در این هنگام اوضاع عراق بهشدت بحرانی بود و مردم از فشار حکام اموی بهتنگ آمده بودند. عراق در زمان عثمان و هم در زمان معاویه، مرکز عمده جنبش بود. در این زمان، وقتی در عراق شنیدند که حسین بن علی (ع) و عبدالله بن زبیر، از بیعت با یزید خودداری کرده و بهمکه رفتهاند، در شهر کوفه در خانهٴ سلیمان بن صرد خزاعی گرد آمده و گفتند معاویة ستمکار مرد و یزید شرابخوار بهجای او نشست. حسین (ع) از بیعت او خودداری کرده و بهمکه رفته است، اکنون نظر چیست؟ سلیمانبن صرد از میان جمعیت بهپاخاست و گفت: «معاویه هلاک شد و حسینبن علی (ع) از بیعت با یزید امتناع ورزید و بهمکه رفت. شما که شیعیان او و پدرش هستید، اگر برای نصرت و فداکاری بهراستی آمادهاید، او را از تصمیم خود آگاه سازید و بهسوی خود دعوت نمایید و اگر از پیمانشکنی و سستی خود در این راه هراسانید، او را بیجهت فریب ندهید…».
وقتی سخنان ابنصرد بهپایان رسید، تمام کسانی که در مجلس حضور داشتند، گفتند همگی برای جهاد و کشته شدن در راه او آمادهایم و آنگاه نامهیی بهحضرت نوشتند و خواستار ورود او بهکوفه شدند. این نامهها را بههمراه نامههای دیگری از این قبیل، بهوسیلهٴ دو تن از افراد برجسته و معتبر که از بزرگان بودند، بهجانب امام (ع) فرستادند. بعد نیز سایر بزرگان کوفه نامههای دیگری، هر کدام شامل چندین امضا بهوسیلهٴ شهید قهرمان «قیسبن مسهرالصیداوی» و 3نفر دیگر بهجانب حضرت ارسال شد. بعد از آن هم 9نفر از سران کوفه نامههای دیگری فرستادند، که همگی حاکی از شوق کوفیان بههمراهی و همگامی با حسین (ع) بود.
نامههای بسیاری بهامام (ع) رسید که از جمله یکی از آنها را «هانی بن هانی» و «سعید بن عبدالله»، 2تن از افراد سرشناس و مؤمن کوفه، امضا کرده بودند.
اکنون دوران جهشی که جنبش مدتها در انتظار آن بود فرا رسیده بود. در قرآن نیز آمده است که خدا احوال قومی را تغییر نمیدهد تا آنکه خویشتن را تغییر دهند.
اکنون این نامهها بهصورت جریانی غیرقابل انکار، در پس طلبی مشتاقانه، بههر حال منادی این تغییر بود. بر طبق فلسفهٴ ژرفی که در تمامی مظاهر وجود گسترده است، هر احتیاجی، لاجرم زایندگی خاص خود را در پی دارد. اکنون نیز امام (ع) در لابهلای سطور این نامهها، طلب نفس اجتماعی را میخواند، که دیگر با وجود این طلب که همان شرایط عینی لازمه تغییر است، وظیفة بزرگی پایگیر کسانی بود که میتوانستند موجدین شرایط ذهنی باشند. امام (ع) در صدر این کسان بود و از اینرو بهرغم آنکه میدانست برخی از این طلبکنندگان ایستادگی و عمق لازم را در خود ندارند، آهنگ کوفه کرد.
به این ترتیب، سخن از بیوفایی کوفیان در حق امام (ع)، که زیاد بدان استناد میشود، بهکلی بیپایه است. چرا که بهدلایل بسیار، و چنآنکه در فصول آینده خواهیم دید، قطعیت شهادت امام (ع) بر هر ناظر سادهیی در آن ایام آشکار بود، و امام (ع) خود نیز از همان مکه میدانست پا در چه راهی دارد. بنابراین با وجود تجربیات فراوان گذشته، چگونه میتوان پذیرفت که امام (ع) بهنامهها فریفته شد.
هرگز چنین نیست. کوفیان نیز چنان نیستند که برخی مورخین نمایش داده و پیمانشکنی را ذاتی آنها کردهاند. اگر در این میان تقصیری رواست، باید صرفاً بهپای آن دسته از معاریف کوفه نوشت که بهاقتضای زمان (فرصتطلبی) و از سر ناخالصی نامه نوشته و لیکن در روز لازم بهیاری امام (ع) بر نخاستند. البته چنین قشری در هر جنبشی وجود دارد و در این زمان نیز از اینگونه مردمان بسیارند.
بنابراین خلق ناآگاه و محروم، که سالیان دراز در ظلمات ستم و دروغ معاویهیی، که دزد هر گونه انسانیتیاست، بهسر برده و طبعاً مغلوب جنبهٴ مسلط اجتماعی میباشند، چه مسئولیتی دارند؟
پیشاهنگ
امام (ع) بهکوفیان جواب نوشت و آنگاه «مسلم» را بهنمایندگی بهاتفاق «قیسبن مسهر الصیداوی» و «عمارةبن عبدالله سلولی» و «عبدالرحمنبن عبدالله ارحبی» بهسوی کوفه فرستاد. اینان روز15ماه رمضان از مکه خارج شدند و روز پنجم شوال وارد کوفه گردیدند و بهخانهٴ یکی از دوستداران امام (ع) وارد شدند. مردم چون شنیدند که نماینده حسینبن علی (ع) وارد کوفه شده، دستهدسته بهحضور مسلم آمده و بهنام حسین (ع) وارد شدند و بیعت کردند. چندان که میگویند تعداد ایشان بههیجده هزار نفر میرسیده است.
در این هنگام «عابس بصری» بهپاخاست و گفت: «بر آنچه که در قلب این مردم است دانا نیستم، ولی از اندیشهٴ خویش ترا آگاهی میدهم. روزی که مرا بخوانید دعوت شما را اجابت میکنم و با شمشیرم دشمن را میزنم تا هنگامی که خداوند بزرگ و عزیز را ملاقات کنم».
چنان که در فصل پیش نیز اشاره شد، بیان «عابس» بهخوبی میرساند که عدهیی در نامهنویسی و اکنون در بیعت، صرفاً بهاقتضای زمان رفتار کردهاند. حبیببن مظاهر نیز برخاست و گفت: «خدای ترا رحمت کند، آنچه بر تو واجب بود انجام دادی، سوگند بهخدا که من نیز این چنینم». از این اظهارات شور خاصی در مردم افتاد.
تودهیی که بار ستم سالیانی را بر پشت کشیده و بهجان آمده بود، اکنون در اولین فرصت، که شرایط مناسبی پدید آمد، جان تازه گرفته و بهصفوف نهضت ملحق شدند.
مسلم در مسجد بزرگ کوفه نماز بهپا داشت و مردم زیادی بر او اقتدا کردند. مردمی که دیگر کوفة آزاد شده در دست آنها بود. گویی نسیمی از روح علی (ع) بر پایتخت حکومتش میوزید.
شور دمافزون کوفه میرفت تا سایر نقاط را نیز بجنباند و بشوراند و آنگاه با ورود امام بهکوفه، دور نبود که کار جنبش بسی بالاتر گیرد و گام مهمی بهسوی پیروزی برداشته شود. ازاینرو، نقشهچینان حزب اموی بهچارهجویی پرداختند و در اولین قدم «نعمان» والی کوفه، را که بهزعم ایشان شدت عمل لازم را نشان نمیداد، برکنار و «عبیداللهبن زیاد ”را بهجای او گماشتند. در این انتصاب بهطور ویژه «سرجون مسیحی» اندرزگوی یزید بود.
اما عبیدالله که با حفظ سمت والیگری بصره، بهحکومت کوفه میآمد، فرزند زیاد، در اولین سخنانش خطاب بهمردم، به شیوه معمول تمام دشمنان بشریت، قدرتنمایی نمود. او گفت: «تازیانه و شمشیر من خاص کسانی است که با امر من مخالفت کنند و عهد مرا بشکنند؛ هرکس فرمان مرا نبرد باید از این بیفرمانی بر جان خود بیمناک باشد».
اکثر سران قوم و معتمدین کوفه را شدیداً تحت نظر قرار داد و تماسشان را با سایر مردم قطع کرد و بدین ترتیب شدت فشار «ابن زیاد» و بیرحمی ویژهیی که در کوفه از خود نشان داد، رعب و وحشت فوقالعادهیی را بر مردم مستولی کرد.
از طرف دیگر چون مردم انتظار حسین (ع) را میکشیدند و فکر میکردند که با ورود امام (ع) وضع عوض شود و گردونه بهسود تودهها برگردد، امید خود را از دست ندادند. از طرف دیگر، ابن زیاد در میان مردم شایع کرد: «سپاه امیرالمؤمنین یزید در راه است و بهزودی فرا خواهد رسید و در آن موقع کوچکترین اغماض نسبت به دشمنان او روا نخواهم داشت». این شایعه بر وحشت مردم افزود و «حیات جدیدی» را که میرفت تا در کوفه آغاز شود، در نطفه بهنابودی تهدید کرد.
کمی بعد، «مسلم» پیشاهنگ و تنی چند از پیشگامان دیگر در اوج شهادت انقلابیشان، عملاً بهشکوهمندانهترین صورت بر این مسئولیت عظیم صحه نهادند.
ماجرا بدین شرح است که تحت تأثیر تبلیغات شدید و خفقان و مشاهدهٴ قساوتها و آدمکشیهای بیرحمانهٴ «ابنزیاد»، اندکاندک از اطرافیان مسلم کاسته شد. تا اینکه او عاقبت با معدودی از یاران صدیقش، تنها ماند. این نمونه، بار دیگر ثابت کرد که بعضی در پای عمل حاضر بهپرداخت قیمت آنچه داعیة باز خریدن آن را داشتهاند نیستند و اکنون بر «مسلم» است که بهعنوان پیشقراول انقلاب پیشاهنگ، در پویایی خالصانهاش بهخاطر باز خرید حیثیت انسانی، درس وفا و جانبازی بدهد.
«مسلم» مدتی در خانهٴ «هانی» بهسر برد. «هانی» از سرشناسان و معتمدین مردم بود که برای امام (ع) نامه نوشته و حضور او را طلب میکرد. او بر خلاف سایر برجستگان، با «ابنزیاد» کنار نیآمد و برای نرفتن بهمجلس او کهولت و بیماری را بهانه کرد. روزها بر در خانه نشسته و برای امام و علیه امویان تبلیغ مینمود و لذا از محبوبیت فوقالعادهیی در میان مردم برخوردار بود. عاقبت ابن زیاد که دیگر تاب اعمال مسلم و هانی و یارانش را نداشت، بهچارهجویی پرداخت و هر طور بود «هانی» را بهمقر حکومت کشاند و با انواع تهدید از او خواست تا مسلم را تسلیم کند. لیکن «هانی» علاوه بر امتناع، از هیچ تخفیف و تحقیری در حق ابن زیاد فروگذار نکرد، تا آنکه ابن زیاد برآشفت و با چوب بر سر و دهان هانی زد. هانی شمشیر یکی از نگهبانان را کشید و به او حمله کرد و جراحتی بهوی وارد ساخت. نگهبانان بهوی حمله آورده و او را گرفتند و بهسوی زندان روانهاش ساختند. نقل شده که وی در عین کهولت، 25نفر از اطرافیان را زخمی ساخت و عدهیی را کشت و در حالی که میگفت:
«یا ویلکم لوکانت رجلی علی طفل من آل الرسول الاارقعها حتی تقطع»، «وای بر شما، اگر کودکی از آلرسول در زیر پایم پنهان باشد، پای بر نگیرم تا پایم قطع شود».
