13دیماه سالروز درگذشت نیما یوشیج پدرشعر نوین فارسی است.
با این شعر از او یاد میکنیم:
دست بردار ز روی دیوار/ شب قرق باشد بیمارستان
اگر از خواب برآید بیمار / کرد خواهد کاری کارستان
محمدعلی اسفندیاری متخلص به نیما یوشیج. کسی که به قول خودش مثل یک رودخانه است از هرکجای آن میتوان آب برداشت، نزدیک یک قرن بعد از سرودن افسانه هنوز این رود خروشان تمام پهنه شعر معاصر فارسی را سیراب میکند. کمتر شاعری است که با نیما شروع نکرده باشد یا از او تاثیر نگرفته باشد. راستی راز ماندگاری نیما در چیست؟
شاید خود نیما بهتر از هر کسی در جای جای اشعارش به این راز اشاره کرده باشد:
نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم / و به جان دادمش آب / ای دریغا به برم میشکند/ دستها میسایم / تا دری بگشایم / برعبث میپایم / که به در کس آید/ در و دیوار بهم ریختهشان / بر سرم میشکند/ بر در دهکده مردی تنها/ کولباری بردوش / دست او بردر / میگوید با خود / غم این خفته چند / خواب در چشم ترم میشکند
خفتگانی که نیما بیش از هرکس نگران خواب سنگینشان بود، برخی شاعران بودند و خود شعر. کار بزرگ و ماندگار نیما هم بیدارکردن شاعر و پیوند شعر با دردهای انسانی بود. نیما راز این پیوند را با حسی عمیق و شاعرانه در منظومه بلند افسانه اینطور بیان میکند:
ای فسانه خسانند اینان / که فرو بسته ره را به گلزار/ خس به صدسال توفان نلرزد/ گل زیک تند باد است بیمار/ این زبان دل افسردگان است / نه زبان پی نام خیزان/ گوی در دل نگیرد کسش هیچ/ ما که در این جهانیم سوزان / راه خود را بگیریم دنبال
شاعر افسانه میداند که زبان شعر قبل از هرچیززبان پی نام خیزان نیست، زبان حافظ است که از پی چند قرن با نسلهای بعد از خود همچنان پیوند میخورد و زبان مشترک ملتی میشود. ملتی که هویت ملی خود را نه از آب و خاک بلکه از کسانی چون حافظ میگیرند. از همین رو نیما خوب میداند که نهالی را که به جانش کشته و به جانش آب داده است اگر هم به برش بشکنند، باید بایستد و حداقل با خود صادق باشد و خود را نفریبد، همین وحدت با شعرش او را با هستی و انسان یگانه خواهد کرد و شعرش ماندگار خواهد بود. نیما در نامهیی خطاب به کسی که شعر را برای معروف شدن و گرفتن صله میگوید و از قضا یک آخوند است چنین میگوید: ”آقای شیخ تازه کار:
ای شیخ، هنوز جوان هستی و میتوانی تا وقت نگذشتهاست زحمت کشیده، حقایق و موجبات زندگی را بشناسی. پیش از همهچیز به تو تعلیمی بدهم که واجباست زبان آدمیزاد را یاد بگیری: «باید ساده و طبیعی خیالات خود را ادا کرد». مثلاً چرا میگویی «نخل تربیت تو منحنی شدهاست…» بگو: «تو تربیت نمیشوی». شاید یک روز این نصیحت مرا بپذیری. دیگر اینکه از ظاهرسازی، ریاکاری، فضلفروشی و تزویر پرهیزکن. که اینها شخص را غافل ساخته، از شناختن و حقیقت محروم میدارند. زبان آدمیزاد را که یاد گرفتی و منابع آن را دانستی آنوقت میتوانی شروع به شناختن معانی کنی. بعد از آن اگر هوشمند باشی میتوانی عظمت بزرگان عهد را تا اندازهیی درک کنی.
عجالتاً همین تعلیم اول من تو را کافیست. خودت را خوب کن“.
