مجاهد بنیانگذار سعید محسن در سال1318 در یک خانواده از قشر متوسط در زنجان بهدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در همانجا گذراند و سپس برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در سال1342 از دانشکده فنی در رشته مهندسی تأسیسات فارغالتحصیل شد.
دوران دانشجویی سعید مصادف با سالهای 1339 تا 1342 و فعالیتهای جبهه ملی و نهضت آزادی ایران بود.
سعید قبل از بنیانگذاری سازمان، بهدلیل فعالیتهای سیاسیش دوبار به زندان افتاده بود، بار دوم هنگامی بود که عضو کمیته دانشجویان نهضت آزادی بود. هنگامی که سعید همراه با تعدادی از جوانان مبارز آن روزگار، همزمان با رفراندوم قلابی شاه خائن، در بهمن سال41 دستگیر شد، از همانجا رابطهاش با محمد حنیفنژاد هر چه نزدیکتر گردید.
از خصوصیات برجسته سعید محسن، پندآموزی وی از وقایع و قدرت جمعبندی وی بود. روی حوادث مختلف فکر میکرد، آنها را کنار هم قرار میداد و غالباً از آنها تفسیر درستی بهدست میآورد. ذهنی جستجوگر داشت و هرگز از آموختن غافل نمیشد. سعی میکرد از همهچیز سردربیاورد. نهتنها به کارهای فنی رشتهاش علاقه فراوان داشت، بلکه از وظیفه اجتماعی و فکری خود نیز غافل نبود. میگفت اگر جامعه بر پایهیی صحیح و عادلانه نچرخد، یک مهندس خوب هم جز در خدمت سرمایهداران کاری انجام نخواهد داد. سعید در آن سالهای پرتلاطم، بطلان روشهای کهنه را در عمل مبارزاتی تجربه کرد و ناکارآیی و شکست آنها را به چشم دید و از همانجا بود که بهجانب حنیفنژاد شتافت، تا او را در بنیانگذاری سازمان یاری کند. سعید پیش از آشنایی با محمد، با اصغر بدیعزادگان آشنا شده بود. آشنایی آنها به جاریشدن سیل در جوادیه تهران در سال39 و خراب شدن انبوهی از خانههای مردم محروم جنوب شهر، برمیگردد؛ سیل جوادیه از حوادثی بود که دانشجویان و روشنفکران متعهد آن دوره را برای کمک به مردم برانگیخته بود. سعید در رأس فعالیتهای دانشجویانی بود که برای کمک به مردم جوادیه اکیپهای تعمیراتی تشکیل داده بودند. او تقریباً همه دانشجویان دانشکده فنی تهران را، که دستی در مبارزه و سیاست و فعالیت اجتماعی داشتند، بهکار گرفته و سازماندهی کرده بود.
در سال41 هم که زلزله بوئینزهرای قزوین ویرانیهای زیادی بهبار آورد، سعید محسن و اصغر بدیعزادگان در رأس گروههای دانشجویی بودند که با هم به میان مردم رفتند و چند ماه شبانهروز بهکار در میان آنها پرداختند.
سعید محسن پس از پایان تحصیلات بهخدمت نظاموظیفه رفت. در آنجا با ارتش شاه و نقاط ضعف و قوت آن و همچنین تعلیمات نظامی آشنا شد. او به کارهای نظامی علاقه زیادی داشت و برخلاف دیگران هر تمرین را چندبار انجام میداد و معتقد بود که اینها برای یک انقلابی بسیار لازم است. از تمرینهای تیراندازی، پرتاب نارنجک و نگهبانی گرفته تا سینهخیز رفتن از زیر سیمخاردار و راهپیماییهای طولانی خسته نمیشد و این کارها را با نشاط و علاقه فراوان انجام میداد.
سعید بهعلت سوابق سیاسی و اسارتش برای خدمت به جهرم فرستاده شد، جایی که بیش از پیش با تودههای رنجکشیده مردم ایران آشنا شد.