آنگاه ابنزیاد پس از مضروب ساختن و حبس «اسماءبن خارجه» که بهطرفداری از «هانی» برخاسته بود و نیز متفرق کردن قبیلهٴ «هانی»، با نیرنگ شریح قاضی، با خدام و نگهبانان و پاسبانان بهمسجد آمد تا برای جماعت مردم سخن گوید. وی برای فریب تودهها و برای آنکه خود را معتقد بهآنچه مردم اعتقاد دارند نشان دهد، سپاس خدا گفت و سپس افزود:
«ای مردم چنگ در اطاعت و بندگی خدا زنید و اطاعت امامان خود کنید و آغاز بهتفرقة جماعت نکنید و خود را بهمهلکه نیندازید و خود را مقتول و ذلیل و محروم نخواهید. برادر تو کسی است که با تو بهراستی سخن گوید و کسی که در راستگویی بر خود بیم روا ندارد، معذور است…».
در این وقت مسلم «عبداللهبن حازم» را بهدارالاماره فرستاد تا از احوال هانی آگهی یابد. او خبر هانی را آورد. مسلم دستور داد این اخبار را در میان مردم پخش کنند و مردم چون آگاهی یافتند، برگرد مسلم جمع شدند. در مدت کوتاهی چهار هزار مرد مسلح در اطراف او گرد آمدند.
مسلم گفت تا شعار «یا منصور الامه» را ندا دادند و جماعتی که با او بیعت کرده بودند در اطراف او جمع شدند. «زیاد» چون چنین دید، بلافاصله خود را در پناه دیوارهای دارالاماره قرار داده و از شدت ترس دستور داد درها را بستند. در این هنگام جز معدودی از سران لشکر و اشراف شهر با وی و آنهم بهطور پنهانی رفت و آمد نداشتند.
اکنون قصر حکومتی ذلیلانه در محاصره مردم فرورفته، و هرگاه کسانی برای ارزیابی نیروی مردم بهبام میآمدند، بهشدت با ناسزا و سنگ استقبال و نسبت به زنازادگی حاکمشان ابنزیاد یادآور میشدند.
آنگاه با انحراف برخی از سران کوفه، که از آغاز دچار تزلزل و تردید بودند، عافیتطلبی بر «منتبع» ایشان که همان محرومین ناآگاه بودند نیز غلبه کرد. البته انحراف آنان در این نقطه بهطور کلی بهسود جنبش تمام شد. چرا که هر چه زودتر نهضت حسینی را از آلودگی منفعتطلبی خویش پاک ساخت.
خلاصه آنکه بار دیگر ترس و تردید غلبه کرد و پراکندگی مردم آغاز شد و این خفقان دردآلود بهآنجاکشید که مسلم شبی بههنگام خروج از مسجد اطراف خود را از آنهمه خالی دید و لذا در خانهٴ «محمدبن کثیر» که کمتر کسی بهآنجارفت و آمد داشت، مسکن کرد. ولی جاسوسان ابنزیاد محل مسلم را یافتند و بالنتیجه محمد و فرزندش دستگیر شدند.
مسلم شب را در خانهٴ پیرزنی از دوستداران خاندان رسول (ص) گذراند. اما روز دیگر فرزند آن زن، ابنزیاد را از وجود مسلم در خانهشان با خبر ساخت و وی پانصد تن را بهسرکردگی «محمدابن اشعث» بهدستگیری او فرستاد. مسلم چون همهمه را شنید، سلاح برداشت و مردانه بهپیکار آمد. شرح نبرد شجاعانهٴ مسلم بسیار شگفتآور و آموزنده است و بیاختیار منبع لایزالی را بهخاطر میآورد که مسلم با تکیه بدان، چنین نیرومند شده است. 18تن را بهخاک انداخت و هنوز میجنگید. سرکرده فرستادگان از ابنزیاد تقاضای کمک کرد و این تقاضایی دردآور بود که برای آن سفلة سفاک بههیچ وجه قابل تعبیر نبود. ابن زیاد پیغام داد: «مسلم را امان بده که جز بدین طریق نمیتوانی بر او دستیابی». ولی مسلم همچنان غضبناک و غران میجنگید.
مسلم پشت بهخانهٴ «بکربن حمران» همچنان میجنگید. تا آنکه بکر از پشت بهاو ضربتی زد و لب بالایش دریده شد. مسلم چند تن دیگر از جمله بکر را کشت، در حالی که از شدت جراحت دیگر رمقی نداشت. در این هنگام روی چاهی را که در آن حوالی بود پوشانده و او را بدانسمت راندند تا در آن افتاد و به اینحیله وی را دستگیر نمودند و به نزد ابنزیاد بردند. بهاو گفتند بر امیر سلام کن. پاسخ داد او امیر من نیست. فرزند زیاد او را بهکشتن وعده داد. مسلم فریاد زد: «باکی نیست و بهتحقیق بدتر از تو بهتر از مرا کشته است».
بدینصورت مسلم والا و شجاع، در آخرین لحظات عمرش، مشی تکامل را ترسیم و یادآوری میکند که ضرورت آن بر دوش شهیدانی که علیه بد و بدی اقدام کردهاند محکم شده است.
سپس ابنزیاد بهمسلم گفت: «ای پسر عقیل، بر امام خود خروج کردی و میان مسلمین تفرقه انداختی و فتنهٴ خاموش را دوباره روشن ساختی و خونها ریختی…»،
مسلم در پاسخ گفت: «ای پسر زیاد دروغ گفتی. معاویه مسلمین را پراکنده ساخت و پسرش یزید نیز کار او را دنبال گرفت. فساد و فتنه را تو شروع کردی و پدرت زیاد، فتنه را تأسیس کرد و من اکنون آرزومندم که بهدست بدترین مردم شربت شهادت بنوشم…».
عاقبت مسلم را بهفرزند بکر سپرد تا بهبام برده و بکشد. مسلم اجازهٴ نماز خواست. فرزند بکر اجازه نداد. مسلم در حالیکه بهقتلگاه خود میرفت میگفت: «خداوند این قوم را سخت کیفر دهد که ما را از حق خویش بازداشتند و درصدد خواری ما برآمدند. خون ما را ریختند، درصورتیکه ما فرزندان پیامبری هستیم که ارکان دین او ویرانشدنی نیست».
فرزند بکر گفت: «سپاس خدا را که مرا بر تو برتری داد».
مسلم گفت: «ای بنده! در ازای خون تو، این خراش که برگردن من آوردی، کافی نیست». بکر شمشیر کشید تا او را بکشد، اما دهشتزده شد و بانک مسلم سراسیمهاش نمود.
این است مسلم که دونان در برابرش خوار و بیمقدارند. فرزند بکر از فراز قصر بهزیر آمد و گفت قادر نیست بهکار مسلم برسد. اینبار ابنزیاد که خود نیز هراسناک بود، مردی از اهالی شام را مأمور قتل کرد و آنگاه مسلم شهید شد، در حالیکه قاتل بهشدت ترسیده و لرزان بود.
پس از آن، ابنزیاد دستور قتل هانی را داد و گفت تا او را در میان بازار و در انظار مردم گردن زنند. هانی را در حالی که انبوهی از افراد مسلح گردش را گرفته بودند، بهمرکز شهر بردند. وی در راه فریاد میزد و بزرگان شهر را بهنام میخواند و وظیفهشان را یادآور میشد؛ لیکن هیچکس پاسخ نگفت. هانی سختکوشید و دست خود را از بند رها کرد و فریاد زد «آیا چوبی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جهاد کنم؟». و درصدد بود تا شمشیر را از دستی بگیرد، اما سپاهیان او را محکم بسته و بهمیدان آوردند، و در آنجابهدست غلام ابنزیاد بهوادی شهیدان پیوست. در حالی که میگفت: «الی الله المعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک»، «بازگشت بهسوی خداست، ای پروردگار من بهسوی رحمت تو و رضوان تو میآییم».
حماسه راستین مسلم پایانناپذیر است. چهکسی میتواند آن را بالتمام تصویر کند؟ بهراستی مسلم رسالتش را بهبهترین صورت بهپایان رساند. رسالتی که در اوج خود رعب و وحشت خفتباری را که دشمن پراکنده و مایهٴ حیاتش بود بههیچ گرفت و فجر صادقش آن را چون پردهٴ شب از هم درید.
مسلم در انبوه افرادی که بهدستگیریش آمدند، در خشم بیپایان حاکم سفلهیی که با او بهمباحثه نشست و در لرزهٴ دهشتناک قاتلینش، ثابت نمود که قوای اهریمنی هیچ منبعی جز ضعف نیروهای حقطلب ندارند و این برای کوفه و نامهنویسانش بهترین جواب بود. بهراستی در انتخاب مسلم برای چنین رسالتی، چه هوشیاری ژرفی نهفته بود.
پس از اعزام مسلم به کوفه، امام (ع) در مکه بهمحکم نمودن بنیاد کار میکوشید و آهنگ کوفه داشت.
حج ناتمام
از آنسو یزید که نه تحبیب و نه تهدیدش بهثمر رسیده بود، لشکری بهسرکردگی «عمربن سعدبن عاص» تجهیز نمود و بهدستگیری امام (ع) فرستاد.
اکنون چون آهنگ امام (ع) روشن شد، باز مصلحتخواهان بهنصیحتگری پرداختند. ابنعباس از امام (ع) تقاضا کرد که از رفتن بهکوفه در گذرد. مکالمه امام (ع) با ابنعباس و عبداللهبن عمر، بهخاطر ماهیت روشنگرانهاش و نیز نمایاندن حالات نفسی که حقیقت را دریافته و بهوظیفة خود آگاه شده اما قیام نمیکند و لذا بالضروره بهسراشیب «توجیه» میلغزد، بسیار جالب و شنیدنی است:
امام (ع) بهاو گفت: «ای ابنعباس تو میدانی که من پسر دختر رسول خدایم».
ابنعباس: «در همهٴ جهان کسی را جز تو فرزند رسول خدا (ص) نمیشناسم».
امام (ع) : «ابنعباس چه میگویی درباره گروهی که پسر دختر پیامبر (ص) را از مأمن و خانه آواره ساختند و از بیم قتل هیچجا نمیتواند آرام بگیرد و بدون گناه قتل او را بر خود واجب دانستند؟».
ابنعباس: «ای فرزند رسول خدا (ص) یاری تو بر ما واجب است و یاری تو بر ملت پیمانی است همچون نماز و روزه و زکوه و در حق این مردم چه بگویم؟،
و آنگاه این آیه را خواند: «و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انّهم کفروا بالّله و برسوله و لایأتون الصّلوه الا و هم کسالی و لاینفقون الا و هم کارهون» (سورهٴ توبه آیهٴ 54).
و سپس افزود: «اما تو ای حسین گمان نکن که خداوند کینهٴ این قوم را در حق تو نداند و ایشان را بهکیفر اعمال خود نرساند. گواهی میدهم آنکه ترا آواره ساخت روی سعادت نبیند».
حضرت گفت: «یا ابن عباس ”اللهم اشهد! “ ».
ابنعباس: «پدر و مادرم فدایت، مثل اینکه خبر مرگ خودت را نقل میکنی و با این سخنانت مرا آگاهی میدهی و یاری میطلبی. سوگند بهخدا اگر در راه تو شمشیر زنم تا هر دو دست من قطع شود، هنوز از حق تو آنچه در گردن من است ادا نکرده باشم».
در این هنگام عبداللهبن عمر گفت: «ابنعباس بهتر است دیگر اینگونه سخن نگوییم و رو بهحسین (ع) کرد و گفت: «بیا تا در خدمت تو بهمدینه رویم و مانند دیگر مردم با یزید بیعت کن و از خانه و قبر جد خویش دور نشو و اگر بیعت با یزید را نمیپذیری ترا مجبور نخواهد ساخت. باش تا وقتی که خواستی بیعت کن و یزید نیز دیر نپاید و زود مرگش پدید آید و سخن کوتاه شود».
حسین (ع) گفت: «یا اباعبدالرحمن، اگر گمان میکنی که من در کار خود خطا بروم بگو تا بازگردم».