شعر نیما با وجود اینکه در ساختمان شعر و تشکل عناصر درونی و بیرونی به کمال رسید اما در اولین نگاه قبل از اینکه کمال و پختگی شگردهای شاعرانه در شعرش به چشم بخورند، وحدت و سادگی و پیوند انسانی با طبیعت جلب نظر میکنند، برای همین است که دل شاعر به وسعت خانهاش میشود و دلگرفتیاش، که نمادی از بسته بودن فضای جامعه است بهراحتی شبیه آسمان ابری میشود، و شاعر از فراز گردنه توفانی را که خرد و خراب مست در راه است میبیند و مقهور ابر نمیشود و خود را فراتر از ابرها به روی آفتاب میبیند.
خانهام ابری است / یکسره روی زمین ابر است با آن / از فراز گردنه، خرد وخراب و مست
باد میپیچد / یکسره دنیا خراب از اوست / و حواس من / آی نی زن، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟ / خانهام ابری است اما / ابر بارانش گرفته است /در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم / من به روی آفتابم / می برم در ساحت دریا نظاره / و همه دنیا خراب و خرد از باد است /و به ره، نی زنی که دائم مینوازد نی، / در این دنیای ابر اندود / راه خود را دارد اندر پیش
دوستان و نزدیکانش میگفتند: «نیما در انتخاب راهش بسیار ”سخت سر“ بود. در مقابل یورش دولتیان که او را به انهدام ادبیات فارسی متهم کردند تکان نخورد، و برتمام نیشخندها و طرد شدنها چشم بست»، آخر او با عادات کهنی در افتاده بود که شعر فارسی را از جایگاه حماسی و تغزلیاش تا سطح مدیحههای بیمحتوا پایین آورده بود، پس باید که همهٴ فشارها را به جان میخرید، چرا که حاصل این رنج، کاری کارستان شد و راه نوینی بر شعر فارسی گشود که هم شعر و هم شاعر را با خود و با اجتماع و دردهای مردم پیوند داد. بعدهم با نجابت هرچه تمامتر انزوا گزید و با عزم راسختر راهش را ادامه داد. راهی که بعدها چشمههای دیگر در مسیرش جوشیدند، شاملو، فروغ، سپهری، و بسیاری دیگر. نیما با بزرگواری محدویتهایی را که برایش ایجاد کردند تحمل کرد و مخالفانش را به مورچگان تشبیه کرد و به درستی گفت:
ازشعرم خلقی بهم انگیختهام / خوب و بدشان بهم درآمیخته ام/
خود گوشه گرفتهام تما شا را کآب / در خوابگه مورچگان ریخته ام/
نیما به درستی فرزند انقلاب مشروطه بود. از همین رو نمیشود کارش را صرفاً با عینک سبک شناسی و ”بدایع و بدعت ها“ نگاه کرد بلکه آرمانهای والای مردمی انقلاب مشروطه و داشتن قلبی سرشار از عواطف انسانی نسبت به مردم و ایمان به بیداری آنها، از نیما شاعری عصیانگر ساخت، که نه تنها شکل کهن شعر را عوض کرد، بلکه مضامین و استعارهها و افق شعر فارسی را هم دگرگون کرد، بهرغم شرایط اختناق آن دوران، نیما به آینده بسیار امیدوار بود، او با احساس شاعرانهاش، اما در منتهای واقعبینی توانست مرغ آمین گوی نسل خود و همچنین نسلهای بعد باشد.