پس از پایان خدمت نظاموظیفه، سعید بهتهران آمد و در کارخانه ارج و سپس کارخانه سپنتا بهکار مشغول شد. او همزمان به فعالیتهای سیاسی خود ادامه داد. مطالعات عمیق و زندگی با محرومترین اقشار جامعه از سعید محسن عنصری ساخته بود که دیگر فعالیتهای رفرمیستی جبهه ملی و نهضت آزادی وی را ارضا نمیکرد. در این ایام او شبانهروز در فکر یافتن چارهیی برای خروج از بنبست مبارزه بود. سرانجام در ملاقات با محمد حنیفنژاد به ضرورت تأسیس یک سازمان انقلابی و حرفهیی برای گشودن بنبست مبارزاتی پیبرد و بههمراه او و اصغر بدیعزادگان در زمره بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران درآمد.
سعید محسن پس از تأسیس سازمان، بهطور خستگیناپذیر کار میکرد و هفتهیی 16جلسه و قرار اجرا مینمود. او در مقالهیی در همان ابتدای تأسیس سازمان نوشت «شرایط سخت و دشوار عامل مرزبندی دقیق بین جنبش و ضدجنبش است. پیدایش مرزبندی میان جنبش و ضدجنبش و انقلاب و ضد انقلاب، خود دلیل بر تکامل مبارزه است. تنها در چنین صورتی است که برای فرصتطلبان و سازشکاران محلی باقی نخواهد ماند… در این شرایط تنها عناصر مصمم هستند که بار سنگین نبرد را بهدوش میکشند و دارای قدرت ادامه نبرد و آگاهکردن و بسیج تودهها، در شرایط سخت میباشند.
سعید محسن در جریان ضربه شهریور سال1350 توسط ساواک شاه خائن دستگیر شد و بهزندان افتاد. برادر مجاهد محمد سیدیکاشانی در خاطرهیی از دستگیری و دوران زندان شهید سعید محسن نوشته است: «در اردیبهشت51 که بیدادگاههای شاه خائن، بنیانگذاران، اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان را محاکمه میکردند، با او و دو نفر دیگر همسلول بودم. سلول کوچک یکنفرهیی بود. سعید شعله سلول بود و به آن گرما، نور و نشاط میبخشید و وضع روحیش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همانطور شوخ و با نشاط. برایمان شعر میخواند، شوخی میکرد، افسرهای زندان را که برای بازدید سلولها میآمدند دست میانداخت. در عینحال بههیچوجه از وظایفش غافل نبود. ارتباطات مخفیانهاش با بقیه سلولها و با ”محمدآقا“ برقرار بود. پیامها را میفرستاد و میگرفت و در مورد مسائل مختلف مشورت میکرد. اطلاعیه مشترکش با ”محمدآقا“ در همین شرایط، صادر گردیده و به بیرون از زندان فرستاده شد. دفاعیه تکاندهنده و مفصلی را که در بیدادگاه نظامی خواند طی 5ـ6ساعت در همین روزها نوشت. در این دفاعیه رژیم پهلوی را از ابتدا تا آن زمان و از صدر تا ذیل سکه یک پول کرد».
برادر مجاهد مهدی ابریشمچی درباره او میگوید: «سعید محسن سمبل بسیار برجستهیی از تواضع و فروتنی انقلابی بود. اگر کسی سعید را نمیشناخت و در جریان کارها و مسئولیتهای او در سازمان نبود، از خلال رفتارش کمترین اشعهیی نمیگرفت که او در مقام و موضع رهبریکننده و بالاترین مدارج سازمان است. نشاط و سرزندگی و تلاش برای ارتقای این روحیه و گسترش آن از کارکردهای دائمی سعید بود. شادابی و سرزندگی او بسیار برجسته بود. سرشار از انگیزه انقلابی بود و واقعاً هیچ لحظهیی در زندگیش را هدر نمیداد. تا آخرین ساعتهای روز قبل از شهادتش، که او را دیده بودم، بسیار مسلط بود و تمام کارهایش را انجام میداد، همان کلاسها و بحثهای آموزشی را در زندان ادامه میداد. اصلاً در چهره و رفتارش ذرهیی از اینکه گویا فردا تیرباران میشود و نگرانی و دغدغهیی در او نمیدیدیم.
