جوانی ایرانی به نام حنیف گرمابی در پی کشته شدن پدرش عباس گرمابی در قتلعامی که در کمپ اشرف متعلق به پناهندگان ایرانی رخ داد بهعلاوه ربوده شدن و دستگیری مادرش بهعنوان گروگان در نزد مقامات عراقی، پیامی به صاحبان وجدانهای بیدار در دنیا برای درخواست کمک فرستاد.
حنیف گرمابی میگوید، دوستانش در اول سپتامبر جاری، ساعت 7 صبح به او خبر دادند که نیروهای عراقی به اشرف حمله کردهاند و او سخت نگران میشود چرا که پدر و مادر و دوستان دیرینهاش در کمپ حضور دارند.
حنیف اضافه میکند ساعت هشت و نیم با شنیدن اخبار اولیهٴ حمله نیروهای عراقی به اشرف متوجه میشود تعداد زیادی از ساکنان بیدفاع و بیسلاح کمپ در معرض شلیک توسط سربازان مهاجم قرار گرفته و تعداد زیادی کشته و مجروح شدند و اکثر کشته شدگان در حالیکه دست و پاهایشان بسته شده بود به قتل رسیدند.
حنیف میگوید ”حیرتزده ماندم. وسیلهیی که در دستم بود به زمین افتاد؛ صدای ضربان قلبم را حس میکردم. پدر و مادرم را به یاد آوردم و خاطرات دوران کودکی در برابر چشمم رژه میرفت.
حنیف میگوید: در اوایل دهه 1980 که رژیم خمینی به دستگیری و اعدام مخالفان خود، بهخصوص هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران مشغول بود، پدر و مادرم مجبور شدند ایران را ترک کنند و مرا در حالیکه کودکی خردسال بودم تنها و به دور از مهر و محبت والدینم بگذارند.. همیشه به فکر آنها بودم؛ در سنین نوجوانی، رژیم از سال 1998 به اذیت و آزار و بازجویی من پرداخت تا از این طریق روی پدر و مادرم فشار بیاورد و آنها را از سازمان جدا کند.
در سال 2000 در حالی که در دانشگاه قبول شده بودم، بهدلیل افزایش فشارهای وزارت اطلاعات رژیم ایران و تهدیدات جانی علیه خودم، مجبور شدم ایران را ترک کنم. به عراق آمدم و بعد از سالها پدر و مادرم را دیدم و در این سالیان در فراز و نشیبهای مبارزه علیه رژیم خمینی، در کنارشان بودم.
به یاد آخرین دیدار با پدرم در سال گذشته افتادم؛ قبل از آمدن به لیبرتی، موقع خداحافظی با او، در آغوشش گرفتم و با بغضی که در گلو داشتم به او گفتم، برایم سخت است که بدون تو به لیبرتی بروم. او به من پشتگرمی داد و گفت که این هم بخشی از مسیر مبارزه است و باید برای آرمانمان آن را طی کنیم..
حنیف ادامه میدهد: من همیشه دوست داشتم در کنار پدرم شهید بشوم و حتی فکر شهادت آنها هم برایم تحملپذیر نبود.. میدانستم که ماندن آنها در اشرف، خطرات بسیاری را در پی دارد. در میان این افکار به ناگهان صدای مجری تلویزیون که اسامی شهیدان قتلعام اول سپتامبر اشرف را اعلام میکرد شنیدم. با شنیدن هر اسم انبوه خاطرات یاران نزدیکم به ذهنم هجوم میآورد. جانم به لب میرسید، احساس خفگی میکردم و بدنم میلرزید. مجری تلویزیون آخرین اسم را اعلام کرد: ”عباس گرمابی ”. سرمای خاصی تمام وجودم را فرا گرفت. سرم را بین زانوانم گذاشتم تا کسی متوجه اشکهایم نشود. دوستانم به من تسلیت میگفتند، ولی هیچ صدایی را نمیشنیدم، هیچکس را نمیدیدم. فقط خاطرات پدر و مادرم و سنگینی تحمل این درد از ذهنم میگذشت. تعداد شهدا افزایش یافت و سرانجام به 52تن رسید. ساعت 1700، بار دیگر تلویزیون مقاومت اخبار فوری پخش کرد و اسامی 7تن را که توسط جنایتکاران به گروگان گرفته شده بودند، اعلام نمود؛ با شنیدن اسم مادرم احساس کردم دیگر قلبم از تپش ایستاده و میخواهد درون سینهام منفجر شود. مانند روحی سرگردان شده بودم.. دیگر حتی توان راه رفتن نداشتم. با خودم فریاد میزدم: آهای انسانها، ببینید کسانی که از اسلام دم میزنند، به نام اسلام چه جنایتهایی که نمیکنند. زن مسلمان مجاهد بیدفاع و بیسلاح را که از ظلم و ستم آخوندی گریخته و به کشور مسلمان همسایه پناهنده شده، چگونه به گروگان میگیرند؟ سرانجام او چه میشود در حالیکه همسرش کشته شده و او بهعنوان یک گروگان ربوده شده است..