به زبان خود او بهتراست در موردش بگوییم:
می شناسد آن نهان بین نهانان / گوش پنهان جهان دردمند ما/ جور دیده مردمان را/ با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد/میدهد پیوندشان در هم./میکند از یأس خسرانبار آنان کم/مینهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را/بسته در راه گلویش او/داستان مردمش را./او نشان از روز بیدار ظفرمندی است/با نهان تنگنای زندگانی دست دارد/
زمانی که نیما به نیاز زمانه و درد شعر فارسی پرداخت، بسیاری بر او تاختند، همچنان که در حاکمیت آخوندها، شاعر سفلهای را به صحنه آوردند که بگوید نیما به سفارش بیگانگان میخواست ادبیات ایران را تخریب کند! اما نیما گوشش به افق دور باز بود و چشمش دردها را میدید و پاسخ به نیازهای زمانهاش را میداد نه پاسخ یاوه گویان را. او میدانست که پای در راه ناشناس و تاریکی گذاشته است. راهی که سنگلاخ است و رهروی جز خودش ندارد و این اوست که باید خشت به خشت این راه را هموارکند. خشتهای این راه کلمات غیراهلی شعر رسمی آن روزگار بودند که اجازه ورود به دنیای شعر را نداشتند، اما این کلمات در زندگی واقعی، حامل دردها و رنجهای مردم بودند و درد مشترکی را به دوش میکشیدند، نیما راه این لشکر کلمات را به سوی شعر گشود. این جا بود که با خود، و طبیعت و مردم یگانه شد و به قول فروغ آنقدر صمیمی که یک ”کاکلی“ وارد شعرش میشود و از پشت شیشه صدایش میزند. نیما برای رسیدن به این یگانگی با طبیعت و جامعه و شعرش به قوانین این راه ناشناس اشراف دارد و میداند که درهرحال نباید بایستد و باید برود: «ره تاریک با پاهای من پیکار دارد. / به هردم زیر پایم راه را با آب آلوده./ به سنگ آکنده و دشوار دارد./ به چشم خود ولی من راه خود را میسپارم/ جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود/
در این راه، همراه نیما یار غمخوار و همسرش عالیه جهانگیربود. عالیه دختر شهیداهل قلم دوران مشروطه میرزا جهانگیرخان شیرازی بود. نیما در بسیاری از نامههاش خطاب به عالیه از احساسات و از نگرانیهای خودش در مورد زندگی، انسانها، تاریخ و همه چیز صحبت میکند، یکی از دوستان نیما نوشته بود خواندن نامههای نیما همانقدر آدم را سرشارمیکند که خواندن شعرش. نیما در یکی از نامههایش به عالیه خانم نوشت: ”چندین ساعت است چیز مینویسم. حس میکنم خونریزیهای مهمی عنقریب میخواهد در عالم رخ بدهد. چرا از این ستاره آتش میبارد؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است؟ فکر میکنم با چه چیزی میتوانم زندگی را دوست بدارم: به یک جا دست میگذارم دستم بهشدت میلرزد. پا میگذارم، زیرپایم زلزلهٴ شدیدی احداث میشود.
چرا مثل این ابر منقلب نباشم. مثل این ابر گریه نکنم؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم؟
نه، نه! اگر زندگانی برای باورکردن و دوست داشتن است من مدتها باور کردهام و دوست داشتهام. مدتها راست گفتهام و دروغ شنیدهام. حال بس است.
آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبهه آن احساس نخواهی کرد. پس خاموش میشوم.
دوستدار مهجور تو نیما“
نوشتن در مورد نیما میتواند کتابها ادامه یابد، هر بار میشود کنار این رود جاری و خروشان رفت و به قدرتشنگی کفی آب خورد. و چیز تازهیی یاد گرفت، چیزی که قبلاً متوجه آن نبودیم. به همین دلیل هم هست که به حق پدرشعر نوین فارسی لقب گرفت.
مرغ آمین یکی از غنیترین و زیباترین شعرهای نیماست. هماهنگی شکل با مضمون و معنی، ساختمان منسجم شعر و سرشاری شعور شاعرانه در پیوند عناصر، از وجوه بارز این شعر هستند. نیما مرغ آمین را تحتتاثیر روحیه مبارز و استوار دکتر محمدمصدق پیشوای نهضت ملی ایران سرود. با یاد این دو بزرگ تاریخ میهنمان:
«مرغ آمین»
مرغ آمین دردآلودی است کاواره بمانده/
رفته تا آن سوی این بیدادخانه/
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه/
نوبت روز گشایش را/
در پی چاره بمانده/
میشناسد آن نهان بین نهانان ـ گوش پنهان جهان دردمند ماـ/
جور دیده مردمان را./
با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد/
میدهد پیوندشان در هم./
میکند از یأس خسرانبار آنان کم/
مینهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را/
بسته در راه گلویش او/
داستان مردمش را./
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است/
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد… /
و ز پی آن که بگیرد نالههای نالهپردازان ره در گوش/
از کسان احوال میجوید./
چه گذشتهست و چه نگذشته است/
سرگذشتههای خود را هر که با آن محرم هشیار میگوید./
داستان از درد میرانند مردم/
در خیال استجابتهای روزانی/
مرغ آمین را بدان نامی که او راهست میخوانند مردم./
زیر باران نواهایی که میگویند:/
ـ «باد رنج ناروای خلق را پایان»./
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه میافزاید)./
مرغ آمین را زبان با درد مردم میگشاید.