عبداللهبن عمر گفت: «خداوند پسر پیامبر را بر راه خطا نگذارد. ولی با زمانه باید هماهنگی داشت و با ناسازگاریهای آن ساخت. من از آن میترسم که دشمنان تو با شمشیرهای کشیده آمادهٴ کارزار شوند و ترا قدرت پیکار با ایشان نباشد و کار با نتایج ناخوشی پایان پذیرد. راه صحیح آن است که بهمدینه رویم و اگر بیعت با یزید برتو گران است در خانهٴ خویش بمان و در بهروی خود ببند و به این حرفها گوش مده».
حسین (ع) گفت: «هیهات ای اباعبدالرحمن. چگونه از من دست بردارند، آیا نمیدانی دنیا از نظر حق چقدر خوار و ناچیز است؟».
عاقبت چارهیی نبود جز آنکه امام (ع) بهاو که آگاه یا ناآگاه میکوشید سستی و ضعف خود را در قالب یکتئوری تبرئهکننده ارائه دهد، بگوید:
«ای اباعبدالرحمن تو از یاری من دستبدار و مرا بهحال خویش بگذار جز آنکه مرا از دعای خیر فراموش مکن و بدان که خدا جد مرا بهرسالت فرستاد و اگر پدرت عمر بن خطاب در این زمان بود، همچنآنکه محمد (ص) را یاری کرد، مرا نیز یاری میکرد».
اما از اینها گذشته، قاطعانهترین و شگفتترین پاسخ امام (ع) در هشتم ماه ذیحجه بود که با خاندان خود و گروهی از مردم، در حالیکه حج ناتمام مانده بود، از مکه خارج شد. ترک مکه در ایامی که از هر سو بهخاطر ادای فریضه بهسمت آن میآیند و آنهم از جانب امامی که بهطواف کعبه، شایستهترین کس است و بهخاطر احیای شعائر دین قیام کرده، محکمترین و در عینحال هوشیارانهترین ضربه بود بر تمام «اذهان خفتهیی که سنگینی تحریف سالیان، بینش قرآنیشان را کور کرده و بهتوجیهات سازشکارانه آلوده است».
بدینسان امام (ع) پوچی چنان «آخرتی» را که عبداللهبن عمر در قالب منجمد عبادات فردی، در حاشیهٴ زمان و تاریخ میجست و در رضایت نفس خودپرستانهٴ ناشی از آن، بیآزرم، امام (ع) را نیز بدانگونه «انتخاب» میخواند، برملا ساخت. در این شک نیست که امام (ع) و یاران راستینش بهواسطه خروج از مکه فرصت نیافتند تا چون دیگران، در روز معهود دیوار کعبه را مس کنند. اما چندی بعد سرنوشتی بس پرشور، برفراز دشتی گرم ثابت کرد که اینان از دیوار گذشته و به «قلب» راه جستهاند، گو عبدالله و همفکرانش ندیده باشند «قلب خانه» چیست! و راستی «قلب خانه» چیست؟ جز قربانی؟ که ابراهیم پیامبر، اول «تسلیم» شونده بدان بود؟ تا منادی اسلام گردد یا بنای آن خانهٴ مسلمانی را پایه ریزد؟
بدینسان امام در میعادگاه جدیدش با ابراهیم، بار دیگر عملاً آن فلسفهٴ بالا بلند صراط تکامل را یادآور شده و تفاوت اسلام قرآنی را با تسلیم بندهوار عبداللهبن عمر به رنگ زمانه که در ورای پوشش احتمالاً ناآگاهانهاش چیزی جز بوقلمونصفتی استتار نشده بود، عیان ساخت.
چنین بود که دوگانگی و تفاوت عظیم کیفی عمل صالح قرآنی ـکه دفع عمدهترین عامل ضدتکاملی موضوع آن است و آغازش متضمن کسب بالاترین شناخت اعتقادی و سیاسی و صرفاً در وظیفة قشر روشنفکر اجتماعی میباشدـ از عمل بیتئوری و جهت، ولو نیک و فداکارانه، آشکار شد.
و اینک آن خطبهیی که امام (ع) بههنگام خروج از مکه ایراد فرمود، خطبهیی که بهعالیترین صورت مبین پذیرش شهادت انقلابی از جانب اوست:
«الحمدلله و ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله و صلیالله علی رسوله و سلم خطّ الموت علی ولد آدم مخطّ القلاده علی جید الفتاة و ما اولهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف. خیر لی مصرع انا لاقیه کانّی اری باوصالی ینقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا، فیملئان منی امراشاً جوفاً و اجربة سغباً لامحیص عن یوم خطّ بالقلم رضیالله رضانا اهل البیت نصبر علی بلائه و یوفینا اجور الصابرین. الا و من کان فینا باذلاً مهجهه موطناً علی لقاءالله نفسه فلیرحل معنا فانی راحل مصبحاً انشاءالله»،
«سپاس و ستایش ویژه پروردگار است. نیست قدرتی برتر از قدرت او و جز خواست خدا نیست و درود خداوند بر پیامبر. مرگ چون گردنبندی برگردن فرزند آدم است، همچون گردنبند زنان جوان، چقدر بهدیدار گذشتگان خود مشتاقم، همچون اشتیاق یعقوب بهدیدار یوسف. برای من کشتنگاهی در نظر گرفته شده و من بهآن خواهم رسید. گویا میبینم که گرگان گرسنه بند بند مرا پاره میکنند و شکمهای خالی و انبآنهای تهی خویش را از من انباشته میسازند. از روزی که بر آن قلم رانده شده، گریزی نیست (لحظهٴ مرگ سرانجام فرا میرسد) اما ما اهل بیت بر ”خواست خدا ”رضا داده و بر بلای او ”شکیباییم ”و خداوند بهما پاداش صابران (پایداران) خواهد داد.
[ ”پارهٴ بدن ”رسولالله از او جدا نخواهد شد و سرانجام بهاو خواهد ”پیوست ”و دیدگان رسول خدا بر او روشن خواهد شد] .
اینک کسی که در ”راه ”ما ”جان خود را فدا کند ”و در راه ”ملاقات خدا ” (لقاءالله) جان خود را فدا میکند باید با ما حرکت کند (تنها راه در آن شرایط تاریخ ”راه خدا ”بوده و ضرورتاً هر راه دیگری جز راه حسین (ع) بهغیرخدا منجر میشود). و من بهخواست خدا، بامدادان حرکت خواهم کرد».
شورشگر
پس از طی مسافتی از راه، بین مکه و کوفه، در منزل «تنعیم» کاروانی که اشیای نفیسی را از جانب حاکم یمن برای یزید حمل مینمود، پدیدار شد. امام (ع) کاروان و مال آن را توقیف و شتربانان را مخیر نمود که یا بهجانب عراق بیایند یا کرایههای خود را گرفته برگردند و آنگاه مال را بهنفع مسلمین ضبط کرد.
این عمل تهاجمی، بهنشانهٴ جنگ کامل با حکومتی بود که امام (ع) مخالفت با آن را بههر گونه که ممکن بود، ضرورت میشمرد و اکنون بههیچرو، از هیچ فرصت نباید گذشت. بهویژه در چنین موردی که امکان قدرتنمایی جنبش بهخوبی فراهم است تا همگان آیهٴ ذلت را در زیر نقاب «صولتی» که آن حکومت خودکامه برصورت داشت، بهعیان مشاهده کنند.
اعتماد «به راه» - قوت تصمیم
پیشاز این دیدیم که چگونه برخی افراد، بهانحای اظهارات کوشیدند تا امام (ع) را از آنچه بهجانبش میرفت، بازدارند. اکنون در راه کوفه نیز فعالیتهای مشابه بسیاری بهعمل آمد. از جمله در همان منزل تنعیم، عبداللهبن جعفر با عدهیی دیگر بهنزد امام (ع) آمده و انصراف او را خواستار شدند. اما امام (ع) با قاطعیت، تصمیم برگشتناپذیر خود را تکرار نمود.
در عبور از حوالی مدینه، در ملاقات دیگری که با محمدبن حنفیه دست داد، محمد اظهار نمود: «ای برادر قسم بهخدا که نیروی گرفتن قبضهٴ شمشیر ندارم و نمیتوانم نیزه حمل کنم، بدینجهت از آمدن با تو معذورم».
هاشم محزومی نیز امام (ع) را دیدار نموده و گفت: «حکمرانان عراق همچون فراعنه هستند و مالهای بسیاری اندوختهاند و مردم این زمان نیز بندهٴ زر و پولاند، از این سفر دستبردار».
امام (ع) پاسخ داد: «من از سفر عراق ناگزیرم».
ابوبکر حارث نیز بیوفایی کوفیان را با علی (ع) بازگفت و از امام (ع) خواست تا از این سفر خودداری کند.
امام (ع) گفت: «آنچه خداوند بر آن حکم رانده، خواهد شد».
پس از عبور از منزل «بطنرمّه» و آگاهی بر آنچه بر مسلم و قیس گذشته بود، امام در منزلی فرود آمد. در اینجا عبداللهبن مطیع امام (ع) را بهنزد خود برد و گفت: «سوگند میدهم ترا بهخدا و بهحرمت اسلام، که نگران باشی تا حرمت اسلام هتک نشود و سوگند میدهم ترا در حفظ حرمت قریش و حفظ حرمت عرب، سوگند بهخدای اگر آنچه امروز در دست بنیامیه هست طلب کنی ترا بهقتل میرسانند و چون تو کشته شوی بعد از تو ابداً از کسی بیم نخواهند داشت و در هیچ ستم و ظلمی خویشتنداری نخواهند کرد. سوگند بهخدا، این جمله از برای حفظ حرمت اسلام و حفظ حرمت عرب است؛ واجب میکند که از این اندیشه بازآیی و سفر کوفه را دستبازداری و خویشتن را بهکینه و کید بنیامیه نسپاری…».
امام (ع) در پاسخ گفت: «لنیصیبنا الا ماکتب الّله لنا» (سورهٴ توبه، آیهٴ 51).
امام (ع) در منزل «بطنعقبه» مشایخ «بنیعکرمه» را دیدار کرد. ایشان او را بهقید سوگند از این سفر بازداشتند. از جمله «عمران بن یوازن» گفت: «سوگند میدهم ترا که به این سفر نروی، قسم بهخدا که بر نیزهها و شمشیرها وارد میشوی».
امام (ع) پاسخ داد: «ای بندهٴ خدا بر من پوشیده نیست و چنان نیست که من حقیقت این امور را ندانم و عاقبت این کار را نبینم. لیکن خدای تبارک و تعالی بر آنچه قضا کرده مغلوب نشود و حکم او دگرگون نگردد».
از این همه، بهخوبی پیداست که تلاشهای منصرفسازندهٴ مزبور، جریان منظم مهمی را تشکیل میداد که لبریز از روح موجود زمانه بود. همان روح فرار گریز پای، که رعب و اختناق حاکمه سراسرش را تسخیر کرده و در او هیچ یارای مصاف نگذاشته بود و اکنون همین روح بود که با حلول در اشخاص و استدلالات گوناگون، بالتمام میکوشید امام (ع) را نیز به «جریان» بکشاند و آنگاه غرقه سازد.
اما، امام و یاران را، همت والاتر از آن بود که بدینگونه دچار تردید شود و گامهایشان سست گردد. بلکه اینان برخاسته بودند تا «گردنها» را از بند چنان اختناق و استبداد که منافی رشد هر گونه خصلت انسانی است، برهانند. چنین بود که در نظر امام (ع) آنهمه «خواهش و تمنا برای نرفتن» جز ضجه حسرت و نیاز انسانیتی که در چنگال آن حکومت غدار میپژمرد، نبود! و از اینرو با هر «خواهش» ضرورت «رفتن» آشکارتر میشد. البته در این حد دیگر داستان یک جنبش از آنچه بیم داده بود که: «چون تو کشته شوی بعد از تو از کسی بیم نخواهند داشت و از هیچ ستم و ظلمی خویشتنداری نخواهند کرد»، بسیار پیچیدهتر و پرتأثیرتر است.
