به قلم: م. ن
دیدن عکس ستارخان بر بستر بیماری، اخگر آتش را بر جان هر ایرانی میاندازد. عکسی که واپسین روزهای سردار ملی را برای تاریخ به یادگار گذاشته است. در افق چشمان به گوشه خیره شده سردار، امتدادی دیده میشود. امتدادی که خود سردار هم نمیدانست تا به کجاست، اما یقین داشت که به سوی آینده کشیده میشود...
چشمان کمسو و باز میرزا بر سری بریده ، امتدادی را نشانه رفته است. امتدادی که سردار جنگل 7سال برای آن جنگید. وقتی سرش را بریدند، چشمانش باز ماند. میخواست امتداد را ببیند. آخر خودش گفته بود: «همهٴ فداکاریهای بنده و یارانم برای وصول به آزادی ایران است و بس». او میدانست چشمان بازش، هر چند کمسو، اما آن امتداد را زنده نگاه میدارند و آن را به سوی آینده، روانه میکنند...
پیشوای ملی، هنگامیکه در واپسین روزها، با کمری خمیده در احمدآباد بر زمین نشست، عصایش را ستون کرد و تیر نگاهش را به افق دوخت؛ آنگاه آن امتدادی که از ستار و میرزا به عاریه گرفته بود را، به سوی مقصد بعدی، روانه کرد. او میدانست که این امتداد، به آن نقطه که باید، خواهد رسید. آخر خودش گفته بود: «به حس و عیّان میبینم این نهال برومند به ثمر رسیده و خواهد رسید»...
امتداد رفت و رفت. امتداد سرخ، امتدادی سوزان. تا اینکه روز 15شهریور 1344 در خانهٴ «شمارهٴ 444- بولوار کشاورز- تهران» به مقصد رسید. آنگاه خود را در اندیشه و عزم «محمد آقا» یافت. امتداد قد کشید؛ تنومند شد؛ بالغ شد و ناگهان در هیبت «سازمان مجاهدین خلق ایران» بر آسمان ایران درخشید!
× × ×
آن روز، 15شهریور، محمد آقا امتداد راه سرداران پیشین را برگرفت، آن را در کسوت سازمانی پولادین نهادینه کرد، با آن مرز بین استثمار شونده و استثمار کننده را ترسیم کرد و آن را برای جنگی خونین با ارتجاع و استعمار آماده کرد. این همه چیز بود. همان روزهای نخست، در آن شبهای تیره و تار قدرت بیرقیب آریامهری، «ناصر» گفت: «ما دماغهٴ کشتی پیروزی را، در افق اقیانوس خلقها میبینیم!» او این جمله را به پشتوانهٴ وجود بذر کاشته شده همین سازمان بیان کرد. از آن روز سازمان جنگید. محمد آقا، سعید و اصغر را از او گرفتند، اما خود را به دست مسعود سپرد و ادامه داد. مسعود در زندان بود. در بیرون، هنگامیکه رضا شهید شد، سال 54 خنجر خیانت و اپورتونیسم سرک کشید و سازمان را از هم درید. اما مسعود بار دیگر آن را احیا کرد. او نگذاشت ثمرهٴ امتدادی که از سرداران سربدار پیشین به امانت به دستش رسیده، اینچنین نابود شود. سازمان بار دیگر قد کشید، جنگید، پیش رفت، یک دیکتاتوری را پشت سر گذاشت و به مصاف یک دیکتاتوری مهیبتر شتافت. بار دیگر از هر سو بر آن تاختند. از یک طرف ارتجاع با دشنهٴ برآمده از نیام، از طرف دیگر استعمار، با خنجری زهرآگین، اما پیچیدهشده در حریرهای دروغین.