بانگ برمیدارد:/
ـ «آمین!» /
در شبی اینگونه با بیدادش آیین/
رستگاریبخش، ای مرغ شباهنگام، ما را/
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی./
هر که را، ای آشنا پرورد، ببخشا بهره از روزی که میجوید./
ـ «رستگاری روی خواهد کرد/
و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد». مرغ میگوید./
خلق میگویند:/
ـ «اما آن جهانخواره ـ آدمی را دشمن دیرینـ/
جهان را خورد یکسر» /
مرغ میگوید:/
«در دل او آرزوی او محالش باد… /
باد با مرگش پسین درمان/
ناخوشی آدمیخواری/
و ز پس روزان عزت بارشان/
باد با ننگ همین روزان نگونساری!» /
… مرغ میگوید:/
ـ «این چنین ویرانگیشان باد همخانه/
با چنان آبادشان از روی بیدادی»./
ـ «بادشان» (سر میدهد شوریده خاطر خلق آوا) /
ـ «باد آمین!» /
«و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد باد گویا!» /
ـ «باد آمین!» /
«و هر آن اندیشه در ما مردگی آموز، ویران!» /
ـ «آمین! آمین!» /
«و خراب آید درآوار غریب لعنت بیدار محرومان/
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواهانیست…» /
ـ با کجی آوردههای آن بداندیشان/
که به جز خواب جهانگیری از آن میزاد/
این به کیفر باد!» /
ـ «آمین!»./
ـ «با کجی آوردههاشان شوم/
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز میگردد/
و از آن خاموش میآمد چراغ خلق» /
«آمین» ـ/
ــــــ
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم/
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه مرداب آن گه گم» /
مرغ آمین گوی/
دور میگردد/
از فراز بام./
در بسیط خطه آرام، میخواند خروس از دور/
میشکافد جرم دیوار سحرگاهان/
و ز بر آن سرد دوداندوده خاموش/
هر چه با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر میافزاید.\
میگریزد شب، /
صبح میآید./.
با این شعر از او یاد میکنیم:
دست بردار ز روی دیوار/ شب قرق باشد بیمارستان
اگر از خواب برآید بیمار / کرد خواهد کاری کارستان
محمدعلی اسفندیاری متخلص به نیما یوشیج. کسی که به قول خودش مثل یک رودخانه است از هرکجای آن میتوان آب برداشت، نزدیک یک قرن بعد از سرودن افسانه هنوز این رود خروشان تمام پهنه شعر معاصر فارسی را سیراب میکند. کمتر شاعری است که با نیما شروع نکرده باشد یا از او تاثیر نگرفته باشد. راستی راز ماندگاری نیما در چیست؟
شاید خود نیما بهتر از هر کسی در جای جای اشعارش به این راز اشاره کرده باشد:
نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم / و به جان دادمش آب / ای دریغا به برم میشکند/ دستها میسایم / تا دری بگشایم / برعبث میپایم / که به در کس آید/ در و دیوار بهم ریختهشان / بر سرم میشکند/ بر در دهکده مردی تنها/ کولباری بردوش / دست او بردر / میگوید با خود / غم این خفته چند / خواب در چشم ترم میشکند
خفتگانی که نیما بیش از هرکس نگران خواب سنگینشان بود، برخی شاعران بودند و خود شعر. کار بزرگ و ماندگار نیما هم بیدارکردن شاعر و پیوند شعر با دردهای انسانی بود. نیما راز این پیوند را با حسی عمیق و شاعرانه در منظومه بلند افسانه اینطور بیان میکند:
ای فسانه خسانند اینان / که فرو بسته ره را به گلزار/ خس به صدسال توفان نلرزد/ گل زیک تند باد است بیمار/ این زبان دل افسردگان است / نه زبان پی نام خیزان/ گوی در دل نگیرد کسش هیچ/ ما که در این جهانیم سوزان / راه خود را بگیریم دنبال
شاعر افسانه میداند که زبان شعر قبل از هرچیززبان پی نام خیزان نیست، زبان حافظ است که از پی چند قرن با نسلهای بعد از خود همچنان پیوند میخورد و زبان مشترک ملتی میشود. ملتی که هویت ملی خود را نه از آب و خاک بلکه از کسانی چون حافظ میگیرند. از همین رو نیما خوب میداند که نهالی را که به جانش کشته و به جانش آب داده است اگر هم به برش بشکنند، باید بایستد و حداقل با خود صادق باشد و خود را نفریبد، همین وحدت با شعرش او را با هستی و انسان یگانه خواهد کرد و شعرش ماندگار خواهد بود. نیما در نامهیی خطاب به کسی که شعر را برای معروف شدن و گرفتن صله میگوید و از قضا یک آخوند است چنین میگوید: ”آقای شیخ تازه کار:
