ایراد شده در سمینار قتلعام شهیدان 67 در شهر اشرف مورخ 18مرداد 87
حسین فارسی
با سلام به خواهران و برادران. من به اتفاق خواهران و برادران که میبینید، در این مقطع قتلعامهای سال 67، در زندانهای مختلف بودیم. خودم در زندان گوهردشت خواهران و برادران در زندانهای اوین، زندانهای شهرستانها زندان ساری بروجرد و خرمآباد بودند ما آمدهایم اینجا که درباره این فاجعه شهادت بدهیم. من خودم آن موقع زندان گوهردشت بودم. در گوهردشت صبح روز شنبه هشتم مرداد ما را کشیدند بیرون از بند و اعدامها شروع شد. در سراسر این دوره من در سلول انفرادی بودم. روز دوشنبه فکر میکنم 17مرداد بود در سلول باز شد. رئیس زندان همین شیخ محمد مقیسهای معروف به ناصریان در را باز کرد و گفت: باید اسامی همهٴ افراد سرموضع بندتان فرعی 7 را بگویی. باید کد رادیویی فرعی7، تمام پیامهایی که از طریق رادیو برایتان فرستاده شده، نحوه ارتباطتان با سازمان را بگویی. منظورش رادیو مجاهد بود.
وقتی من منکر شدم چند لحظه با خودش فکر کرد و بعد گفت: ببین پسر شوخی نمیکنیم، ما داریم همه رو اعدام میکنیم، همه افراد فرعی7 رو اعدام کردیم، تو را هم اعدام میکنیم، داداشت رو هم هفته پیش توی اوین اعدام کردیم... این حرف رئیس دژخیم زندان بود.
روز 22مرداد من تو راهروی مرگ بودم. همین دژخیم، رئیس زندان به یک پاسدار جنایتکاری به نام فرج میگفت: برو هرکس رو میشناسی بـردار بیار. یعنی آنهایی که تشخیص میدهی باید اعدام شوند بردار بیار. این پاسدار جنایتکار هم میگفت: من همه را میشناسم ـ یعنی از نظر من همه باید اعدام شوند.
آخر شب فکر میکنم ساعت 9 شب بود که اسامی تعداد زیادی را خواندند. صف طویلی تشکیل شد. ناگهان با یک فرمان کوتاه «حرکت کنید» آن صف طویل بهسوی قربانگاه به حرکت درآمد. این آخرین صحنهیی بود که من از رفتن بچهها دیدم.
آنشب وقتی به سلول برگشتم، خودکار را از جاسازی برداشتم و روی دیوار نوشتم:
امشب حدود حوالی ساعت9 شب حدود 90نفر را برای اعدام بردند. آنها همه همینجا شهید میشوند 22مرداد 1367.
یکی از روزهای آخر شهریورماه هم مرا به فرعی13 و بعد از چند روز به بند13 بردند. تازه آنجا یک مقدار دستمان آمد که توی این مدت چه خبر بوده و چه تعداد اعدام شدهاند. دیدم از فرعی مقابل7تنها یک نفر باقی مانده. از بچههای فرعی14 هیچکس باقی نمانده بود. همچنین از فرعی خود ما که 30نفر بودیم 7نفر باقی مانده بود… و مابقی هم، به قول معروف تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اوین، گوهردشت همهاش همینطور بود همه بند ها خالی شده بود.
بعد از 5ماه حدوداً ، فکر میکنم دیماه بود که من رفتم ملاقات. صحنههای عجیبی بود توی ملاقات. خانوادهها با روحیات خیلی بالا و عجیبی به دیدن ما آمده بودند. ملاقاتی من، پدر و مادرم بودند. آنها را مدتها بین گوهردشت و اوین سردوانده بودند و نهایتاً آن روز به آنها ملاقات داده بودند. پدرم بمن گفت: «شنیدی حسن چه شد؟». حسن برادرم بود که در جریان قتلعام در اوین بدار آویخته شده بود. گفتم آری میدانم. گفت: «ما هم به خواست خدا و خواست خودش راضی هستیم». بعد آیه از سوره لقمان خواند و توصیه به صبر و استقامت میکرد. یکی دیگر از بچهها مادرش آمده بود به ملاقات که دو برادرش را در اوین اعدام کرده بودند به ملاقات رفت. مادرش به ملاقات او آمده بود. گویا آثاری از حزن و ناراحتی در او دیده بود به او گفته بود چه خبره مگر؟ برادرانت اعدام شدند طوری نشده که. این افتخاره.
وقتی این روحیات را ما دیدیم، برای من مسجل بود که خمینی در رسیدن به هدفش شکست خورده او دنبال چیز دیگری بود از این جنایت و با این روحیات مسلم بود که شکست خورده.
خوب، حوادثی که در سرفصل قتلعام پیش آمد تقریباً در همه زندانها طی شده و یکسان بوده، اما امروز اگر اجازه بدهید من میخواهم به موضوعی بپردازم که تابحال کمتر کسی از جزئیات آن مطلع شده است و تا بهحال بازگو نشده. طبعاً خیلی شنیدهاید که در سال 67 اساساً اعدامها ملاک پرونده نبود بهخاطر موضع سیاسی و عقیدتی زندانی صورت میگرفت و هیچ ربطی به پرونده نداشت و موضوع اساساً حقوقی نبود. و حتماً شنیدهاید که هرکس هویت خودش را هواداری مجاهدین اعلام میکرد بدون هیچ سؤالی حکم اعدام او را صادر میکردند. اما امروز میخواهم بگویم این ماجرا چی بود از کجا شروع شد که به اینجا ختم شد در واقع چی موتور محرک و الهامدهنده این بچهها برای این مقاومت در این صحنهها بود.
طبعاً این چیزی که من میگویم از زاویهٴ دید خودم و آن چیزهایی که خودم شاهدش بودم و توالی حوادث میگویم. جاهای دیگر هم حتماً بوده مشابه اینکه خوب حالا من خبر ندارم.
در واقع این ماجرا از زمانی شروع شد که در اوایل سال 66 وقتی عدهیی از بچهها که برای تنبیه به انفرادیها وقتی به بند برگشتند و خبر آوردند که در انفرادیها کسانی هستند که اتهام خودشان را علناً هواداری از مجاهدین ذکر میکنند و از مواضع سازمان هم دفاع میکنند. خوب تا آن موقع در بندهایی که ما بودیم مرزبندیها مشخص بود. همه مواضعشون مشخص بود همه موضع را داشتند. ولی اینکه در مواجهه با دژخیم در مواجهه با رژیم رودررو دفاع کردن از کلمه مجاهد و دفاع کردن از مواضع سازمان، بهصورت عام و گسترده نبود. وقتی این خبر آمد، شنیدن این خبر تقریباً همه را متناقض کرده بود که اگر اینطور است چرا ما نکنیم؟ و طبعاً چیزهایی از سال 66 شروع شد. ماه رمضان بود فکر میکنم اردیبهشت 66 بود یک دوره برخوردهای ارزیابی وزارت اطلاعات میکرد تا آنجا که بهخاطر من است از اونجا شروع شد. یکروز مجاهد شهید مهدی پورقاضیان با سرو کله ورم کرده وارد بند شد. او در مقابل این سؤال که اتهامت چیه گفته بود هوادار مجاهدین. بهمحض اینکه گفته بود مجاهد ریخته بودند سرش و زده بودند. آنروز مهدی مقاومت زیادی کرده بود شکنجه زیادی را هم متحمل شده بود.
روز بعد احمد رزاقی با صورت ورم کرده وارد بند شد، چی شد؟ باز اتهام مجاهدین باز با همان شکل. یکروز دیگر شاهد شکنجه برادری از یک بند دیگر بودم. من از بهداری برمیگشتم که دیدم رئیس زندان- دژخیم مرتضوی - و تعدادی پاسدار یک نفر را بهشدت میزنند. کمتر دیده بودم که خود رئیس زندان مستقیماً با چنین وحشیگری کسی را بزند. چون معمولاً رئیس زندان میایستاد و دستور میداد زندانی را بزنند و خودش مستقیم وارد نمیشد و دستوراتش را میداد. آخوند مرتضوی با لگد به سرش میزد و پاسدارها هم با لگد و کابل به بدنش میزدند. بعد از مدتی فهمیدم که آن برادر در پاسخ مرتضوی که پرسیده بود اتهامت چیست گفته بود مجاهدین. مرتضوی گفته بود که اینطور! میگویی اتهامت مجاهد است؟ آن برادر میگوید نه اشتباه کردم. مرتضوی که فکر میکرد او کوتاه آمده خنده پیروزمندانهای میکند اما قبل از اینکه حرفی بزند آن برادر میگوید من فقط هوادار مجاهدین هستم. مرتضوی که از شنیدن این حرف چنان دیوانه شده بود که به جان او افتاده بود و با آن شدت و وحشیگری او را میزدند. نکته دیگری که ما آن موقع نمیفهمیدیم این بود که ما وارد جنگی با دشمن شده بودیم که چیزی از قوانین این جنگ نمیدانستیم. در این جنگ دعوا بر سر حفظ اسرار نبود بلکه برعکس بر سر علنی کردن اسرار بود. بحث بر سر زیاد گفتن یا کم گفتن – رکب زدن یا رکب خوردن – آنچنان که در بازجوییها معمول است – نبود. بلکه این جنگ جنگی بود بر سر حرمت کلمه مقدس مجاهد بود. خمینی ضدبشر میخواست هویت سیاسی و عقیدتی یک نسلی را با کلمه خودساخته منافق لوث و خراب کند و آن نسل بر این بود که نگذارد. و از حرمت این کلمه مقدس. که شاخص و نماد همه ارزشهای خدایی و مردمی در برابر تمام ضدارزشهای خمینی بود دفاع کند. ما خیلی زود فهمیدیم که این کلمه مرز سرخ خمینی است و هرگز از آن کوتاه نخواهد آمد و البته این جنگ بهای بسیار گزافی را طلب میکند ولی هیهات نسلی که اراده کرده بود که از حرمت این کلمه دفاع بکند چه باکی از پرداخت قیمت داشت.
