روز پنجم بهمن، در سیمای آزادی، تلویزیون ملی ایران، در برنامهی همیاری، یک چهره بهنام «حمید عرفا» سخن میگفت. مجاهدی که همچون عرفای میهنمان حرف میزد. در راز تأثیر حرفهایش اندیشه کردم. در راز محبوبیتش، و پاسخ را در فدا یافتم؛ وقتی که وجود خویش را برای آزادی میهنش به آتش کشید. بعد به ریشهٴ فدا فکر کردم. راستی او چگونه توانست چنان فداکاری بزرگی بکند؟ مجبور شدم به عارفان مراجعه کنم. و مولانا پاسخم را داد که:
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقهی عاشقان رسیدن».
بعد همچنان به حرفهای حمید گوش کردم. و برای او سرودم که:
«حمید حرف بزن واژههای تو خوبند
تو را که میبینم
به خویش میگویم
چقدر قافلهٴ عشق و شور محبوبند!
تو را که میبینم
به خویش میگویم
چقدر این جماعت عاشق
تمام کشور جان را
ز شور دوستی و مهر خود میآشوبند
حمید حرف بزن
اگر چه حتی، سکوتهای تو هم
سکوت میشکند در سرای عاطفهها
فدا میآموزد
به عشق میخواند
درون سینه ز شوق محبت و یاری
سرور میریزد
فدا میانگیزد، …»
در لابلای این کلمات که بر زبانم جاری میشد، به سیمای آزادی نگاه میکردم و هموطنان برایش شعر و سروده میخواندند و باز ابیات مولانا به یادم میآمد که برای عشق، این مادر فدا، سروده بود:
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی، و جان من بخندیدی
دریدی پردهها از عشق، و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی، و بر مردن بخندیدی.
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیده خویش را بدیدن
گفتم که دلا مبارکت باد
در حلقهی عاشقان رسیدن».
بعد همچنان به حرفهای حمید گوش کردم. و برای او سرودم که:
«حمید حرف بزن واژههای تو خوبند
تو را که میبینم
به خویش میگویم
چقدر قافلهٴ عشق و شور محبوبند!
تو را که میبینم
به خویش میگویم
چقدر این جماعت عاشق
تمام کشور جان را
ز شور دوستی و مهر خود میآشوبند
حمید حرف بزن
اگر چه حتی، سکوتهای تو هم
سکوت میشکند در سرای عاطفهها
فدا میآموزد
به عشق میخواند
درون سینه ز شوق محبت و یاری
سرور میریزد
فدا میانگیزد، …»
در لابلای این کلمات که بر زبانم جاری میشد، به سیمای آزادی نگاه میکردم و هموطنان برایش شعر و سروده میخواندند و باز ابیات مولانا به یادم میآمد که برای عشق، این مادر فدا، سروده بود:
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه، نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان، به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی، و جان من بخندیدی
دریدی پردهها از عشق، و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران، گر او معلن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی، و بر مردن بخندیدی.