تردید نیست که اگر جنبش در مواضع خود دچار اندک دودلی و ناخالصی میبود، لاجرم این تردید افکنیها بیتأثیر نمیماند. اما اعتقاد راسخی که یاران جملگی از آن انباشته بودند، ایشان را آنچنان در مقام خود استوار، و بهصحت راهشان مطمئن ساخته بود که با این همه هیچ خللی بر تصمیم مردانهشان وارد نکرد. آنان همچنان بهسر فرازی در پی پیامی که از متن آفرینش دریافت میداشتند به راه خود ادامه میدادند. بهراستی با دریافت چنین پیامی دیگر از مرگ و کشته شدن و هرآنچه دیگر، چهباک خواهد بود؟
پیام بهکوفه
در منزل «بطنرمه» امام (ع) که هنوز از ماجرای کوفه آگاهی نداشت، نامه مهر نمود و بهقیسبن مسهرالصیداوی داد تا بهاهل کوفه برساند. این نامه چنین بود:
«… این نامهیی است از حسین بن علی بهسوی برادران مؤمن و مسلم. سلام فراوان برشما، مسلمبن عقیل نامهیی به من فرستاد و مرا آگهی داد که به حسن رأی و فکر و نظر، متفق شدهاید و بهیاری ما کمر بستهاید و در طلب حق با ما همداستان گشتهاید و من از خداوند خواستار شدهام که ما را در این امر و خواست خویش نیکو گرداند و پاداش بزرگ بهشما عنایت فرماید.
من روز سهشنبه هشتم ذیحجه در ”یوم ترویه ”از مکه بیرون آمدم و بهجانب شما رهسپار شدم و هماکنون چون فرستادهٴ من بهنزد شما فرارسد، شتاب کنید و کوشش نمایید در امر خود. من نیز در این ایام بهنزد شما حاضر خواهم شد. والسلام علیکم».
از آنسو چون ابنزیاد از حرکت حسین (ع) بهسوی کوفه (عراق) آگاه شد، حصینبن تمیم، رئیس پلیس، را با لشکری رزمآزمای بهجانب قادسیه روان داشت و او تمام مناطق اطراف را زیر نظر گرفت و بهدستور ابنزیاد هرکس را که جواز عبور حکومتی نداشت، اجازهٴ عبور نمیدادند. قیس در راه بهدست حصین افتاد و او را بهنزد ابنزیاد فرستادند.
ابنزیاد از او نامه را خواست تا آنرا دستاویز کند و مدرک تحریکی علیه امام (ع) بسازد.
قیس گفت: «آنرا پاره کردم».
زیاد: «چرا؟»
قیس: «تا ندانی در آن چه بود!»
زیاد گفت: «نامه برای که بود؟»
قیس: «برای مردمی که نام آنها را نمیدانم!»
ابنزیاد از اینهمه جسارت برافروخت. اما نقشهیی کشید که بهخیال خود تلافی همهچیز را میکرد. قیس را بهاجبار بهمنبر فرستاد تا در مقابل همه آشکارا بهحسینبن علی (ع) دشنام داده و از او تبری جوید. به اینترتیب مردم کوفه میدیدند که چطور در دادگاه عبیداللهبن زیاد، حاکم یزید، پیامآور حسینبن علی (ع) که آنهمه بدان چشم امید دوخته و برایش نامه نوشته بودند، اظهار عبودیت کرده و از همکاری خود با امام اظهار تنفر خواهد نمود.
قیس بهمنبر رفت؛ لیکن باکمال تعجب بهنحوی که هرگز برای آن حاکم پلید ستمگر قابل پیشبینی نبود، با اعتماد بهنفس تمام و بهحالیکه گویی اصولاً وجود وحشتزای ستمگر را بهچیزی نمیگیرد، گفت: «ای مردم، حسینبن علی (ع) بهترین خلق خداست و مادر او دختر پیامبر (ص)، فاطمه است. من فرستادهٴ او هستم، او را در منزلگاه ”حاجر ”گذاشتهام، اکنون برای نصرت او بهپا خیزید».
آنگاه عبیدالله و پدرش را لعنت کرد و برای امیرالمؤمنین علی (ع) درود فرستاد.
اکنون، ستمگر در اوج غضب، مانده بود که چهکند؟ بهرغم حیلهگریها و حسابگری رذالتآمیزش، در هر قدم با عواملی مواجه میشد که بههیچرو در سیستم تفکر او قابل توجیه نبود. دیروز مسلم و هانی، امروز قیس و فردا با امام (ع) چه خواهد کرد. دستور داد قیس را از فراز قصر حکومتی بهزیر انداختند . استخوآنهایش درهم شکست و جلادی سر از تنش جدا کرد. باز هم ستمگر سفله نمیدانست که با پایین انداختن قیس از بام، راه او را بر «بالای تاریخ» هموار میکند.
البته آنروز مردم کوفه فرصت نیافتند تا نامه امام (ع) را بخوانند، اما قیس خود بهترین پیام بود؛ گرفتاری قیس مانع از آن شد تا نامه امام (ع) بهدست مردم کوفه برسد، اما پیام دیگر امام (ع) عمیقاً در قلب و روح ایشان رسوخ کرد و ضمایری را که از وحشت و اختناق آکنده بود بهرایحة آزادی حسینی آغشته ساخت.
این پیام، شهادت قیس بود، که خودش و عمل شجاعانهاش لرزه بر تمامی بنیاد ظلم انداخت.
دو برخورد
گروهی از قوم «خزاره» و قبیلهٴ «بجیله» از مکه بهسوی عراق حرکت میکردند. ایشان در مسیر راه، بین مکه و عراق، بهحضرت برخورد کردند. رئیسشان «زهیر بن قین» بود.
این گروه از ترس بنیامیه ناخوش داشتند که با امام (ع) هممنزل شوند. بدینجهت سعی داشتند در یک محل با حضرت هممنزل نشوند.
تا اینکه بهناچار در محلی با حضرت فرود آمدند و هممنزل شدند. مردی از قوم «بنیخزاره» میگوید: «ما در چادرهای خود مشغول صرف غذا بودیم که فرستادهٴ حضرت حسین بهنزدیک ما آمد و گفت: ”یا زهیربن قین اباعبدالله حسینبن علی (ع) ترا میخواهد ”. لقمه را از دست فرونهادیم و حیرت همه را فرا گرفت. زهیر در رفتن پیش امام (ع) تعلل میورزید. تو گویی زندگی بهآرامش را، در کنار همسر زیبایش خوشتر میداشت تا این کار ناپسند. «دلهم»، دختر عمو و زن زهیر، موقعی که ناخرسندی و سرپیچی شوهرش را از ایندعوت دریافت، گفت: «ای زهیر، آیا پسر رسول خدا (ص) بهدنبال تو میفرستد و تو را بهسوی خود میخواند و تو در رفتن کوتاهی میکنی؟»
زهیر بهناچار با کراهت نزد حسینبن علی (ع) رفت و لحظاتی بعد با رنگ برافروخته از خیمه امام (ع) بیرون آمد و گفت تا خیمهاش را برکندند و بهنزدیک خیام حسین (ع) برپاداشتند. آنگاه به همسرش گفت: «ترا رها کردم، بهسوی قوم خود بازگرد».
سپس از مال دنیا نیز مقداری به همسرش بخشید و گفت: «راضی نیستم از طرف من بهناراحتی دچار گردی». آنگاه اقوام و دوستانش را مخاطب قرار داده و چنین گفت:
«من راه خود را انتخاب کردم و مصمم بهپیروی از راه امام هستم، هرکه میخواهد بهدنبال من بیاید و هرکس میخواهد با او وداع کنم؛ ”الله ولیالذین آمنوا یخرجهم من الظّلمات الی النّور و الّذین کفروا اولیاؤهم الطّاغوت یخرجونهم من النّور الی الظّلمات اولئک اصحاب النّار هم فیها خالدون ”» (سورهٴ بقره، آیهٴ 257)
و چنین بود که زهیر بهدرک این «نور» فائز شد و بههمراه امام (ع) بهجانب عراق شتافت. بهراستی چه نیکوست که فرزند انسان بدان پایه بیداردل و روشنضمیر باشد و تنها با یک برخورد چنین تغییر یافته و از هر چیز جز هدفش دست بردارد.
اما افسوس که همگان بدینپایه، چندان نزدیک نیستند. از جمله امام (ع) بعداً نیز در طی راه در «قصر مقاتل» چادری برپا دید که بردرش نیزهیی بر زمین کوفته و شمشیری از عمود چادر آویخته و اسبی بر در آن ایستاده بود. گفتند «عبیدالله حرّالجعمی»، که از بزرگان و شجاعان کوفه است، میباشد. امام (ع) «حجاجبن مسروق الجعمی» را بهطلب او فرستاد و حجاج پیغام حسین (ع) را رسانید و گفت: «اگر حسین را یاری کنی پاداش بزرگ یابی و اگر کشته شوی بدرجه شهادت نائل گردی». عبیدالله گفت: «من از میان اهل کوفه بدانجهت بدینجا آمدهام که مبادا امام حسین بدان دیار برسد و کشته شود و من در میان ایشان باشم، زیرا کوفیان زندگی در برابر دنیا را بر زندگی جاویدان ترجیح دادهاند».
حجاج برگشت و جریان گفتگوی خود را با عبیدالله ذکر کرد. اینبار خود حضرت بهدیدن عبیدالله رفت.
امام (ع) بهاو گفت: «معاریف شهر تو بهمن نامه نوشتهاند و مرا بهسوی خود دعوت کردهاند و اکنون میشنویم که میگویی عبیداللهبن زیاد در نظر آنان تغییر ایجاد کرده است، ولی تو ای عبیدالله الجعمی دانسته باش که هرچه از خیر و شر میکنی مسئول آن هستی. من این ساعت، تو را بهبازگشت و امانت دعوت میکنم، تا گناهان تو آمرزیده گردد و تو را بهیاری و همکاری خود میخوانم. میخواهم بهاندازه قدرت خود ما را در این مهم که در پیش داریم کمک کنی».
عبیدالله گفت: «من یقین دارم که هرکس یاری تو کند در آخرت حظ وافر نصیب اوست ولی چون وضع را اینچنین میبینم، حتم دارم که در این درگیری مغلوب خواهی شد و بدان خدایی که مرا بهدیدار تو مشرف ساخته، در این محل نفس من در پذیرش مرگ با من مساعدت نمینماید. ولی آرزومندم که این اسب مرا که از عقب هر جانور تاختهام بهاو رسیدهام و هرکه از پی من تاخته بهگرد من نرسیده و این شمشیر مرا، برجان من منت نهاده از من قبول فرمایی».
امام حسین (ع) فرمود: «بهطمع اسب و شمشیر پیش تو نیامدهام؛ بلکه خواستم بهیاری من برخیزی و رستگار گردی؛ من را بهمال شخصی که از نفس خود دریغ دارد حاجتی نیست».
امام برخاست و در حین بیرون رفتن از چادر عبیدالله، این آیه را میخواند: «و ماکنت متّخذ المضلّین عضدا»، «و گمراهان را بهیاوری نگیرم».
چنین است تفاوت میان راهیافتن و گمراهی. برخوردها یکی است؛ امام (ع) هم زهیر و هم عبیدالله را بهرستگاری میخواند و پیام هر دو را ابلاغ میکند. کلمات بر یک تن بواسطه شرایط درونیش چون تیر کارگر میافتد و چون جرقه جانش را بهحریق میکشد تا آنگاه که در اوج التهاب تولدی تازه، همهٴ دلبندیها را مصممانه ترک میگوید و یکسره بهنور میپیوندد. اما همین کلمات بر یک تن دیگر، که ضمیرش زنگار گرفته و در برابر پیامش نارسا شده، بیاثر است و در نهایت شدت، تازه بیشاز این حاصلی ندارد که جان سرد و بیروح، که باز هم زیستن را بر هر نصیب دیگر مرجح میدارد، در یک احساس زودگذر، بهنثار اسبی و شمشیری رضا میدهد.