این ماجراها ادامه داشت تا اینکه ما را در اواخر سال66 به گوهردشت بردند. در آنجا بعد از وحشیگریهای زیاد که جای شرحش اینجا نیست ما را در گروههای کوچک تقسیم کرده و به بندهای بهاصطلاح فرعی بردند. در گوهردشت هر بند تشکیل میشد از یک بند اصلی با سلولهایش و یک بند فرعی.
یک روز عصر پاسداری آمد و گفت یک لیست بنویسید شامل: نام، نام خانوادگی یک سری اطلاعات و دست آخر از همه، موضوع اتهام.
تهیه این لیستها کار غیرمعمولی نبود. اینبار هم ما لیست را نوشتیم و در ستون اتهام نوشتیم: هوادار مجاهدین!
ساعتی بعد یک نفر را بیرون کشیدند و زیر کتک لت و پار کردند. ماجرا شروع شد. و از فرد لت و پار شده میخواستند که از گفتن کلمه مجاهد عقبنشینی کند و پس بگیرد آنرا. خوب دیدن این صحنهها عزم ما را جزمتر میکرد که دنبال راهی برای پیروزی در این جنگ باشیم. دنبال راهی بودیم که چطور میشود تا به آخر ایستاد و پیروز شد در این جنگ. تا آن موقع هنوز راه را پیدا نکرده بودیم.
در یکی از روزها اوایل فروردینماه 67 در هواخوری با صحنهٴ عجیبی مواجه شدیم. یک نفر در سلولهای انفرادی سرود کوه را میخواند. با تعجب و دقت گوش کردیم، صدای بم ولی محکمش، آهنگی دلنشین داشت:
ازخطر پروا ندارم، همچو کوهی استوارم…
آی انسان، آی انسان، چون مجاهد باش…
خیلی صحنهٴ عجیبی بود. انفرادی قانون اول و آخرش سکوت است ولی او چنان از این چیزها عبورکرده بود که با صدای بلند داشت سرود میخواند. وقتی سرود خواندنش تمام شد، دیدیم که از پنجره یکی از سلولهای طبقه سوم دستی تا مچ از کرکره جلو پنجره بیرون آمده و بهآرامی با حرکات چپ و راست و بالا و پایین مورس میزند. میخواست با ما رابطه برقرار کند و آشنا بشود. میپرسید کی هستید و کدام بند هستید و خلاصه بداند که ما کی هستیم که ما بهطور کلی به او جواب دادیم ولی او بیشتر میخواست، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چی هست. وقتی گفتیم هوادار مجاهدین هستیم، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چی هست ما برایش توضیح دادیم که ما از اوین آمدهایم ولی اینکه ما میگوییم اتهام مجاهدین، رژیم کوتاه نمیآید و ما هم هنوز راهی پیدا نکردهایم که تا به آخر بایستیم و برنده این جنگ بشویم روز بعد که رفتیم هواخوری یادداشتی برایمان انداخت که در واقع همه چیز را دگرگون کرده بود مضمون این یادداشت که خیلی هم کوتاه بود این بود که اول اشاره به حداکثر تهاجم کرده بود، بعد هم گفته بود که در هرجا باید به دشمن تهاجم کرد این زندان و غیرزندان نمیشناسد. اما «شما نمیتوانید به در این جنگ برنده شوید و نمیتوانید مقاومت کنید تا به آخر و به این خط عمل کنید و نمیتوانید برنده شوید چون ایدئولوژیتان، ایدئولوژی مسعود نیست. شما آلوده به ایدئولوژی خمینی هستید به همین خاطر نمیتوانید دوام بیاورید».
آن شب من یادم هست همه بهم ریخته بودند. اینکه ایدئولوژی شما ایدئولوژی مسعود نیست، شما آلوده به خمینی هستید، آن قدر مشمئز کننده بود که همه را بهم ریخته بود. تصمیم گرفتیم که سؤال کنیم که داستان چیست؟
در مورد خودش هم نوشته بود که: ما زندان مشهد بودیم ما را پارسال تبعید کردند به اوین و امسال هم آوردند به اینجا. اشاره کوتاهی کرده بود که ما « انقلاب کردهایم و بهطور علنی از مواضع سازمان دفاع میکنیم». در یک یادداشت دیگر به ما گفته بود راهحل این است که انقلاب کنید باید آلودگیها و رجس ایدئولوژی خمینی را از خودتان پاک کنید تا بتوانید ایدئولوژی مسعود و مریم را جذب کنید. خوب ما درباره انقلاب ایدئولوژیک خیلی شنیده بودیم اما نمیدانستیم محتوایش چیست موضوع چیست؟
او توضیح داده بود که:
«باید برای فاصلهگرفتن از آلودگیهای ایدئولوژی خمینی با یکدیگر در جمعتان بنشیند و آنچه از کم و کاستیها و ضعفها آن چه از جنس ایدئولوژی خمینی و کارکردهایش در خودش میبیند بیان بکند و به این ترتیب با جمع یگانه شوید. اینطوری غل و زنجیرها را از دست و پایتان باز میکنید. و میتوانید در مقابل خمینی بایستید و راهی غیر از این نیست.
تصمیم گرفتن سر آن کاری که این میگفت و امضا میکرد زیر نوشتههایش کاک و اسمش را نمیگفت تصمیم گرفتن کار سادهای نبود خیلی سخت بود یک شب…
دیدم که یکی از بچهها بهنام ایرج لشکری تو فکره، ایرج بچه کرمان بود، دانشجو رشته حقوق دانشگاه تهران بود، یک کشتی گیر، یک ورزشکار بسیار با منش انقلابی و بسیار متواضع که همین اخلاقش او را بسیار قابل احترام کرده بود برای همه بچهها در هر کجا که بود، سخت تو فکر بود، رفتم پیش او نشستم سر صحبت را با او باز کردم، گفتم ایرج چه کار میخواهی بکنی، گفت من تصمیم خودم را گرفتهام و انتخاب خودم را کردم میخواهم، کاریکه کاک میگوید میخواهم بکنم، گفتم از کجا میدانی که این انگیزه بهت میدهد، از کجا میدانی که ته خط میخواهی وایسی، اصلاً چرا ما باید بهخاطر یک کلمه اینقدر دردسر بکشیم، فکر نمیکنی که بهتره باشه که سرمون را بیاندازیم پایین، اینمدت تمام میشه برویم، پیش بچهها، ایرج یک نگاهی بمن کرد گفت ببین، تو شنیدی که وقتی بلال حبشی را تو صحرای داغ عربستان شکنجه میکردند، تخته سنگ رو سینش میگذاشتند، میگفتند بگو هبل چی میگفت، گفتم آره، می گفت از... کوتاه نمیآمد، گفتم خوب اگر یک کلمه میگفت هبل راحت نمیشد، ولی آنموقع چیزی از آن بلال حبشی که آنطور اسمش در تاریخ باقی مانده، چیزی میماند، من جوابی نداشتم بهش بدهم، بعد ادامه داد، آیه اول از سوره عنکبوت را خواند، گفت ام حسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون... .. آیا مردم فکر میکنند، گفتند ایمان آوردیم، ولشان میکنیم، امتحانشان نمیکنیم، گفت ببین حسین شاید امتحان ما همینه، بهرحال من تصمیم خودم را گرفتم و میکنم اینکار رو، روز بعد ایرج دنبال تشکیل نشستی بود بشینه حرفهایش را بزنه. عصر آمدند اسم چهارده تا از بچهها را خواندند که بهخاطر برگزاری نماز جماعت بردنشان انفرادی، باقی موند 16نفر، بعد از شام ما داشتیم آماده میشدیم برای همچین نشستی، که پاسدارها آمدند تو، اول یکی از بچهها را بهنام شهید اکبر شاکر کشیدند بیرون، رفت، چند دقیقه بعد صدایی بلند شد، داشتند میزدند، یکربع بعد آمد گفت اتهام میپرسند یعنی خودتان را آماده کنید، دارند میزنند، ایرج آماده بود، صداش کردند، پرید رفت بیرون، بعد حول و حوش ساعت 9 شب بود، بفاصله کوتاهی سر و صدا بلند شد، حالا ایرج که میگفت انتخاب کردم، داشت محک میخورد، ما هرچی منتظر ماندیم که ایرج بیاید، نیامد، لحظات و ساعتهای خیلی سختی بود، ولی تا ساعت 12 طول کشید سر و صداها خوابید، گفتم ایرج الآن میآید ولی هرچی منتظر ماندیم ایرج نیامد، در واقع ایرج هیچوقت دیگر نیآمد و معنیاش این بود که این بنبست شکسته شد، یعنی یک نفر از این مرز عبور کرد و تا آخر ایستاد، آنشب ایرج بیهوش شده بود و در حالیکه بیهوش شده بود، انداخته بودندش سلول انفرادی و بعدها بارها این کار را کردند ولی ایرج کوتاه نیامد.