با دیدن تصویر پدرشهیدم که مزدوران بعد از مجروح شدنش روی تخت بیمارستان به او تیر خلاص زده بودند، آتش تازهیی در وجودم زنده شد.. این یک حماسه به تمام معنای این کلمه است؛ حماسه ایستادن تا به آخر.. حماسه ”نه“ گفتن به جلادان شب پرست.
من و بسیاری از دوستانم در لیبرتی از همان روز اول سپتامبر راهی جز دست زدن به اعتصابغذای نامحدود نیافتیم؛ در اعتراض بهخاطر بیمسؤلیتی سازمان ملل و جامعه جهانی در قبال تأمین امنیت ساکنان اشرف و لیبرتی، بهخاطر پشت کردن آمریکا به تعهدات مکررش درباره حفاظت و حفظ سلامت ما. ما اعتصاب غذایمان را تا برآورده شدن خواستههای اصلیمان ادامه میدهیم و آن اعزام یک هیأت بیطرف برای تحقیق حول جنایت بزرگ در اشرف، استقرار نیروهای مللمتحد در کمپ لیبرتی و آزادی بلادرنگ گروگانهاست.
برای آزادی دری هست که با دستان خونین کوبیده میشود.
حنیف گرمابی میگوید، دوستانش در اول سپتامبر جاری، ساعت 7 صبح به او خبر دادند که نیروهای عراقی به اشرف حمله کردهاند و او سخت نگران میشود چرا که پدر و مادر و دوستان دیرینهاش در کمپ حضور دارند.
حنیف اضافه میکند ساعت هشت و نیم با شنیدن اخبار اولیهٴ حمله نیروهای عراقی به اشرف متوجه میشود تعداد زیادی از ساکنان بیدفاع و بیسلاح کمپ در معرض شلیک توسط سربازان مهاجم قرار گرفته و تعداد زیادی کشته و مجروح شدند و اکثر کشته شدگان در حالیکه دست و پاهایشان بسته شده بود به قتل رسیدند.
حنیف میگوید ”حیرتزده ماندم. وسیلهیی که در دستم بود به زمین افتاد؛ صدای ضربان قلبم را حس میکردم. پدر و مادرم را به یاد آوردم و خاطرات دوران کودکی در برابر چشمم رژه میرفت.
حنیف میگوید: در اوایل دهه 1980 که رژیم خمینی به دستگیری و اعدام مخالفان خود، بهخصوص هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران مشغول بود، پدر و مادرم مجبور شدند ایران را ترک کنند و مرا در حالیکه کودکی خردسال بودم تنها و به دور از مهر و محبت والدینم بگذارند.. همیشه به فکر آنها بودم؛ در سنین نوجوانی، رژیم از سال 1998 به اذیت و آزار و بازجویی من پرداخت تا از این طریق روی پدر و مادرم فشار بیاورد و آنها را از سازمان جدا کند.
