با جهانی که رؤیاها و آرزوهایت را به بند میکشد، چه خواهی کرد؟
به هستییی که گرداگردت را حصار میچیند، چه خواهی گفت؟
با جهان و هستییی اینچنین، چگونه زندگی میکنی؟ در چنین سیر و سلوکی، در گریز از کدام جهانی؟
در گردش پرگار هستی ما، آن که بر نقاط این دایره پناهنده است، نه جسم تمامقد آدمیزادیاش، که رؤیاها و آرزوهایش پناهنده واقعیاند.
آرزو به انسان نزدیکتر از رؤیای اوست. رؤیاها در افقهای دورتری از حیات ما هستند. ما با آرزوهایمان در خودمان زندگی میکنیم؛ اما رؤیاهایمان، گویی چونان رازهایی هستند که برایشان شادمانی میکنیم و دلتنگی.
ما از آرزوهایمان با همگفتگو میکنیم و در خلوت خویش با آنها نجوا؛ اما با رؤیاهایمان بر فرشی از سکوت و تفکر قدم میزنیم، برایشان ترانه میخوانیم و نواهای موسیقی را لابهلای تارهای رؤیاهایمان به طنین ندایی بدل میکنیم.
آرزوها جادههای لایتناهی هستند که زندگی را استمرار میدهند؛ رؤیاها اما در ستیغهای «آرمانی» سیر میکنند که تلؤلؤشان، درخشندگی سیرت یگانهجو و تسلیمناپذیر آدمی در برابر ناگزیریهای زندگی است. آرزوها از جنس «بودن» اند و گاه در مسیر رسیدن به آنها، یافتنی میشوند؛ اما رؤیاها از جنس «شدن» اند و ما نیز همیشه در تکاپویی لایتناهی برای پیمودن به جانب آنهاییم.
«آرمان، رؤیا و آرزو»، پرندگانی هستند که نجواهای آدمی را با انواع صداها و رنگهایش، در این جهان پرکشاکش و متلاطم، بال پرواز میدهند و میپراکنند. بیشک به تعداد انسانها، «آرمان و رؤیا و آرزو» در سایه ـ روشن گردش پرگار هستی، در جنبش و فراز و فرود و کمالاند. سه یار دبستانیِ حیاتمان که گاه جداسازیشانِ ، تردید نفی نفس را تداعی میکند.
آرزوهایمان میتوانند گاه جامه واقعیت به تن کنند و از جنس اشیاء نیز باشند؛ اما رؤیاهایمان حقیقتهایمان را به ما مینمایانند، با خود یگانهمان میکنند و شیپور شعور و عواطفمان را در گوش هستیِ کمالجوی و والایمان مینوازند. نزدیکترین رؤیاهایمان چونان پروانههایی در دایرهٴ شمع وجودمان گرد میآیند. صدای بال این پروانهها را هر انسانی در شوق و اندوه تداعیهایش حس کرده و میشنود.
در فراز و نشیب ناگزیریِ حیات، آرزوهایمان گاه شکست میخورند و یا در روبهرو شدن با بنبستها، پس مینشینند ؛ اما رؤیاهایمان به جامعیت آرمانی میرسند که در بیرون از دایرهٴ زمان، همیشه بر فراز شکستها و بنبستهایند. آرمانهایمان از مرزهای شُبههناک امروز میگذرند و ما را به ضیافت حیات و حضوری دیگرگونهتر از آنچه هستیم، میکشانند...
رؤیاها لانه ندارند. آرمانها خانه ندارند. این از خوبیِ نداشتن است که رؤیاها و آرمانها همهچیز دارند، جز داشتنِ «قـیـد»...
به هستییی که گرداگردت را حصار میچیند، چه خواهی گفت؟
با جهان و هستییی اینچنین، چگونه زندگی میکنی؟ در چنین سیر و سلوکی، در گریز از کدام جهانی؟
در گردش پرگار هستی ما، آن که بر نقاط این دایره پناهنده است، نه جسم تمامقد آدمیزادیاش، که رؤیاها و آرزوهایش پناهنده واقعیاند.
آرزو به انسان نزدیکتر از رؤیای اوست. رؤیاها در افقهای دورتری از حیات ما هستند. ما با آرزوهایمان در خودمان زندگی میکنیم؛ اما رؤیاهایمان، گویی چونان رازهایی هستند که برایشان شادمانی میکنیم و دلتنگی.
ما از آرزوهایمان با همگفتگو میکنیم و در خلوت خویش با آنها نجوا؛ اما با رؤیاهایمان بر فرشی از سکوت و تفکر قدم میزنیم، برایشان ترانه میخوانیم و نواهای موسیقی را لابهلای تارهای رؤیاهایمان به طنین ندایی بدل میکنیم.
آرزوها جادههای لایتناهی هستند که زندگی را استمرار میدهند؛ رؤیاها اما در ستیغهای «آرمانی» سیر میکنند که تلؤلؤشان، درخشندگی سیرت یگانهجو و تسلیمناپذیر آدمی در برابر ناگزیریهای زندگی است. آرزوها از جنس «بودن» اند و گاه در مسیر رسیدن به آنها، یافتنی میشوند؛ اما رؤیاها از جنس «شدن» اند و ما نیز همیشه در تکاپویی لایتناهی برای پیمودن به جانب آنهاییم.
«آرمان، رؤیا و آرزو»، پرندگانی هستند که نجواهای آدمی را با انواع صداها و رنگهایش، در این جهان پرکشاکش و متلاطم، بال پرواز میدهند و میپراکنند. بیشک به تعداد انسانها، «آرمان و رؤیا و آرزو» در سایه ـ روشن گردش پرگار هستی، در جنبش و فراز و فرود و کمالاند. سه یار دبستانیِ حیاتمان که گاه جداسازیشانِ ، تردید نفی نفس را تداعی میکند.
آرزوهایمان میتوانند گاه جامه واقعیت به تن کنند و از جنس اشیاء نیز باشند؛ اما رؤیاهایمان حقیقتهایمان را به ما مینمایانند، با خود یگانهمان میکنند و شیپور شعور و عواطفمان را در گوش هستیِ کمالجوی و والایمان مینوازند. نزدیکترین رؤیاهایمان چونان پروانههایی در دایرهٴ شمع وجودمان گرد میآیند. صدای بال این پروانهها را هر انسانی در شوق و اندوه تداعیهایش حس کرده و میشنود.
در فراز و نشیب ناگزیریِ حیات، آرزوهایمان گاه شکست میخورند و یا در روبهرو شدن با بنبستها، پس مینشینند ؛ اما رؤیاهایمان به جامعیت آرمانی میرسند که در بیرون از دایرهٴ زمان، همیشه بر فراز شکستها و بنبستهایند. آرمانهایمان از مرزهای شُبههناک امروز میگذرند و ما را به ضیافت حیات و حضوری دیگرگونهتر از آنچه هستیم، میکشانند...
رؤیاها لانه ندارند. آرمانها خانه ندارند. این از خوبیِ نداشتن است که رؤیاها و آرمانها همهچیز دارند، جز داشتنِ «قـیـد»...
س.ع.نسیم
20بهمن 95