دو روز بعد نوبت رسید به مجاهد شهید علی آذرش، جمع کرد بچهها را و گفت قبل از اینکه بروم باید با همه شما یگانه باشم و شروع کرد به بیان ضعفها، کم و کاستیها خودش و هر چه بود صادقانه داشت بیان میکرد، تو چهرهاش نه تردید بود نه ترس بود، برافروخته بود و مصمم و دست آخر عهد کرد و شاهد گرفت بچههایی که آنجا حاضر بودند با راهبران عقیدتی با مسعود و مریم که تا آخرین لحظه، آخرین نفس، از کلمه مقدس مجاهد دفاع کند و تا آخرین نفس در مقابل دژخیم کوتاه نیاید، دو روز بعد، یکی دو روز بعد نوبت علی اکبر ملا عبدالحسین بود، علی اکبر از زندانیان زمان شاه بود، یک انقلابی با صلابت، وارسته کسی که بهرغم اینکه بیماری خیلی بدی داشت و وضعیت اقتصادی خانواده اشان خیلی خوب بود و میتونست زندگی راحتی داشته باشد ولی ادامه مبارزه را انتخاب کرده بود و با سختیهای زیادی که تو زندان بود،
او نیز با جمع عهد بست و آنها را شاهد گرفت که و جمع را شاهد گرفت و عهد کرد با مسعود و مریم که تا به آخر از آرمان مجاهدین دفاع بکند و هرگز کوتاه نیاید. این صحنههایی بود که بچهها خلق کردند و هی میگذشت هر روز نوبت یکی از بچهها فهمیدیم که در بندهای دیگر هم همین اتفاقات افتاده و یک روز ما بعد از مدتی دنبال کاک بودیم، خود کاک اینطور نوشته بود، من جعفر هاشمی هستم یک میلیشیا دانش اموز بچه مشهد سال 60 من پدر بزرگم امام جمعه تربت حیدریه است و تمام خانوادهام حزباللهی دو آتیشهاند، سال 60 دستگیر شدم، ما سال 65 در مشهد حداکثر تهاجم را شنیده بودیم ولی نمیدانستیم که چطور باید این را پیشبرد تا اینکه همان سال با یکی از بچههایی که از منطقه آمده بود آشنا شدم آن هرچی از انقلاب ایدئولوژیک میدانست بمن گفت و منهم آتشی بجونم افتاد که راحتم نمیگذاشت، بعد از مدتی بچهها را جمع کردم و همین سفارشی که الآن به شما میکنم به آنها کردم، بچههای دیگر هم اینکار را کردند و نتیجهاش این شد که موضع علنی گرفتیم در دفاع از سازمان و دیگر کوتاه نیامدیم ذله شون کردیم، نتونستند ساکتمون کنند از زندان مشهد تبعیدمون کردند تهران، یکسال تهران بودیم و الآن اینجا هستیم، من وظیفه خودم میدانم که در هرکجا که هستم و در هر شرایطی هستم پیام این انقلاب را به گوش همه مشتاقانش برسانم و کار خودش را هم در واقع کرده بود تو بندهای مختلف این آتش شعلهور شده بود، تو بندی بود فرعی مقابل 16 میگفتند بچههایی بودند مثل بهنام مجدآبادی، محمد سلامی، هادی صابری، اینها هم مشابه همین نشستها برگزار کرده بودند و به این نقطه رسیده بودند که موضع علنی اتخاذ کنند و دفاع بکنند.
من میخواهم بگویم همانطور که همتون مطلعید در جای جای این میهن، در سراسر ایران هیچ وجبی از زمین باقی نمونده که از خون این نسل رنگین نشده باشه، نسلی که مسعود با خون دل پرورش داده بود، و آنها را برای رویارویی با دشمن جنایتکار مردم ایران یعنی خمینی آماده کرده بود، این را من نمیگویم، این را خودشان از سال 58 از عمق جانهایشان فریاد میزدند که خلق جهان بداند مسعود معلم ماست و سرانجام در این کشاکش بزرگ آزمون آنچیزی که از این معلم بزرگشان فراگرفته بودند و در عهدی استوار در قلهای رفیع از صداقت و پاکی عهدی دوباره با راهبرشون و معلمشون بستند و تا به آخر وفادار ماندند و باید در حقشون باید گفت که الحق شاگردان شایسته و وفاداری بودند.
متشکرم
اکبر صمدی:
قتلعامها یکسره به وجود نیآمد رژیم بهدلیل ضعف و ناتوانیش در پاسخ به تضاد اصلی جامعه از ابتدای زندان از سال 61 دنبال حذف و پاک کردن صورت مسألهٴ زندان بود. بهخاطر همین به اشکال مختلف تلاش میکرد که این کار رو انجام بده. و اقدامات متعددی انجام داد. آخرین باری که در واقع این تلاش رو انجام داد یا اقداماتی رو که شروع کرد، مربوط میشه به سال 63. مجدداً سال 65 این کار رو کرد. مرحله بعد در سال 66. برای اولین بار پاسداران بهطور مسلحانه به پشت بوم بندها در گوهردشت هجوم آوردند. امری که هیچوقت در تاریخ زندان سابقه نداشت هیچکدوم از ما نمیفهمیدیم که علت چیه؟ تصور میکردیم که یک آمادهباش معمول هست، یا در حد مثلاً سرکوب اصلاً چیزی به اسم شورش در زندان. ولی در همون سال مجدداً و در زمستان 66 با جابهجایی گسترده زندانیان مواجه شدیم. رژیم خیلی آروم، داشت زمینه و فضای اعدامها رو میچید.
من در روزهای 12، 15 و 22مرداد با هیأت مرگ روبهرو شدم.
توی راهرو مرگ نشستم کنار دستم رضا فلانیک بود. رضا رو من از سال 60 میشناختم. بند چهار قزلحصار. شروع کردیم با همدیگه اخبارو رد و بدل کردن، . اونموقع نمیدونستم چه خبر هست. کما اینکه خیلی از بچهها نمیدونستند. ولی هر دسته از بچهها رو که میبردند، بعد از ده دقیقه، پونزده دقیقه صدای ضربات درب به گوش میرسید. بچهها به سمت شمال زندان گوهردشت تو کریدور میرفتند، جایی که اصطلاحا بهش میگفتند حسینیه. و بعد در تاریکی اونجا محو میشدند.
مدتی بعد ناصریان از سمت سالن مرگ (حسینیه) میآمد، نزدیک که شد دیدم یک کیسه نایلون پر از ساعت و پول با خودش میآورد. نفر همراهش میگفت ”اینها (زندانیان) برای اینکه چیزی دست ما ندند، حتی ساعتهایشان را میشکنند و پولها را پاره میکنند.
حوالی ظهر. گفتند تمام پاسدارها رو جمع کنید. وایسادن توی راهرو ساعت 1بعدازظهر ناصریان خطاب به پاسداران گفت ”همه را صدا کنید تا شروع کنیم. کسی جا نماند. همه نفرات تأسیسات، بهداری، آشپزخانه و... را صدا کنید کسی جا نماند در حالی که نه بهداری و نه آشپزخانه و نه تأسیسات زندان ربطی به اعدامها نداشت رژیم برای اینکه جنایت را مخفی نگهدارد تمام نیروهای خودش را در این جنایت سهیم کرد. بهنحوی که نفر به نفر پاسداران را وادار به اجرای اعدام زندانیان بهطور مستقیم میکرد تا هیچ پاسداری درباره آن نتواند حرفی بزند. به این ترتیب در بدو اعدامها کاری کرد که بدون اینکه شاهدی درمیون باشه همه رو درگیر کنه.
ساعت 2 بعدازظهر ناصریان رد شد. گفتم: چرا تکلیف مرا مشخص نمیکنید؟ گفت: ”دعا کن کهداری نفس میکشی“.
بخودم گفتم: این چه میگوید تا اینکه یکی از بچهها که از بند4 قزلحصار میشناختمش کنارم نشست.
او گفت: ”هیأت عفوی در کار نیست آنجا اتاق هیأت مرگ است. شنبه بچههای مشهد را اعدام کردند. یکشنبه (9مرداد) هم بچههای فرعی مقابل هشت را زدند. و توی اوین هم همین جریان داره. تا قبل از این قضایا هر وقت بچهها رو میبردند توی سلول بهشون سه تا برگه میدادند. و اونجا حکمشون رو اعلام میکردند و بچهها اعتراض میکردند و به در میکوبیدند. گفت این صدای درکوبیدنها رو که میشنوی این هست که بچهها دارند اعتراض میکنند. بهدلیل اینکه همینجا محکوم شدهاند.
اینارو که گفت من در لحظه اسامی و همهٴ بچههایی که تو اون مدت از صبح باهم بودیم وقتی میگفت فرعی هشت وقتی میگفت بچههای دیگه من همه شونو خب، به انواع مختلف میشناختم یا ارتباط داشتم. محمدرضا شهیرافتخار و بهزاد فتحزنجانی روبهرویم نشسته بودند.