در سال 2000 در حالی که در دانشگاه قبول شده بودم، بهدلیل افزایش فشارهای وزارت اطلاعات رژیم ایران و تهدیدات جانی علیه خودم، مجبور شدم ایران را ترک کنم. به عراق آمدم و بعد از سالها پدر و مادرم را دیدم و در این سالیان در فراز و نشیبهای مبارزه علیه رژیم خمینی، در کنارشان بودم.
به یاد آخرین دیدار با پدرم در سال گذشته افتادم؛ قبل از آمدن به لیبرتی، موقع خداحافظی با او، در آغوشش گرفتم و با بغضی که در گلو داشتم به او گفتم، برایم سخت است که بدون تو به لیبرتی بروم. او به من پشتگرمی داد و گفت که این هم بخشی از مسیر مبارزه است و باید برای آرمانمان آن را طی کنیم..
حنیف ادامه میدهد: من همیشه دوست داشتم در کنار پدرم شهید بشوم و حتی فکر شهادت آنها هم برایم تحملپذیر نبود.. میدانستم که ماندن آنها در اشرف، خطرات بسیاری را در پی دارد. در میان این افکار به ناگهان صدای مجری تلویزیون که اسامی شهیدان قتلعام اول سپتامبر اشرف را اعلام میکرد شنیدم. با شنیدن هر اسم انبوه خاطرات یاران نزدیکم به ذهنم هجوم میآورد. جانم به لب میرسید، احساس خفگی میکردم و بدنم میلرزید. مجری تلویزیون آخرین اسم را اعلام کرد: ”عباس گرمابی ”. سرمای خاصی تمام وجودم را فرا گرفت. سرم را بین زانوانم گذاشتم تا کسی متوجه اشکهایم نشود. دوستانم به من تسلیت میگفتند، ولی هیچ صدایی را نمیشنیدم، هیچکس را نمیدیدم. فقط خاطرات پدر و مادرم و سنگینی تحمل این درد از ذهنم میگذشت. تعداد شهدا افزایش یافت و سرانجام به 52تن رسید. ساعت 1700، بار دیگر تلویزیون مقاومت اخبار فوری پخش کرد و اسامی 7تن را که توسط جنایتکاران به گروگان گرفته شده بودند، اعلام نمود؛ با شنیدن اسم مادرم احساس کردم دیگر قلبم از تپش ایستاده و میخواهد درون سینهام منفجر شود. مانند روحی سرگردان شده بودم.. دیگر حتی توان راه رفتن نداشتم. با خودم فریاد میزدم: آهای انسانها، ببینید کسانی که از اسلام دم میزنند، به نام اسلام چه جنایتهایی که نمیکنند. زن مسلمان مجاهد بیدفاع و بیسلاح را که از ظلم و ستم آخوندی گریخته و به کشور مسلمان همسایه پناهنده شده، چگونه به گروگان میگیرند؟ سرانجام او چه میشود در حالیکه همسرش کشته شده و او بهعنوان یک گروگان ربوده شده است..
با دیدن تصویر پدرشهیدم که مزدوران بعد از مجروح شدنش روی تخت بیمارستان به او تیر خلاص زده بودند، آتش تازهیی در وجودم زنده شد.. این یک حماسه به تمام معنای این کلمه است؛ حماسه ایستادن تا به آخر.. حماسه ”نه“ گفتن به جلادان شب پرست.
من و بسیاری از دوستانم در لیبرتی از همان روز اول سپتامبر راهی جز دست زدن به اعتصابغذای نامحدود نیافتیم؛ در اعتراض بهخاطر بیمسؤلیتی سازمان ملل و جامعه جهانی در قبال تأمین امنیت ساکنان اشرف و لیبرتی، بهخاطر پشت کردن آمریکا به تعهدات مکررش درباره حفاظت و حفظ سلامت ما. ما اعتصاب غذایمان را تا برآورده شدن خواستههای اصلیمان ادامه میدهیم و آن اعزام یک هیأت بیطرف برای تحقیق حول جنایت بزرگ در اشرف، استقرار نیروهای مللمتحد در کمپ لیبرتی و آزادی بلادرنگ گروگانهاست.
برای آزادی دری هست که با دستان خونین کوبیده میشود.