و البته امام (ع) در پی مبراترین و پاکبازترین شکوفههای درخت کمال بود. که تنها آنان قادرند ثمرات انسانی را از درون خود بارور کنند. بهویژه آن زمان نیز مانند همهٴ زمانهای دیگر اولیترین کمبود جنبش، انسان بود؛ انسان سرکش مشتاق و لذا تنها اسب و سلاح دردی را چاره نمیکرد.
ادامه دارد… .
وقتی سخنان ابنصرد بهپایان رسید، تمام کسانی که در مجلس حضور داشتند، گفتند همگی برای جهاد و کشته شدن در راه او آمادهایم و آنگاه نامهیی بهحضرت نوشتند و خواستار ورود او بهکوفه شدند. این نامهها را بههمراه نامههای دیگری از این قبیل، بهوسیلهٴ دو تن از افراد برجسته و معتبر که از بزرگان بودند، بهجانب امام (ع) فرستادند. بعد نیز سایر بزرگان کوفه نامههای دیگری، هر کدام شامل چندین امضا بهوسیلهٴ شهید قهرمان «قیسبن مسهرالصیداوی» و 3نفر دیگر بهجانب حضرت ارسال شد. بعد از آن هم 9نفر از سران کوفه نامههای دیگری فرستادند، که همگی حاکی از شوق کوفیان بههمراهی و همگامی با حسین (ع) بود.
نامههای بسیاری بهامام (ع) رسید که از جمله یکی از آنها را «هانی بن هانی» و «سعید بن عبدالله»، 2تن از افراد سرشناس و مؤمن کوفه، امضا کرده بودند.
اکنون دوران جهشی که جنبش مدتها در انتظار آن بود فرا رسیده بود. در قرآن نیز آمده است که خدا احوال قومی را تغییر نمیدهد تا آنکه خویشتن را تغییر دهند.
اکنون این نامهها بهصورت جریانی غیرقابل انکار، در پس طلبی مشتاقانه، بههر حال منادی این تغییر بود. بر طبق فلسفهٴ ژرفی که در تمامی مظاهر وجود گسترده است، هر احتیاجی، لاجرم زایندگی خاص خود را در پی دارد. اکنون نیز امام (ع) در لابهلای سطور این نامهها، طلب نفس اجتماعی را میخواند، که دیگر با وجود این طلب که همان شرایط عینی لازمه تغییر است، وظیفة بزرگی پایگیر کسانی بود که میتوانستند موجدین شرایط ذهنی باشند. امام (ع) در صدر این کسان بود و از اینرو بهرغم آنکه میدانست برخی از این طلبکنندگان ایستادگی و عمق لازم را در خود ندارند، آهنگ کوفه کرد.
به این ترتیب، سخن از بیوفایی کوفیان در حق امام (ع)، که زیاد بدان استناد میشود، بهکلی بیپایه است. چرا که بهدلایل بسیار، و چنآنکه در فصول آینده خواهیم دید، قطعیت شهادت امام (ع) بر هر ناظر سادهیی در آن ایام آشکار بود، و امام (ع) خود نیز از همان مکه میدانست پا در چه راهی دارد. بنابراین با وجود تجربیات فراوان گذشته، چگونه میتوان پذیرفت که امام (ع) بهنامهها فریفته شد.
هرگز چنین نیست. کوفیان نیز چنان نیستند که برخی مورخین نمایش داده و پیمانشکنی را ذاتی آنها کردهاند. اگر در این میان تقصیری رواست، باید صرفاً بهپای آن دسته از معاریف کوفه نوشت که بهاقتضای زمان (فرصتطلبی) و از سر ناخالصی نامه نوشته و لیکن در روز لازم بهیاری امام (ع) بر نخاستند. البته چنین قشری در هر جنبشی وجود دارد و در این زمان نیز از اینگونه مردمان بسیارند.
بنابراین خلق ناآگاه و محروم، که سالیان دراز در ظلمات ستم و دروغ معاویهیی، که دزد هر گونه انسانیتیاست، بهسر برده و طبعاً مغلوب جنبهٴ مسلط اجتماعی میباشند، چه مسئولیتی دارند؟
پیشاهنگ
امام (ع) بهکوفیان جواب نوشت و آنگاه «مسلم» را بهنمایندگی بهاتفاق «قیسبن مسهر الصیداوی» و «عمارةبن عبدالله سلولی» و «عبدالرحمنبن عبدالله ارحبی» بهسوی کوفه فرستاد. اینان روز15ماه رمضان از مکه خارج شدند و روز پنجم شوال وارد کوفه گردیدند و بهخانهٴ یکی از دوستداران امام (ع) وارد شدند. مردم چون شنیدند که نماینده حسینبن علی (ع) وارد کوفه شده، دستهدسته بهحضور مسلم آمده و بهنام حسین (ع) وارد شدند و بیعت کردند. چندان که میگویند تعداد ایشان بههیجده هزار نفر میرسیده است.
در این هنگام «عابس بصری» بهپاخاست و گفت: «بر آنچه که در قلب این مردم است دانا نیستم، ولی از اندیشهٴ خویش ترا آگاهی میدهم. روزی که مرا بخوانید دعوت شما را اجابت میکنم و با شمشیرم دشمن را میزنم تا هنگامی که خداوند بزرگ و عزیز را ملاقات کنم».
چنان که در فصل پیش نیز اشاره شد، بیان «عابس» بهخوبی میرساند که عدهیی در نامهنویسی و اکنون در بیعت، صرفاً بهاقتضای زمان رفتار کردهاند. حبیببن مظاهر نیز برخاست و گفت: «خدای ترا رحمت کند، آنچه بر تو واجب بود انجام دادی، سوگند بهخدا که من نیز این چنینم». از این اظهارات شور خاصی در مردم افتاد.
تودهیی که بار ستم سالیانی را بر پشت کشیده و بهجان آمده بود، اکنون در اولین فرصت، که شرایط مناسبی پدید آمد، جان تازه گرفته و بهصفوف نهضت ملحق شدند.
مسلم در مسجد بزرگ کوفه نماز بهپا داشت و مردم زیادی بر او اقتدا کردند. مردمی که دیگر کوفة آزاد شده در دست آنها بود. گویی نسیمی از روح علی (ع) بر پایتخت حکومتش میوزید.
شور دمافزون کوفه میرفت تا سایر نقاط را نیز بجنباند و بشوراند و آنگاه با ورود امام بهکوفه، دور نبود که کار جنبش بسی بالاتر گیرد و گام مهمی بهسوی پیروزی برداشته شود. ازاینرو، نقشهچینان حزب اموی بهچارهجویی پرداختند و در اولین قدم «نعمان» والی کوفه، را که بهزعم ایشان شدت عمل لازم را نشان نمیداد، برکنار و «عبیداللهبن زیاد ”را بهجای او گماشتند. در این انتصاب بهطور ویژه «سرجون مسیحی» اندرزگوی یزید بود.
اما عبیدالله که با حفظ سمت والیگری بصره، بهحکومت کوفه میآمد، فرزند زیاد، در اولین سخنانش خطاب بهمردم، به شیوه معمول تمام دشمنان بشریت، قدرتنمایی نمود. او گفت: «تازیانه و شمشیر من خاص کسانی است که با امر من مخالفت کنند و عهد مرا بشکنند؛ هرکس فرمان مرا نبرد باید از این بیفرمانی بر جان خود بیمناک باشد».
اکثر سران قوم و معتمدین کوفه را شدیداً تحت نظر قرار داد و تماسشان را با سایر مردم قطع کرد و بدین ترتیب شدت فشار «ابن زیاد» و بیرحمی ویژهیی که در کوفه از خود نشان داد، رعب و وحشت فوقالعادهیی را بر مردم مستولی کرد.
از طرف دیگر چون مردم انتظار حسین (ع) را میکشیدند و فکر میکردند که با ورود امام (ع) وضع عوض شود و گردونه بهسود تودهها برگردد، امید خود را از دست ندادند. از طرف دیگر، ابن زیاد در میان مردم شایع کرد: «سپاه امیرالمؤمنین یزید در راه است و بهزودی فرا خواهد رسید و در آن موقع کوچکترین اغماض نسبت به دشمنان او روا نخواهم داشت». این شایعه بر وحشت مردم افزود و «حیات جدیدی» را که میرفت تا در کوفه آغاز شود، در نطفه بهنابودی تهدید کرد.
کمی بعد، «مسلم» پیشاهنگ و تنی چند از پیشگامان دیگر در اوج شهادت انقلابیشان، عملاً بهشکوهمندانهترین صورت بر این مسئولیت عظیم صحه نهادند.
ماجرا بدین شرح است که تحت تأثیر تبلیغات شدید و خفقان و مشاهدهٴ قساوتها و آدمکشیهای بیرحمانهٴ «ابنزیاد»، اندکاندک از اطرافیان مسلم کاسته شد. تا اینکه او عاقبت با معدودی از یاران صدیقش، تنها ماند. این نمونه، بار دیگر ثابت کرد که بعضی در پای عمل حاضر بهپرداخت قیمت آنچه داعیة باز خریدن آن را داشتهاند نیستند و اکنون بر «مسلم» است که بهعنوان پیشقراول انقلاب پیشاهنگ، در پویایی خالصانهاش بهخاطر باز خرید حیثیت انسانی، درس وفا و جانبازی بدهد.
«مسلم» مدتی در خانهٴ «هانی» بهسر برد. «هانی» از سرشناسان و معتمدین مردم بود که برای امام (ع) نامه نوشته و حضور او را طلب میکرد. او بر خلاف سایر برجستگان، با «ابنزیاد» کنار نیآمد و برای نرفتن بهمجلس او کهولت و بیماری را بهانه کرد. روزها بر در خانه نشسته و برای امام و علیه امویان تبلیغ مینمود و لذا از محبوبیت فوقالعادهیی در میان مردم برخوردار بود. عاقبت ابن زیاد که دیگر تاب اعمال مسلم و هانی و یارانش را نداشت، بهچارهجویی پرداخت و هر طور بود «هانی» را بهمقر حکومت کشاند و با انواع تهدید از او خواست تا مسلم را تسلیم کند. لیکن «هانی» علاوه بر امتناع، از هیچ تخفیف و تحقیری در حق ابن زیاد فروگذار نکرد، تا آنکه ابن زیاد برآشفت و با چوب بر سر و دهان هانی زد. هانی شمشیر یکی از نگهبانان را کشید و به او حمله کرد و جراحتی بهوی وارد ساخت. نگهبانان بهوی حمله آورده و او را گرفتند و بهسوی زندان روانهاش ساختند. نقل شده که وی در عین کهولت، 25نفر از اطرافیان را زخمی ساخت و عدهیی را کشت و در حالی که میگفت:
«یا ویلکم لوکانت رجلی علی طفل من آل الرسول الاارقعها حتی تقطع»، «وای بر شما، اگر کودکی از آلرسول در زیر پایم پنهان باشد، پای بر نگیرم تا پایم قطع شود».
آنگاه ابنزیاد پس از مضروب ساختن و حبس «اسماءبن خارجه» که بهطرفداری از «هانی» برخاسته بود و نیز متفرق کردن قبیلهٴ «هانی»، با نیرنگ شریح قاضی، با خدام و نگهبانان و پاسبانان بهمسجد آمد تا برای جماعت مردم سخن گوید. وی برای فریب تودهها و برای آنکه خود را معتقد بهآنچه مردم اعتقاد دارند نشان دهد، سپاس خدا گفت و سپس افزود:
«ای مردم چنگ در اطاعت و بندگی خدا زنید و اطاعت امامان خود کنید و آغاز بهتفرقة جماعت نکنید و خود را بهمهلکه نیندازید و خود را مقتول و ذلیل و محروم نخواهید. برادر تو کسی است که با تو بهراستی سخن گوید و کسی که در راستگویی بر خود بیم روا ندارد، معذور است…».