محمدرضا گفت: ” انقلاب خون میخواهد، خونش را ما میدهیم“. بهزاد با خنده و شوخی گفت: ”بار انقلاب را بالاخره باید یکی بردارد. این بار، افتاد به دوش ما“. دقایقی بعد هر دو را صدا زدند و در صفی 15-10نفره راه افتادند. لحظهیی بعد هر دو در تاریکی انتهای راهرو محو شدند..
جا داره که اسم ببرم از حسین نجاتی، از حسین نیاکان، از خیلی بچههای دیگه. حسین نجاتی یکی از شعرهایی که میخوند، با ترانه و آواز میگفت من عشقی روح افزا میخواهم. دریایی توفانزا میخواهم. و واقعاً با انتخاب همان عشق و همان روح به مسیر خودش تداوم بخشید.
هادی عزیزی خیلی شوخی میکرد. وقتی از جریان اعدامها خبردار شد، یه قرقره نخ توی جیب خودش گذاشته بود، میگفت به طناب پوسیده آخوندها اعتمادی نیست. من خودم این نخ رو حل و فصل میکنم. و با بچههای دیگه هم به همین شکل شوخی میکرد. یعنی بهرغم اینکه رژیم سعی میکرد که فضای رعب و وحشت ایجاد بکنه، ولی هادی کسی بود که مقهور این تعادلقوا نشد و شورید.
وقتی یکی از بچهها با عصبانیت به ناصریان گفت چرا او را در این محل نگهداشتهاند، ناصریان گفت: ”خودم بهت لگد آخر را میزنم“. یکبار هم از او شنیدیم که: ”خودم پایت را بغل میکنم“
ناصریان که جلاد و سردژخیم شعبه سه بازجویی اوین بود و بعداً به دادیار ارتقا مقام پیدا کرده بود برای اینکه بتوانند در زمان کمتر، اعدام بیشتری انجام دهند، بعد از اینکه بچهها بر طناب دار معلق میشدند پای آنها را گرفته و میکشید تا زودتر اعدام شوند. گاهی هنوز بدنها گرم بود ولی از طناب پایین میآوردند تا دستهٴ بعد را اعدام کنند. چون به خیلی از ماها به خیلی از بچهها قول داده بود که به هر ترتیبی شده در اولین فرصت اعدامتون میکنم. بچههایی که در بند 19 باقی مانده بودند میگفتند که از لای کرکرههای حسینیه بند به کانتینری که حامل جسد بچههای اعدامی بود نگاه میکردند و متوجه صدای ناله شدند. در این بین یکی از پاسداران ماشین را جابهجا کرده و مقداری جلوتر صدای شلیک گلوله شنیده شد. ظاهراً یکی از بچهها هنوز در کانتینر زنده بوده و آن پاسدار با گلوله تیر خلاص زد.
اقدامات جنایتکارانهٴ رژیم فقط به اینجا ختم نمیشد. بچههایی بودند که تأثیرات جدی شکنجه را از قبل با خود داشتند و یا بر روی بدنشان مشهود بود. من خودم مشخصاً اسامی تعدادی را در خاطر دارم که بهخاطر حفظ حرمتشان اسم نمیبرم ولی حاضرم در هر دادگاهی شهادت بدهم که این افراد در اثر شکنجههای رذیلانه و فشار تعادل خودشون رو از دست داده بودند. یادم میاد که در سالهای 64، 65 در بندی بودم که یازده نفر بودند که یه همچی وضعی داشتند. ولی با همون وضع بیمار بدار کشیده شدند. پهلوانانی مثل شهریار فیضی در جریان بازجوییهایش در سال 1360 نزدیک به هزار کابل خورد و پاهایش از مچ پا به پایین تغییر شکل داده بود. ناصر منصوری خودش رو از طبقه سوم پرت کرد بهخاطر اینکه اطلاعاتی به رژیم نده بهخاطر اینکه بتونه هویت خودش رو حفظ بکنه و به همین دلیل از نخاع قطع شد. و فلج شد من تو راهرو مرگ نشسته بودم خودم دیدم روی برانکاردی میبردندش. فکر کردم دارند به بیمارستان ببرنش. مادرش شصت هزار تومن داده بود که یه تشک برقی بخرند واسه اینکه از کمر فلج بود. واقعاً با وجود اینکه میدیدم اعدامها رو ولی فکر میکردم دارند میبرندش بیمارستان. یعنی من درک درستی از شقاوت رژیم نداشتم، با اینکه خودم زیر اعدام بودم. و کسی نمیتونست بفهمه که رژیم چقدر پست و کثیفه و به مجروحهای مجاهدین هم رحم میکنه. تصور میکردم که دارند میبرندش برای کارهای اداری چون محل خروجی زندان یکی از قسمتهاش جلوی دادیاری بود. انتظار داشتم به سمت راست بره به سمت چپ بردنش. ولی او را به هیأت مرگ بردند و بعد از چند دقیقه، به سالن مرگ بردند و با همون برانکارد بدار کشیدنش. !
کاوه نصاری از سال61سال 62 روی ویلچیر راه میرفت. بیماری صرع داشت آنقدر که همیشه سه نفر همراهش بودند که سرش رو موقع حمله به زمین نزنه.
علی حق وردی بیماری صرع داشت او هم بهخاطر بیماری صرع همواره با دو نفر تردد میکرد. همیشه من با بچههای دیگه اینور اونورش میخوابیدیم.
بچهها رو هم که میکشتن، با ماشین گوشت میبردند گروهی دفن میکردند.
در کنارههای قطعات بهشت زهرا، چند تا از قبر بچهها روکه بهصورت تکی دفن شده بودند پیدا کردم با وجود اینکه اصغر مسجدی با تعدادی از بچههای دیگه همزمان اعدام شده بودند، ولی هیچکدوم از اونها رو پیدا نکردم.
در دفعات بعدی که به خاوران رفتم ولی هر بار میدیدم که اونجا رو صاف کردهاند و نهایتاً دورش را دیوار کشیدهاند که کسی نتونه وارد بشه. ولی تعدادی از خانوادهها بخشی از دیوار رو خراب کردند و وارد شده بودند. و سر مزار بچههاشون میرفتند.
در یک گزارش که مادر یکی از مجاهدین شهید نوشته حکایت از عجله و شیوه دفن دستجمعی بچهها داره. در قسمتی از این گزارش نوشته:
«... وقتی وارد قطعه شهیدان شدم، در نبش آن متوجه گودال بسیار عمیقی شدم که درازایش بیشتر از نصف قطعه بود. خاکها را برده بودند و در عوض مقدار زیادی خاک رس در کنار قطعه ریخته بودند. آمدم و در کنار مزار فرزندم نشستم. نزدیکیهای غروب آفتاب، قطعه کاملاً خلوت بود. یکباره دیدم چند ماشین سربسته مانند ماشینهایی که گوشت حمل میکنند لب قطعه ایستادند. چند نفر مسلح از آن پیاده شدند. یکی از آنها بهطرف من آمد و به من گفت هر چه زودتر از آنجا دور شوم. به او گفتم به من چه کار دارد؟ من همیشه تا بعد از غروب آفتاب در اینجا مینشینم. به هر حال اجازه ندادند و من بهناچار وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی برای همسرم تعریف کردم همسرم گفت احتمالاً نقشهیی داشتهاند. فردا صبح با محمل فاتحه خوانی به همانجا رفتیم. با کمال تعجب دیدم که گودال پر شده و خاکهای رس را بر روی آن ریختهاند. رویش را هم با ماشین صاف کردهاند. بعد از تحقیق فهمیدیم بچههایی را که دستجمعی اعدام کردهاند در آنجا دفن کردهاند. از فردای آن روز مادرها و پدرها میآمدند و در همان جا مینشستند و گلهای سرخ میخک و رز در آنجا میگذاشتند. اما همیشه هم ماشین سپاه یا چند نفر مسلح میآمدند و خانوادهها را تهدید میکردند که اگر همین الآن از اینجا نروید تیراندازی میکنیم... . »
امروز بعد از بیست سال به یاد اونها نشستهایم. با اینکه بیست سال میگذره، ولی گویی که دیروز بود. بهدلیل اینکه خونشون به هدر نرفته خون اونها در سازمان مجاهدین در همین جمع مجاهدین و در ارتش آزادیبخش متبلور شده. خیلی از بچهها آرزو داشتند به اینجا بیان. خیلی از اونها با یاد و سلام به مسعود و مریم شهید شدند. خیلی از بچهها وقتی شنیدند که ارتش آزادیبخش تشکیل شده با روحیه دیگری به ورزش میرفتند. و به همین دلیل بود که رژیم اینگونه وحشیانه اقدام به قتلعام همهٴ زندانیان کرد. جا داره که در این روز حتی یادی بکنیم از زندانیان غیرمذهبی از گروههای مختلف مثل فدایی قهرمان مجید، واقعاً مجید از کسایی بود که من از سال 61 باهاش بودم. مواضعش خیلی به مجاهدین نزدیک بود. مجید سالیانی که یکی از بچههای مقاوم فداییها بود. با درود به روح همهٴ اونها و انشاالله که بتونیم با پیروزی حتمی توسط مردم و ارتش آزادیبخش انتقام خون اونها رو بگیریم و همهٴ خونها رو زنده نگهداریم.