× × ×
اکنون 48سال میگذرد. تمامی خنجرها بر پیکر سازمان فرود آمد، اما کارساز نشد. دهها و صدها بار بر آن شدند تا نابودش کنند. چرا؟ جرمش چیست؟ البته که جرم سنگینی دارد. جرمی نابخشودنی، جرمی که پیش از آن در تاریخ، پیشتازان دیگر نیز به آن محکوم شده بودند؛ آن جرم چیست؟ «آزادی!» همان هدفی که امتداد راه پیشوایان گذشته بود. پیشوایانی که برای آزادی جنگیدند، اما در نهایت دستان توطئه، خیانت و نیرنگ از آستین ارتجاع و استعمار بیرون آمد و آنها را متوقف کرد. این بار نیز همان دستان، با اشکالی مختلف، بیمهابا بر سر «سازمان» ریختند تا نیست و نابودش کنند. با این خیال که به سازمان بقبولانند که دیگر فایده ندارد، دیگر نمیتوان در دنیایی که زنجیرهای وحوش ارتجاع و بورژوازی همه را به بند کرده، در پی رسیدن به آزادی بود؛ در جهانی که «سود و منفعت»، چشمان بشریت را تیره کرده، صحبت از آزادی و از خودگذشتگی، بیهوده است. اینها را کردند تا این سازمان هم خاموش شود و «امتداد حامل پیام آزادی» یک دوران دیگر هم بینتیجه، این سو و آن سو برود.
اما این بار در برابرشان نه یک جنبش یا رهبر ملی، بلکه سازمانی با تشکیلاتی آهنین، اندیشهای توحیدی و پویا و استراتژی و خطی اصولی قرار دارد. سازمانی که ضربات و توطئهها نه تنها کمرش را نمیشکنند، بلکه هر بار او را بیش از پیش رویینتن و آبدیدهتر میکنند.
این همان سازمان حنیف است. همان که 48سال پیش، روز 15شهریور، در خانهٴ «شمارهٴ 444- بولوار کشاورز- تهران» بنیانگذاشته شد. سازمانی که ستارخان، میرزا و مصدق افق دیدگانشان را به آن دوختهاند. همان سازمانی که دماغهٴ کشتی پیروزی را، در افق اقیانوس خلق ایران، به سمت مقصد نهایی هدایت میکند. به سوی «آزادی!».
دیدن عکس ستارخان بر بستر بیماری، اخگر آتش را بر جان هر ایرانی میاندازد. عکسی که واپسین روزهای سردار ملی را برای تاریخ به یادگار گذاشته است. در افق چشمان به گوشه خیره شده سردار، امتدادی دیده میشود. امتدادی که خود سردار هم نمیدانست تا به کجاست، اما یقین داشت که به سوی آینده کشیده میشود...
چشمان کمسو و باز میرزا بر سری بریده ، امتدادی را نشانه رفته است. امتدادی که سردار جنگل 7سال برای آن جنگید. وقتی سرش را بریدند، چشمانش باز ماند. میخواست امتداد را ببیند. آخر خودش گفته بود: «همهٴ فداکاریهای بنده و یارانم برای وصول به آزادی ایران است و بس». او میدانست چشمان بازش، هر چند کمسو، اما آن امتداد را زنده نگاه میدارند و آن را به سوی آینده، روانه میکنند...
پیشوای ملی، هنگامیکه در واپسین روزها، با کمری خمیده در احمدآباد بر زمین نشست، عصایش را ستون کرد و تیر نگاهش را به افق دوخت؛ آنگاه آن امتدادی که از ستار و میرزا به عاریه گرفته بود را، به سوی مقصد بعدی، روانه کرد. او میدانست که این امتداد، به آن نقطه که باید، خواهد رسید. آخر خودش گفته بود: «به حس و عیّان میبینم این نهال برومند به ثمر رسیده و خواهد رسید»...
امتداد رفت و رفت. امتداد سرخ، امتدادی سوزان. تا اینکه روز 15شهریور 1344 در خانهٴ «شمارهٴ 444- بولوار کشاورز- تهران» به مقصد رسید. آنگاه خود را در اندیشه و عزم «محمد آقا» یافت. امتداد قد کشید؛ تنومند شد؛ بالغ شد و ناگهان در هیبت «سازمان مجاهدین خلق ایران» بر آسمان ایران درخشید!