در این وقت مسلم «عبداللهبن حازم» را بهدارالاماره فرستاد تا از احوال هانی آگهی یابد. او خبر هانی را آورد. مسلم دستور داد این اخبار را در میان مردم پخش کنند و مردم چون آگاهی یافتند، برگرد مسلم جمع شدند. در مدت کوتاهی چهار هزار مرد مسلح در اطراف او گرد آمدند.
مسلم گفت تا شعار «یا منصور الامه» را ندا دادند و جماعتی که با او بیعت کرده بودند در اطراف او جمع شدند. «زیاد» چون چنین دید، بلافاصله خود را در پناه دیوارهای دارالاماره قرار داده و از شدت ترس دستور داد درها را بستند. در این هنگام جز معدودی از سران لشکر و اشراف شهر با وی و آنهم بهطور پنهانی رفت و آمد نداشتند.
اکنون قصر حکومتی ذلیلانه در محاصره مردم فرورفته، و هرگاه کسانی برای ارزیابی نیروی مردم بهبام میآمدند، بهشدت با ناسزا و سنگ استقبال و نسبت به زنازادگی حاکمشان ابنزیاد یادآور میشدند.
آنگاه با انحراف برخی از سران کوفه، که از آغاز دچار تزلزل و تردید بودند، عافیتطلبی بر «منتبع» ایشان که همان محرومین ناآگاه بودند نیز غلبه کرد. البته انحراف آنان در این نقطه بهطور کلی بهسود جنبش تمام شد. چرا که هر چه زودتر نهضت حسینی را از آلودگی منفعتطلبی خویش پاک ساخت.
خلاصه آنکه بار دیگر ترس و تردید غلبه کرد و پراکندگی مردم آغاز شد و این خفقان دردآلود بهآنجاکشید که مسلم شبی بههنگام خروج از مسجد اطراف خود را از آنهمه خالی دید و لذا در خانهٴ «محمدبن کثیر» که کمتر کسی بهآنجارفت و آمد داشت، مسکن کرد. ولی جاسوسان ابنزیاد محل مسلم را یافتند و بالنتیجه محمد و فرزندش دستگیر شدند.
مسلم شب را در خانهٴ پیرزنی از دوستداران خاندان رسول (ص) گذراند. اما روز دیگر فرزند آن زن، ابنزیاد را از وجود مسلم در خانهشان با خبر ساخت و وی پانصد تن را بهسرکردگی «محمدابن اشعث» بهدستگیری او فرستاد. مسلم چون همهمه را شنید، سلاح برداشت و مردانه بهپیکار آمد. شرح نبرد شجاعانهٴ مسلم بسیار شگفتآور و آموزنده است و بیاختیار منبع لایزالی را بهخاطر میآورد که مسلم با تکیه بدان، چنین نیرومند شده است. 18تن را بهخاک انداخت و هنوز میجنگید. سرکرده فرستادگان از ابنزیاد تقاضای کمک کرد و این تقاضایی دردآور بود که برای آن سفلة سفاک بههیچ وجه قابل تعبیر نبود. ابن زیاد پیغام داد: «مسلم را امان بده که جز بدین طریق نمیتوانی بر او دستیابی». ولی مسلم همچنان غضبناک و غران میجنگید.
مسلم پشت بهخانهٴ «بکربن حمران» همچنان میجنگید. تا آنکه بکر از پشت بهاو ضربتی زد و لب بالایش دریده شد. مسلم چند تن دیگر از جمله بکر را کشت، در حالی که از شدت جراحت دیگر رمقی نداشت. در این هنگام روی چاهی را که در آن حوالی بود پوشانده و او را بدانسمت راندند تا در آن افتاد و به اینحیله وی را دستگیر نمودند و به نزد ابنزیاد بردند. بهاو گفتند بر امیر سلام کن. پاسخ داد او امیر من نیست. فرزند زیاد او را بهکشتن وعده داد. مسلم فریاد زد: «باکی نیست و بهتحقیق بدتر از تو بهتر از مرا کشته است».
بدینصورت مسلم والا و شجاع، در آخرین لحظات عمرش، مشی تکامل را ترسیم و یادآوری میکند که ضرورت آن بر دوش شهیدانی که علیه بد و بدی اقدام کردهاند محکم شده است.
سپس ابنزیاد بهمسلم گفت: «ای پسر عقیل، بر امام خود خروج کردی و میان مسلمین تفرقه انداختی و فتنهٴ خاموش را دوباره روشن ساختی و خونها ریختی…»،
مسلم در پاسخ گفت: «ای پسر زیاد دروغ گفتی. معاویه مسلمین را پراکنده ساخت و پسرش یزید نیز کار او را دنبال گرفت. فساد و فتنه را تو شروع کردی و پدرت زیاد، فتنه را تأسیس کرد و من اکنون آرزومندم که بهدست بدترین مردم شربت شهادت بنوشم…».
عاقبت مسلم را بهفرزند بکر سپرد تا بهبام برده و بکشد. مسلم اجازهٴ نماز خواست. فرزند بکر اجازه نداد. مسلم در حالیکه بهقتلگاه خود میرفت میگفت: «خداوند این قوم را سخت کیفر دهد که ما را از حق خویش بازداشتند و درصدد خواری ما برآمدند. خون ما را ریختند، درصورتیکه ما فرزندان پیامبری هستیم که ارکان دین او ویرانشدنی نیست».
فرزند بکر گفت: «سپاس خدا را که مرا بر تو برتری داد».
مسلم گفت: «ای بنده! در ازای خون تو، این خراش که برگردن من آوردی، کافی نیست». بکر شمشیر کشید تا او را بکشد، اما دهشتزده شد و بانک مسلم سراسیمهاش نمود.
این است مسلم که دونان در برابرش خوار و بیمقدارند. فرزند بکر از فراز قصر بهزیر آمد و گفت قادر نیست بهکار مسلم برسد. اینبار ابنزیاد که خود نیز هراسناک بود، مردی از اهالی شام را مأمور قتل کرد و آنگاه مسلم شهید شد، در حالیکه قاتل بهشدت ترسیده و لرزان بود.
پس از آن، ابنزیاد دستور قتل هانی را داد و گفت تا او را در میان بازار و در انظار مردم گردن زنند. هانی را در حالی که انبوهی از افراد مسلح گردش را گرفته بودند، بهمرکز شهر بردند. وی در راه فریاد میزد و بزرگان شهر را بهنام میخواند و وظیفهشان را یادآور میشد؛ لیکن هیچکس پاسخ نگفت. هانی سختکوشید و دست خود را از بند رها کرد و فریاد زد «آیا چوبی یا سنگی یا استخوانی نیست که من با آن جهاد کنم؟». و درصدد بود تا شمشیر را از دستی بگیرد، اما سپاهیان او را محکم بسته و بهمیدان آوردند، و در آنجابهدست غلام ابنزیاد بهوادی شهیدان پیوست. در حالی که میگفت: «الی الله المعاد اللهم الی رحمتک و رضوانک»، «بازگشت بهسوی خداست، ای پروردگار من بهسوی رحمت تو و رضوان تو میآییم».
حماسه راستین مسلم پایانناپذیر است. چهکسی میتواند آن را بالتمام تصویر کند؟ بهراستی مسلم رسالتش را بهبهترین صورت بهپایان رساند. رسالتی که در اوج خود رعب و وحشت خفتباری را که دشمن پراکنده و مایهٴ حیاتش بود بههیچ گرفت و فجر صادقش آن را چون پردهٴ شب از هم درید.
مسلم در انبوه افرادی که بهدستگیریش آمدند، در خشم بیپایان حاکم سفلهیی که با او بهمباحثه نشست و در لرزهٴ دهشتناک قاتلینش، ثابت نمود که قوای اهریمنی هیچ منبعی جز ضعف نیروهای حقطلب ندارند و این برای کوفه و نامهنویسانش بهترین جواب بود. بهراستی در انتخاب مسلم برای چنین رسالتی، چه هوشیاری ژرفی نهفته بود.
پس از اعزام مسلم به کوفه، امام (ع) در مکه بهمحکم نمودن بنیاد کار میکوشید و آهنگ کوفه داشت.
حج ناتمام
از آنسو یزید که نه تحبیب و نه تهدیدش بهثمر رسیده بود، لشکری بهسرکردگی «عمربن سعدبن عاص» تجهیز نمود و بهدستگیری امام (ع) فرستاد.
اکنون چون آهنگ امام (ع) روشن شد، باز مصلحتخواهان بهنصیحتگری پرداختند. ابنعباس از امام (ع) تقاضا کرد که از رفتن بهکوفه در گذرد. مکالمه امام (ع) با ابنعباس و عبداللهبن عمر، بهخاطر ماهیت روشنگرانهاش و نیز نمایاندن حالات نفسی که حقیقت را دریافته و بهوظیفة خود آگاه شده اما قیام نمیکند و لذا بالضروره بهسراشیب «توجیه» میلغزد، بسیار جالب و شنیدنی است:
امام (ع) بهاو گفت: «ای ابنعباس تو میدانی که من پسر دختر رسول خدایم».
ابنعباس: «در همهٴ جهان کسی را جز تو فرزند رسول خدا (ص) نمیشناسم».
امام (ع) : «ابنعباس چه میگویی درباره گروهی که پسر دختر پیامبر (ص) را از مأمن و خانه آواره ساختند و از بیم قتل هیچجا نمیتواند آرام بگیرد و بدون گناه قتل او را بر خود واجب دانستند؟».
ابنعباس: «ای فرزند رسول خدا (ص) یاری تو بر ما واجب است و یاری تو بر ملت پیمانی است همچون نماز و روزه و زکوه و در حق این مردم چه بگویم؟،
و آنگاه این آیه را خواند: «و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انّهم کفروا بالّله و برسوله و لایأتون الصّلوه الا و هم کسالی و لاینفقون الا و هم کارهون» (سورهٴ توبه آیهٴ 54).
و سپس افزود: «اما تو ای حسین گمان نکن که خداوند کینهٴ این قوم را در حق تو نداند و ایشان را بهکیفر اعمال خود نرساند. گواهی میدهم آنکه ترا آواره ساخت روی سعادت نبیند».
حضرت گفت: «یا ابن عباس ”اللهم اشهد! “ ».
ابنعباس: «پدر و مادرم فدایت، مثل اینکه خبر مرگ خودت را نقل میکنی و با این سخنانت مرا آگاهی میدهی و یاری میطلبی. سوگند بهخدا اگر در راه تو شمشیر زنم تا هر دو دست من قطع شود، هنوز از حق تو آنچه در گردن من است ادا نکرده باشم».
در این هنگام عبداللهبن عمر گفت: «ابنعباس بهتر است دیگر اینگونه سخن نگوییم و رو بهحسین (ع) کرد و گفت: «بیا تا در خدمت تو بهمدینه رویم و مانند دیگر مردم با یزید بیعت کن و از خانه و قبر جد خویش دور نشو و اگر بیعت با یزید را نمیپذیری ترا مجبور نخواهد ساخت. باش تا وقتی که خواستی بیعت کن و یزید نیز دیر نپاید و زود مرگش پدید آید و سخن کوتاه شود».
حسین (ع) گفت: «یا اباعبدالرحمن، اگر گمان میکنی که من در کار خود خطا بروم بگو تا بازگردم».
عبداللهبن عمر گفت: «خداوند پسر پیامبر را بر راه خطا نگذارد. ولی با زمانه باید هماهنگی داشت و با ناسازگاریهای آن ساخت. من از آن میترسم که دشمنان تو با شمشیرهای کشیده آمادهٴ کارزار شوند و ترا قدرت پیکار با ایشان نباشد و کار با نتایج ناخوشی پایان پذیرد. راه صحیح آن است که بهمدینه رویم و اگر بیعت با یزید برتو گران است در خانهٴ خویش بمان و در بهروی خود ببند و به این حرفها گوش مده».