هنگامی که در زندان خبر شهادت احمد رضایی را به ما دادند، من برق شگفتی در چشمان سعید دیدم و خودش توضیح داد که: شهادت احمد، بهخصوص با این قهرمانی و پاکبازی، یک پیروزی بزرگ ایدئولوژیک بود و ما از یک مرحله گذشتیم و آنچه را که میخواستیم بهدست آوردیم و احمد کار را برای همه ساده کرد. یعنی سعید لحظهشماری میکرد که این تضاد در مسیر رشد سازمان حل بشود. آن برق شعفی را که من آن روز در چشمان سعید دیدم، امروز بهصورت احساس غرور و سربلندی هر مجاهد خلق در ابعاد صدهاهزار تکثیر شده است. اما سعید از پیش آن را دیده بود».
برادر مجاهد عباس داوری درباره آخرین روزهای زندگی مجاهد شهید سعید محسن میگوید: «شاید چند هفته بعد از 30فروردین51 ـ تیرباران اولین دسته از اعضای مرکزیت سازمانـ بود که ما از طریق ملاقات با خبر شدیم که 4تا از بچهها را اعدام کردهاند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را به سعید دادیم، من حالتی از خوشحالی در او دیدم که در لحظه اول برایم نامفهوم بود. بعد خودش گفت ”پس مسعود ماند“ یا ”چه خوب شد که مسعود را اعدام نکردند“. آن خوشحالی سعید را من طی این سالیان هر روز بیشتر فهمیدهام و در آن خوشحالی او که در آن لحظه نمیفهمیدم هر روز بیشتر سهیم شدهام.
در هفتههای قبلاز 4خرداد، من دائم در کنارش بودم. موقعی که اعدام خودش و حنیفنژاد و اصغر برایش قطعی شده بود، بهمن گفت که ما را قطعاً اعدام خواهند کرد و بهزودی تو را هم از اینجا میبرند، من پیامی دارم که باید به مسعود برسانی. سعید گفت: ”سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندهای، تمامی تجربیات سازمانی در وجود تو متبلور است، بار امانتی است که در این مرحله به تو سپرده شده، کوران حوادث زیادی را خواهی دید، به فتنههای زیادی خواهی افتاد، تمام تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت، زیرا تو هرروز و هر ساعت شهید خواهی شد، یک شهید مجسم“.
سعید محسن پس از تحمل ماهها شکنجه در 4خرداد1351، بههمراه سایر بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان به جوخه اعدام سپرده شد تا خون پاکش فدیه رهایی خلق و ماندگاری و آیندهداری سازمان مجاهدین خلق ایران شود.
دوران دانشجویی سعید مصادف با سالهای 1339 تا 1342 و فعالیتهای جبهه ملی و نهضت آزادی ایران بود.
سعید قبل از بنیانگذاری سازمان، بهدلیل فعالیتهای سیاسیش دوبار به زندان افتاده بود، بار دوم هنگامی بود که عضو کمیته دانشجویان نهضت آزادی بود. هنگامی که سعید همراه با تعدادی از جوانان مبارز آن روزگار، همزمان با رفراندوم قلابی شاه خائن، در بهمن سال41 دستگیر شد، از همانجا رابطهاش با محمد حنیفنژاد هر چه نزدیکتر گردید.
از خصوصیات برجسته سعید محسن، پندآموزی وی از وقایع و قدرت جمعبندی وی بود. روی حوادث مختلف فکر میکرد، آنها را کنار هم قرار میداد و غالباً از آنها تفسیر درستی بهدست میآورد. ذهنی جستجوگر داشت و هرگز از آموختن غافل نمیشد. سعی میکرد از همهچیز سردربیاورد. نهتنها به کارهای فنی رشتهاش علاقه فراوان داشت، بلکه از وظیفه اجتماعی و فکری خود نیز غافل نبود. میگفت اگر جامعه بر پایهیی صحیح و عادلانه نچرخد، یک مهندس خوب هم جز در خدمت سرمایهداران کاری انجام نخواهد داد. سعید در آن سالهای پرتلاطم، بطلان روشهای کهنه را در عمل مبارزاتی تجربه کرد و ناکارآیی و شکست آنها را به چشم دید و از همانجا بود که بهجانب حنیفنژاد شتافت، تا او را در بنیانگذاری سازمان یاری کند. سعید پیش از آشنایی با محمد، با اصغر بدیعزادگان آشنا شده بود. آشنایی آنها به جاریشدن سیل در جوادیه تهران در سال39 و خراب شدن انبوهی از خانههای مردم محروم جنوب شهر، برمیگردد؛ سیل جوادیه از حوادثی بود که دانشجویان و روشنفکران متعهد آن دوره را برای کمک به مردم برانگیخته بود. سعید در رأس فعالیتهای دانشجویانی بود که برای کمک به مردم جوادیه اکیپهای تعمیراتی تشکیل داده بودند. او تقریباً همه دانشجویان دانشکده فنی تهران را، که دستی در مبارزه و سیاست و فعالیت اجتماعی داشتند، بهکار گرفته و سازماندهی کرده بود.