حسین فارسی
با سلام به خواهران و برادران. من به اتفاق خواهران و برادران که میبینید، در این مقطع قتلعامهای سال 67، در زندانهای مختلف بودیم. خودم در زندان گوهردشت خواهران و برادران در زندانهای اوین، زندانهای شهرستانها زندان ساری بروجرد و خرمآباد بودند ما آمدهایم اینجا که درباره این فاجعه شهادت بدهیم. من خودم آن موقع زندان گوهردشت بودم. در گوهردشت صبح روز شنبه هشتم مرداد ما را کشیدند بیرون از بند و اعدامها شروع شد. در سراسر این دوره من در سلول انفرادی بودم. روز دوشنبه فکر میکنم 17مرداد بود در سلول باز شد. رئیس زندان همین شیخ محمد مقیسهای معروف به ناصریان در را باز کرد و گفت: باید اسامی همهٴ افراد سرموضع بندتان فرعی 7 را بگویی. باید کد رادیویی فرعی7، تمام پیامهایی که از طریق رادیو برایتان فرستاده شده، نحوه ارتباطتان با سازمان را بگویی. منظورش رادیو مجاهد بود.
وقتی من منکر شدم چند لحظه با خودش فکر کرد و بعد گفت: ببین پسر شوخی نمیکنیم، ما داریم همه رو اعدام میکنیم، همه افراد فرعی7 رو اعدام کردیم، تو را هم اعدام میکنیم، داداشت رو هم هفته پیش توی اوین اعدام کردیم... این حرف رئیس دژخیم زندان بود.
روز 22مرداد من تو راهروی مرگ بودم. همین دژخیم، رئیس زندان به یک پاسدار جنایتکاری به نام فرج میگفت: برو هرکس رو میشناسی بـردار بیار. یعنی آنهایی که تشخیص میدهی باید اعدام شوند بردار بیار. این پاسدار جنایتکار هم میگفت: من همه را میشناسم ـ یعنی از نظر من همه باید اعدام شوند.
آخر شب فکر میکنم ساعت 9 شب بود که اسامی تعداد زیادی را خواندند. صف طویلی تشکیل شد. ناگهان با یک فرمان کوتاه «حرکت کنید» آن صف طویل بهسوی قربانگاه به حرکت درآمد. این آخرین صحنهیی بود که من از رفتن بچهها دیدم.
آنشب وقتی به سلول برگشتم، خودکار را از جاسازی برداشتم و روی دیوار نوشتم:
امشب حدود حوالی ساعت9 شب حدود 90نفر را برای اعدام بردند. آنها همه همینجا شهید میشوند 22مرداد 1367.
یکی از روزهای آخر شهریورماه هم مرا به فرعی13 و بعد از چند روز به بند13 بردند. تازه آنجا یک مقدار دستمان آمد که توی این مدت چه خبر بوده و چه تعداد اعدام شدهاند. دیدم از فرعی مقابل7تنها یک نفر باقی مانده. از بچههای فرعی14 هیچکس باقی نمانده بود. همچنین از فرعی خود ما که 30نفر بودیم 7نفر باقی مانده بود… و مابقی هم، به قول معروف تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. اوین، گوهردشت همهاش همینطور بود همه بند ها خالی شده بود.
بعد از 5ماه حدوداً ، فکر میکنم دیماه بود که من رفتم ملاقات. صحنههای عجیبی بود توی ملاقات. خانوادهها با روحیات خیلی بالا و عجیبی به دیدن ما آمده بودند. ملاقاتی من، پدر و مادرم بودند. آنها را مدتها بین گوهردشت و اوین سردوانده بودند و نهایتاً آن روز به آنها ملاقات داده بودند. پدرم بمن گفت: «شنیدی حسن چه شد؟». حسن برادرم بود که در جریان قتلعام در اوین بدار آویخته شده بود. گفتم آری میدانم. گفت: «ما هم به خواست خدا و خواست خودش راضی هستیم». بعد آیه از سوره لقمان خواند و توصیه به صبر و استقامت میکرد. یکی دیگر از بچهها مادرش آمده بود به ملاقات که دو برادرش را در اوین اعدام کرده بودند به ملاقات رفت. مادرش به ملاقات او آمده بود. گویا آثاری از حزن و ناراحتی در او دیده بود به او گفته بود چه خبره مگر؟ برادرانت اعدام شدند طوری نشده که. این افتخاره.
وقتی این روحیات را ما دیدیم، برای من مسجل بود که خمینی در رسیدن به هدفش شکست خورده او دنبال چیز دیگری بود از این جنایت و با این روحیات مسلم بود که شکست خورده.
خوب، حوادثی که در سرفصل قتلعام پیش آمد تقریباً در همه زندانها طی شده و یکسان بوده، اما امروز اگر اجازه بدهید من میخواهم به موضوعی بپردازم که تابحال کمتر کسی از جزئیات آن مطلع شده است و تا بهحال بازگو نشده. طبعاً خیلی شنیدهاید که در سال 67 اساساً اعدامها ملاک پرونده نبود بهخاطر موضع سیاسی و عقیدتی زندانی صورت میگرفت و هیچ ربطی به پرونده نداشت و موضوع اساساً حقوقی نبود. و حتماً شنیدهاید که هرکس هویت خودش را هواداری مجاهدین اعلام میکرد بدون هیچ سؤالی حکم اعدام او را صادر میکردند. اما امروز میخواهم بگویم این ماجرا چی بود از کجا شروع شد که به اینجا ختم شد در واقع چی موتور محرک و الهامدهنده این بچهها برای این مقاومت در این صحنهها بود.
طبعاً این چیزی که من میگویم از زاویهٴ دید خودم و آن چیزهایی که خودم شاهدش بودم و توالی حوادث میگویم. جاهای دیگر هم حتماً بوده مشابه اینکه خوب حالا من خبر ندارم.
در واقع این ماجرا از زمانی شروع شد که در اوایل سال 66 وقتی عدهیی از بچهها که برای تنبیه به انفرادیها وقتی به بند برگشتند و خبر آوردند که در انفرادیها کسانی هستند که اتهام خودشان را علناً هواداری از مجاهدین ذکر میکنند و از مواضع سازمان هم دفاع میکنند. خوب تا آن موقع در بندهایی که ما بودیم مرزبندیها مشخص بود. همه مواضعشون مشخص بود همه موضع را داشتند. ولی اینکه در مواجهه با دژخیم در مواجهه با رژیم رودررو دفاع کردن از کلمه مجاهد و دفاع کردن از مواضع سازمان، بهصورت عام و گسترده نبود. وقتی این خبر آمد، شنیدن این خبر تقریباً همه را متناقض کرده بود که اگر اینطور است چرا ما نکنیم؟ و طبعاً چیزهایی از سال 66 شروع شد. ماه رمضان بود فکر میکنم اردیبهشت 66 بود یک دوره برخوردهای ارزیابی وزارت اطلاعات میکرد تا آنجا که بهخاطر من است از اونجا شروع شد. یکروز مجاهد شهید مهدی پورقاضیان با سرو کله ورم کرده وارد بند شد. او در مقابل این سؤال که اتهامت چیه گفته بود هوادار مجاهدین. بهمحض اینکه گفته بود مجاهد ریخته بودند سرش و زده بودند. آنروز مهدی مقاومت زیادی کرده بود شکنجه زیادی را هم متحمل شده بود.
روز بعد احمد رزاقی با صورت ورم کرده وارد بند شد، چی شد؟ باز اتهام مجاهدین باز با همان شکل. یکروز دیگر شاهد شکنجه برادری از یک بند دیگر بودم. من از بهداری برمیگشتم که دیدم رئیس زندان- دژخیم مرتضوی - و تعدادی پاسدار یک نفر را بهشدت میزنند. کمتر دیده بودم که خود رئیس زندان مستقیماً با چنین وحشیگری کسی را بزند. چون معمولاً رئیس زندان میایستاد و دستور میداد زندانی را بزنند و خودش مستقیم وارد نمیشد و دستوراتش را میداد. آخوند مرتضوی با لگد به سرش میزد و پاسدارها هم با لگد و کابل به بدنش میزدند. بعد از مدتی فهمیدم که آن برادر در پاسخ مرتضوی که پرسیده بود اتهامت چیست گفته بود مجاهدین. مرتضوی گفته بود که اینطور! میگویی اتهامت مجاهد است؟ آن برادر میگوید نه اشتباه کردم. مرتضوی که فکر میکرد او کوتاه آمده خنده پیروزمندانهای میکند اما قبل از اینکه حرفی بزند آن برادر میگوید من فقط هوادار مجاهدین هستم. مرتضوی که از شنیدن این حرف چنان دیوانه شده بود که به جان او افتاده بود و با آن شدت و وحشیگری او را میزدند. نکته دیگری که ما آن موقع نمیفهمیدیم این بود که ما وارد جنگی با دشمن شده بودیم که چیزی از قوانین این جنگ نمیدانستیم. در این جنگ دعوا بر سر حفظ اسرار نبود بلکه برعکس بر سر علنی کردن اسرار بود. بحث بر سر زیاد گفتن یا کم گفتن – رکب زدن یا رکب خوردن – آنچنان که در بازجوییها معمول است – نبود. بلکه این جنگ جنگی بود بر سر حرمت کلمه مقدس مجاهد بود. خمینی ضدبشر میخواست هویت سیاسی و عقیدتی یک نسلی را با کلمه خودساخته منافق لوث و خراب کند و آن نسل بر این بود که نگذارد. و از حرمت این کلمه مقدس. که شاخص و نماد همه ارزشهای خدایی و مردمی در برابر تمام ضدارزشهای خمینی بود دفاع کند. ما خیلی زود فهمیدیم که این کلمه مرز سرخ خمینی است و هرگز از آن کوتاه نخواهد آمد و البته این جنگ بهای بسیار گزافی را طلب میکند ولی هیهات نسلی که اراده کرده بود که از حرمت این کلمه دفاع بکند چه باکی از پرداخت قیمت داشت.