ای شیخ، هنوز جوان هستی و میتوانی تا وقت نگذشتهاست زحمت کشیده، حقایق و موجبات زندگی را بشناسی. پیش از همهچیز به تو تعلیمی بدهم که واجباست زبان آدمیزاد را یاد بگیری: «باید ساده و طبیعی خیالات خود را ادا کرد». مثلاً چرا میگویی «نخل تربیت تو منحنی شدهاست…» بگو: «تو تربیت نمیشوی». شاید یک روز این نصیحت مرا بپذیری. دیگر اینکه از ظاهرسازی، ریاکاری، فضلفروشی و تزویر پرهیزکن. که اینها شخص را غافل ساخته، از شناختن و حقیقت محروم میدارند. زبان آدمیزاد را که یاد گرفتی و منابع آن را دانستی آنوقت میتوانی شروع به شناختن معانی کنی. بعد از آن اگر هوشمند باشی میتوانی عظمت بزرگان عهد را تا اندازهیی درک کنی.
عجالتاً همین تعلیم اول من تو را کافیست. خودت را خوب کن“.
شعر نیما با وجود اینکه در ساختمان شعر و تشکل عناصر درونی و بیرونی به کمال رسید اما در اولین نگاه قبل از اینکه کمال و پختگی شگردهای شاعرانه در شعرش به چشم بخورند، وحدت و سادگی و پیوند انسانی با طبیعت جلب نظر میکنند، برای همین است که دل شاعر به وسعت خانهاش میشود و دلگرفتیاش، که نمادی از بسته بودن فضای جامعه است بهراحتی شبیه آسمان ابری میشود، و شاعر از فراز گردنه توفانی را که خرد و خراب مست در راه است میبیند و مقهور ابر نمیشود و خود را فراتر از ابرها به روی آفتاب میبیند.
خانهام ابری است / یکسره روی زمین ابر است با آن / از فراز گردنه، خرد وخراب و مست
باد میپیچد / یکسره دنیا خراب از اوست / و حواس من / آی نی زن، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟ / خانهام ابری است اما / ابر بارانش گرفته است /در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم / من به روی آفتابم / می برم در ساحت دریا نظاره / و همه دنیا خراب و خرد از باد است /و به ره، نی زنی که دائم مینوازد نی، / در این دنیای ابر اندود / راه خود را دارد اندر پیش
دوستان و نزدیکانش میگفتند: «نیما در انتخاب راهش بسیار ”سخت سر“ بود. در مقابل یورش دولتیان که او را به انهدام ادبیات فارسی متهم کردند تکان نخورد، و برتمام نیشخندها و طرد شدنها چشم بست»، آخر او با عادات کهنی در افتاده بود که شعر فارسی را از جایگاه حماسی و تغزلیاش تا سطح مدیحههای بیمحتوا پایین آورده بود، پس باید که همهٴ فشارها را به جان میخرید، چرا که حاصل این رنج، کاری کارستان شد و راه نوینی بر شعر فارسی گشود که هم شعر و هم شاعر را با خود و با اجتماع و دردهای مردم پیوند داد. بعدهم با نجابت هرچه تمامتر انزوا گزید و با عزم راسختر راهش را ادامه داد. راهی که بعدها چشمههای دیگر در مسیرش جوشیدند، شاملو، فروغ، سپهری، و بسیاری دیگر. نیما با بزرگواری محدویتهایی را که برایش ایجاد کردند تحمل کرد و مخالفانش را به مورچگان تشبیه کرد و به درستی گفت:
ازشعرم خلقی بهم انگیختهام / خوب و بدشان بهم درآمیخته ام/
خود گوشه گرفتهام تما شا را کآب / در خوابگه مورچگان ریخته ام/
نیما به درستی فرزند انقلاب مشروطه بود. از همین رو نمیشود کارش را صرفاً با عینک سبک شناسی و ”بدایع و بدعت ها“ نگاه کرد بلکه آرمانهای والای مردمی انقلاب مشروطه و داشتن قلبی سرشار از عواطف انسانی نسبت به مردم و ایمان به بیداری آنها، از نیما شاعری عصیانگر ساخت، که نه تنها شکل کهن شعر را عوض کرد، بلکه مضامین و استعارهها و افق شعر فارسی را هم دگرگون کرد، بهرغم شرایط اختناق آن دوران، نیما به آینده بسیار امیدوار بود، او با احساس شاعرانهاش، اما در منتهای واقعبینی توانست مرغ آمین گوی نسل خود و همچنین نسلهای بعد باشد.