× × ×
آن روز، 15شهریور، محمد آقا امتداد راه سرداران پیشین را برگرفت، آن را در کسوت سازمانی پولادین نهادینه کرد، با آن مرز بین استثمار شونده و استثمار کننده را ترسیم کرد و آن را برای جنگی خونین با ارتجاع و استعمار آماده کرد. این همه چیز بود. همان روزهای نخست، در آن شبهای تیره و تار قدرت بیرقیب آریامهری، «ناصر» گفت: «ما دماغهٴ کشتی پیروزی را، در افق اقیانوس خلقها میبینیم!» او این جمله را به پشتوانهٴ وجود بذر کاشته شده همین سازمان بیان کرد. از آن روز سازمان جنگید. محمد آقا، سعید و اصغر را از او گرفتند، اما خود را به دست مسعود سپرد و ادامه داد. مسعود در زندان بود. در بیرون، هنگامیکه رضا شهید شد، سال 54 خنجر خیانت و اپورتونیسم سرک کشید و سازمان را از هم درید. اما مسعود بار دیگر آن را احیا کرد. او نگذاشت ثمرهٴ امتدادی که از سرداران سربدار پیشین به امانت به دستش رسیده، اینچنین نابود شود. سازمان بار دیگر قد کشید، جنگید، پیش رفت، یک دیکتاتوری را پشت سر گذاشت و به مصاف یک دیکتاتوری مهیبتر شتافت. بار دیگر از هر سو بر آن تاختند. از یک طرف ارتجاع با دشنهٴ برآمده از نیام، از طرف دیگر استعمار، با خنجری زهرآگین، اما پیچیدهشده در حریرهای دروغین.
× × ×
اکنون 48سال میگذرد. تمامی خنجرها بر پیکر سازمان فرود آمد، اما کارساز نشد. دهها و صدها بار بر آن شدند تا نابودش کنند. چرا؟ جرمش چیست؟ البته که جرم سنگینی دارد. جرمی نابخشودنی، جرمی که پیش از آن در تاریخ، پیشتازان دیگر نیز به آن محکوم شده بودند؛ آن جرم چیست؟ «آزادی!» همان هدفی که امتداد راه پیشوایان گذشته بود. پیشوایانی که برای آزادی جنگیدند، اما در نهایت دستان توطئه، خیانت و نیرنگ از آستین ارتجاع و استعمار بیرون آمد و آنها را متوقف کرد. این بار نیز همان دستان، با اشکالی مختلف، بیمهابا بر سر «سازمان» ریختند تا نیست و نابودش کنند. با این خیال که به سازمان بقبولانند که دیگر فایده ندارد، دیگر نمیتوان در دنیایی که زنجیرهای وحوش ارتجاع و بورژوازی همه را به بند کرده، در پی رسیدن به آزادی بود؛ در جهانی که «سود و منفعت»، چشمان بشریت را تیره کرده، صحبت از آزادی و از خودگذشتگی، بیهوده است. اینها را کردند تا این سازمان هم خاموش شود و «امتداد حامل پیام آزادی» یک دوران دیگر هم بینتیجه، این سو و آن سو برود.
اما این بار در برابرشان نه یک جنبش یا رهبر ملی، بلکه سازمانی با تشکیلاتی آهنین، اندیشهای توحیدی و پویا و استراتژی و خطی اصولی قرار دارد. سازمانی که ضربات و توطئهها نه تنها کمرش را نمیشکنند، بلکه هر بار او را بیش از پیش رویینتن و آبدیدهتر میکنند.
این همان سازمان حنیف است. همان که 48سال پیش، روز 15شهریور، در خانهٴ «شمارهٴ 444- بولوار کشاورز- تهران» بنیانگذاشته شد. سازمانی که ستارخان، میرزا و مصدق افق دیدگانشان را به آن دوختهاند. همان سازمانی که دماغهٴ کشتی پیروزی را، در افق اقیانوس خلق ایران، به سمت مقصد نهایی هدایت میکند. به سوی «آزادی!».