این ماجراها ادامه داشت تا اینکه ما را در اواخر سال66 به گوهردشت بردند. در آنجا بعد از وحشیگریهای زیاد که جای شرحش اینجا نیست ما را در گروههای کوچک تقسیم کرده و به بندهای بهاصطلاح فرعی بردند. در گوهردشت هر بند تشکیل میشد از یک بند اصلی با سلولهایش و یک بند فرعی.
یک روز عصر پاسداری آمد و گفت یک لیست بنویسید شامل: نام، نام خانوادگی یک سری اطلاعات و دست آخر از همه، موضوع اتهام.
تهیه این لیستها کار غیرمعمولی نبود. اینبار هم ما لیست را نوشتیم و در ستون اتهام نوشتیم: هوادار مجاهدین!
ساعتی بعد یک نفر را بیرون کشیدند و زیر کتک لت و پار کردند. ماجرا شروع شد. و از فرد لت و پار شده میخواستند که از گفتن کلمه مجاهد عقبنشینی کند و پس بگیرد آنرا. خوب دیدن این صحنهها عزم ما را جزمتر میکرد که دنبال راهی برای پیروزی در این جنگ باشیم. دنبال راهی بودیم که چطور میشود تا به آخر ایستاد و پیروز شد در این جنگ. تا آن موقع هنوز راه را پیدا نکرده بودیم.
در یکی از روزها اوایل فروردینماه 67 در هواخوری با صحنهٴ عجیبی مواجه شدیم. یک نفر در سلولهای انفرادی سرود کوه را میخواند. با تعجب و دقت گوش کردیم، صدای بم ولی محکمش، آهنگی دلنشین داشت:
ازخطر پروا ندارم، همچو کوهی استوارم…
آی انسان، آی انسان، چون مجاهد باش…
خیلی صحنهٴ عجیبی بود. انفرادی قانون اول و آخرش سکوت است ولی او چنان از این چیزها عبورکرده بود که با صدای بلند داشت سرود میخواند. وقتی سرود خواندنش تمام شد، دیدیم که از پنجره یکی از سلولهای طبقه سوم دستی تا مچ از کرکره جلو پنجره بیرون آمده و بهآرامی با حرکات چپ و راست و بالا و پایین مورس میزند. میخواست با ما رابطه برقرار کند و آشنا بشود. میپرسید کی هستید و کدام بند هستید و خلاصه بداند که ما کی هستیم که ما بهطور کلی به او جواب دادیم ولی او بیشتر میخواست، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چی هست. وقتی گفتیم هوادار مجاهدین هستیم، میخواست بداند که موضع ما در مقابل رژیم چی هست ما برایش توضیح دادیم که ما از اوین آمدهایم ولی اینکه ما میگوییم اتهام مجاهدین، رژیم کوتاه نمیآید و ما هم هنوز راهی پیدا نکردهایم که تا به آخر بایستیم و برنده این جنگ بشویم روز بعد که رفتیم هواخوری یادداشتی برایمان انداخت که در واقع همه چیز را دگرگون کرده بود مضمون این یادداشت که خیلی هم کوتاه بود این بود که اول اشاره به حداکثر تهاجم کرده بود، بعد هم گفته بود که در هرجا باید به دشمن تهاجم کرد این زندان و غیرزندان نمیشناسد. اما «شما نمیتوانید به در این جنگ برنده شوید و نمیتوانید مقاومت کنید تا به آخر و به این خط عمل کنید و نمیتوانید برنده شوید چون ایدئولوژیتان، ایدئولوژی مسعود نیست. شما آلوده به ایدئولوژی خمینی هستید به همین خاطر نمیتوانید دوام بیاورید».
آن شب من یادم هست همه بهم ریخته بودند. اینکه ایدئولوژی شما ایدئولوژی مسعود نیست، شما آلوده به خمینی هستید، آن قدر مشمئز کننده بود که همه را بهم ریخته بود. تصمیم گرفتیم که سؤال کنیم که داستان چیست؟
در مورد خودش هم نوشته بود که: ما زندان مشهد بودیم ما را پارسال تبعید کردند به اوین و امسال هم آوردند به اینجا. اشاره کوتاهی کرده بود که ما « انقلاب کردهایم و بهطور علنی از مواضع سازمان دفاع میکنیم». در یک یادداشت دیگر به ما گفته بود راهحل این است که انقلاب کنید باید آلودگیها و رجس ایدئولوژی خمینی را از خودتان پاک کنید تا بتوانید ایدئولوژی مسعود و مریم را جذب کنید. خوب ما درباره انقلاب ایدئولوژیک خیلی شنیده بودیم اما نمیدانستیم محتوایش چیست موضوع چیست؟
او توضیح داده بود که:
«باید برای فاصلهگرفتن از آلودگیهای ایدئولوژی خمینی با یکدیگر در جمعتان بنشیند و آنچه از کم و کاستیها و ضعفها آن چه از جنس ایدئولوژی خمینی و کارکردهایش در خودش میبیند بیان بکند و به این ترتیب با جمع یگانه شوید. اینطوری غل و زنجیرها را از دست و پایتان باز میکنید. و میتوانید در مقابل خمینی بایستید و راهی غیر از این نیست.
تصمیم گرفتن سر آن کاری که این میگفت و امضا میکرد زیر نوشتههایش کاک و اسمش را نمیگفت تصمیم گرفتن کار سادهای نبود خیلی سخت بود یک شب…
دیدم که یکی از بچهها بهنام ایرج لشکری تو فکره، ایرج بچه کرمان بود، دانشجو رشته حقوق دانشگاه تهران بود، یک کشتی گیر، یک ورزشکار بسیار با منش انقلابی و بسیار متواضع که همین اخلاقش او را بسیار قابل احترام کرده بود برای همه بچهها در هر کجا که بود، سخت تو فکر بود، رفتم پیش او نشستم سر صحبت را با او باز کردم، گفتم ایرج چه کار میخواهی بکنی، گفت من تصمیم خودم را گرفتهام و انتخاب خودم را کردم میخواهم، کاریکه کاک میگوید میخواهم بکنم، گفتم از کجا میدانی که این انگیزه بهت میدهد، از کجا میدانی که ته خط میخواهی وایسی، اصلاً چرا ما باید بهخاطر یک کلمه اینقدر دردسر بکشیم، فکر نمیکنی که بهتره باشه که سرمون را بیاندازیم پایین، اینمدت تمام میشه برویم، پیش بچهها، ایرج یک نگاهی بمن کرد گفت ببین، تو شنیدی که وقتی بلال حبشی را تو صحرای داغ عربستان شکنجه میکردند، تخته سنگ رو سینش میگذاشتند، میگفتند بگو هبل چی میگفت، گفتم آره، می گفت از... کوتاه نمیآمد، گفتم خوب اگر یک کلمه میگفت هبل راحت نمیشد، ولی آنموقع چیزی از آن بلال حبشی که آنطور اسمش در تاریخ باقی مانده، چیزی میماند، من جوابی نداشتم بهش بدهم، بعد ادامه داد، آیه اول از سوره عنکبوت را خواند، گفت ام حسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون... .. آیا مردم فکر میکنند، گفتند ایمان آوردیم، ولشان میکنیم، امتحانشان نمیکنیم، گفت ببین حسین شاید امتحان ما همینه، بهرحال من تصمیم خودم را گرفتم و میکنم اینکار رو، روز بعد ایرج دنبال تشکیل نشستی بود بشینه حرفهایش را بزنه. عصر آمدند اسم چهارده تا از بچهها را خواندند که بهخاطر برگزاری نماز جماعت بردنشان انفرادی، باقی موند 16نفر، بعد از شام ما داشتیم آماده میشدیم برای همچین نشستی، که پاسدارها آمدند تو، اول یکی از بچهها را بهنام شهید اکبر شاکر کشیدند بیرون، رفت، چند دقیقه بعد صدایی بلند شد، داشتند میزدند، یکربع بعد آمد گفت اتهام میپرسند یعنی خودتان را آماده کنید، دارند میزنند، ایرج آماده بود، صداش کردند، پرید رفت بیرون، بعد حول و حوش ساعت 9 شب بود، بفاصله کوتاهی سر و صدا بلند شد، حالا ایرج که میگفت انتخاب کردم، داشت محک میخورد، ما هرچی منتظر ماندیم که ایرج بیاید، نیامد، لحظات و ساعتهای خیلی سختی بود، ولی تا ساعت 12 طول کشید سر و صداها خوابید، گفتم ایرج الآن میآید ولی هرچی منتظر ماندیم ایرج نیامد، در واقع ایرج هیچوقت دیگر نیآمد و معنیاش این بود که این بنبست شکسته شد، یعنی یک نفر از این مرز عبور کرد و تا آخر ایستاد، آنشب ایرج بیهوش شده بود و در حالیکه بیهوش شده بود، انداخته بودندش سلول انفرادی و بعدها بارها این کار را کردند ولی ایرج کوتاه نیامد.