به زبان خود او بهتراست در موردش بگوییم:
می شناسد آن نهان بین نهانان / گوش پنهان جهان دردمند ما/ جور دیده مردمان را/ با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد/میدهد پیوندشان در هم./میکند از یأس خسرانبار آنان کم/مینهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را/بسته در راه گلویش او/داستان مردمش را./او نشان از روز بیدار ظفرمندی است/با نهان تنگنای زندگانی دست دارد/
زمانی که نیما به نیاز زمانه و درد شعر فارسی پرداخت، بسیاری بر او تاختند، همچنان که در حاکمیت آخوندها، شاعر سفلهای را به صحنه آوردند که بگوید نیما به سفارش بیگانگان میخواست ادبیات ایران را تخریب کند! اما نیما گوشش به افق دور باز بود و چشمش دردها را میدید و پاسخ به نیازهای زمانهاش را میداد نه پاسخ یاوه گویان را. او میدانست که پای در راه ناشناس و تاریکی گذاشته است. راهی که سنگلاخ است و رهروی جز خودش ندارد و این اوست که باید خشت به خشت این راه را هموارکند. خشتهای این راه کلمات غیراهلی شعر رسمی آن روزگار بودند که اجازه ورود به دنیای شعر را نداشتند، اما این کلمات در زندگی واقعی، حامل دردها و رنجهای مردم بودند و درد مشترکی را به دوش میکشیدند، نیما راه این لشکر کلمات را به سوی شعر گشود. این جا بود که با خود، و طبیعت و مردم یگانه شد و به قول فروغ آنقدر صمیمی که یک ”کاکلی“ وارد شعرش میشود و از پشت شیشه صدایش میزند. نیما برای رسیدن به این یگانگی با طبیعت و جامعه و شعرش به قوانین این راه ناشناس اشراف دارد و میداند که درهرحال نباید بایستد و باید برود: «ره تاریک با پاهای من پیکار دارد. / به هردم زیر پایم راه را با آب آلوده./ به سنگ آکنده و دشوار دارد./ به چشم خود ولی من راه خود را میسپارم/ جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود/
در این راه، همراه نیما یار غمخوار و همسرش عالیه جهانگیربود. عالیه دختر شهیداهل قلم دوران مشروطه میرزا جهانگیرخان شیرازی بود. نیما در بسیاری از نامههاش خطاب به عالیه از احساسات و از نگرانیهای خودش در مورد زندگی، انسانها، تاریخ و همه چیز صحبت میکند، یکی از دوستان نیما نوشته بود خواندن نامههای نیما همانقدر آدم را سرشارمیکند که خواندن شعرش. نیما در یکی از نامههایش به عالیه خانم نوشت: ”چندین ساعت است چیز مینویسم. حس میکنم خونریزیهای مهمی عنقریب میخواهد در عالم رخ بدهد. چرا از این ستاره آتش میبارد؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است؟ فکر میکنم با چه چیزی میتوانم زندگی را دوست بدارم: به یک جا دست میگذارم دستم بهشدت میلرزد. پا میگذارم، زیرپایم زلزلهٴ شدیدی احداث میشود.
چرا مثل این ابر منقلب نباشم. مثل این ابر گریه نکنم؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم؟
نه، نه! اگر زندگانی برای باورکردن و دوست داشتن است من مدتها باور کردهام و دوست داشتهام. مدتها راست گفتهام و دروغ شنیدهام. حال بس است.
آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبهه آن احساس نخواهی کرد. پس خاموش میشوم.
دوستدار مهجور تو نیما“
نوشتن در مورد نیما میتواند کتابها ادامه یابد، هر بار میشود کنار این رود جاری و خروشان رفت و به قدرتشنگی کفی آب خورد. و چیز تازهیی یاد گرفت، چیزی که قبلاً متوجه آن نبودیم. به همین دلیل هم هست که به حق پدرشعر نوین فارسی لقب گرفت.
مرغ آمین یکی از غنیترین و زیباترین شعرهای نیماست. هماهنگی شکل با مضمون و معنی، ساختمان منسجم شعر و سرشاری شعور شاعرانه در پیوند عناصر، از وجوه بارز این شعر هستند. نیما مرغ آمین را تحتتاثیر روحیه مبارز و استوار دکتر محمدمصدق پیشوای نهضت ملی ایران سرود. با یاد این دو بزرگ تاریخ میهنمان:
«مرغ آمین»
مرغ آمین دردآلودی است کاواره بمانده/
رفته تا آن سوی این بیدادخانه/
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه/
نوبت روز گشایش را/
در پی چاره بمانده/
میشناسد آن نهان بین نهانان ـ گوش پنهان جهان دردمند ماـ/
جور دیده مردمان را./
با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد/
میدهد پیوندشان در هم./
میکند از یأس خسرانبار آنان کم/
مینهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را/
بسته در راه گلویش او/
داستان مردمش را./
او نشان از روز بیدار ظفرمندی است/
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد… /
و ز پی آن که بگیرد نالههای نالهپردازان ره در گوش/
از کسان احوال میجوید./
چه گذشتهست و چه نگذشته است/
سرگذشتههای خود را هر که با آن محرم هشیار میگوید./
داستان از درد میرانند مردم/
در خیال استجابتهای روزانی/
مرغ آمین را بدان نامی که او راهست میخوانند مردم./
زیر باران نواهایی که میگویند:/
ـ «باد رنج ناروای خلق را پایان»./
(و به رنج ناروای خلق هر لحظه میافزاید)./
مرغ آمین را زبان با درد مردم میگشاید.
بانگ برمیدارد:/
ـ «آمین!» /
در شبی اینگونه با بیدادش آیین/
رستگاریبخش، ای مرغ شباهنگام، ما را/
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی./
هر که را، ای آشنا پرورد، ببخشا بهره از روزی که میجوید./
ـ «رستگاری روی خواهد کرد/
و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد». مرغ میگوید./
خلق میگویند:/
ـ «اما آن جهانخواره ـ آدمی را دشمن دیرینـ/
جهان را خورد یکسر» /
مرغ میگوید:/
«در دل او آرزوی او محالش باد… /
باد با مرگش پسین درمان/
ناخوشی آدمیخواری/
و ز پس روزان عزت بارشان/
باد با ننگ همین روزان نگونساری!» /
… مرغ میگوید:/
ـ «این چنین ویرانگیشان باد همخانه/
با چنان آبادشان از روی بیدادی»./
ـ «بادشان» (سر میدهد شوریده خاطر خلق آوا) /
ـ «باد آمین!» /
«و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد باد گویا!» /
ـ «باد آمین!» /
«و هر آن اندیشه در ما مردگی آموز، ویران!» /
ـ «آمین! آمین!» /
«و خراب آید درآوار غریب لعنت بیدار محرومان/
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواهانیست…» /
ـ با کجی آوردههای آن بداندیشان/
که به جز خواب جهانگیری از آن میزاد/
این به کیفر باد!» /
ـ «آمین!»./
ـ «با کجی آوردههاشان شوم/
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز میگردد/
و از آن خاموش میآمد چراغ خلق» /
«آمین» ـ/
ــــــ
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم/
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه مرداب آن گه گم» /
مرغ آمین گوی/
دور میگردد/
از فراز بام./
در بسیط خطه آرام، میخواند خروس از دور/
میشکافد جرم دیوار سحرگاهان/
و ز بر آن سرد دوداندوده خاموش/
هر چه با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر میافزاید.\
میگریزد شب، /
صبح میآید./.