قصهٴ موش و گربة امروز
خندهدار نیست گریه دارد و سوز
ای خردمند عاقل و دانا
نسخة تازهاش تو برخوانا
خیز و از «موش و گربة » امروز
پندهای نوین تری آموز
گربة قصهٴ قدیم عبید
کم میآرد ز حیله و کید
زانکه در این روایت اکنون
گربه دارد هزار مکر و فسون
نه به مانند گربة کرمان
دم چون شیر هم ندارد عیان
نه چو شیران پر از هیاهو هست
شیخکی مردنی و ریقو هست
نه به پشت خم شراب نشست
تا بیارد یکی دو موش به دست
بلکه زیر درخت سیب چپید
که منم اهل داد و عدل جدید
اخم میکرد گاه حرف زدن
کله را برده بود در گردن
با هزاران اصول و شکلک و ریش
بکشید اعتماد موش به نیش
سارقی بود لیک سارق عقل
هرچه گویم کم آید اندر نقل
اولش گفت میروم حوزه
کار من هست عبادت و روزه
بنده و کار مملکتداری؟
حاش لله چه بوالعجب کاری!
بنده آخوند حوزه دینم
صبح تا شب دعاست آیینم
گر گذارند شاه گردم من
هیچ از بهر خود نخواهم من
هر که موش است یا که خرگوش است
با دموکراسیاش همآغوش است
دولتم هست مال مستضعف
من ندارم بغیر خیر، هدف
لیک در پشت صحنه با زدوبند
داشت بس حیله و بسی ترفند
هی وضو کرد و شست و مسح کشید
هی دعا خواند و در رکوع خمید
دائماً گفتگو نمود با مدیا
که نیم من از آن شیوخ ریا
حق و ناحق نبیند از من کس
من به قدرت ندارم ایچ هوس
هر رسانه که بود چون منبر
زود برد این خبر به صد منظر
مژدگانی که گربه تائب شد
تبعیت ز شیخ واجب شد
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند واله و خندان
عاشقان مقام برجستند
چون بادمجان به قاب بنشستند
هر رسانه ز بهر گربه ز مهر
بر کشیدی به ماه از او چهر
آن یکی گفت او امام بود
کاردانیش بس تمام بود
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و با احسان
عرض کردند با هزار زبان
کای فدای رهت هم این و هم آن
لایق خدمت تو ما هستیم
با تو پیمان ز جان و دل بستیم
گربه چون موشکان بدید چنان
کرد عیان آن فریب و مکر نهان
گفت فرمان بود مرا ز اله
من ولیّام به امر و روح الله
فتنهی گربه ناگهان بگرفت
موش و گربه به هم شدندی چفت
چون به قدرت خزید آن مکار
گشت یک دیکتاتور خونخوار
دم علم کرد و تیز چنگالش
برد از یاد قول و اقوالش
هر کسی را به ناروا بگرفت
بدرید از هم آن پلید خرفت
بگرفت از تمام موشان حال
صد بدین چنگ و صد بدان چنگال
داد قدرت به هر چه گربة رذل
کرد مال و منال موشان بذل
لشگر از گربه ها مهیا کرد
دارها هر کرانه برپا کرد
تخم گربه به هر کران افتاد
یک ولیّ فقیه بدتر زاد
جمله شیاد و جانی و جلاد
در ستم پیشگی همه استاد
هر که بر پوز خویش ریش گذاشت
بذر نفرت به هر کرانه بکاشت
بس که کشت و ربود شیخ ریا
گشت منفور در همه دنیا
بار دیگر بماند این گفتار
نکنید اعتماد بر مکار
گر ولیفقیه و گر مدره ست
جنسشان هست جانی و پست
نیست جلاد در تمام جهان
که شقیتر بود ز کفتاران
روح شاد عبید زاکانی
هست ناراحت این زمان دانی؟
زان که آن تجربت بهکار نرفت
وه چه سرها که روی دار نرفت
گر شود زنده باز شخص عبید
گوید ای مرگ بر سلالة کید
نکنید دست در هر آن سوراخ
که گزیده شدید و گفتید آخ.