دو روز بعد نوبت رسید به مجاهد شهید علی آذرش، جمع کرد بچهها را و گفت قبل از اینکه بروم باید با همه شما یگانه باشم و شروع کرد به بیان ضعفها، کم و کاستیها خودش و هر چه بود صادقانه داشت بیان میکرد، تو چهرهاش نه تردید بود نه ترس بود، برافروخته بود و مصمم و دست آخر عهد کرد و شاهد گرفت بچههایی که آنجا حاضر بودند با راهبران عقیدتی با مسعود و مریم که تا آخرین لحظه، آخرین نفس، از کلمه مقدس مجاهد دفاع کند و تا آخرین نفس در مقابل دژخیم کوتاه نیاید، دو روز بعد، یکی دو روز بعد نوبت علی اکبر ملا عبدالحسین بود، علی اکبر از زندانیان زمان شاه بود، یک انقلابی با صلابت، وارسته کسی که بهرغم اینکه بیماری خیلی بدی داشت و وضعیت اقتصادی خانواده اشان خیلی خوب بود و میتونست زندگی راحتی داشته باشد ولی ادامه مبارزه را انتخاب کرده بود و با سختیهای زیادی که تو زندان بود،
او نیز با جمع عهد بست و آنها را شاهد گرفت که و جمع را شاهد گرفت و عهد کرد با مسعود و مریم که تا به آخر از آرمان مجاهدین دفاع بکند و هرگز کوتاه نیاید. این صحنههایی بود که بچهها خلق کردند و هی میگذشت هر روز نوبت یکی از بچهها فهمیدیم که در بندهای دیگر هم همین اتفاقات افتاده و یک روز ما بعد از مدتی دنبال کاک بودیم، خود کاک اینطور نوشته بود، من جعفر هاشمی هستم یک میلیشیا دانش اموز بچه مشهد سال 60 من پدر بزرگم امام جمعه تربت حیدریه است و تمام خانوادهام حزباللهی دو آتیشهاند، سال 60 دستگیر شدم، ما سال 65 در مشهد حداکثر تهاجم را شنیده بودیم ولی نمیدانستیم که چطور باید این را پیشبرد تا اینکه همان سال با یکی از بچههایی که از منطقه آمده بود آشنا شدم آن هرچی از انقلاب ایدئولوژیک میدانست بمن گفت و منهم آتشی بجونم افتاد که راحتم نمیگذاشت، بعد از مدتی بچهها را جمع کردم و همین سفارشی که الآن به شما میکنم به آنها کردم، بچههای دیگر هم اینکار را کردند و نتیجهاش این شد که موضع علنی گرفتیم در دفاع از سازمان و دیگر کوتاه نیامدیم ذله شون کردیم، نتونستند ساکتمون کنند از زندان مشهد تبعیدمون کردند تهران، یکسال تهران بودیم و الآن اینجا هستیم، من وظیفه خودم میدانم که در هرکجا که هستم و در هر شرایطی هستم پیام این انقلاب را به گوش همه مشتاقانش برسانم و کار خودش را هم در واقع کرده بود تو بندهای مختلف این آتش شعلهور شده بود، تو بندی بود فرعی مقابل 16 میگفتند بچههایی بودند مثل بهنام مجدآبادی، محمد سلامی، هادی صابری، اینها هم مشابه همین نشستها برگزار کرده بودند و به این نقطه رسیده بودند که موضع علنی اتخاذ کنند و دفاع بکنند.
من میخواهم بگویم همانطور که همتون مطلعید در جای جای این میهن، در سراسر ایران هیچ وجبی از زمین باقی نمونده که از خون این نسل رنگین نشده باشه، نسلی که مسعود با خون دل پرورش داده بود، و آنها را برای رویارویی با دشمن جنایتکار مردم ایران یعنی خمینی آماده کرده بود، این را من نمیگویم، این را خودشان از سال 58 از عمق جانهایشان فریاد میزدند که خلق جهان بداند مسعود معلم ماست و سرانجام در این کشاکش بزرگ آزمون آنچیزی که از این معلم بزرگشان فراگرفته بودند و در عهدی استوار در قلهای رفیع از صداقت و پاکی عهدی دوباره با راهبرشون و معلمشون بستند و تا به آخر وفادار ماندند و باید در حقشون باید گفت که الحق شاگردان شایسته و وفاداری بودند.
متشکرم
اکبر صمدی:
قتلعامها یکسره به وجود نیآمد رژیم بهدلیل ضعف و ناتوانیش در پاسخ به تضاد اصلی جامعه از ابتدای زندان از سال 61 دنبال حذف و پاک کردن صورت مسألهٴ زندان بود. بهخاطر همین به اشکال مختلف تلاش میکرد که این کار رو انجام بده. و اقدامات متعددی انجام داد. آخرین باری که در واقع این تلاش رو انجام داد یا اقداماتی رو که شروع کرد، مربوط میشه به سال 63. مجدداً سال 65 این کار رو کرد. مرحله بعد در سال 66. برای اولین بار پاسداران بهطور مسلحانه به پشت بوم بندها در گوهردشت هجوم آوردند. امری که هیچوقت در تاریخ زندان سابقه نداشت هیچکدوم از ما نمیفهمیدیم که علت چیه؟ تصور میکردیم که یک آمادهباش معمول هست، یا در حد مثلاً سرکوب اصلاً چیزی به اسم شورش در زندان. ولی در همون سال مجدداً و در زمستان 66 با جابهجایی گسترده زندانیان مواجه شدیم. رژیم خیلی آروم، داشت زمینه و فضای اعدامها رو میچید.
من در روزهای 12، 15 و 22مرداد با هیأت مرگ روبهرو شدم.
توی راهرو مرگ نشستم کنار دستم رضا فلانیک بود. رضا رو من از سال 60 میشناختم. بند چهار قزلحصار. شروع کردیم با همدیگه اخبارو رد و بدل کردن، . اونموقع نمیدونستم چه خبر هست. کما اینکه خیلی از بچهها نمیدونستند. ولی هر دسته از بچهها رو که میبردند، بعد از ده دقیقه، پونزده دقیقه صدای ضربات درب به گوش میرسید. بچهها به سمت شمال زندان گوهردشت تو کریدور میرفتند، جایی که اصطلاحا بهش میگفتند حسینیه. و بعد در تاریکی اونجا محو میشدند.
مدتی بعد ناصریان از سمت سالن مرگ (حسینیه) میآمد، نزدیک که شد دیدم یک کیسه نایلون پر از ساعت و پول با خودش میآورد. نفر همراهش میگفت ”اینها (زندانیان) برای اینکه چیزی دست ما ندند، حتی ساعتهایشان را میشکنند و پولها را پاره میکنند.
حوالی ظهر. گفتند تمام پاسدارها رو جمع کنید. وایسادن توی راهرو ساعت 1بعدازظهر ناصریان خطاب به پاسداران گفت ”همه را صدا کنید تا شروع کنیم. کسی جا نماند. همه نفرات تأسیسات، بهداری، آشپزخانه و... را صدا کنید کسی جا نماند در حالی که نه بهداری و نه آشپزخانه و نه تأسیسات زندان ربطی به اعدامها نداشت رژیم برای اینکه جنایت را مخفی نگهدارد تمام نیروهای خودش را در این جنایت سهیم کرد. بهنحوی که نفر به نفر پاسداران را وادار به اجرای اعدام زندانیان بهطور مستقیم میکرد تا هیچ پاسداری درباره آن نتواند حرفی بزند. به این ترتیب در بدو اعدامها کاری کرد که بدون اینکه شاهدی درمیون باشه همه رو درگیر کنه.
ساعت 2 بعدازظهر ناصریان رد شد. گفتم: چرا تکلیف مرا مشخص نمیکنید؟ گفت: ”دعا کن کهداری نفس میکشی“.
بخودم گفتم: این چه میگوید تا اینکه یکی از بچهها که از بند4 قزلحصار میشناختمش کنارم نشست.
او گفت: ”هیأت عفوی در کار نیست آنجا اتاق هیأت مرگ است. شنبه بچههای مشهد را اعدام کردند. یکشنبه (9مرداد) هم بچههای فرعی مقابل هشت را زدند. و توی اوین هم همین جریان داره. تا قبل از این قضایا هر وقت بچهها رو میبردند توی سلول بهشون سه تا برگه میدادند. و اونجا حکمشون رو اعلام میکردند و بچهها اعتراض میکردند و به در میکوبیدند. گفت این صدای درکوبیدنها رو که میشنوی این هست که بچهها دارند اعتراض میکنند. بهدلیل اینکه همینجا محکوم شدهاند.
اینارو که گفت من در لحظه اسامی و همهٴ بچههایی که تو اون مدت از صبح باهم بودیم وقتی میگفت فرعی هشت وقتی میگفت بچههای دیگه من همه شونو خب، به انواع مختلف میشناختم یا ارتباط داشتم. محمدرضا شهیرافتخار و بهزاد فتحزنجانی روبهرویم نشسته بودند.