در سال41 هم که زلزله بوئینزهرای قزوین ویرانیهای زیادی بهبار آورد، سعید محسن و اصغر بدیعزادگان در رأس گروههای دانشجویی بودند که با هم به میان مردم رفتند و چند ماه شبانهروز بهکار در میان آنها پرداختند.
سعید محسن پس از پایان تحصیلات بهخدمت نظاموظیفه رفت. در آنجا با ارتش شاه و نقاط ضعف و قوت آن و همچنین تعلیمات نظامی آشنا شد. او به کارهای نظامی علاقه زیادی داشت و برخلاف دیگران هر تمرین را چندبار انجام میداد و معتقد بود که اینها برای یک انقلابی بسیار لازم است. از تمرینهای تیراندازی، پرتاب نارنجک و نگهبانی گرفته تا سینهخیز رفتن از زیر سیمخاردار و راهپیماییهای طولانی خسته نمیشد و این کارها را با نشاط و علاقه فراوان انجام میداد.
سعید بهعلت سوابق سیاسی و اسارتش برای خدمت به جهرم فرستاده شد، جایی که بیش از پیش با تودههای رنجکشیده مردم ایران آشنا شد.
پس از پایان خدمت نظاموظیفه، سعید بهتهران آمد و در کارخانه ارج و سپس کارخانه سپنتا بهکار مشغول شد. او همزمان به فعالیتهای سیاسی خود ادامه داد. مطالعات عمیق و زندگی با محرومترین اقشار جامعه از سعید محسن عنصری ساخته بود که دیگر فعالیتهای رفرمیستی جبهه ملی و نهضت آزادی وی را ارضا نمیکرد. در این ایام او شبانهروز در فکر یافتن چارهیی برای خروج از بنبست مبارزه بود. سرانجام در ملاقات با محمد حنیفنژاد به ضرورت تأسیس یک سازمان انقلابی و حرفهیی برای گشودن بنبست مبارزاتی پیبرد و بههمراه او و اصغر بدیعزادگان در زمره بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران درآمد.
سعید محسن پس از تأسیس سازمان، بهطور خستگیناپذیر کار میکرد و هفتهیی 16جلسه و قرار اجرا مینمود. او در مقالهیی در همان ابتدای تأسیس سازمان نوشت «شرایط سخت و دشوار عامل مرزبندی دقیق بین جنبش و ضدجنبش است. پیدایش مرزبندی میان جنبش و ضدجنبش و انقلاب و ضد انقلاب، خود دلیل بر تکامل مبارزه است. تنها در چنین صورتی است که برای فرصتطلبان و سازشکاران محلی باقی نخواهد ماند… در این شرایط تنها عناصر مصمم هستند که بار سنگین نبرد را بهدوش میکشند و دارای قدرت ادامه نبرد و آگاهکردن و بسیج تودهها، در شرایط سخت میباشند.
سعید محسن در جریان ضربه شهریور سال1350 توسط ساواک شاه خائن دستگیر شد و بهزندان افتاد. برادر مجاهد محمد سیدیکاشانی در خاطرهیی از دستگیری و دوران زندان شهید سعید محسن نوشته است: «در اردیبهشت51 که بیدادگاههای شاه خائن، بنیانگذاران، اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان را محاکمه میکردند، با او و دو نفر دیگر همسلول بودم. سلول کوچک یکنفرهیی بود. سعید شعله سلول بود و به آن گرما، نور و نشاط میبخشید و وضع روحیش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همانطور شوخ و با نشاط. برایمان شعر میخواند، شوخی میکرد، افسرهای زندان را که برای بازدید سلولها میآمدند دست میانداخت. در عینحال بههیچوجه از وظایفش غافل نبود. ارتباطات مخفیانهاش با بقیه سلولها و با ”محمدآقا“ برقرار بود. پیامها را میفرستاد و میگرفت و در مورد مسائل مختلف مشورت میکرد. اطلاعیه مشترکش با ”محمدآقا“ در همین شرایط، صادر گردیده و به بیرون از زندان فرستاده شد. دفاعیه تکاندهنده و مفصلی را که در بیدادگاه نظامی خواند طی 5ـ6ساعت در همین روزها نوشت. در این دفاعیه رژیم پهلوی را از ابتدا تا آن زمان و از صدر تا ذیل سکه یک پول کرد».