خندهدار نیست گریه دارد و سوز
ای خردمند عاقل و دانا
نسخة تازهاش تو برخوانا
خیز و از «موش و گربة » امروز
پندهای نوین تری آموز
گربة قصهٴ قدیم عبید
کم میآرد ز حیله و کید
زانکه در این روایت اکنون
گربه دارد هزار مکر و فسون
نه به مانند گربة کرمان
دم چون شیر هم ندارد عیان
نه چو شیران پر از هیاهو هست
شیخکی مردنی و ریقو هست
نه به پشت خم شراب نشست
تا بیارد یکی دو موش به دست
بلکه زیر درخت سیب چپید
که منم اهل داد و عدل جدید
اخم میکرد گاه حرف زدن
کله را برده بود در گردن
با هزاران اصول و شکلک و ریش
بکشید اعتماد موش به نیش
سارقی بود لیک سارق عقل
هرچه گویم کم آید اندر نقل
اولش گفت میروم حوزه
کار من هست عبادت و روزه
بنده و کار مملکتداری؟
حاش لله چه بوالعجب کاری!
بنده آخوند حوزه دینم
صبح تا شب دعاست آیینم
گر گذارند شاه گردم من
هیچ از بهر خود نخواهم من
هر که موش است یا که خرگوش است
با دموکراسیاش همآغوش است
دولتم هست مال مستضعف
من ندارم بغیر خیر، هدف
لیک در پشت صحنه با زدوبند
داشت بس حیله و بسی ترفند
هی وضو کرد و شست و مسح کشید
هی دعا خواند و در رکوع خمید
دائماً گفتگو نمود با مدیا
که نیم من از آن شیوخ ریا
حق و ناحق نبیند از من کس
من به قدرت ندارم ایچ هوس
هر رسانه که بود چون منبر
زود برد این خبر به صد منظر
مژدگانی که گربه تائب شد
تبعیت ز شیخ واجب شد
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند واله و خندان
عاشقان مقام برجستند
چون بادمجان به قاب بنشستند
هر رسانه ز بهر گربه ز مهر
بر کشیدی به ماه از او چهر
آن یکی گفت او امام بود
کاردانیش بس تمام بود
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و با احسان
عرض کردند با هزار زبان
کای فدای رهت هم این و هم آن
لایق خدمت تو ما هستیم
با تو پیمان ز جان و دل بستیم
گربه چون موشکان بدید چنان
کرد عیان آن فریب و مکر نهان
گفت فرمان بود مرا ز اله
من ولیّام به امر و روح الله
فتنهی گربه ناگهان بگرفت
موش و گربه به هم شدندی چفت
چون به قدرت خزید آن مکار
گشت یک دیکتاتور خونخوار
دم علم کرد و تیز چنگالش
برد از یاد قول و اقوالش
هر کسی را به ناروا بگرفت
بدرید از هم آن پلید خرفت
بگرفت از تمام موشان حال
صد بدین چنگ و صد بدان چنگال
داد قدرت به هر چه گربة رذل
کرد مال و منال موشان بذل
لشگر از گربه ها مهیا کرد
دارها هر کرانه برپا کرد
تخم گربه به هر کران افتاد
یک ولیّ فقیه بدتر زاد
جمله شیاد و جانی و جلاد
در ستم پیشگی همه استاد
هر که بر پوز خویش ریش گذاشت
بذر نفرت به هر کرانه بکاشت
بس که کشت و ربود شیخ ریا
گشت منفور در همه دنیا
بار دیگر بماند این گفتار
نکنید اعتماد بر مکار
گر ولیفقیه و گر مدره ست
جنسشان هست جانی و پست
نیست جلاد در تمام جهان
که شقیتر بود ز کفتاران
روح شاد عبید زاکانی
هست ناراحت این زمان دانی؟
زان که آن تجربت بهکار نرفت
وه چه سرها که روی دار نرفت
گر شود زنده باز شخص عبید
گوید ای مرگ بر سلالة کید
نکنید دست در هر آن سوراخ
که گزیده شدید و گفتید آخ.