محمدرضا گفت: ” انقلاب خون میخواهد، خونش را ما میدهیم“. بهزاد با خنده و شوخی گفت: ”بار انقلاب را بالاخره باید یکی بردارد. این بار، افتاد به دوش ما“. دقایقی بعد هر دو را صدا زدند و در صفی 15-10نفره راه افتادند. لحظهیی بعد هر دو در تاریکی انتهای راهرو محو شدند..
جا داره که اسم ببرم از حسین نجاتی، از حسین نیاکان، از خیلی بچههای دیگه. حسین نجاتی یکی از شعرهایی که میخوند، با ترانه و آواز میگفت من عشقی روح افزا میخواهم. دریایی توفانزا میخواهم. و واقعاً با انتخاب همان عشق و همان روح به مسیر خودش تداوم بخشید.
هادی عزیزی خیلی شوخی میکرد. وقتی از جریان اعدامها خبردار شد، یه قرقره نخ توی جیب خودش گذاشته بود، میگفت به طناب پوسیده آخوندها اعتمادی نیست. من خودم این نخ رو حل و فصل میکنم. و با بچههای دیگه هم به همین شکل شوخی میکرد. یعنی بهرغم اینکه رژیم سعی میکرد که فضای رعب و وحشت ایجاد بکنه، ولی هادی کسی بود که مقهور این تعادلقوا نشد و شورید.
وقتی یکی از بچهها با عصبانیت به ناصریان گفت چرا او را در این محل نگهداشتهاند، ناصریان گفت: ”خودم بهت لگد آخر را میزنم“. یکبار هم از او شنیدیم که: ”خودم پایت را بغل میکنم“
ناصریان که جلاد و سردژخیم شعبه سه بازجویی اوین بود و بعداً به دادیار ارتقا مقام پیدا کرده بود برای اینکه بتوانند در زمان کمتر، اعدام بیشتری انجام دهند، بعد از اینکه بچهها بر طناب دار معلق میشدند پای آنها را گرفته و میکشید تا زودتر اعدام شوند. گاهی هنوز بدنها گرم بود ولی از طناب پایین میآوردند تا دستهٴ بعد را اعدام کنند. چون به خیلی از ماها به خیلی از بچهها قول داده بود که به هر ترتیبی شده در اولین فرصت اعدامتون میکنم. بچههایی که در بند 19 باقی مانده بودند میگفتند که از لای کرکرههای حسینیه بند به کانتینری که حامل جسد بچههای اعدامی بود نگاه میکردند و متوجه صدای ناله شدند. در این بین یکی از پاسداران ماشین را جابهجا کرده و مقداری جلوتر صدای شلیک گلوله شنیده شد. ظاهراً یکی از بچهها هنوز در کانتینر زنده بوده و آن پاسدار با گلوله تیر خلاص زد.
اقدامات جنایتکارانهٴ رژیم فقط به اینجا ختم نمیشد. بچههایی بودند که تأثیرات جدی شکنجه را از قبل با خود داشتند و یا بر روی بدنشان مشهود بود. من خودم مشخصاً اسامی تعدادی را در خاطر دارم که بهخاطر حفظ حرمتشان اسم نمیبرم ولی حاضرم در هر دادگاهی شهادت بدهم که این افراد در اثر شکنجههای رذیلانه و فشار تعادل خودشون رو از دست داده بودند. یادم میاد که در سالهای 64، 65 در بندی بودم که یازده نفر بودند که یه همچی وضعی داشتند. ولی با همون وضع بیمار بدار کشیده شدند. پهلوانانی مثل شهریار فیضی در جریان بازجوییهایش در سال 1360 نزدیک به هزار کابل خورد و پاهایش از مچ پا به پایین تغییر شکل داده بود. ناصر منصوری خودش رو از طبقه سوم پرت کرد بهخاطر اینکه اطلاعاتی به رژیم نده بهخاطر اینکه بتونه هویت خودش رو حفظ بکنه و به همین دلیل از نخاع قطع شد. و فلج شد من تو راهرو مرگ نشسته بودم خودم دیدم روی برانکاردی میبردندش. فکر کردم دارند به بیمارستان ببرنش. مادرش شصت هزار تومن داده بود که یه تشک برقی بخرند واسه اینکه از کمر فلج بود. واقعاً با وجود اینکه میدیدم اعدامها رو ولی فکر میکردم دارند میبرندش بیمارستان. یعنی من درک درستی از شقاوت رژیم نداشتم، با اینکه خودم زیر اعدام بودم. و کسی نمیتونست بفهمه که رژیم چقدر پست و کثیفه و به مجروحهای مجاهدین هم رحم میکنه. تصور میکردم که دارند میبرندش برای کارهای اداری چون محل خروجی زندان یکی از قسمتهاش جلوی دادیاری بود. انتظار داشتم به سمت راست بره به سمت چپ بردنش. ولی او را به هیأت مرگ بردند و بعد از چند دقیقه، به سالن مرگ بردند و با همون برانکارد بدار کشیدنش. !
کاوه نصاری از سال61سال 62 روی ویلچیر راه میرفت. بیماری صرع داشت آنقدر که همیشه سه نفر همراهش بودند که سرش رو موقع حمله به زمین نزنه.
علی حق وردی بیماری صرع داشت او هم بهخاطر بیماری صرع همواره با دو نفر تردد میکرد. همیشه من با بچههای دیگه اینور اونورش میخوابیدیم.
بچهها رو هم که میکشتن، با ماشین گوشت میبردند گروهی دفن میکردند.
در کنارههای قطعات بهشت زهرا، چند تا از قبر بچهها روکه بهصورت تکی دفن شده بودند پیدا کردم با وجود اینکه اصغر مسجدی با تعدادی از بچههای دیگه همزمان اعدام شده بودند، ولی هیچکدوم از اونها رو پیدا نکردم.
در دفعات بعدی که به خاوران رفتم ولی هر بار میدیدم که اونجا رو صاف کردهاند و نهایتاً دورش را دیوار کشیدهاند که کسی نتونه وارد بشه. ولی تعدادی از خانوادهها بخشی از دیوار رو خراب کردند و وارد شده بودند. و سر مزار بچههاشون میرفتند.
در یک گزارش که مادر یکی از مجاهدین شهید نوشته حکایت از عجله و شیوه دفن دستجمعی بچهها داره. در قسمتی از این گزارش نوشته:
«... وقتی وارد قطعه شهیدان شدم، در نبش آن متوجه گودال بسیار عمیقی شدم که درازایش بیشتر از نصف قطعه بود. خاکها را برده بودند و در عوض مقدار زیادی خاک رس در کنار قطعه ریخته بودند. آمدم و در کنار مزار فرزندم نشستم. نزدیکیهای غروب آفتاب، قطعه کاملاً خلوت بود. یکباره دیدم چند ماشین سربسته مانند ماشینهایی که گوشت حمل میکنند لب قطعه ایستادند. چند نفر مسلح از آن پیاده شدند. یکی از آنها بهطرف من آمد و به من گفت هر چه زودتر از آنجا دور شوم. به او گفتم به من چه کار دارد؟ من همیشه تا بعد از غروب آفتاب در اینجا مینشینم. به هر حال اجازه ندادند و من بهناچار وسایلم را جمع کردم و رفتم. وقتی برای همسرم تعریف کردم همسرم گفت احتمالاً نقشهیی داشتهاند. فردا صبح با محمل فاتحه خوانی به همانجا رفتیم. با کمال تعجب دیدم که گودال پر شده و خاکهای رس را بر روی آن ریختهاند. رویش را هم با ماشین صاف کردهاند. بعد از تحقیق فهمیدیم بچههایی را که دستجمعی اعدام کردهاند در آنجا دفن کردهاند. از فردای آن روز مادرها و پدرها میآمدند و در همان جا مینشستند و گلهای سرخ میخک و رز در آنجا میگذاشتند. اما همیشه هم ماشین سپاه یا چند نفر مسلح میآمدند و خانوادهها را تهدید میکردند که اگر همین الآن از اینجا نروید تیراندازی میکنیم... . »
امروز بعد از بیست سال به یاد اونها نشستهایم. با اینکه بیست سال میگذره، ولی گویی که دیروز بود. بهدلیل اینکه خونشون به هدر نرفته خون اونها در سازمان مجاهدین در همین جمع مجاهدین و در ارتش آزادیبخش متبلور شده. خیلی از بچهها آرزو داشتند به اینجا بیان. خیلی از اونها با یاد و سلام به مسعود و مریم شهید شدند. خیلی از بچهها وقتی شنیدند که ارتش آزادیبخش تشکیل شده با روحیه دیگری به ورزش میرفتند. و به همین دلیل بود که رژیم اینگونه وحشیانه اقدام به قتلعام همهٴ زندانیان کرد. جا داره که در این روز حتی یادی بکنیم از زندانیان غیرمذهبی از گروههای مختلف مثل فدایی قهرمان مجید، واقعاً مجید از کسایی بود که من از سال 61 باهاش بودم. مواضعش خیلی به مجاهدین نزدیک بود. مجید سالیانی که یکی از بچههای مقاوم فداییها بود. با درود به روح همهٴ اونها و انشاالله که بتونیم با پیروزی حتمی توسط مردم و ارتش آزادیبخش انتقام خون اونها رو بگیریم و همهٴ خونها رو زنده نگهداریم.