برادر مجاهد مهدی ابریشمچی درباره او میگوید: «سعید محسن سمبل بسیار برجستهیی از تواضع و فروتنی انقلابی بود. اگر کسی سعید را نمیشناخت و در جریان کارها و مسئولیتهای او در سازمان نبود، از خلال رفتارش کمترین اشعهیی نمیگرفت که او در مقام و موضع رهبریکننده و بالاترین مدارج سازمان است. نشاط و سرزندگی و تلاش برای ارتقای این روحیه و گسترش آن از کارکردهای دائمی سعید بود. شادابی و سرزندگی او بسیار برجسته بود. سرشار از انگیزه انقلابی بود و واقعاً هیچ لحظهیی در زندگیش را هدر نمیداد. تا آخرین ساعتهای روز قبل از شهادتش، که او را دیده بودم، بسیار مسلط بود و تمام کارهایش را انجام میداد، همان کلاسها و بحثهای آموزشی را در زندان ادامه میداد. اصلاً در چهره و رفتارش ذرهیی از اینکه گویا فردا تیرباران میشود و نگرانی و دغدغهیی در او نمیدیدیم.
هنگامی که در زندان خبر شهادت احمد رضایی را به ما دادند، من برق شگفتی در چشمان سعید دیدم و خودش توضیح داد که: شهادت احمد، بهخصوص با این قهرمانی و پاکبازی، یک پیروزی بزرگ ایدئولوژیک بود و ما از یک مرحله گذشتیم و آنچه را که میخواستیم بهدست آوردیم و احمد کار را برای همه ساده کرد. یعنی سعید لحظهشماری میکرد که این تضاد در مسیر رشد سازمان حل بشود. آن برق شعفی را که من آن روز در چشمان سعید دیدم، امروز بهصورت احساس غرور و سربلندی هر مجاهد خلق در ابعاد صدهاهزار تکثیر شده است. اما سعید از پیش آن را دیده بود».
برادر مجاهد عباس داوری درباره آخرین روزهای زندگی مجاهد شهید سعید محسن میگوید: «شاید چند هفته بعد از 30فروردین51 ـ تیرباران اولین دسته از اعضای مرکزیت سازمانـ بود که ما از طریق ملاقات با خبر شدیم که 4تا از بچهها را اعدام کردهاند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را به سعید دادیم، من حالتی از خوشحالی در او دیدم که در لحظه اول برایم نامفهوم بود. بعد خودش گفت ”پس مسعود ماند“ یا ”چه خوب شد که مسعود را اعدام نکردند“. آن خوشحالی سعید را من طی این سالیان هر روز بیشتر فهمیدهام و در آن خوشحالی او که در آن لحظه نمیفهمیدم هر روز بیشتر سهیم شدهام.
در هفتههای قبلاز 4خرداد، من دائم در کنارش بودم. موقعی که اعدام خودش و حنیفنژاد و اصغر برایش قطعی شده بود، بهمن گفت که ما را قطعاً اعدام خواهند کرد و بهزودی تو را هم از اینجا میبرند، من پیامی دارم که باید به مسعود برسانی. سعید گفت: ”سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندهای، تمامی تجربیات سازمانی در وجود تو متبلور است، بار امانتی است که در این مرحله به تو سپرده شده، کوران حوادث زیادی را خواهی دید، به فتنههای زیادی خواهی افتاد، تمام تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت، زیرا تو هرروز و هر ساعت شهید خواهی شد، یک شهید مجسم“.
سعید محسن پس از تحمل ماهها شکنجه در 4خرداد1351، بههمراه سایر بنیانگذاران و اعضای مرکزیت سازمان به جوخه اعدام سپرده شد تا خون پاکش فدیه رهایی خلق و ماندگاری و آیندهداری سازمان مجاهدین خلق ایران شود.