از دروازه گذشتم. دروازهی کنکور بود. درست در لحظهی عبور، کسی میگفت:
ـ ازین پس به تو دیگرگونه نگاه خواهیم کرد!
پس از عبور پی بردم که آن دروازه، گویی دروازهی آگاهی نیز بود. چرا که هر چه میدیدم، حسی از تعهد و درد در من میریخت.
راه من به سوی ساختن خوشبختییی برای خودم بود. اما تا به مقصد برسم، صحنههایی مرا به درنگ وامیداشت:
کنار جاده بچهای دست دراز کرده. بچهای دیگر ضرب میزند.
به دانشگاه رسیدم. همکلاسی نیز گویی در راه همان را دیده بود که من دیده بودم. به هم که رسیدیم از یکدیگر پرسیدیم چرا؟ کلامی در برابرم ظاهر شد: پرسش ممنوع!
اندیشه کردم تا ریشهها را دریابم.
کنار پیاده رو دوستی کتابی را از بساطی برمی داشت در راهرو دانشکده کسی هراسان شبنامه میخواند. کلامی در برابرم ظاهر شد:
دانستن ممنوع
و صداها در سرم طنین پیدا کرد:
ریشه یابی ممنوع
تنها تمکین آزاد است با بهترین مدارک
تنها سکوت آزاد. سکوت و چشم فروبستن
حتی تماشا آزاد نیست.
و هر آن که چنین نکرد، با دستانی بسته، به سیاهچال برده شد.
همکلاسی گفت: فریاد کنیم؟ گفتم فـریاد کنیم. اما گفتند دهانهایتان بوی فریاد میدهد.
و کلامی در برابرم ظاهر شد.
اعتراض ممنوع!
عصیان ممنوع!
به هر سو نگریستم دیدم همه چیز دردآور است.
از خیابان نیز صداهای خروش بگوش میآمد:
صدای کارگران بود که میگفتند: مرگ بر این زندگی! این همه شرمندگی!
پی بردم که به جای ساختن خوشبختی خویش، ابتدا باید خوشبختی جامعه را ساخت.
و آن صدا صدای خوشبختی بود.
تکرار کردم: آیا زمان برخاستن است؟
همان زمان بود که صدای گامهایی را شنیدم:
روان که شدم دیدم همگان روانهاند.
و صدا نزدیک و نزدیکتر میشد.
طنین دار و پژواک دار: دانشگاه، سنگر آزادیست!
زمان را دریافتم. اما زمین چه؟ آری! دانشگاه، زمینی برای پاکوفتن من بود. به سوی سرنوشتی که خوشبختی مردم را بسازد.
ـ ازین پس به تو دیگرگونه نگاه خواهیم کرد!
پس از عبور پی بردم که آن دروازه، گویی دروازهی آگاهی نیز بود. چرا که هر چه میدیدم، حسی از تعهد و درد در من میریخت.
راه من به سوی ساختن خوشبختییی برای خودم بود. اما تا به مقصد برسم، صحنههایی مرا به درنگ وامیداشت:
کنار جاده بچهای دست دراز کرده. بچهای دیگر ضرب میزند.
به دانشگاه رسیدم. همکلاسی نیز گویی در راه همان را دیده بود که من دیده بودم. به هم که رسیدیم از یکدیگر پرسیدیم چرا؟ کلامی در برابرم ظاهر شد: پرسش ممنوع!
اندیشه کردم تا ریشهها را دریابم.
کنار پیاده رو دوستی کتابی را از بساطی برمی داشت در راهرو دانشکده کسی هراسان شبنامه میخواند. کلامی در برابرم ظاهر شد:
دانستن ممنوع
و صداها در سرم طنین پیدا کرد:
ریشه یابی ممنوع
تنها تمکین آزاد است با بهترین مدارک
تنها سکوت آزاد. سکوت و چشم فروبستن
حتی تماشا آزاد نیست.
و هر آن که چنین نکرد، با دستانی بسته، به سیاهچال برده شد.
همکلاسی گفت: فریاد کنیم؟ گفتم فـریاد کنیم. اما گفتند دهانهایتان بوی فریاد میدهد.
و کلامی در برابرم ظاهر شد.
اعتراض ممنوع!
عصیان ممنوع!
به هر سو نگریستم دیدم همه چیز دردآور است.
از خیابان نیز صداهای خروش بگوش میآمد:
صدای کارگران بود که میگفتند: مرگ بر این زندگی! این همه شرمندگی!
پی بردم که به جای ساختن خوشبختی خویش، ابتدا باید خوشبختی جامعه را ساخت.
و آن صدا صدای خوشبختی بود.
تکرار کردم: آیا زمان برخاستن است؟
همان زمان بود که صدای گامهایی را شنیدم:
روان که شدم دیدم همگان روانهاند.
و صدا نزدیک و نزدیکتر میشد.
طنین دار و پژواک دار: دانشگاه، سنگر آزادیست!
زمان را دریافتم. اما زمین چه؟ آری! دانشگاه، زمینی برای پاکوفتن من بود. به سوی سرنوشتی که خوشبختی مردم را بسازد.