حسین (ع) گفت: «هیهات ای اباعبدالرحمن. چگونه از من دست بردارند، آیا نمیدانی دنیا از نظر حق چقدر خوار و ناچیز است؟».
عاقبت چارهیی نبود جز آنکه امام (ع) بهاو که آگاه یا ناآگاه میکوشید سستی و ضعف خود را در قالب یکتئوری تبرئهکننده ارائه دهد، بگوید:
«ای اباعبدالرحمن تو از یاری من دستبدار و مرا بهحال خویش بگذار جز آنکه مرا از دعای خیر فراموش مکن و بدان که خدا جد مرا بهرسالت فرستاد و اگر پدرت عمر بن خطاب در این زمان بود، همچنآنکه محمد (ص) را یاری کرد، مرا نیز یاری میکرد».
اما از اینها گذشته، قاطعانهترین و شگفتترین پاسخ امام (ع) در هشتم ماه ذیحجه بود که با خاندان خود و گروهی از مردم، در حالیکه حج ناتمام مانده بود، از مکه خارج شد. ترک مکه در ایامی که از هر سو بهخاطر ادای فریضه بهسمت آن میآیند و آنهم از جانب امامی که بهطواف کعبه، شایستهترین کس است و بهخاطر احیای شعائر دین قیام کرده، محکمترین و در عینحال هوشیارانهترین ضربه بود بر تمام «اذهان خفتهیی که سنگینی تحریف سالیان، بینش قرآنیشان را کور کرده و بهتوجیهات سازشکارانه آلوده است».
بدینسان امام (ع) پوچی چنان «آخرتی» را که عبداللهبن عمر در قالب منجمد عبادات فردی، در حاشیهٴ زمان و تاریخ میجست و در رضایت نفس خودپرستانهٴ ناشی از آن، بیآزرم، امام (ع) را نیز بدانگونه «انتخاب» میخواند، برملا ساخت. در این شک نیست که امام (ع) و یاران راستینش بهواسطه خروج از مکه فرصت نیافتند تا چون دیگران، در روز معهود دیوار کعبه را مس کنند. اما چندی بعد سرنوشتی بس پرشور، برفراز دشتی گرم ثابت کرد که اینان از دیوار گذشته و به «قلب» راه جستهاند، گو عبدالله و همفکرانش ندیده باشند «قلب خانه» چیست! و راستی «قلب خانه» چیست؟ جز قربانی؟ که ابراهیم پیامبر، اول «تسلیم» شونده بدان بود؟ تا منادی اسلام گردد یا بنای آن خانهٴ مسلمانی را پایه ریزد؟
بدینسان امام در میعادگاه جدیدش با ابراهیم، بار دیگر عملاً آن فلسفهٴ بالا بلند صراط تکامل را یادآور شده و تفاوت اسلام قرآنی را با تسلیم بندهوار عبداللهبن عمر به رنگ زمانه که در ورای پوشش احتمالاً ناآگاهانهاش چیزی جز بوقلمونصفتی استتار نشده بود، عیان ساخت.
چنین بود که دوگانگی و تفاوت عظیم کیفی عمل صالح قرآنی ـکه دفع عمدهترین عامل ضدتکاملی موضوع آن است و آغازش متضمن کسب بالاترین شناخت اعتقادی و سیاسی و صرفاً در وظیفة قشر روشنفکر اجتماعی میباشدـ از عمل بیتئوری و جهت، ولو نیک و فداکارانه، آشکار شد.
و اینک آن خطبهیی که امام (ع) بههنگام خروج از مکه ایراد فرمود، خطبهیی که بهعالیترین صورت مبین پذیرش شهادت انقلابی از جانب اوست:
«الحمدلله و ماشاءالله و لاحول و لاقوه الا بالله و صلیالله علی رسوله و سلم خطّ الموت علی ولد آدم مخطّ القلاده علی جید الفتاة و ما اولهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف. خیر لی مصرع انا لاقیه کانّی اری باوصالی ینقطعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا، فیملئان منی امراشاً جوفاً و اجربة سغباً لامحیص عن یوم خطّ بالقلم رضیالله رضانا اهل البیت نصبر علی بلائه و یوفینا اجور الصابرین. الا و من کان فینا باذلاً مهجهه موطناً علی لقاءالله نفسه فلیرحل معنا فانی راحل مصبحاً انشاءالله»،
«سپاس و ستایش ویژه پروردگار است. نیست قدرتی برتر از قدرت او و جز خواست خدا نیست و درود خداوند بر پیامبر. مرگ چون گردنبندی برگردن فرزند آدم است، همچون گردنبند زنان جوان، چقدر بهدیدار گذشتگان خود مشتاقم، همچون اشتیاق یعقوب بهدیدار یوسف. برای من کشتنگاهی در نظر گرفته شده و من بهآن خواهم رسید. گویا میبینم که گرگان گرسنه بند بند مرا پاره میکنند و شکمهای خالی و انبآنهای تهی خویش را از من انباشته میسازند. از روزی که بر آن قلم رانده شده، گریزی نیست (لحظهٴ مرگ سرانجام فرا میرسد) اما ما اهل بیت بر ”خواست خدا ”رضا داده و بر بلای او ”شکیباییم ”و خداوند بهما پاداش صابران (پایداران) خواهد داد.
[ ”پارهٴ بدن ”رسولالله از او جدا نخواهد شد و سرانجام بهاو خواهد ”پیوست ”و دیدگان رسول خدا بر او روشن خواهد شد] .
اینک کسی که در ”راه ”ما ”جان خود را فدا کند ”و در راه ”ملاقات خدا ” (لقاءالله) جان خود را فدا میکند باید با ما حرکت کند (تنها راه در آن شرایط تاریخ ”راه خدا ”بوده و ضرورتاً هر راه دیگری جز راه حسین (ع) بهغیرخدا منجر میشود). و من بهخواست خدا، بامدادان حرکت خواهم کرد».
شورشگر
پس از طی مسافتی از راه، بین مکه و کوفه، در منزل «تنعیم» کاروانی که اشیای نفیسی را از جانب حاکم یمن برای یزید حمل مینمود، پدیدار شد. امام (ع) کاروان و مال آن را توقیف و شتربانان را مخیر نمود که یا بهجانب عراق بیایند یا کرایههای خود را گرفته برگردند و آنگاه مال را بهنفع مسلمین ضبط کرد.
این عمل تهاجمی، بهنشانهٴ جنگ کامل با حکومتی بود که امام (ع) مخالفت با آن را بههر گونه که ممکن بود، ضرورت میشمرد و اکنون بههیچرو، از هیچ فرصت نباید گذشت. بهویژه در چنین موردی که امکان قدرتنمایی جنبش بهخوبی فراهم است تا همگان آیهٴ ذلت را در زیر نقاب «صولتی» که آن حکومت خودکامه برصورت داشت، بهعیان مشاهده کنند.
اعتماد «به راه» - قوت تصمیم
پیشاز این دیدیم که چگونه برخی افراد، بهانحای اظهارات کوشیدند تا امام (ع) را از آنچه بهجانبش میرفت، بازدارند. اکنون در راه کوفه نیز فعالیتهای مشابه بسیاری بهعمل آمد. از جمله در همان منزل تنعیم، عبداللهبن جعفر با عدهیی دیگر بهنزد امام (ع) آمده و انصراف او را خواستار شدند. اما امام (ع) با قاطعیت، تصمیم برگشتناپذیر خود را تکرار نمود.
در عبور از حوالی مدینه، در ملاقات دیگری که با محمدبن حنفیه دست داد، محمد اظهار نمود: «ای برادر قسم بهخدا که نیروی گرفتن قبضهٴ شمشیر ندارم و نمیتوانم نیزه حمل کنم، بدینجهت از آمدن با تو معذورم».
هاشم محزومی نیز امام (ع) را دیدار نموده و گفت: «حکمرانان عراق همچون فراعنه هستند و مالهای بسیاری اندوختهاند و مردم این زمان نیز بندهٴ زر و پولاند، از این سفر دستبردار».
امام (ع) پاسخ داد: «من از سفر عراق ناگزیرم».
ابوبکر حارث نیز بیوفایی کوفیان را با علی (ع) بازگفت و از امام (ع) خواست تا از این سفر خودداری کند.
امام (ع) گفت: «آنچه خداوند بر آن حکم رانده، خواهد شد».
پس از عبور از منزل «بطنرمّه» و آگاهی بر آنچه بر مسلم و قیس گذشته بود، امام در منزلی فرود آمد. در اینجا عبداللهبن مطیع امام (ع) را بهنزد خود برد و گفت: «سوگند میدهم ترا بهخدا و بهحرمت اسلام، که نگران باشی تا حرمت اسلام هتک نشود و سوگند میدهم ترا در حفظ حرمت قریش و حفظ حرمت عرب، سوگند بهخدای اگر آنچه امروز در دست بنیامیه هست طلب کنی ترا بهقتل میرسانند و چون تو کشته شوی بعد از تو ابداً از کسی بیم نخواهند داشت و در هیچ ستم و ظلمی خویشتنداری نخواهند کرد. سوگند بهخدا، این جمله از برای حفظ حرمت اسلام و حفظ حرمت عرب است؛ واجب میکند که از این اندیشه بازآیی و سفر کوفه را دستبازداری و خویشتن را بهکینه و کید بنیامیه نسپاری…».
امام (ع) در پاسخ گفت: «لنیصیبنا الا ماکتب الّله لنا» (سورهٴ توبه، آیهٴ 51).
امام (ع) در منزل «بطنعقبه» مشایخ «بنیعکرمه» را دیدار کرد. ایشان او را بهقید سوگند از این سفر بازداشتند. از جمله «عمران بن یوازن» گفت: «سوگند میدهم ترا که به این سفر نروی، قسم بهخدا که بر نیزهها و شمشیرها وارد میشوی».
امام (ع) پاسخ داد: «ای بندهٴ خدا بر من پوشیده نیست و چنان نیست که من حقیقت این امور را ندانم و عاقبت این کار را نبینم. لیکن خدای تبارک و تعالی بر آنچه قضا کرده مغلوب نشود و حکم او دگرگون نگردد».
از این همه، بهخوبی پیداست که تلاشهای منصرفسازندهٴ مزبور، جریان منظم مهمی را تشکیل میداد که لبریز از روح موجود زمانه بود. همان روح فرار گریز پای، که رعب و اختناق حاکمه سراسرش را تسخیر کرده و در او هیچ یارای مصاف نگذاشته بود و اکنون همین روح بود که با حلول در اشخاص و استدلالات گوناگون، بالتمام میکوشید امام (ع) را نیز به «جریان» بکشاند و آنگاه غرقه سازد.
اما، امام و یاران را، همت والاتر از آن بود که بدینگونه دچار تردید شود و گامهایشان سست گردد. بلکه اینان برخاسته بودند تا «گردنها» را از بند چنان اختناق و استبداد که منافی رشد هر گونه خصلت انسانی است، برهانند. چنین بود که در نظر امام (ع) آنهمه «خواهش و تمنا برای نرفتن» جز ضجه حسرت و نیاز انسانیتی که در چنگال آن حکومت غدار میپژمرد، نبود! و از اینرو با هر «خواهش» ضرورت «رفتن» آشکارتر میشد. البته در این حد دیگر داستان یک جنبش از آنچه بیم داده بود که: «چون تو کشته شوی بعد از تو از کسی بیم نخواهند داشت و از هیچ ستم و ظلمی خویشتنداری نخواهند کرد»، بسیار پیچیدهتر و پرتأثیرتر است.
