خواهران عزیزم، به خدا بچههایمان خیلی بیگناه بودند. فقط عالِم بودند. صحبت از دین میکردند. صحبت از قرآن میکردند، در مورد پیامبر و حدیثهایش (صل الله علیه و آله) میکردند. سه تا از بچههایم یکباره کشته شدند، سه تا عروس دارم، سه تا بچه بیصاحب دارم. سه پسرم را یکباره از من گرفتند. دو تا خواهرزادهام را گرفتند، پنج نفر، 5 بچه یتیم داریم. 5 تا عروس بیسرپرست داریم. 8ساله که در زندان هستند این پسرانمان. خواهر جان نمیدانی چه ظلمی در حق ما شده است. مگر فقط خدای رب العالمین بداند. خدای بزرگ حق ما را بگیرد. هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. از اوج اینکه نمیتوانیم کاری کنیم، قرار نداریم، میرفتیم در زندان، با بدبختی میرفتیم.
سؤال: بله، اسم پسرانت چیست؟
جواب: اسم یکی از پسرانم فرهاد است. این دو تا که تازه اعدام شدهاند بهمن و مختار. خواهرزادههایم یکی اصغر است و یکی یاور. یاور تازه با پسران من اعدام شده است. اصغر سال 91 اعدام شد. پنج تایمان اعدام شدهاند. پنج عروس بیصاحب داریم، پنج بچه بیصاحب داریم. مگر خدای رب العالمین به داد ما برسد.
مادر اصغر و یاور: دو تا از بچههایم را بیسرپرست و با سختی بزرگ کرده بودم. جمهوری اسلامی آنها را گرفت و اعدامشان کرد. خدا از آنها نگذرد. الآن من دو تا عروس دارم، دو تا بچه بیسرپرست دارم.
مادر بهمن و مختار: به خدا بچههایمان اینقدر انسانهای پاکی بودند. انسانهایی بودند که حلال و حرام میدانستند و از حرام پرهیز میکردند. راضی هستیم به رضای خدا ولی این ظلم خیلی سنگین است. به ناحق بچههای ما را اعدام کردند. خدا خودش میداند.
مادر یاور و اصغر رحیمی: و گفتند برای آخرین ملاقات بیا، وقتی رفتم جسدش را به من نشان دادند
یاور عزیزم، تو بودی که مرا دلخوشی میدادی. هر روز برایم زنگ میزدی. دلم به تو خوش بود. بعد از اصغر فقط تو را داشتم. یاور جان عزیزدل مامان، وقتی میگفتی دایه جان دایه جان (مادر جان مادر جان) گفتنِ تو دلم را روشن میکرد. فدای دایه گفتنت. فرزندم بعد از اصغر تو دلخوشیم بودی، عزیز مادر. همیشه چشمم به در بود میگفتم یاور پیش من برمیگردد و سرپرستی بچهها را به عهده میگیرد. بچههای اصغر را بزرگ میکند. حواسش به بچههای اصغر هست، اصغر را اعدام کردند یاور جان، تو دلخوشیم میدادی. بعد از تو یاور جان هیچکس نیست که مرا دلخوشی بدهد فقط تو را داشتم عزیز دل مادر، چشمم به در بود که پیش مادرت برگردی. دیگر برنگشتی پیش مامانت. خداحافظی آخرت را از من کردی پسرم؟
نمیدانستی خداحافظی آخر است. گفتی خداحافظ دایه، دایه گفتنت دلم را روشن کرد. درد و بلایت به جانم. وقتی زنگ زدند و گفتند برای آخرین ملاقات بیا، وقتی رفتم جسدش را به من نشان دادند. خدا از آنها راضی نباشد.
پسر عزیزم، جانم، ای پدرم، یک سال و دو ماه بود که تو را ندیده بودم. نتوانستم پیشت بیایم و تو را ببینم جان دلم. هرگز فراموش نمیکنم کاک یاور جان، روشنایی دلم، جان دلم فرزند عزیز دلم.
بيشتر ببينيد: