از م. شوق
«رؤیا» نه!، «واقعیّت» محض زمانهای!
یک حس صبح در افق این شبانهای!
بین تمام چیزهای جهان
از نو
و از جدید،
از حرف تازه انسان برای عصر،
تو یک نشانه ای.
این فعلهای ماضی ما از گذشته میگویند
برای تو
از فعل «بود»
استفاده نباید کرد
زیرا
«رؤیا» ی هر زمانه،
وقتی ستودنیست، واقعیت آینده است!
و تو
از روشنای آنچه که در راه است
یک شعله، یک زبانهای!
دیدیم ما
قلبت
با هرچه عشق، که میشودش انباشت،
دائم تلاش کرد
که دوست بدارد
دیدیم ما و گفتیم:
وه! وه! در این نثار
عجب عاشقانهای!
قلبت برای فدا کردن
میگشت اینطرف
میگشت آنطرف
همواره در پی چیزی، بهانهیی
اینک که رفتهای
افسوس هست و هم
افسوس نیست
زیرا
مثل بنفشه ها در اول اسفند
از آن بهار رنگی آیندهای که «میآید»
از آن بهار که رؤیای ماست،
تو یک جوانهای!
رؤیا نه! واقعیت محض زمانهای
یک حس صبح در افق این شبانه ای».