تردید نیست که اگر جنبش در مواضع خود دچار اندک دودلی و ناخالصی میبود، لاجرم این تردید افکنیها بیتأثیر نمیماند. اما اعتقاد راسخی که یاران جملگی از آن انباشته بودند، ایشان را آنچنان در مقام خود استوار، و بهصحت راهشان مطمئن ساخته بود که با این همه هیچ خللی بر تصمیم مردانهشان وارد نکرد. آنان همچنان بهسر فرازی در پی پیامی که از متن آفرینش دریافت میداشتند به راه خود ادامه میدادند. بهراستی با دریافت چنین پیامی دیگر از مرگ و کشته شدن و هرآنچه دیگر، چهباک خواهد بود؟
پیام بهکوفه
در منزل «بطنرمه» امام (ع) که هنوز از ماجرای کوفه آگاهی نداشت، نامه مهر نمود و بهقیسبن مسهرالصیداوی داد تا بهاهل کوفه برساند. این نامه چنین بود:
«… این نامهیی است از حسین بن علی بهسوی برادران مؤمن و مسلم. سلام فراوان برشما، مسلمبن عقیل نامهیی به من فرستاد و مرا آگهی داد که به حسن رأی و فکر و نظر، متفق شدهاید و بهیاری ما کمر بستهاید و در طلب حق با ما همداستان گشتهاید و من از خداوند خواستار شدهام که ما را در این امر و خواست خویش نیکو گرداند و پاداش بزرگ بهشما عنایت فرماید.
من روز سهشنبه هشتم ذیحجه در ”یوم ترویه ”از مکه بیرون آمدم و بهجانب شما رهسپار شدم و هماکنون چون فرستادهٴ من بهنزد شما فرارسد، شتاب کنید و کوشش نمایید در امر خود. من نیز در این ایام بهنزد شما حاضر خواهم شد. والسلام علیکم».
از آنسو چون ابنزیاد از حرکت حسین (ع) بهسوی کوفه (عراق) آگاه شد، حصینبن تمیم، رئیس پلیس، را با لشکری رزمآزمای بهجانب قادسیه روان داشت و او تمام مناطق اطراف را زیر نظر گرفت و بهدستور ابنزیاد هرکس را که جواز عبور حکومتی نداشت، اجازهٴ عبور نمیدادند. قیس در راه بهدست حصین افتاد و او را بهنزد ابنزیاد فرستادند.
ابنزیاد از او نامه را خواست تا آنرا دستاویز کند و مدرک تحریکی علیه امام (ع) بسازد.
قیس گفت: «آنرا پاره کردم».
زیاد: «چرا؟»
قیس: «تا ندانی در آن چه بود!»
زیاد گفت: «نامه برای که بود؟»
قیس: «برای مردمی که نام آنها را نمیدانم!»
ابنزیاد از اینهمه جسارت برافروخت. اما نقشهیی کشید که بهخیال خود تلافی همهچیز را میکرد. قیس را بهاجبار بهمنبر فرستاد تا در مقابل همه آشکارا بهحسینبن علی (ع) دشنام داده و از او تبری جوید. به اینترتیب مردم کوفه میدیدند که چطور در دادگاه عبیداللهبن زیاد، حاکم یزید، پیامآور حسینبن علی (ع) که آنهمه بدان چشم امید دوخته و برایش نامه نوشته بودند، اظهار عبودیت کرده و از همکاری خود با امام اظهار تنفر خواهد نمود.
قیس بهمنبر رفت؛ لیکن باکمال تعجب بهنحوی که هرگز برای آن حاکم پلید ستمگر قابل پیشبینی نبود، با اعتماد بهنفس تمام و بهحالیکه گویی اصولاً وجود وحشتزای ستمگر را بهچیزی نمیگیرد، گفت: «ای مردم، حسینبن علی (ع) بهترین خلق خداست و مادر او دختر پیامبر (ص)، فاطمه است. من فرستادهٴ او هستم، او را در منزلگاه ”حاجر ”گذاشتهام، اکنون برای نصرت او بهپا خیزید».
آنگاه عبیدالله و پدرش را لعنت کرد و برای امیرالمؤمنین علی (ع) درود فرستاد.
اکنون، ستمگر در اوج غضب، مانده بود که چهکند؟ بهرغم حیلهگریها و حسابگری رذالتآمیزش، در هر قدم با عواملی مواجه میشد که بههیچرو در سیستم تفکر او قابل توجیه نبود. دیروز مسلم و هانی، امروز قیس و فردا با امام (ع) چه خواهد کرد. دستور داد قیس را از فراز قصر حکومتی بهزیر انداختند . استخوآنهایش درهم شکست و جلادی سر از تنش جدا کرد. باز هم ستمگر سفله نمیدانست که با پایین انداختن قیس از بام، راه او را بر «بالای تاریخ» هموار میکند.
البته آنروز مردم کوفه فرصت نیافتند تا نامه امام (ع) را بخوانند، اما قیس خود بهترین پیام بود؛ گرفتاری قیس مانع از آن شد تا نامه امام (ع) بهدست مردم کوفه برسد، اما پیام دیگر امام (ع) عمیقاً در قلب و روح ایشان رسوخ کرد و ضمایری را که از وحشت و اختناق آکنده بود بهرایحة آزادی حسینی آغشته ساخت.
این پیام، شهادت قیس بود، که خودش و عمل شجاعانهاش لرزه بر تمامی بنیاد ظلم انداخت.
دو برخورد
گروهی از قوم «خزاره» و قبیلهٴ «بجیله» از مکه بهسوی عراق حرکت میکردند. ایشان در مسیر راه، بین مکه و عراق، بهحضرت برخورد کردند. رئیسشان «زهیر بن قین» بود.
این گروه از ترس بنیامیه ناخوش داشتند که با امام (ع) هممنزل شوند. بدینجهت سعی داشتند در یک محل با حضرت هممنزل نشوند.
تا اینکه بهناچار در محلی با حضرت فرود آمدند و هممنزل شدند. مردی از قوم «بنیخزاره» میگوید: «ما در چادرهای خود مشغول صرف غذا بودیم که فرستادهٴ حضرت حسین بهنزدیک ما آمد و گفت: ”یا زهیربن قین اباعبدالله حسینبن علی (ع) ترا میخواهد ”. لقمه را از دست فرونهادیم و حیرت همه را فرا گرفت. زهیر در رفتن پیش امام (ع) تعلل میورزید. تو گویی زندگی بهآرامش را، در کنار همسر زیبایش خوشتر میداشت تا این کار ناپسند. «دلهم»، دختر عمو و زن زهیر، موقعی که ناخرسندی و سرپیچی شوهرش را از ایندعوت دریافت، گفت: «ای زهیر، آیا پسر رسول خدا (ص) بهدنبال تو میفرستد و تو را بهسوی خود میخواند و تو در رفتن کوتاهی میکنی؟»
زهیر بهناچار با کراهت نزد حسینبن علی (ع) رفت و لحظاتی بعد با رنگ برافروخته از خیمه امام (ع) بیرون آمد و گفت تا خیمهاش را برکندند و بهنزدیک خیام حسین (ع) برپاداشتند. آنگاه به همسرش گفت: «ترا رها کردم، بهسوی قوم خود بازگرد».
سپس از مال دنیا نیز مقداری به همسرش بخشید و گفت: «راضی نیستم از طرف من بهناراحتی دچار گردی». آنگاه اقوام و دوستانش را مخاطب قرار داده و چنین گفت:
«من راه خود را انتخاب کردم و مصمم بهپیروی از راه امام هستم، هرکه میخواهد بهدنبال من بیاید و هرکس میخواهد با او وداع کنم؛ ”الله ولیالذین آمنوا یخرجهم من الظّلمات الی النّور و الّذین کفروا اولیاؤهم الطّاغوت یخرجونهم من النّور الی الظّلمات اولئک اصحاب النّار هم فیها خالدون ”» (سورهٴ بقره، آیهٴ 257)
و چنین بود که زهیر بهدرک این «نور» فائز شد و بههمراه امام (ع) بهجانب عراق شتافت. بهراستی چه نیکوست که فرزند انسان بدان پایه بیداردل و روشنضمیر باشد و تنها با یک برخورد چنین تغییر یافته و از هر چیز جز هدفش دست بردارد.
اما افسوس که همگان بدینپایه، چندان نزدیک نیستند. از جمله امام (ع) بعداً نیز در طی راه در «قصر مقاتل» چادری برپا دید که بردرش نیزهیی بر زمین کوفته و شمشیری از عمود چادر آویخته و اسبی بر در آن ایستاده بود. گفتند «عبیدالله حرّالجعمی»، که از بزرگان و شجاعان کوفه است، میباشد. امام (ع) «حجاجبن مسروق الجعمی» را بهطلب او فرستاد و حجاج پیغام حسین (ع) را رسانید و گفت: «اگر حسین را یاری کنی پاداش بزرگ یابی و اگر کشته شوی بدرجه شهادت نائل گردی». عبیدالله گفت: «من از میان اهل کوفه بدانجهت بدینجا آمدهام که مبادا امام حسین بدان دیار برسد و کشته شود و من در میان ایشان باشم، زیرا کوفیان زندگی در برابر دنیا را بر زندگی جاویدان ترجیح دادهاند».
حجاج برگشت و جریان گفتگوی خود را با عبیدالله ذکر کرد. اینبار خود حضرت بهدیدن عبیدالله رفت.
امام (ع) بهاو گفت: «معاریف شهر تو بهمن نامه نوشتهاند و مرا بهسوی خود دعوت کردهاند و اکنون میشنویم که میگویی عبیداللهبن زیاد در نظر آنان تغییر ایجاد کرده است، ولی تو ای عبیدالله الجعمی دانسته باش که هرچه از خیر و شر میکنی مسئول آن هستی. من این ساعت، تو را بهبازگشت و امانت دعوت میکنم، تا گناهان تو آمرزیده گردد و تو را بهیاری و همکاری خود میخوانم. میخواهم بهاندازه قدرت خود ما را در این مهم که در پیش داریم کمک کنی».
عبیدالله گفت: «من یقین دارم که هرکس یاری تو کند در آخرت حظ وافر نصیب اوست ولی چون وضع را اینچنین میبینم، حتم دارم که در این درگیری مغلوب خواهی شد و بدان خدایی که مرا بهدیدار تو مشرف ساخته، در این محل نفس من در پذیرش مرگ با من مساعدت نمینماید. ولی آرزومندم که این اسب مرا که از عقب هر جانور تاختهام بهاو رسیدهام و هرکه از پی من تاخته بهگرد من نرسیده و این شمشیر مرا، برجان من منت نهاده از من قبول فرمایی».
امام حسین (ع) فرمود: «بهطمع اسب و شمشیر پیش تو نیامدهام؛ بلکه خواستم بهیاری من برخیزی و رستگار گردی؛ من را بهمال شخصی که از نفس خود دریغ دارد حاجتی نیست».
امام برخاست و در حین بیرون رفتن از چادر عبیدالله، این آیه را میخواند: «و ماکنت متّخذ المضلّین عضدا»، «و گمراهان را بهیاوری نگیرم».
چنین است تفاوت میان راهیافتن و گمراهی. برخوردها یکی است؛ امام (ع) هم زهیر و هم عبیدالله را بهرستگاری میخواند و پیام هر دو را ابلاغ میکند. کلمات بر یک تن بواسطه شرایط درونیش چون تیر کارگر میافتد و چون جرقه جانش را بهحریق میکشد تا آنگاه که در اوج التهاب تولدی تازه، همهٴ دلبندیها را مصممانه ترک میگوید و یکسره بهنور میپیوندد. اما همین کلمات بر یک تن دیگر، که ضمیرش زنگار گرفته و در برابر پیامش نارسا شده، بیاثر است و در نهایت شدت، تازه بیشاز این حاصلی ندارد که جان سرد و بیروح، که باز هم زیستن را بر هر نصیب دیگر مرجح میدارد، در یک احساس زودگذر، بهنثار اسبی و شمشیری رضا میدهد.
و البته امام (ع) در پی مبراترین و پاکبازترین شکوفههای درخت کمال بود. که تنها آنان قادرند ثمرات انسانی را از درون خود بارور کنند. بهویژه آن زمان نیز مانند همهٴ زمانهای دیگر اولیترین کمبود جنبش، انسان بود؛ انسان سرکش مشتاق و لذا تنها اسب و سلاح دردی را چاره نمیکرد.
ادامه دارد… .