نفرین به حکومت ولایتفقیه نوشته بود:
«دخترک دستمال فروش که انگشتانش از سرما کبود شده، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را میگیرند.
روبهروی بیمارستان پارس در بلوار کشاورز هتلی پنج ستاره وجود دارد بهنام هتل آسپیناس. این هتل اغلب محل تردد سیاسیون و میهمانان خارجی دولت و کشور ایران است، طوریکه صرف یک چای در تالار این هتل 35هزار تومان خرج بر میدارد.
کنار هتل یک کتابفروشی شیک هست که یک تابلوی تخته سیاه پشت شیشهی آن نصب شده و مشتریهای خیلی شیک و فهمیدهای هم دارد. این دخترک امروز در کنار این کتابفروشی نشسته بود و دستمال کاغذی میفروخت. میگویند او اغلب همانجا مینشیند و میتوان هر روزه او را در همین مکان یافت.
اما در سرمای زیر ده درجهی امروز تهران، دخترک انگشتانش از سرما کبود شده و اشک چشمانش در صورتش یخ بسته بود. چه میتوانست بکند؟ اگر به زیرگذر ایستگاه مترو برود، مأموران ولایی شهرداری تهران دستمالهایش را میگیرند و نمیگذارند با ”رزق حلال“ روزگار خود را بگذراند. باید در خیابان بنشیند و چشمانش به دستان عابران باشد تا کسی در لحظهای از او دستمالی بخرد و او بتواند با تجمیع قطره قطرهٴ این پولها، زخمی از زخمهای زندگی کودکانه خویش را مرهم نهد. … …»
به خود گفتم: نامهیی برای همین کودک بنویس! اسمش را نمیدانی مهم نیست. یا فریباست یا پروانه. یا… . تو دخترکم خطابش کن! بنویس:
«دخترکم! انقلاب از همین صحنهها شروع شد. من از همین پیادهروها عبور میکردم. آمده بودم به تهران که درس بخوانم. و پزشک بشوم. و زندگی کنم. اما وقتی دخترکانی مشابه تو را دیدم حس کردم که بوی چیزی در هوای این سرزمین موج میزند. تازه از شهرستان آمده بودم. قبولی در دانشگاه و شوق تحصیل و دنیای تازه آرزوها و همین خیابان بولوار کشاورز که آن روزها نامش بولوار الیزابت بود. همه چیز برایم نو بود. اما همین صحنههای کودکان فقیر با مادرانشان در پیادهروها تلخیای را توی این دنیای آرزوها میریخت.
سه ماه نگذشته بود که توی راهرو دانشکدهٴ پزشکی صداهایی شنیدم. فریادهایی که میگفت:
برپا! برپا! ای هموطن! یارانت شد گلگون کفن. در زندانها از شکنجهها، سرها گشته دور از بدن.
و من فهمیدم که آن بوی آزار دهنده، آن حس تلخ کننده، از ستم است و اختناق. و خیلیها از جوانان که مثل من خیلی آرزوهای بسیار داشتند، در زندانها هستند!.
بعد بهتدریج نامهای آنها که در شکنجهگاهها تیرباران میشدند را شناختم. حنیفنژاد. بدیع زادگانها و جزنیها و مهدی رضایی و… و… . و نام آنها که در خیابانها در جنگ با ساواک خودشان را تکهتکه میکنند یا در درگیریها شهید میشوند را دانستم. احمد! و مهرنوشها و نسترنها…
این بار از کنار آن دخترکهای پیاده رونشین که رد میشدم، کمی خوشحال بودم که چیز دیگری هم در فضای خیابانها جاریست. بعدها فهمیدم که اسمش انقلاب بود و خیلی زود هم خواهد رسید. برخلاف تصور من و خیلیهای دیگر که فکر میکردیم آن سلطنت و آن اختناق چهل پنجاه سال دیگر دوام خواهد آورد، چهارسال بعد از خون و پیام همانها که «سرهایشان در زندانها دور از بدن شد» موجهای خروش راه افتاد. بعد ها شعر شاعر معروف ایران را شنیدم که میگفت:
«نه بهخاطر آفتاب!
نه بهخاطر حماسه
بهخاطر ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
بهخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
…
نه بهخاطر دنیا، بهخاطر خانهی تو
بهخاطر یقین کوچکت
… بهخاطر دستهای کوچکت…
بهخاطر هر چیز کوچک، هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم
از مرتضا سخن میگویم».
حالا باز تو را میبینم. دخترکم. آنجا نشسته ای. باز هم در پیاده رو خیابان الیزابت یا بولوار کشاورز. و من هم تکرار میکنم. بهخاطر انگشتهای یخ زدهٴ تو، بخاک افتادند. در این سی و چهار سال. کیها را میگویم؟ از زهرهها سخن میگویم. گیتیها را میگویم. رشید ها را میگویم. کریم گرگانها را میگویم. جواد نقاشانها را میگوییم کلثوم صراحتی را میگویم، محمدرضا بختیاریها و… و… را میگویم.
می دانی دخترم! از آن سال که فهمیدم دوباره خمینی میخواهد همان ستم و اختناق را به راه بیندازد چه جوانان چه دخترها و پسرهایی را دیدم که به راه شتافتند؟ چه شکنجهها و چه زخمها و چه خونها. همین روزها، روزهای یاد موسی و اشرف با هیجده مجاهد دیگر است که در تهران جنگیدند و به خاک افتادند و در زندانها هم بالای دار رفتند. از سی هزار سربهدار سخن میگویم… میدانی چقدرتو را دوست داشتند؟
اگر بخواهم این سالها را برایت شرح بدهم که چه دیدم و چقدر بهخاطر همان انگشتهای یخ زدهٴ تو به خاک افتادند باید ده کتاب باید بنویسم. ده کتاب هم اسم آنها میشود. ده کتاب هم شرح رنجهای مردم در این سی و چهارسال میشود.
اما این بار هم ایمان دارم که خیلیها که در این سالها از خیابان رد شدهاند، و دستهای یخزدهٴ تو را دیدهاند، درست مثل من، بلکه پرشورتر به راه افتادهاند. و انقلاب همچنان که در آن سالها در راه بود و رسید، الآن هم در راه است. در آن سالها من فکر نمیکردم آنقدر آن خونها آن گلگون پیراهنان، تأثیر گذاشته است. اما الآن دیگر یقین دارم که خونهای این بیشماران هر لحظه تأثیر دارد و انقلابی در راه است بسیار بزرگتر از آن یکی. و این بار دیگر میآیم در آغوشت میگیرم و به خانهتان میبرم. خانهای که با آرزوی همان زهرهها و رحمانها و مهدیها و امیرحسینها و سعید اخوانها ساخته خواهد شد. یک ایران بیبوی ستم و تلخی اختناق. یک ایران که با آزادی زیبا شده است. بله! دخترکم! انقلاب در راه است. باز هم به همین زودیها.